لرد چشم غره ای به هوکی رفت و گفت :تمومش کن.داره می اد احمق!
هوکی در حالی که بر سر خود می کوبید از داخل کمد فریاد کشید :
_ارباب هوکی باید خودشو تنبیه کرد،چون هوکی بدون این که بفهمه و فکر کنه خونه ی اربابو کثیف کرد.هوکی خودشو تنبیه کرد..هوکی بد هوکی بد.
لرد با کلافگی به بلا اشاره ای کرد و به طرف اتاقش رفت.بلاتریکس لبخندی زد و چوب دستی اش را بیرون کشید.نارسیسا با تعجب به خواهرش خیره مانده بود و بلیز که به دستور لرد ردای شسته شده اش را می چلاند متوجه شد که صدای هوکی قطع شده است.
بارتی جیغ ویغ کنان گفت :خاله بده! چطوری این کارو کردی؟ به منم یاد میدی؟
بلاتریکس پوزخندی زد و بی توجه به لوسیوس که سعی می کرد نارسیسا را متوجه ی خود سازد گفت:
_ برو بچه .حوصله ندارما.
سپس با عصبانیت به طرف اتاقش رفت.دقایقی بعد نارسیسا که متوجه ی اوضاع شده بود سالن را ترک کرد و بارتی وحشت زده به مرگخواران خیره ماند.
دقایقی بعد انی مونی فریاد کشید : اومد! ارباب اومد.خاله ی ایوان اومد.
بلاتریکس با شنیدن این خبر مانند برق گرفته ها از به تالار امد و جلوی در ایستاد
در اتــــــــــــــــاق لرد:.
لرد که متوجه ی امدن مری شده بود بی توجه روبروی ایینه اتاقش نشسته بود و با خود حرف می زد :
_کروشیو! ادای منو در نیار مردک کچل! تو عادت کردی هرکی رو میبینی عاشقش بشی؟
_
چطور جرات می کنی به من توهین کنی؟ تو داری ادای منو در میاری! من عاشق هیچکی نشدم.مری عاشق من شد و بهم ابراز علاقه کرد.ارباب مجبوره علاقه ی مری رو جواب بده که مری رو گیر بندازه و بکشه
_دروغ نگو.تو عاشق مری شدی.مردک کچل.
_این قدر به من کروشیو نزن! من عکس توئم.تو داری ادای عکستو در میاری.من هیچی نمیفمم..جیـــغ تو یک احمقی!
لردکروشیویی به طرف تصویرش فرستاد و به طرف نجینی رفت که روی تخت لرد خوابیده بود و خروپف می کرد :فیس پیس پیس پیس پیس فیـــُس پیس پیس پیس !
لرد با عصبانیت نجینی را بلند کرد و سرو تهش را گره زد و گفت:
_همین الان بلند شو نجینی! ارباب بهت نیاز داره.همین الان.
نجینی منگ از خواب بیدار شد و با دیدن لرد فسفسی کرد :
_کچل بی خاصیت! تامی تو عادت داری منو اینطوری بیدار کنی؟برو می خوام بخوابم .
_باز به من گفت تامی! پاشو ارباب بهت نیاز داره.
_برو می خوام بخوابم تامی! دیروزم منو با خودت برده بودی خواستگاری انیتا! من دیگه نیستم .برو می خوام بخوابم تامی.
_تامی و...پناه بر سالازار کبیر! کروشیو مار زشت.بلند شو بهت می گم ارباب بهت نیاز داره!
_اه! تامی مزاحم! بگو ببینم چی کارم داری؟منو بیدار کردی که چی بشه هان؟
لرد لبخندی زد و در حالی که به تکه ایینه های روی زمین نگاه می کرد در دل این چنین پنداشت که این ایینه هیچ وقت یاد نمی گیرد که ادای اورا در نیاورد.سپس نجینی را روی تخت گذاشت و گفت:
_ارباب نمی دونه در مقابل عمه ی ایوان چطوری برخورد کنه . تو باید یادم بدی.
_مردک بوقی تو منو بیدار کردی که..
_کروشیو نجینی! مثل این که یادت رفته کی اربابه.همین الان بهم یاد می دی که باید چی کار کنم.
_خیلی خب تامی، تو باید نسبت به مری توجه خاصی نشون ندی..می دونی خانما هرچی بهشون بی توجه تر باشی یشتر طرفت جذب میشن.فهمیدی تامی؟حالا برو بیرون می خوام بخوابم.
لرد پوزخندی زد و نجینی را برداشت و دور گردنش گره زد.سپس به طرف تالار خانه ریدل حرکت کرد..
همان زمان هنگام ورود عمه ایوان:بلاتریکس که منتظر بود تا عمه ایوان را ببیند به پیشنهاد نارسیسا پشت دیواری پنهان شد.بارتی خوشحال و خندان دستان نارسیسا را گرفته بود که مری باود وارد شد.نارسیسا متعجب به زنی که لباس یک دست بنفش با کمربند زرد و عینک دودی بر تن داشت خیره ماند.
_خوش اومدید خانم.
مری دستانش را بهم مالید و بی توجه از کنار نارسیسا رد شد.سپس در حالی که به ایوان اشاره می کرد گفت :
_اوه ایوان ! خوشحالم که می بینمت اسمشو نبر.این دختره که موهاش طلاییه کیه؟همون خدمتکارته که درموردش حرف می زدی؟
ایوان به نارسیسا که در حال انفجار بود نگاهی کرد و به ارامی گفت:
_ نه عمه! این اشپزمونه.غذاهاش حرف نداره.
ایوان که منتظر بود با این تعریف اخم های نارسیسا باز شود به او نیشخندی زد ولی با دیدن نگاه غضبناکش نیشش را بست و ساکت ماند.مری باود دستی به موهایش کشید و گفت:
_ببینم عمه ! اون دختره که موهاش وزوزیه عین کلاغه کیه؟اون خدمتکارتونه که ازش حرف میزدی؟
ایوان که متوجه نگاه غضبناک بلاتریکس شده بود در حالی که می لرزید گفت :
_نه عمه! اون که می بینین مسئول رسیدگی به مرگخوارای منه.دست راست من میشینه.
مری شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من که اصلا ازش خوشم نمی اد.
سپس در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت:
_ببینم عمه! تو اینجا چی کار می کنی؟چقدر اینجا بد چیده شده.با سلیقه کی چیده شده؟
ایوان لبخندی زد و با خونسردی گفت:من یک خدمتکاری دارم که سرش کچله و چشماش قرمزه.کار اونه عمه.
در همین لحظه لرد وارد تالار شد و با شنیدن حرف ایوان خشکش زد.سپس متوجه ی نگاه خیره ی مری باود شد و گفت :
_ارباب ایوان درست می گن(مردیکه بوقی بذار عمت بره من می دونم با تو.ارباب می دونه چی کارت کنه.می ده به تسترال ها بخورنت. )
مری لبخندی زد و گفت:خودشه نه؟این همون خدمتکارته که می گفتی.
ایوان به لرد خیره شد و اب دهانش را قورت داد سپس به ارامی پاسخ داد:
_بله خودشـــ...ههه....عمه جو...وون
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۲۲:۲۹:۵۰
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۲۲:۳۲:۱۵