هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
حلال زاده

كارگردان:عضو مهمان
دستيار كارگردان:پرفسور كوييرل
بازيگران:
سرژ در نقش سرژ
ققي در نقش ققي
كفي در نقش كفي
سرژيا در نقش سرژيا
دامبل در نقش دكتر اون مادربزرگه كه تصادف كرده
گراپي در نقش دكتر زايمان
فلور دلاكور در نقش پرستار
چو چانگ در نقش مادر سرژيا
سياهي لشكر عبارتند از: هري پاتر ،ارباب لرد ولدمورت!رون ويزلي ، سدريك ديگوري ، مرلين كبير ،آنيتا دامبلدور ، كورممد ،اسدالله تانكيان

الهام گرفته از شعر«زن تو زن منه ، شب شب عاشق شدنه»

تقديم به كوييرل
__________

ساعت 10:26 دقيقه صبح ! دوربين از در ساحتمان حذب وارد ميشه و وارد اسانسور ميشه ، در آسانسور دو انسان در حال صميمي شدن هستند
زاخي:آقا فيلم نگير...فيلم نگير
فاطي پاتر: اي واي زاخي آبروم رفت . بابام اگر بفهمه...
آسانسور ميايسته و دوربين از آسانسور خارج ميشه و به سمت در روبروي ميره و وارد اتاق ميشه..سرژ تانكيان پشت ميز نشسته و داره چند برگه رو بررسي ميكنه
سرژ: يك ورق! دو ورق ! سه ورق اههه ده بيست ورقي هست..مگه حذب چي كار كرده اين همه ورق شكايت نامه بايد داشته باشه...منم ديشب خوابم نبرده امروز خستم اصلا نميتونم فكر كنم(اينارو اصولا بايد تو فكرش بگه ولي خب بلند ميگه ديگه...به اين ميگن كارگردان مردمي)
حذب پيروز است...حذب پيروز است(زنگ موبايل)
سرژ:الو الو ؟دستا بالا؟ بله؟ ...چي؟ بيام بيمارستان؟ زنم تصادف كرده مرده؟ آخ جون..نه؟ پس چي؟ بچه زائييده؟ كدوم بيمارستان؟ببخشيد ميدونم فقط يك سنت مانگو بيشتر نداريم..من ديشب خوابم نبرده مخم قاطي كرده!! نه خانوم ، فاطي چيه؟ قاطي كرده...الان اومدم.باي..نه الو..الو؟ احيانا زنم موقع زايمان نمرده؟ اه..تو كما هم نرفته؟...بيهوش هم نشده؟ از دماغشم خون نيومده؟ اي بابا....باي

پاركينگ حذب ، سرژ در كنار جاروي پرندش
سرژ:اه...اين سوييچ رو يادم رفت...ديشب خوابم نبرد قاطي كردم

ساعت 11:15 بيمارستان سنت مانگو ، بيرون بخش زايمان زايمان
خوانواده هاي سرژ و سرژيا و ققي و كفيه بيرون قسمت زايمان دارن گريه زاري ميكنن
مادر سرژيا: اهو اهو.ديدي چي شد؟ دخترم بچه زائييده..من ميدونم چشمش زدن...اهو اهو

سرژ:سلام ققي تو اينجا چي كار ميكني؟
ققي: كفيه بچه زائييده...شنيدم سرژيا هم بچه زائييده...
در بخش زايمان باز ميشه و دكتر قدم زنان با دستهاي خونين مياد بيرون
ققي:سلام آقاي دكتر دامبلدور چه خبر؟
دكتر: خطر رفع شد...
سرژ:اه چرا خطر رو رفع كردي؟
ققي:كدوم خطر؟
دكتر: مگه مادر بزرگتون تصادف نكرده بود و چوب جارو تو مغزش فرو نرفته بود؟
ققي:نه اقا..زنمون زائييد..
دكتر:اها ...برين از دكترش بپرسين...مزاحم من نشيد...فقط كار مهم!
و دكتره ميره
ققي:سرژ اين دكتره چرا تو قسمت زايمان بود؟ مگه دكتر تصادف نبود؟
سرژ:نميدونم من ديشب خوابم نبرد قاطي كردم
يه پرستار مياد بيرون: بالاخزه كار ما با زنهاتون تموم شده..ميتونيد بياييد بچتنونو ببينيد
جميعيت ده ميليوني همه با هم حمله ور شدند به درون بخش

در اتاقي كه سرژيا و كفي درحال استراحتن
پرستار بچه سرژ و ققي رو به دستشون ميده
سرژ:الهي..الهي قربون بچم برم...ولي چرا بچه من نوزاد ققنوسه؟
ققنوس:ببين بچم چه ناز ميخنده...چه ريش قشنگي... بچه من چرا ريش داره؟

سرژيا و كفيه با هم: گذشته ها گذشته...بايد به فكر آينده بود
بچه ققي و سرژ:اهوووووو..اهوو..اوهههههه(گريه)
دكتر :الحق كه حلال زادن..

تيتراژ:
زن تو زن منه ، شب شب عاشق شدنه
آخ شكمم درد ميكنه ، اينقدر نخور هله هوله
دامبل بايد بندري بزنه ، خاله بازي چقدر كمه
يكي ميخواد رول بزنه ، هر قدر بخنديم بازم كمه
به اين چرا نگاه ميكنه؟بابا اين ديگه زن منه
به اون چرا نگاه ميكنه؟ اون هم صيغه منه
ولدي ميخواد بلاك كنه ، سرژي ميگه نميتونه
عله ميخواد رول بزنه ، كوييرل تخمه ميشكونه
سرژ و ققي گاوشون زائيده ، اما كسي نميدونه


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۴:۴۸:۰۲


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۲۴ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
جشنواره داغ سریال های ماجرهای ققی و دشمنان...قسمت اول(دمبول مدیر می شود)

صدای پای پنجه های عصبانی پرنده ای سنگ فرش ساختمان مدیران را به لزره در می اورد...
شخصی از پشت دیوار ساختمان پرواز می کند و رو به دوربین وارد صحنه می شود...
اخم ها در هم...قدم ها محکم...سینه کفتری...پا پرانتز...و لونگی قرمز در دست به سمت منشی دفتر دمبول می رود...
...
ققی:چـــــــــی...ایول جمال هرچی ناظر ریقو بزن زنگو...دنگ

ققی:آبجی...پاشو برو پیش دمبول بگو کفی پا کوتاه اومده...

منشی:آقای دامبلدور الان تو جلسه هستن...
ققی: این سال به سال آنلاین نمی شد حالا واسه من جلسه میذاره... ...خوش ندارم یه حرفی رو چند بار تکرار کنم برو بگو ققی اومده...

منشی:اما الان...آخه نمیشه...

ققی میز رو چپه میکنه و در دفتر دمبول رو باز می می کنه...
ققی: اهم...ببخشید مزاحم شدم...من بعدا مزاحم می شم...با اجازه...و عرق شرم روی صورتش نشست...
منشی:خوب من وقتی می گم نرو نرو دیگه...چــــــــــیش
ققی:بابا چی میگی تو...اون موقع که این مدیر نبود 1 ساحره از زیر دست این در نرفته بود وای به حال که مدیر شده...باید بگم عله حواسش جمع باشه.... ...
دختری از دفتر دمبول خارج شد و خیلی با عشوه به ققی سلام کرد...
ققی:سلام خواهر...
و دختر دستش رو به طرف ققی دراز کرد...
ققی در حال سرفه کردن
-اوهواهو...کو..اوهو...ییرل...اوهوههو...
کوییرل:سلام آقای ققنوس...بی ناموسی در جلوی چشم مدیران..
ققی:کوییرل گیر نده دیگه...این دستش رو دراز کرده بود کلید می خواست...
کوییرل:خانوم شما بفرمایید...لطفا لباستون هم بکنید تو شلوارشون
دختره:با اجازه...
کوییرل:...لباسش از شلوارش بیرون زده بود...و از تو هم کلید می خواست...ببخشید کلید کجا رو می خواست؟!!
ققی:ام...کلید...کلید خونه منو می خواست...
کوییرل:آهان کلید خونه شما رو می خواست... من یه صحبت باید با پاتر داشته باشم...
ققی:اه چقدر حرف می زنی...در ضمن از دفتر دمبول بیرون اومده بود...
کوییرل نگاهی عاقل اندر سفیح به ققی انداخت و از اونجا به سرعت دور شد...
ققی:بگو ققی اومده منشی...من می خوام از این تیمارستان برم بیرون...
منشی:آقای دامبلدور...جناب ققنوس اومدن...
صدای دمبول از تو دفتر...
-...ققی...ققی کیه...بگو 5 مهر بیاد الان وقت ندارم...
منشی:5 مهر تشریف بیارید آقای ققی...
ققی: آخه اون تا 5 مهر مدیر می مونه مگه...من فعلا ترجیح می دم برم اون خواهر ارزشی که الان رفت رو ببرم پیش برادر حمید ارشاد کنم...وگرنه شما رو مورد عنایت به حق قرار می دادم فعلا...
.....


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هوكچرز پرزنتز تقديم مي كند:

«انگار گفته بودي سدريك...»


بازيگران: سدريك ديگوري، برادر حميد، ققنوس، گيلدوري لاكهارت، هدويگ، سرژ تانكيان، ادي ماكاي، داور، ديمنترها، كرام، مرگخواران، آقا غضنفر، اون پسره، چو چانگ، آنيتا دامبلدور، سوروس اسنيپ، هوكي، و با هنرمندي بي نظير كريچر...


سكانس اوّل- مكاني خوفناك: كريچر روي يك صخره‌ي بزرگ در نقطه‌اي مرتفع مشرف به يك درّه‌ي بسيار عميق ايستاده است و شالي به كمر بسته كه با روبالشي كه پوشيده است، هماهنگي عجيبي دارد. شال در هوا به آرامي تكان مي خورد و كريچر با نگاهي كه تا دوردست ها پرواز مي كند، همچنان ايستاده است.

سكانس دوّم- ستاد مركزي حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي: سرژ و ققنوس و ادي (جانشين برادر حميد) و سدريك نشسته‌ن و دارن تلويزيون تماشا مي كنن! بقيه اعضاي حذب هم توي اتاقا هستن.
ققي: بچه ها بياين الان حذم تار كبود با آزكابان بازي داره...
و همه اعضاي حذب ميان روي مبل سه نفره جلوي تلويزيون جلوس مي كنن.
هوكي: اه، ققي اين پراتو جمع كن من جا شم...
ققي: باشه...
سدريك: بچه ها مثل اين كه من كاپيتان حذمم نه؟
سرژ: آره مثه اين كه...
سدريك: خب پس من برم! ادي سوئيچ ماشينت رو بده.
ادي سوئيچ رو مياره و مي ده به سدريك.
ققي: مي گم سنگ كاغذ قيچي بندازيم يكي بره چن تا چيپس بگيره بخوريم.
بچه ها: آره... خوبه.
-:سنگ، كاغذ، قيچي...
سرژ: خب.. پنج نفر قيچي، سه نفر سنگ، چهار نفر كاغد... هوووم، خب هدويگ مي ره ديگه...
هدي: نه، نمي خوام... گريه
چو: بايد بري، آستاكبار بهت اجازه نمي ده نري...
و پس از كلي گريه و خنده و دعوا و آشتي، هدويگ قبول مي كنه كه بره، ولي پول رو بقيه بچه ها بدن...

سكانس سوم-كوچه: هدويگ داره پرواز مي كنه و ميره سمت بقالي سر كوچه...

سكانس چهارم- بقالي: هدويگ: سلام آقا غضنفر... من چهار تا چيپس مي خواستم.
آقا غضنفر: برو با بزرگترت بيا، به بچه جغدا چيپس نمي ديم... نوكشون تحليل مي ره اگه هله هوله زياد بخورن.
هدي: نه آقا، حالا اين دفعه رو بيخيال شو، كلي راه اومدم ها، بچه ها تو جذب منتظرن...
غضنفر: نمي شه ديگه، اصرار نكن...
خشانت خون هدويگ ميره بالا، و با يك جهش ماتريكسي نوكش رو وا مي كنه و سه تا چيپس رو مي گيره و د برو...
غضنفر: آهاي جغد، كجا مي بريش... برگرد ببينم... بگيرمت پوستتو مي كنم..
و مي افته دنبال هدويگ... ولي ميگن پرنده‌ها سريعتر از آدما هستن.

سكانس پنجم- ستاد مركزي حذب: هدويگ با يه نوك زدن شيشه ور مياره پايين و پرت مي شه تو...
همه با دهن هايي به اندازه هلو نيگاش مي كنن..
هدويگ: چيه؟ اه... بابا فهميديم دندوناتون رو مسواك نمي زنين... اه اه ، حالا به من ميگه هله هوله كم بخور. مي بيني؟
و همين طور كه داشت حرف مي زد، مياد مي شينه رو كله‌ي ادي و چيپسا رو مي ندازه رو ميز...

سكانس ششم- زمين كوئيديچ: سدريك و دوستان جاروهاشون رو گرفته ن دستشون و مي خوان بيان تو زمين. سدريك: پس گيلدي كو؟
صداي خفه‌ي گيلدي: سدي به اين پسره بگو انگوشتشون از اين سوراخه در بياره...
سدريك به اون پسره نگاه خشانت باري مي ندازه و اون آروم انگشتشو در مياره...
گيلدي مياد بيرون: آخيش... نزديك بود بازيكن كليديتون جا بمونه ها...
سدريك: همه هستن حالا؟ حميد، گيلدي، دوستان... آره ديگه. تكميل... بريم
و همه با افتخار ميان بيرون و سيل ويرانگر تشويقات طرفداران، ديواراي زمين رو مياره پايننف و خوشبختانه بازيكنان دو تيم سريعتر از ديوار پريدن رو زمين...
وقتي آزكابانيا ميان بيرون، زوزه‌ي تشويقات ديمنتر ها بلند مي شه كه يه تيكه از جايگاه تماشاچيان رو گرفته‌ن... باد سردي مي وزه و آزكاباني ها لبخندي شرارت بار مي زنن...همه دارن با حيرت به ديمنتر ها نگاه مي كنن. واقها چطوري اونا رو راه داده بودن اين تو؟ در ميان سااهپوشان ديمنترف سياه پوشان مرگخوار هم به خوبي قايم شده بودن و نمي شد تشخيصشون داد. در ميان مرگخواران هم لردشون كرام آروم نشسته بود و چهره ش رو با كلاه سياه شنلش پوشونده بود..

سكانس هفتم- مكاني مخوف: كريچر ايستاده است و به دوردست خيره شده. شال رو در ميان باد به اهتزاز در آمده است و او دستان مشت كرده‌ي خود رو در نزديكي شال نگه داشته است...

سكانس هشتم- زمين كوئيديچ: سدريك نعره مي كشه: اين ديوونه هاي ديوونه ساز رو چرا راه دادين اين تو؟ هان؟ هوا رو سرد مي كنن، منم آستين كوتاه پوشيده م... نمي تونم خوب بازي كنم...
داور كه آماده مي شد تا بازي رو شروع كنه: پسر داد نزن. اين جا بيمارستانه ها
سدريك حمله مي كنه رو داور و تا مي خوره مي زندش... داور: بابا اين وحشيه... ببرينش. بياين بندازينش دخمه‌ي ورزشگاه بعد بازي بازداشتـ... پاق.. پوق، دومب، گامپ..

سكانس نهم- ستاد مركزي حذب:
آنيتا: ا... سدريك چرا اون جوري ميكنه؟ بابا الان مي گيرن مي برنش آب خنك بخوره ها...
سرژ: بزن سدريك... عاليه.. ايول بزن.
{ققي: سوروس تو هم يه چيزي بگو ديگه...
سورورس: نه... من از نظارت استعفا دادم، خودشم گفتم شخصيتم رو بدن به يكي كه لايقش باشه
ققي:آهان... باشه}

سكانس دهم- مكاني مخوف: كريچر استاده ست و اكنون به ته دره نگاه مي كند...

سكانس يازدم- زمين كوئيديچ: لشكر ديمنتور ها به همراه مرگخواراني كه قاطيشون شده بودن از بالاي نيمكت ها آروم آروم پايين ميان و مي ريزن تو زمين... از هر طرف به سمت سدريك حمله مي كنن داره هنوز داور رو لت پار مي كنه... متوجه مي شه و صحنه ماتريكس 2 ئي مي شه... سياهپوشا مثل ااسميت ها از هر طرف حمله مي كنن و سدريك مثل نئو چوبش رو مي ذاره رو زمين و تو هوا مي چرخه و دونه دونه ديمنتور ها رو نقش زمين مي كنه... يه لگد تو صورت كرام( كرام نمي تونست همون جا تو جايگاه تك و تنها بشينه و تابلو شه، راه افتاده بود پايين) و يه لگد تو شيكم يه ديمنتر...
بعد مي پره رو زمين، جارو رو بر مي داره و با حركات تكنيكي، دونه دونه ديمنتر ها رو نقش زمين مي كنه، ولي هيهات... يه لشكر از اونا با سرعت جلو ميان و از جلو و عقب مي پرن رو سدريك. يقه‌ش رو مي گيرن و مي اندازنش رو زمين و سيل كتك ها سدريك رو در بر ميگيره... بقيه اعضاي تيم هم ريختن رو ديمنتر ها و از عقب كتكشون مي زنن...
برادرحميد وسطاي زمين ايستاده: برادران ديوانه ساز من، بدانيد كه خداوند متعال اين وحشيگري شما را نخواهد بخشيد. برادر، آرامش خودت را حفظ كن، باشد كه رستگار شوي...

سكانس دوازدهم- بقالي: آقا غضنفر داره با شور و شوق تو تلويزيون پلاسما بازي رو مي بينه: به حق چيزهاي نديده و نشنيده... ديوونه ساز ها هم كتك مي زنن؟ يه زموني روح رو مي مكيدنا...

سكانس سيزدهم- زمين كوئيديچ: سدريك زير دست و پاي ديمنتر ها له مي شه... قيافه‌ش سرد و بيروحه، پاي يه مرگخوار ميره رو صورتش و يكي ديگه مي افته رو قفسه‌ي سينه‌ش...سدريك كم كم سفيد مي شه... ديگه نفس نمي كشه...(دوربين الان داره چشماي ناباور سدريك رو نشون ميده)

سكانس چهاردهم- ستاد مركزي حذب: همه دارن گريه مي كنن و مي زنن تو سر و صورتشون...
ققي: سدريــــك... اوهو اوهو اوهو... سدريك كجايي؟ منو با خودت ببر..
سرژ: نــه.. . سدريك نرو، نه سدريك... همه به تو احتياج دارن، سدريك نرو... حذب به تو نياز داره...
آنيتا: سدريك نمير، همسرت رو تنها نذار سدريك... شب كي خريد خونه رو بكنه؟ كي پول زندگي رو در بياره؟
هدويگ: سدريك ما رو تنها نذار... نــه... اوهو اوهو اوهو..
بقيه هم به همين روال... ( دقت كنين همه ديالوگ هاي اين سكانس به همراه گريه و زاري بود)

سكانس پانزدهم- مكاني مخوف: كريچر ايستاده و به ته دره، به جايي كه چند درخت ديده مي شوند خيره شده است. شنل او در هوا موج مي زند...

داااارااام، دارا رااام رارا، دااارا رااارااا ، راراااااام...(غمگين و آرام بخونيد)

با تشكر از:
شهرداري منطقه 8، حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي، بقالي غضنفر، زندان آزكابان، زمين ورزشي انقلاب، ستاد حفاظت از محيط زيست، گروه مرگخواران، و ساير كساني كه ما را در ساخت اين فيلم تراژديك ياري كردند...


ویرایش شده توسط هوكي در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۱۴:۴۳:۱۰

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۴۹ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
- سینمای دیگر
- فیلم کوتاه " قرچ ... قرچ ، و دیگر هیچ "
- کاری از : سوسکیلای شیامالان
- برنده 12 جایزه اسکار از فستیوال سوسک ویزاردشن


----------------------------------------------------

" قرچ " .... سوسک له شده بود .

دوربین روی جنازه له شده سوسک زوم کرده و آهنگ " لاو استوری " نواخته میشه . در این میان صدای جیر جیری از سمتی دیگر شنیده میشه . دوربین به آرامی به سمت صدا می چرخه . بله ... اون جیر جیر صدای ضجه های سوسک ماده است که با چشمانی مملو از غصه به جنازه معشوقه اش می نگرد .
سوسک ماده در سمت دیگر پیاده رو ، در گوشه ای بدور از رفت آمد عابرین سنگ دل کز کرده بود و بی درنگ اشک میریخت .
دوربین روی سوسک ماده زوم میکنه و نزدیک و نزدیک تر میشه . آهنگ لاو استوری اینجا اوج میگیره .
سوسک ماده ناظر مرگ همسرش بود ؛ مرگی مطمئنن بدون درد و سریع .
او میگریست ولی نه برای همسرش بلکه برای خودش که میبایست یک عمر ( تقریبا چهار هفته ) دوری عشقش را تحمل کند . سوسک ماده می دانست همسرش هم اکنون در کنار فرشته ها ( ترجیحا سوسک فرشته ) عشق و حال میکند و به عرش رسیده است . او می دانست معشوقه اش در بهشت از تازه ترین و خوشمزه ترین " ... " ها می خورد ولی او باید تا آخر عمر درون دستشویی های انسانها بدنبال " ... " بگردد .
سوسک ماده با خود فکر میکرد ، آخر چرا باید در اول جوانی بیوه شود . او تنها چهار روزش است و حداقل چهار هفته دیگر عمر میکند . این همه مدت چگونه تک و تنها زندگی کند . نه !!! تحمل این تنهایی را نداشت . در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بدون توجه به رفت آمد عابرین سنگدل به سمت جنازه همسرش دوید . بالای سر جنازه همسرش ایستاد و به او خیره شد . خیره شد ... خیره شد ... و باز هم خیره شد ....

" قرچ " ... سوسک ماده نیز له شده بود .

( تیتر پایانی تصویری از دوتا سوسکه در دارن توی بهشت خودشون ، داخل استخری پر از " ... " شنا میکنن و همین که می خوان برن برای کارای بیناموسی تصویر قطع میشه .)


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۰۲ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
نام فيلم: انشاي من!

بازيگران: ايكس ، جادوگره شاگرد ، ايگرگ ، جادوگر دبير


======================================

يك كلاس ... همه بچه جادوگرها نشسته بودن. زنگ ، زنگه انشا جادوگري بود.
پروفسور ايگرگ بعد از اين كه حضور غياب كرد گفت:
ايكس بيا انشات رو بخون!
ايكس كمي قرمز شد و از سر جاش بلند شد اومد جلوي اون همه بچه وايسود . اول نشون مي داد كه مي ترسه اما لحظه ايي بعد به همه يه نگاه انداخت بعد به ايگرگ يه نگاهي انداخت و دفترش رو باز كرد و شروع كرد به خواندن:

به نام خدا
اسم من ايكس است.من يك عضو تازه وارد هستم.وقتي مداد را برداشتم تا بنويسم اصلا نمي دانستم چه بنويسم اما بايد مي نوشتم و گرنه نمره ام 0 مي شد.حالا مي خواهم از اول بنويسم . فكر مي كنم نسبت به روز هاي اول خيلي فرق كرده ام . شايد كمي شجاع شده ام .
وقتي به اينجا آمدم همه جا ساكت بود . همه براي تعطيلات رفته بودن . اينجا خيلي بزرگ بود. راهروهاي زيادي داشت . من اصلا به آنها توجه نداشتم چون فكر مي كردم همه جا يعني اينجا تالار عمومي خودمان. كمي فعاليت كمي پست زدن اما نمي دانم چرا به يك باره ديگر اينجا را دوست نداشتم.بنابراين تعداد پيام هايم ثابت ماند.
دوباره.....به خاطر نمي آورم چه شد باز هم برگشتم . شايد براي فرار از فشار سنگين درس ها يا شايد براي گذراندن وقت تا هرچه زود تر تمام شود . بازگشت من علاقه من نبود. من رنگ كرم اين جا را دوست دارم. چشمم را اذيت نمي كند.سبك و نحوه پست زدن را بلد نبودم فقط مي خواستم بنويسم.
تا اين كه با چند نفر آشنا شدم.چطور آشنا شدم.آيدي هايشان را كش رفتم و سلام دادم.هيچ وقت يادم نمي رود چقدر آن لحظات سخت بود وقتي مجبور بودي كسي را وادار به حرف زدن كني كه اصلا تمايلي به حرف زدن با تو ندارد. بايد مدام عذر خواهي كني براي گرفتن وقتش ...خيلي سخته...........
به پيام هاي جديد نگاه مي كني....نحوه برخورد.همه آنجا دعوا مي كنند اصلا تاپيكش براي همين است .پست ها را مي خوانم . همه شان روشن است . اين جواب آن را داده آن يكي نقل قول مي كند . تند جواب هم را مي دهند . بدون هيچ نتيجه گيري در پايان فقط سكوت.
نمي دانم اما فكر مي كنم كه گرچه در پست هاشان چيز مهمي نيست اما حتما چيز مهمي ست كه به خاطر آن اين قدر به شدت همديگر را تحقير مي كنند . بعد كه مي خوانم از خودم مي پرسم آيا دوست داشتم كه جاي يكي از آنها بودم و در بحث هاشان شركت مي كردم و نظر مي دادم و طرف يكي ديگر را مي گرفتم لحظه ايي بعد متوجه مي شوم.اوه.......نه........يعني براي همين به اينجا آمده ام....به من ربطي ندارد!
اين ها همه ريشه در گذشته شان دارد و بعد باز هم از خودم مي پرسم يعني من اگر مدت زيادي اين جا فعاليت كنم آخرش جز گروه خاصي مي شوم و با ديگران همين برخورد ها را مي كنم ؟
اوه........چقدر عجيب.....سايت ساكت ....همه امتحان دارند اما نمي دانم چرا وقتي اختلاف پيش مي آيد ظرف يك ساعت 6 پست توي يك تاپيك مي خورد. يعني اين قدر با هم بد هستند؟؟؟
من مي دانم كه هميشه رقابت باعث فعاليت بيشتر مي شود اما نمي دانم چرا حتي سياه و سفيد مجازي هم اين قدر با هم وحشتناك برخورد مي كنند؟
يادم مي آيد تقريبا 3 هفته پيش بود وقتي يكي يكي تاپيك هاي مختلف را بررسي مي كردم به خودم گفتم طرف حذب و آداس نمي رم ...فكر كنم مي ترسم.وقتي به بعضي از تاپيك ها مي روم 23 ، 24 تا پست خورده . شروع مي كنم همه را از اول خواندن . تمامشان اسم كساني ست كه زياد مي بينم با پست هاي زياد و بعد به پيام هاي خودم نگاه مي كنم فقط 100 تا!
با خودم مي گويم اگر اين جا پست بزنم حتما در پست نفر بعدي حذف خواهم شد پس بايد حواسم جمع باشد تا يكي در ميان پست بزنم . بعد از فكر خودم خنده ام مي گيرد مي گويم فقط بهتر است داستان را ادامه دهم . من به درد اينجا نمي خوردم .من الان حرفي براي گفتن در اين جا ندارم اما يك روز بر مي گردم و ..........
يك عصو تازه وارد و برخورد سنگين! روزهاي اول و پيام شخصي ها ...آنها را به شدت محترمانه جواب مي دادم.
امروز تازه اولين بار نگاهي به مقاله ها انداختم . اوه.......خداي من 1000 تا پست مي شه اينجا زد و نظر داد و به اوج آسمان ها رسيد اما لحظه ايي بعد وقتي به پست هاي يك خطي ديگران نگاه مي كنم . وحشتناك سرد مي شوم ...من اين طور نوشتن را دوست ندارم.
از پست زدن در يك تاپيك كه آخرين پست آن براي سال 83 يا اوايل 84 است به شدت لذت مي برم . من احساس مي كنم دينم را به آنها ادا كرده ام.
ثبت نام براي تدريس هاگوارتز . وقتي به معرفي بقيه نگاه مي كنم خوشم مي آيد و به ذوق مي آيم . مي خواهم دست ببرم و من هم درخواست بدهم اما ثانيه ايي بعد مي گويم ارزشي ندارد وقتي تاييد نمي شوي .... نگاهي بينداز تو يك تازه واردي و سابقه ايي نداري!
مي روم و ستاد انتخاباتي وزير را از اول تا آخر مي خوانم . صلاح شده ها ....رد صلاحيت ها ...قشنگ است ...اوه ...اينجا رو نگاه كن. از تازه وارد ها هم يك نفر تاييد شده اما در آخر.................
از مدير ها خيلي خوشم مي آيد . وقتي آنها هستند مطمئني كه همه چيز درست سر جايش آن طور كه بايد باشد هست اما نمي دانم چرا آنها مرا ياد ناظم هاي مدرسه مان مي اندازند . آنها اصلا شبيه مدير ها نيستند. مدير ها هيچ وقت تذكر نمي دهند و هيچ وقت آنها نيستند كه از تو تعهد مي گيرند.
وقتي نگاهي به همه اينها و خيلي چيز هاي ديگر مي اندازم دلم نمي خواهد فقط يك تماشاچي باشم . مي روي و براي اين و آن مي زني . من اصلا اين كار را دوست ندارم گرچه در آوردن جيغ اين و آن قشنگ است اما در آخر هيچ.....

حالا من اينجايم . دوستان نسبتا زيادي دارم . اما در آخر فقط به يك چيز فكر مي كنم بهتر است بروم و چند ماهي را بي خيال شوم ...خيلي بي خيال....و شايد دوباره يك روزي بر گردم ...روزي برگردم كه حداقل يك سال از عضويتم گذشته باشد ....من كمي بزرگ شده باشم!
تازه وارد بودن خيلي انرژيه مثبت آدم را مي گيرد خيلي!
حالا خودم وقتي يك تازه وارد به من پيام مي دهد خيلي گرم صحبت مي كنم .
در پايان:
به ياد روز هاي نوجواني و اون خيلي وقت پيش ها انشايي نوشتم. من زنگ هاي انشا رو خيلي زياد دوست داشتم. اما مي تونم بگم اين بدترين انشايي بود كه در تمام زندگيم نوشتم . بدتر از هر پست و بدتر از هم ايميلي كه تا حالا زدم چون اصلا اين انشا رو دوست ندارم يا از اين طور نوشتن. مثل بچه هاي كلاس اولي نوشتن خيلي زشته اما من فكر كردم در اين طور نوشتن همه چيز رو مي توني بگي و همه متوجه مي شن.من اين حرف ها رو فقط نوشتم انتظار پاسخ گويي يا نقد ندارم . من درد و دل ننوشتم يا ننوشتم تا راه حلي پيدا شه يا توصيه ايي!
شايد فقط اين پست رو نوشتم تا براي اولين بار نوشتن توي تاپيك هالي ويزارد رو كسب كنم و بدونم نوشتن يك متن واقعي چطوريه!
آخر آخرش هم مي خواستم بگم تازه وارد بودن خيلي سخته.....خيلي سخت!!!
هيچ كاريش هم نمي شه كرد . در همه جا همين طوره . محيط كار ، يك محله جديد و .....
مطمئنا همه همچين دوره ايي رو داشتن!
اين بود انشاي من يك تازه وارد.!
ايكس دفترش رو برد پيش ايگرگ . ايگرگ جادوگره دبير اول يه نگاه بش انداخت و بعد روي دفترش فقط يك صفر بزرگ گذاشت. وقتي ايكس با تعجب بهش نگاه كرد گفت:
_متاسفم ...تو بايد ياد بگيري هر چيزي رو هر جا ننويسي . ايني كه نوشتي موضوع انشا هفته پيش بود .
ايكس نگاهي خسته انداخت و رفت سر جاش درست ته كلاس ميزه آخر نشست . اين تنها انشا ايكس بود كه آخرش هيچ كس دست نزد!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
پدر کریچر کیست؟!!

بازیگران
کریچر،پدر پاتر،پدر ولدی،پدر دامبل،و انواع پدرهای دیگر...و تمامی جن های سایت عمم از بو داده،بی بو،خانگی،بی خانمان،و همه جن های کارتن خواب(بازیگران این فیلم مال کتابن و بر اساس شخصیت های سایت نیست...یعنی ربطی به اعضا نداره مال خود کتابه پس فردا نگین ققی به ما توهین کرد...فکر کنین دارین فن فیکشن می خونین...فکر کن فصل 29 کتابه )
سایر بازیگران...
همه جادوگران بدون استثنا در این فیلم شرکت دارند...

تهیه کننده:شرکت ارزشی بازان جوان...
---------------------------------------------------------------------------
در یک روز برفی کریچر در جلوی ساحل روی تخت خود نشسته بود و عینک دودیش رو هم زده بود که آفتاب مستقیم تو چشمش نزنه...چون کریچر می خواست خودش رو برنزه کنه...که یه بچه تو ساحل برف رو برداشت زد تو سر یه بچه دیگه...
صحنه واقعا زیبا بود و پدر اون بچه اومد اون یکی بچه رو دعوا کرد...
کریچ داشت این صحنه ها رو نگاه می کرد که یه برف خورد به دماغش و روی این گیر کرد و باعث شد تا همه به کریچ بخندن...
کریچ با خودش فکر کرد چرا اون پدر نداره که ازش دفاع کنه و چشم های اشک بارش رو پشت عینک پنهان کرد و به سرعت از اونجا دور...
***خانه شماره 13 میدان گریمولند***(خونه بغلی شماره 12 بید پاتر برای اینکه شناسایی نشه رفته خونه بغلی)
پاتر:کرچیر بیدار شو...اه تو که واسه من منقلم رو آماده نکردی...هووو بی مسئولیت با توام پاشو...
کریچر ناگهان از خواب پرید و اولین صحنه ای که به ذهنش اومد خوابی رود که دیده بود...
و تا به پاتر نگاه کرد زد زیر گریه...
-اَََََََََََََََََاَااااااااااااااااااااااا...هری چرا من بابا ندارم...من بابا می خوام...
لحظه ای دل پاتر به حال او سوخت و خواست دلسوزی از خودش در کنه...
پاتر:خوب من پدرتم دیگه...
کریچر:راس میگی
پاتر:معلومه که راس می گم...
کریچر:پس بیا بریم آزمایش دی ان ای بدیم
پاتر: خ...خوب باشه برای فردا...حالا بیا بریم کوییرل شام درست کرده بریم شام بخوریم...
پاتر و کوییرل دور میز نشسته بودن و کریچ هم صندلیش رو چسبونده بود به پاتر و هی اونو بوس می کرد...
و خلاصه اونقدر کریچ اون شب رو اعصاب هری راه رفت که هری تصمیم گرفت فردا حتما بره آزمایش دی ان ای بده که به کریچ ثابت شه هری پدرش نیست و بره دنبال پدر دیگه ای...
صبح بعدی وقتی آزمایش دی ان می دن...
پاتر:خانوم هر چقدر پول بخواید من می دم فقط نتیجه آزمایش رو همین امروز اعلام کنید...
خانومه:باشه...سعی می کنیم هرچه زود تر نتیجه رو اعلام کنیم....
***یک ساعت بعد***
خانومه:تبریک می گم...پسرتون رو پیدا کردین...اینم شناسنامه جدیدش با نام کریچ پاتر بفرمایید...
هری:نــــــــــــــــــــــــــــــــه
کریچ:آخی بابایی اشک شوق می ریزه...منم خوشحالم بابایی و با یه شیرجه پرید تو شیکم پاتر...

کریچر خیلی زود برگشت به خونه و رفت تو اتاق کوییرل و هری...
کریچ:سلا مامان کوییرل...
کوییرل: جووونم...چی میگی...
کریچ:رفتیم آزمایشگاه و آزمایش دادیم..البته شاید من از طرف نمید باشم...
کوییرل:نمید کیه...بذار ببینم...صبر کن این هری بیاد...تو هم برو تو کابینتت بخواب...
کریچ:نه خیر بابایی گفت از امشب می تونم رو همین تخت بین شما دوتا بخوابم...
کوییرل: برو گمشو...


نیم ساعت بعد پاتر بر می گرده خونه...
پاتر:هوی کریچ بیا آزمایش ها اشتباه بوده...دی ان ای بدن تو، تو هیچ بدنی جز بدن وینکی نبود...
کوییرل: چه جوری امکان داره اون که از کریچر کوچیک تره...
کریچ: خوب من یه روز رفتم هاگوارتز دیدن دابی...وینکی هم اونجا بود...خوب شاید دی ان ای هامون مثل امواج قاتی پاتی شده..
کوییرل و پاتر: کریچر گمشو از خونه بیرون...

کریچر رفت بیرون و درو پشت سر خودش بست و به بدبختی هاش فکر کرد...و با خودش گفت اگه پدری داشت الان ازش دفاع می کرد


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
نحوه برخورد را به خودم بسپار 2!

با حضور:
ویلیام ادوارد................................ در نقش شومینه
آنتونین دالاهوف.......................در نقش شمعدانی
مائده واتسون.......................... در نقش پنجره
هدویگ و کریچر.......... در نقش موجودات جنگل
و سایر افراد آنلاین... در نقش درختان جنگل

و با هنرمندی متفاوت مایک لوری در نقش میز و صندلی و بشقاب روی میز

کارگردان: هدیه پاتر!

===================

سال ها پیش، در قلب جنگل های تاریک قزوین، دو جوان به نام های سدریک و کفتر به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی میکردند. روزها را با خنده سپری میکردند و شب ها را با آسودگی در کنار هم و با حفظ فاصله ی ایمنی میخوابیدند. تا این که یک شب، در کلبه ی چوبی و حقیرانه ی آن ها اتفاق وحشتناکی افتاد: کفی نحوه برخورد را به سدی نسپرد!!!




دست های کفتر که جلوی شومینه ایستاده بود میلرزیدند و عرق از سر و صورتش میچکید: « دیگه تحملم تموم شده. الان سه ساله که توی یخچال شیرکاکائو نداریم. همه ی بچه های مدرسه هر روز شیرکاکائو میارن مدرسه، ولی من...»
اشک در چشمان سدریک که پشت میز چوبی نشسته بود، جمع شده بود: « خودت خوب میدونی که من دیگه توان فعالیت ندارم. خیلی پیر شدم. دیگه نمیتونم برم توی جنگل و به زور شیر مردمو بدوشم و برات شیرکاکائو درست کنم. »
« گناه من این وسط چیه؟ منم آرزو دارم... منم مثل بچه های دیگه میخوام برم تیزهوشان و 20 بشم ولی آخه بدون شیرکاکائو چه طوری میتونم؟ از بس شیرکاکائو نخوردم الان توی سن 92 سالگی تازه کلاس سومم.»
«دیگه بس کن...»با پشت دستش سعی میکنه که اشک هاشو پاک کنه «فردا برات شیرکاکائو جور میکنم»
«دیگه خیلی دیر شده... دیگه نمیتونم نحوه برخوردو بسپرم به تو! من بهت پشت میکنم! »
«نه! تو نمیتونی اینکارو بکنی... اینجا قزوینه... اینکارو نکن!»
«دیگه برام هیچی مهم نیست... من بهت پشت میکنم!»
«نـه.... نه .... نه .... نه! (اکو)»

و کفتر در یک نمای بسته ی اسلوموشن، به سدریک پشت میکنه!

سدریک: «خدای من... »

و سدریک هم در یک نمای اسلوموشن دیگه شروع میکنه به دویدن به سمت کفتر... اما متاسفانه به دلیل سنگین بودن قالب، بقیه ی فیلم فعلا لود نمیشه...

سدریک: « من میدونم با اونایی که تو امضاشون عکس گذاشتن »

======================
به امید خدا، بقیه ی فیلم به زودی لود خواهد شد...



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
نام فیلم:سکوت کفی ها قسمت دوم
نویسنده و کارگردان:مورگان الکتو
تهیه کننده:حاجی!!!!!
صحنه آهسته میشه و یه قطره اشک از گوشه ی چشم آنیتا میریزه پایین.آنیتا یه چماق از پشت صندلیش بر میداره و یکی میزنه تو سر مرد سیاهپوست.دوربین زوم می کنه روی سر مرد سیاهپوست که یه دفعه مثل انیمشن ها یه قلمبه از مرد بیچاره میزنه بیرون.
آنیتا با صدای خشمگینی میگه:خیلی سریع به سرژ زنگ میزنی میگی بیاد اینجا نقش خوبی براش در نظر گرفتم.
ناگهان آنیتا یه ژست سامورایی میگیره و یه سیگار از جیبش در میاره و شروع به سیگارکشیدن میکنه
دوباره دود همه جا رو میگیره و آنیتا میره به جنگل الفها جایی که چند وقت پیش هم درش حضور داشت .
آهنگ شومی نواخته میشه و همزمان با اون صفحه تغییر کرد و صورت سرژ میاد جلو که داره فیلم نگاه میکنه و پفک نمکی می خوره.(اهنگ شوم هنوز ادامه داره)صدای در به گوش میرسه دوربین زوم میکنه روص صورت سرژ.چشمان سرژ برقی میزنه و خیلی سریع عرض اتاق رو طی کرده و به در میرسه.دوربین از زاویه ی دید سرژ فیلم میگره.ازچشم ذره بینی در یه مرد سیاهپوست با کله ی پف کرده دیده میشه که زیر لب چیزهایی زمزمه می کنه ظاهرا ناسزا میگه حالا به کی؟؟؟معلوم نیست؟؟
دوربین زوم میکنه روی دستگیره ی در که سرژ دستشو روش گذاشته و فشار میده. در با صدای ناله ای باز شده و سرژدادمیزنه:باز چی کار داره؟
مرد سیاهپوست تعظیم بلندی میکنه با لحنی مودبانه میگه:خانم آنیتا کارتون دارن
سرژ لبخند ملیحی میزنه و خیلی زیرکانه آپارات میکنه
صحفه سیاه میشه و بعد از روشن شدن صفحه تصویر ققی که داره با انگشتاش میشمره که چندتا قوطی ارزن داره دیده میشه ققی مثل همیشه لبخند گشادی که ظاهرا از نافرمی نوک هایش بود را بر لب داشت و که البته با قطرات اشکی که از چشمانش میچکید به هیچ وجه هارمونی نداشت.ققی با صدای بلند داد میزنه: این چه وضعشه!!بازم این یارو سیاهه اومد دونه های منو واسه آنیتا کش رفت.!!!آهه
دوربین به سرعت روی قطره اشک ققی زوم می کنه به طوری که صفحه میشه رنگ اشک ققی و همین طور صفحه به تدریج رنگش تغییر میکنه به طوری بعد مدتی تصویر آنیتا که روی یه صندلی نشسته دیده میشه آنیتا داد میزنه:اپراتور.
سرژ که دیگه قیافه ی ملیح گذشتشون نداشت با خنده میگه:چی؟!! اپراتور!!!عمرا!!
آنیتا با خونسردی تمام انگار که هیچ اتفاقی نیتاده و سرژ هم چیزی نگفته میگه:همین که گفتم!اگه واقعیت مشخص بشه حذب بی حذب محفل بی محفل و به طور کلی زندگی بی زندگی!!می فهمی اگر معلوم بشه همه چیزمو از دست میدم!!پس تو که نمی خوای همچین اتفاقی برام بیفته نقش اپراتور رو ایفا می کنی!!
آنیتا خنده ای شیطانی می کنه و موسیقی تکنو دوباره به صدا در میاد(ایتس ایتس ایتس)مرد سیاهپوست یه هلیکوپتری میزنه و یه چوبدستی از جیبش در میاره و می اندازه هوا


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۷ ۱۰:۳۹:۴۶

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
کمپانی: مورگان دیستنی
نویسنده :مورگان الکتو
کارگردان : مایکل الکتو
تهیه کننده: آنکاین مونتاگ ملقب به آنی مونی
نام فیلم:سکوت کفی ها
بازیگران:کفی در نقش(ققی معروف به کفی)، آنتیا جواتیان در نقش(آنیتاققنوس) ، دومبل یا دامبل یا هر چی ( در نقش آلبوس دامبلدور تروریست شناخته شده) ، شون پن در نقش (پیر دانا)،آقای بلید در نقش مرد سیاه پوست
با تشکر از: شرکت سهامی ارزن ققی، اهالی جنگل الفها ، تکشاخ سیاه جنگل الفها و اداره ی آسلام و تمامی دست آندر کارانی که که در تهیه این فیلم ما را یاری فرمودند.

شرح سناریو:همه جا دودآلود و کثیفه شیشه های مواد توهم زا(سانسور شد) همه جا ریخته همه جا سیاه و سفیده ظاهرا در فلاش بکه.کفی یه بطری مواد توهم زا دستشه و داره گریه می کنه داد میزنه:خدایا دخترم رو چه جوری دادم به این پشمی؟؟چه قدر هوا سرده یه قلپ دیگه بخورم!!!
کفی همین جوری داره گریه می کنه و اشک میریزه صدای ناله هاش گوش هر پرنده ای رو کر می کنه.
یه دفعه همه جا رنگی میشه و کفی دیگه بطری دستش نیست یه پالتوی سفید پوشیده و یه دینامیت دستش گرفته زیر لب میگه:خدارو شکر دادمش به این دامبل راحت شدم خیلی مشکل داره دکتر گفته بود مشکل ذهنی پیدا می کنه ولی نه به این حادی
یه دفعه صدای زنگ به گوش میرسه کفی سریع دینامتش رو روشن می کنه میره جلو.دوربین زاویه رو از جهت کفی نشون میده قیافه ی یه مرد سیاهپوست دیده میشه که یه بسته ی پستی دستشه دوریبن زوم می کنه رو صورت مرد یه آهنگ تکنو میزنه.(ایتس ایتس ایتس)مرد سیاهپوست به صورت ماتریکسی می پره هوا با یه لگد دینامیت کفی رو پرت می کنه رو زمین. یه چاقو برمیداره میگیره زیر گلوی کفی (اهنگ تکنو قطع میشه جاش آهنگ پدرخوانده نواخته میشه) مرد سیاه پوست با صدای کلفتی میگه:آنیتا پیغوم داد اگه چیزی بیرون درز کنه تیکه تیکت میکنه.
صدای گلوی ققی به گوش میرسه و مرد سیاه پوست غیب میشه ققی یه قلم مشکی بر میداره(آهنگ پدرخوانده تغییر می کنه به آهنگ هندی غم انگیز)و روی دیوار می نویسه:هیچی در مورد آنی نگم
دوربین زوم میشه روی نوشته ی بدخط ققی و صحنه تغییر میکنه همه جا رو دود سیگار گرفته و آنیتا روی یه صندلی چوپی نشسته و فرت . فرت سیگار میکشه(آهنگ تکنو دوباره شروع میشه :ایتس ایتس دیس از دی جی بلید)
آنتیا میگه:به بابا گوفتی؟؟ هی یارو میگم فهموندیش؟؟
این دفعه دوربین از زاویه دید همون مرد سیاهپوست ماتریکسی فیلم میگیره. مرد سیاهپوست میگه:بله خانم آنیتا.
انتیا یه پک دیگه به سیگارش میزنه وخیلی خونسرد میگه:راستی اون محموله ی مواد رو جا بجا کردید؟؟؟
دوربین یه دور میزنه میاد رو صورت مرد سیاهپوست که داره سرشو به نشانه ی تائید تکون میده انیتا خنده ای شیطانی می کنه میگه بابا دامبل من به تو رفتم (صدای آنیتا اکو پیدا می کنه و دو سه بار شنیده میشه بعدش صفحه سیاه میشه و کلا صحنه تغییر میکنه)
این دفعه دامبل دیده میشه که داره یه بمب زیر ساختمون هتل کازیون کار میذاره( دوربین زوم میکنه رو صورت دامبل)
دامبل دو سه تا شماره ی بمب رو میزنه و بعدش با یه خنده ی شیطانی داد میزنه:چه حالی وده آدم کشتن!!!
این دفعه یه صدایی از پشت سر دامبل به گوش میرسه صدایی روحانی و خردمندانه دامبل نگاه میکنه می بینه یه پیرمرد نورانی که بین هوا و زمین معلقه از پشت سر حرف می زنه دوربین زوم میکنه روی صورت پیرمرد دانا صدای آهنگ مذهبی به گوش میرسه و پیرمرد دانا میگه:دومبل من صد مرتبه بهت نگفتم بمب نذار ؟؟؟ یادت نیست بهت گفتم آنیتا رو ندزد؟؟؟نیگا به چه روزی انداختیش من همین الا داشتم می دیدمش داشت سیگار می کشید
دوربین زوم می کنه توی چشای پیرمرد دانا از توی چشای پیرمرد دانا قیافه ی زوق زده ی دامبل معلومه صدای دامبل به گوش میرسه:دیدی چه دختر پاکیه؟؟مواد مصرف نمی کنه!!! تازشم من بچه نداشتم جاش آنی رو گرفتم الانم که عین خودمه مشکلی داری؟؟؟
- تو آدم بشو نیستی!!!!
صفحه سیاه میشه و نجوای آرامش بخشی به گوش میرسه آنیتا داره توی جنگل الف ها میدوه و خنده می کنه و جونور های جنگل الفها هم براش دست تکون میدن تکشاخ سیاه میون علف ها راه میره و چشمکی برای آنیتا میزنه (یه دفعه آهنگ تغییر میکنه و یه دفعه تبدیل به تکنو میشه) دیگه جنگل الف هایی در کار نیست آنیتا با صدای جواتی میگه: چه توهمی ایول!!!همیشه عاشق این جنگل بودم ولی هیچ وقت ندیدمش
دوربین چرخی میزنه و مرد سیاه پوست دیده میشه که داره به آنیتا نزدیک میشه مرد سیاهپوست یه کاغذ دستشه که میده به آنیتا.آنیتا یه نگاهی میندازه به کاغذ میگه:چی؟؟؟احضاریه دادگاه؟؟؟لو رفتم

فیلم تموم میشه و چهره ی حاجی میاد توی صفحه که میگه:دوستان عزیز امیدوارم که از این فیلم عبرت کافی رو برده باشید از من به شما نصیحت هیچ وقت بچتون رو به پرورشگاه ندید راستی کوچولو ها برای شما هم در آینده کارتون آموزنده داریم!!!!!در ضمن این فیلم هیچ وابستگی به فیلم ماگلی سکوت بره ها نداره لطفا تلفن نکنید


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بدون دخترم هرگز

نویسینده و کارگردان: پروفسور کوییرل
بازیگران: ققی - کفیه - سدریک دیگوری - سرژتانکیان - برادر حمید - آلبوس دامبلدور - لوسیوس مالفوی و با هنرمندی آنیتادامبلدور با تشکر از لردبلرویچ و دراکو مالفوی
نور پرداز:کرم شب تاب
فیلمنامه نویس:قلم پر تندنویس
خدمات:گراپی و دوستان
تهیه کننده:پسری که زنده ماند

آقا و خانوم ققنوس ساکن خانه شماره 242 خیابان هاگزمید بودند.خانواده آنها بسیار معمولی و عادی بود و آن ها از این بایت بسیار راضی و خشنود بودند.
آقای ققی رهبر حذب لیبرات دموکرات جادوگر یالیستی ،مردی کوچک اندام و ضعیف بود با گردنی کوتاه که پرهایه سرخ رنگی نیز داشت.همسر او،کفیه زنی درشت هیکل با پرهای طلایی و گردنی کشیده بود.عده ای برایشان عجیب بود که این پرنده چرا جزو دسته لک لک ها به شمار نمیرود.
آنها خانواده مرفهی بودندو هیچ کم و کسری نداشتند اما در این خانواده مشکلی وجود داشت که باعث غم و اندوه در این خانواده شده بود.متاسفانه خانم کفیه نمیتوانست فرزندی داشته باشد گر چه آقای ققی زیاد موافق داشته جوجه نبود چون خودشان بعد از مدتی تبدیل به جوجه زشتی میشدمد و همین برایش کافی بود.

خلاصه، داستان ما از یک روز سه شنبه آغاز شد.صبح آن روز وقتی آقا و خانوم کفی از خواب بیدار شدن هوا ابری بود اما همه چیز عادی بنظر میرسید و هیچ نشانه ای از وقوع یک واقعه ی عجیب و اسرار آمیز در آن اطراف وجود نداشت.
ساعت هشت و نیم آقای کفی کیفش را برداشت تا به محل کارش برود.در آنروز قرار بود ققی به همراه سه نفر دیگر از بنیانگذاران حذب جلسه ای رابرای بهبود اوضاع کشور برپا کنند.
دفتر آقای کفی در طبقه نهم بود و او همیشه رو به پنجره مینشست تا احساس در قفس ماندن را نکند.جلسه راس ساعت ده به همراه سرژ ،سدریک و برادر حمید برگذار شد و تا بعد از ظهر نیز ادامه داشت.
آقای کفی ساعت پنج هنگام خروج از ساختمان حذب جلوی در به شخصی تنه زد و عمدا هم عذرخواهی نکرد.
او غفلتا به پیرمرد نحیفی تنه زده بود.پیرمرد تعادلش را از دست داد و چیزی نمانده بود که به زمین بیفتد.چند لحظه بعد که آقای کفی به خود آمد متوجه شد که پیرمرد شنل بنفش رنگی به تن دارد و به نظر نمی رسد از این برخورد ناگهانی ناراحت شده باشد.پیرمرد صمیمانه آقای کفی را در آغوش کشید و سپس از او دور شد.

آقای کفی به سمت منزلش حرکت کرد و شب خوب و آرامی را در کنار همسرش خانوم کفیه گذراند.آن شب هر دو به خواب آرامی فرو رفتند با اینکه خانوم کفی بسیار آرام بود اما ققی احساس عجیبی داشت.تمام فکرش در آن شب به پیرمردی بود که آنروز بعدظهر در مقابل ساختمان دیده بود.

زمانی که در خیابان هاگزمید همه به خواب رفته بودند مردی از دور نمایان شد.چنان ساکت و بی صدا پدیدار شد که گویی از زمین سبز شده بود.
تا آن لحظه چنین مردی در هاگزمید قدم نگذاشته بود.مرد بلند قامت و لاغر اندامی بود.از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که پیر است و مدت زیادی زنده نخواهد ماند گرچه او از زمان ازل تا به امروز همین شکلی بوده و مرگ هنوز قسمتش نشده بود.ریش و موهایش چنان بلند بود که میتوانست آن ها رادر شلوارش جا بدهد.در پی شایعاتی عده ای سرژ تانکیان یکی از رهبران حذب را با وی نسبت داده بودند اما او این را کاملا رد کرده بود.
لباس رسمی بلند و گشاد به تن داشت و شنل ارغوانییش روی زمین کشیده میشد.پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت.چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود.به نظر می رسید بینی عقابی و کشیده اش دست کم دوبار شکسته باشد البته در زمان کودکی که به عصر دایناسورها باز میگردد.اسم این مرد آلبوس دامبلدور ملقب به دومبولیسم بود.

به اطراف نگاهی انداخت انگار منتظر کسی بود.مدتی در خیابانهای ساکت و تاریک هاگزمید قدم زد.صدای تق و توقی باعث شد که بایستد.صدا بتدریج بلند تر شد به آسمان نگاه کرد تا شاید نور چراغ موتورسیکلت آشنایی را بیبند.ناگهان صدای تق و توق به صدای بلند و مهیبی تبدیل شد.به بالا و پایین خیابان نگاه کرد.اتومبیل عجیبی از آنسوی خیابان به سمتش نزدیک شد و در مقابلش قرار گرفت.
دامبلدور که آسوده خاطر شده بود گفت:بلاخره اومدی،لوسیوس؟این پیکان جوات گوجه ای رو از کجا آوردی؟
لوسیوس که با احتیاط از پیکان پیاده می شد گفت:
-جناب پروفسور اینو قرض گرفتم.لرد بلرویج جوون اینو بهم قرض داده قربان!
-مشکلی که پیش نیومد؟
-نه،آقا.خیلی مراقب بودم که مینروا یعنی پروفسور مک گونگال چیزی نفهمه.آخی طفلکی داشت آریکوس رو میخوابوند دیگه حواسش به این یکی نبود.
آلبوس به سمت پتویی که در دستان لوسیوس بود حرکت کرد.در میان پتو نوزادی به خواب عمیقی فرو رفته بود.
-خب دیگه،لوسیوس،بچه رو بده به من.بهتره زودتر کارو تموم کنیم.
دامبلدور آنیتا را در میان بازوهایش گرفت و به سوی خانه کفی ها رفت.لوسیوس پرسید:
-ببخشین،آقا،قرارمون که یادتون نرفته؟
-کدوم قرار؟
-قرار شد وقتی به سن قانونی برسه همسر پسرم یعنی دراکو مالفوی بشه.من اجازه نمیدم این طفلک رو این ققی بده دست یکی از بنیانگذاران حذب مخصوصا اگه اون سدریک باشه
-آها باشه یادم میمونه
-گفته باشم من به سیسی قول دادم آنیتا عروس خودمون بشه اگه ببینم چند سال دیگه زن یکی از اونا شده طلاقشو ازش میگیرم
-باشه من موافقم
در همین لحظه دامبلدور از روی دیوار کوتاه باغ رد شد و به سوی در ورودی ساختمان رفت.آهسته آنیتا را روی پله جلوی در خانه گذاشت سپس از جیبش نامه ای در آورد و برای اطمینان یکبار دیگر آنرا خواند:
ققی و کفیه عزیز:
میداندم که نداشتن فرزند سخت است و بدتر از آن داشتن فرزند و بی اطلاع ماند از وی.آنیتا فرزند ققیست و این حق مسلم شماست تا از وی نگهداری کنید.آزمایش دی ای ان این را ثابت کرده امیدوام در کنار شما خوشبخت شود.
دامبلدور نامه را لای پتوی آنیتا قرار داد.آنگاه به سمت لوسیوس باز گشت .یک دقیقه تمام هر دو ایستاده بودند و نمی توانستند از آن بقچه کوچک چشم بردارند.سر انجام آلبوس گفت:
- خب اینم ازاین.دیگه کارمون تموم شد.
لوسیوس با صدای گرفته ای گفت:
-منم باید زودتر برم و پیکان لردبلرویچ رو بهش پس بدم.شب بخیر
لوسیوس سوار اتومبیل شد و آن را روشن کرد.پیکان با صدای مهیبی روشن شد و در سیاهی شب نایدید شد.

در آن لحظه تنها چیزی که به چشم می خورد بقچه ی کوچکی بود که جلوی ساختمان شماره 242 هاگزمید قرار داشت.دامبلدور زیر لب گفت:
-موفق باشی آنی
سپس روی پا چرخید و در حالیکه پیج و تاب میخورد به سرعت از آن جا دور شد.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.