هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۱:۲۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
پاق!

و طنین‌انداز شدن ناگهانی همین صدا در انتهای کوچه، همزمان بود با پخش و پلا شدن پسری با موی نارنجی در میان انبوه سطل آشغال‌ها و به گوش رسیدن "میــــــو"های فراوانی از سوی گربه‌هایی که بعد از صرف یک شام نیمه‌کاره، حالا در به در به دنبال هفت سوراخ می‌گشتند.
- عکهی! لعنت به این شانس!

راستش، به قول خودش، او آنقدر در آپارات کردن از مهارت بالایی برخوردار بود که حتی پتانسیل آن را داشت که به جای ظاهر شدن در میدان گریمولد و بین خانه های قد کشیده‌اش، سر از یک کوچه‌ی بد‌ریخت و البته ناشناس در بیاورد.
- عــــــــــــه! اینجا رو!

از جای خود به آرامی بلند شد و همانطور که ژاکتِ همرنگِ موهایش را می‌تکاند، این سرِ کوچه تا آن سرش را مورد بررسی قرار داد. تا چشم کار می‌کرد، کوچه پر بود از میزها و گاری‌های فرسوده و نیمکت‌های شکستـ...

قرچ!

و قبل از آنکه هر فکر نگران کننده‌ی کوچک و بزرگی به مغزش هجوم آورد، پای راستش را که هنوز کاملا روی زمین ننشسته بود، فوراً بالا آورد و نگاهی به زیرش انداخت.
- اوه! واقعاً متأسفم کوچولو!

فقط یک سوسک بود!
همین و بس!
جای نگرانی و حتی چندِش هم نبود.
حداقل نه موقعی که جادوخوارها در حال تارومار کردن و از هم پاشیدنِ شیرازه‌ی زندگیِ ملتِ جادوگر و ساحره بودند و او هم به خوبی میدانست پاییدنِ سوسکی که با سرعت از او فاصله می‌گرفت، کار بسیار بیهوده ای است. مخصوصاً پاییدنِ سوسکی نسبتا گنده با خال‌های بنفش و شاخک‌های فرفریِ طلایی رنگی که دقیقاً همرنگِ قلم پر تُندنویـ...
- هی تو! وایسا!

سوسک بیچاره انگار که زبان آدمیزاد حالی‌اش باشد، لحظه‌ای واقعاً ایستاد و وقتی یوآن را دید که با گام‌هایی بلند به او نزدیک می‌شد، تمام توانش را روی شِش دست و پای ریزَش ریخت.

- با توئم! مگه نمیگم وایسا؟! فک کردی نشناختمت؟!

سوسک در آن شرایط و لحظات حاضر بود ساعت ها و روزها بطور مداوم و بی وقفه به انواع و اقسام حشره کُش زُل بزند اما گیرِ یک روباه تیز و فِرز و زیرک نیاُفتد. با این فکر، بی‌توجه به فریاد "الان گیرت میندازم!" ـی که از پشت سرش شنید، تصمیم گرفت به سرعتش بیافزاید، اما ثانیه‌ ای بعد، جرقه‌‌ای آبی رنگ، او را به پرواز در دل آسمان در آورد و کمی بعد، خود را روی نیمکت قراضه ای یافت که در گوشه کوچه جاخوش کرده بود.

- جادو هنوزم خورده نشده‌ها! هنوزم میشه یه ونگاردیوم زد!

نوک چوبدستی‌اش را به سبک گاوچران‌ها فوت کرد و درون جیبش چپاند. آنگاه با همان خنده های شیطانکی همیشگی‌اش به طعمه‌اش نزدیکتر شد که حالا دیگر ابهت یک سوسک را نداشت.
- به به خانوم خبرنگار! از این طرفا؟! رو پشت بوم گریمولد دنبالت بودیم، با یه آپارات اشتباهی پیدات کردیم!

ریتا اسکیتر خود را جمع کرد و با اکراه به چشمانِ آبی یوآن خیره شد که انگار برقِ سابقشان را یافته بودند. ناخودآگاه برای لحظه‌‌ای، تصویر چهره عبوس دختری نوجوان با موهای وزوزی جلوی چشمانش جان گرفت و لحظه‌ای دیگر ناپدید گشت.
اوه!
دوباره... یک شکست دیگر برای ریتا.
لب هایش را به آرامی گزید.
- چی می‌خوای از جونم؟

ابروهای یوآن بالا پریدند.
- من از جونت چی می‌خوام؟ هوووم.. سوالت رو اشتباه پرسیدی. من یه روباهم. و.. روباه ها هم هیچوقت چیزی از جون کسی نمی‌خوان!

کمی مکث کرد.
- من فقط خواستم حالت رو بپرسم، عجوزه!

نیشش تا آنجایی که می‌توانست، باز شد و چهره‌ی سرخ ریتا را دید که دستان لرزانش را با حالتی تهدید آمیز مشت کرده بود.
- بهت پیشنهاد می‌کنم که هیچوقت بهم نگی عجوزه! چون خیلی هم که بهت رحم کُـ...
- که علیه من بنویسی؟ که فردا صبح علی الطلوع سر تیتر پیام امروز نازنین ـت، "روباه معروف، قاتل ۱۵۳ جغد بی گناه" باشه؟
روباه مکار بطور تصنعی، کم کم چشمانش را گرد کرد.
- نگو همچین فکری تو کلته که دوغ میشم میرم زیر زمین ها!

ریتا دهان خود را باز کرد تا چیزی بگوید، اما فوراً منصرف شد و آن را بست.

- البته بین خودمون بمونه ها... هنوزم تیکه کاغذای شماره های زیادی از پیام امروز روی در و دیوار خونه گریمولد دیده می‌شه که همه این کاغذا...
ابروهایش را بالا انداخت.
- بوی قرچایی رو میده که ویولت بهت هدیه داده.

یوآن پیش خود خندید. ریتا اما، گویی که چیزی نازک ولی دردآور.. شاید هم همان سوزن آمپول جادویی.. در بدنش فرو رفته باشد، دم و بازدم ـش به نفس نفس زدن تُند تُندی مُبَّدل گشت.
- نوشته‌های من با ارزش‌تر از اونن که شماها ازشون به عنوان تزئینات استفاده کنین! در ضمن، اسم اون دختره‌ی دست و پا چلفتی رو هم جلوی من نیار!

انحنای لبهای یوآن کمی خشک و راست شد.
- هوووم... ویولت شاید دختر دست و پا چلفتی‌ای، اونم از نظر تو باشه... ولی...

روی صندلی درب و داغان و خاک گرفته‌ی کنارش نشست و دستانش را تکیه گاه چانه اش کرد.
- اون یه چیز ساده.. اما مهمی بهم گفت. گفتش که حیوونا.. همم.. در هر شرایطی.. همیشه غریزه حفظ بقا براشون به عنوان یه پادشاه و حاکم عمل می‌کنه. هرچی غریزه بگه، همونه!

لبخندش پر رنگتر شد.
- و چه جالب! دوتا حیوون همینجا نشستن! من روباه و توی سوسک. دوتامون حق داریم در هر شرایطی از خودمون دفاع کنیم و برا خودمون زندگی کنیم. توی هر شرایطی!

و چرخید سمت ریتا که انگار یواشکی داشت دفترچه و قلم پرش را از جیبش در می آورد.
- هه! جادوخورا دارن غوغا می‌کنن و توئم این وسط داری واسه پیام امروز لعنتی کار می‌کنی و از این و اون دروغ و چاخان می‌بافی!

ریتا قیافه حق به جانب به خود گرفت.
- به درک! کارمه! مایه داره برام! حقمه! نکنه فک کردی منم یه ویزلی مو قرمزم که کلی با فقر و شکم خالی میتونه اُنس بگیره؟! هرگز!

یوآن صاف‌تر روی صندلی‌اش نشست، چشمانش را ریز و انگشت اشاره‌اش را به سمت ریتا گرفت و با لحن مرموز آرامی زمزمه کرد:
- رو حرفت وای‌میستی؟
- روی حرفم وای‌میستم!

یوآن لبخندش کاملا محو شد.
- هوووم.. باشه.. ولی مطمئن باش.. یه روزی.. اونا حساب همه رو می‌ذارن کف دستشون! بعدش، سوسک هم که شده باشی، توی هفتا سوراخ ریز و درشت هم که قایم شده باشی، آخرش میان و میکِشَنت بیرون و یه قررررچ درست حسابی نوش جونت می‌کنن و تک تک ذرات جادویی نهفته درون بدنت رو.. هوررررت می‌کشن و می‌زنن تو رَگ!

زبان ریتا بند آمده بود. مردمک های تیره و بی رنگش، انگشت اشاره یوآن را تعقیب می‌کردند که با سرعت تکان می‌خورد.
- اونوقته که فرصت نمی‌کنی یه لحظه هم به پیام امروز و جیرینگ جیرینگِ گالیون فِک کنی!

و یوآن می‌توانست قسم بخورد آن رشته موهایی که در وسطِ سرِ خانم خبرنگار جای داشتند، همان شاخک‌هایی بودند که به ناچار، تکان خوران، در حال تایید حرفش بودند.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۲۱:۱۸:۳۸

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
Then..

نقل قول:
خلاصه!

موجوداتی بی‌چهره که از طریق شاخک‌های اختاپوس‌مانندشون جادوی وجود ساحره‌ها و جادوگرها رو می‌کِشن و اونا رو نابود می‌کنن، از ناکجا به انگلستان حمله کردن. حکومت جادویی و مشنگی انگستان سقوط کرده و بدیهیه که قوی‌ترین جادوگرا هم خبری ازشون نیست یا نابود شدن. فقط ضعیف‌تراشون باقی موندن.

اورلا کوییرک با همراهی یوآن آبرکرومبی و رز زلر تصمیم می‌گیرن یه گروه مقاومت راه بندازن و هرکدوم از سمتی می‌رن تا اعضای جدید پیدا کنن. اورلا، برایان دامبلدور رو پیدا می‌کنه، رز زلر، لاکرتیا/لاکریتا/لاکتریا یا هرچی که هس ( ) بلک رو پیدا می‌کنه و از یوآن خبری در دس نیست. این سه نفر و همراهانشون هنوز پیش هم برنگشتن به هر حال.

تدی، جیمز، ویکتوریا، فلور دلاکور و هاگرید که برای مسافرت به فرانسه هستن، اخبار رو می‌شنون. جیمزتدیا با دریافت پاترونوس شاد و سرخوشی از ویولت که وانمود می‌کنه اوضاع خعلی هم خوبه، تصمیم به برگشتن دارن و فلور با بیهوش کردن ویکی، جلوی اونو می‌گیره، امّا هاگرید می‌گه که با جیمزتدیا برمی‌گرده انگلیس تا ببینن چه خبره.

ویولت بودلر و ورونیکا اسمتلی که هردو از اسلحه‌های مشنگی ( چاقو / ارّه برقی ) استفاده می‌کنن به همدیگه برمی‌خورن و چون متدشون یکیه و می‌دونن جادو روی جادوخوارها اثر نداره، تصمیم می‌گیرن با همراهی هم بفهمن اون کوفتیا رو چطوری می‌شه کُشت، امّا وقتی برمی‌گردن خونه‌ی ریدلا تا ورنی یه اسلحه‌ی دیگه برداره ( یا از وضع بقیه مرگخوارا خبردار شه، معلوم نی. ) به آرسینوس و رودولف برمی‌خورن که اونا با هم تصمیم می‌گیرن ویولت رو بندازن جلوی جادوخوارا تا راه‌های دفاع و شاید کشتنشون رو یاد بگیرن.


And Now..!

راستش را بخواهید، در آن لحظه، ویولت بودلر برخلاف سایر هم‌نوعانش به "چرا من؟!" فکر نمی‌کرد. او بگی نگی می‌دانست چرا او هر دفعه باید صاف وسط حلقه‌ی مرگخوارها گیر بیفتد. لرد ولدمورت ِ - مردد در ذهنش گفت: «مرحوم؟» و بعد با عصبانیت پوف ـی کرد - سابق، بارها به او گفته بود که دست از بند کردن به مرگخوارانش بردارد و در محفل هم مدام به او می‌گفتند این همه دم‌پر مرگخوارها بودن و سربه‌سرشان گذاشتن آخر و عاقبت خوبی نخواهد داشت که خب کو گوش ِ شنوا؟! ویولت کاملاً می‌دانست "چرا او؟" و اَحَدی را هم به خاطر پاسخ این چرا سرزنش نمی‌کرد.

نه. در حقیقت، او همانطوری که روی زمین تقریباً عاری از علف امّا مرطوب حیاط خانه‌ای ناشناس در میانه‌ی لندن ِ مصیبت‌زده زانو زده بود و می‌کوشید چاقوی ضامن‌دارش را بچرخاند و پیش از آمدن جادوخوارهایی که مرگخواران برایشان مثلاً "تله" گذاشته بودند، طناب ِ پیچیده شده دورش را ببرد، بزرگترین دغدغه‌ی ذهنی‌ش تقریباً چنین چیزی بود: «حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!»

- توله‌ی فش‌فشوی بی‌ریخت ِ نیمه‌مشنگ ِ..
- ما داریم بد و بیراهاتو می‌شنویم بودلر!

آرسینوس که به اندازه‌ی کافی همراه با دو هم‌سنگر دیگرش از ویولت فاصله گرفته بود تا هم بتواند شاهد صحنه باشد و هم قدرت غیب و ظاهر شدنش را از دست ندهد، با صدای بلند چنین گفت.

- تازه خوباشو نمی‌شنُفی جیگَر! بی جلو تا زیر گوشِت بگمشون!

او می‌دانست آنها جلوتر نخواهند آمد. عدد دقیقش را نمی‌دانست، امّا نزدیکی بیش از مقداری مشخص به جادوخوارها، قدرت آپارات را از جادوگران می‌گرفت.
- گافش مکسـ..

صدای خش خش شومی حرف او را بُرید. رنگ از رُخ ویولت هم پر کشید. خش‌خشی که.. چرا بیشتر از پُشت سر ویولت می‌آمد؟!
- باشه! باشه! حق با توئه! من یه احمق بزرگم که به ورنی اعتماد کردم! حالا می‌شه بیای و این کوفتیا رو وا کُنی؟!

در نظر اول چنین تصور می‌شد که او دارد خطاب به مرگخواران ِ داخل سنگر هوار می‌کشد، ولی وقتی دوّمین هوارش میان خش‌خش فزاینده و محاصره‌کننده‌ی جادوخوارها طنین انداخت، همه از اشتباه در آمدند.
- ماگت! لامصب! بیا دیگه!

در آن تاریکی نمناک و خیس تقریباً دیدش صفر بود، ولی قوه‌ی شنوایی‌ش به او می‌گفت که حداقل سه جادوخوار باید در حال محاصره کردن آنها باشند.

برخورد جسم نرم به دستانش اندکی سرمای گزنده ناشی از رطوبت، تاریکی و ترس را تخفیف داد. نگاه چشمان تیره‌ش میان تاریکی دوید و هم‌زمان، خطاب به گربه‌ی متکبرش زمزمه می‌کرد:
- بجنب ماگت. بجنب.. بجنب..

ولی دیگر دیر شده بود!
- لعنتی!

با تمام شتابی که می‌توانست، سرش را عقب کشید و شاخک مشمئز‌کننده‌ای که از میان تاریکی به سمتش پرتاب شد، دقیقاً از یک سانتی‌متری نوک ِ بینی‌ش گذشت و حتی از همان فاصله هم، گویی چیزی به یک‌باره در دل ویولت فرو ریخت و خالی شد.
صدای "فشّ" ِ خشمگینی را شنید و جهش گربه‌ی خاکستری-حنایی رنگش را در تاریکی تشخیص داد.
- نـــــــــه!! ما..

ولی فریادش با برخورد شاخکی به پیکر کوچک رفیق قدیمی‌ش و پرتاب شدنش به سویی دیگر، در گلو خفه شد. چشمانش به دنبال اثری از ماگت تاریکی را کاویدند، و گوش‌هایش فریاد ورونیکا را پذیرا شدند.
- آزادش کن اون لعنتیو!

طلسمی دقیقاً از کنار گوشش رد شد و همانطور که می‌چرخید تا از هجوم وحشت‌انگیز شاخک دیگری بگریزد، فریاد زد:
- زده به سرت جیگر؟! به جادوخوار جادو می‌زنی؟!

پُشت سرش اوضاع خیلی قمر در عقرب‌تر از پیش رویش بود. به لطف ضعیف‌تر بودن ویولت نسبت به آرسینوس یا لسترنج، آن سه نفر حالا در دردسر بزرگتری قرار داشتند.
یا..
بهتر بود بگوییم: آن دو نفر؟

طلسمی با شتاب به ویولت خورد و او را تقریباً به عقب پرتاب کرد. طناب‌ها از دورش باز شدند و همان موقع، ماگت بار دیگر با گاز گرفتن شاخک ِ جادوخوار، او را از حمله به ویولت بازداشت. ورونیکا که حالا دقیقاً پُشت به پشت بودلر ارشد بود، با دیدن این صحنه، همانطور که ارّه برقی‌ش را راه می‌انداخت داد زد:
- گربه‌ت ضدّ جادوخوره؟!
- گربه‌م..

صحنه‌ی پیش رویشان گویی روی دور آرام بود.
جادوخواری شاخکش را به سمت رودولف لسترنج پرت کرد.
رودولف خودش را عقب کشید.
و شاخک، با تابی شلّاق‌وار، محکم به آرسینوس کوبیده شد.

برای لحظه‌ای، نه جادوخوارها حرکتی کردند و نه جادودارها. جز صدای ملایم نم‌نم باران، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. حتی صدای ارّه‌برقی ورونیکا هم در گوش ویولت دور و مبهم می‌نمود.

و بعد..

- آآآآآآآآآآآآآآ..

صدای جیغ آرسینوس جیگر وحشتناک یا رُعب‌آور نبود. با کلامی نمی‌شد آن جیغ زجرآلود که از جایی در اعماق جان ِ وزیر سابق برمی‌آمد، توصیف کرد. مانند کشیده شدن هم‌زمان هزاران ناخن بر تخته سیاه مدرسه، در گوش همه طنین انداخت. چیزی از چهره‌ی آرسینوس در حال رخت بستن بود که..
- داره..

ویولت به رغم آن صدای وحشتناک، آرام چنین زمزمه کرد.
- داره تبدیل می‌شه!

ورونیکا نیز به اندازه‌ی ویولت متحیر بود:
- فک می‌کردم.. منفجر می‌شن..

بیشتر از آن، ویولت انفجار جادوگرانی خیلی "کم‌جادو"تر از آرسینوس را به چشم دیده بود! پس چرا؟.. نمی‌فهمید!.. چطور؟..

جیغ به انتها رسید.
جای چهره‌ی آرسینوس جیگر را حالا صورت بدون چهره‌ی جادوخوارها گرفته بود. شاخک‌هایی به جای انگشتانش رشد کرده بودند و کوچکترین اثری از مرگخوار سابق آنجا به چشم نمی‌خورد. ویولت نمی‌فهمید.. نمی‌توانست.. درک کند..

دستی محکم دور مُچ ویولت حلقه شد.
- باآآآس بزنیم به چاک‌! عا!

ورونیکا همانطور که آرام آرام و بدون جلب توجه هر دونفرشان را از حلقه‌ی محاصره بیرون می‌کشید، چنین زمزمه کرد.
- اصلاً دلم نمی‌خواد با آرسینوس ِ جادوخوار سرشاخ بشم عاااا!

راستش، ویولت هم دلش نمی‌خواست!
اگرچه مرلین می‌دانست تا به حال با ورژن جادوخوار ِ چه جادوگرانی سرشاخ شده بود!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۶:۵۹ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین

- اینجا کجاس منو آوردی؟ فک کردم قراره بریم جادوخوار شیکار کنیم!

چشمان ویولت به تاریکی هنوز عادت نکرده بود. پودر تاریکی که ورونیکا به عنوان استتار استفاده کرده بود انگار روی او اثری نداشت و ویولت را کورمال کورمال به دنبال خودش کشیده بود. اما حتی در تاریکی مطلق هم می‌توان فهمید که وارد ساختمانی شده‌اند و پودر تاریکی هم به تدریج اثرش کمرنگ میشد.

- هیسس.. یه دیقه صبر کن ببینم کجا گذاشتمش!

حس ششم ویولت به او می‌گفت که باید از آنجا خارج شود, هوش ریونی‌اش تمامی آژیرهای خطر را روشن کرده بودند و هشدار می‌دادند جایی که ورونیکای مرگخوار دنبال وسیله‌ای شخصی می‌گردد نمی‌تواند چندان امن باشد. اما اگر اینجا تهدیدی در کمینش بود, بیرون هم چندان در تعریف واژه‌ی بی‌خطر نمی‌گنجید.

- ایناهاش... یافتمش.

صدای ورونیکا بین قارت قارت اره برقی و ووووووش تازیه مانندی گم شد. چند بار پلک زد و چشمانش بالاخره تصویری محو و خاکستری از آنچه پیش رویش بود به نمایش گذاشتند. یک دست ورونیکا اره برقی‌اش بود و در دست دیگر چوب گلفش را تاب می‌داد و لبخندی پیروزمندانه بر لب داشت.

- عادت ندارم فقط یه دستم مسلح باشه, ملتفتی؟
- به خاطر این منو کشوندی اینجا؟ واستا ببینم.. ما کجاییم؟

همان لحظه در اتاق با صدای مهیبی باز و هیکل درشت دو نفر پشت آن ظاهر شد. ویولت سریع گارد دفاعی گرفت اما خیلی زود و با شناختن آن دو شخص دیگر فهمید شانس زیادی ندارد. رودولف با خنده‌ی چندش‌آور او را برانداز می‌کرد و آرسینوس نگاه معنی‌دارش را معطوف ورونیکا کرده بود.

- با سفیدا متحد شدی ورونیکا؟ واقعا آخر زمون شده انگار.
- فک نکنم جیگر. اگه متحدش بود که نمی‌آوردش خونه‌ی ریدل! حتما نقشه‌ای تو سرشه.

قلب ویولت با شنیدن "خونه ی ریدل" در سینه فرو ریخت.دقیقا توی این بلبشو همین یکی رو کم داشت!
ترجیح داد سکوت کند, مطمئن نبود همراهش دقیقا چه انگیزه‌ای داشته است.

- شک نداشتم یکی دو نفرو حداقل اینجا پیدا میکنم. از ارباب خبری ندارین؟ حتما تا الان فهمیدن با اونا باید چیکار کنیم.
- ارباب از موقع شروع حمله ناپدید شدن. ولی من یه چیزایی دستگیرم شده که اونها چی هستن و به خاطر تو احتمالا بفهمیم چطوری میشه از شرشون خلاص شد..

آرسینوس مکث کرد و نگاهش را به ویولت معطوف کرد.
- .. البته دقیق‌ترشو بخوای با کمک تو!

درست وقتی که طناب‌هایی ضخیم از انتهای چوبدستی آرسینوس دور ویولت می‌پیچیدند, او در حالی‌که به سختی می‌توانست خنده‌اش را کنترل کند, خطاب به آن سه نفر گفت:
- دیوونه‌اید... یه مشت دیوونه. ما کنار هم بجنگیم زورمون به اینا بیشتر میچربه.. الان وقت سفید و سیا بازی نیست. چرا نمی فهمین؟

مخاطبش بیشتر ورونیکا بود که پشت پوزخند همیشگی‌اش, می‌توانست نگاهی کمی متاسف را بخواند یا شاید دلش می‌خواست اینطور تصور کند؟!
آرسینوس او را به طرف در هل داد.

- آرمانهای بزرگ و شرافتمندانه برای دوران سخت.. از همین چیزا که تو محفل تو مختون میکنن,‌ نه؟ ما خیلی هم خوب میفهمیم بودلر. اینم یه جور اتحاده دیگه! تو برای ما جلوی اونا میجنگی و ما راهای دفاع و اگه خوش شانس باشیم کشتنشون رو یاد میگیریم. حالا راه بیفت!

***

- من نمیذارم برگردین اونجا... پدر مادر نازنینتون خیالشون راحته که جاتون امنه بَد شما میخواین برین که چی بشه؟
- محض یادآوری هاگرید! پدر و مادر من بیشتر از بیست ساله که مردن.
- هری و جینی برات پدر مادر نبودن؟ خودت میری وسط قبرستون و اونوخ جیمزم با میبری؟ اینطوری جواب محبتشونو میدی؟ چه جادوگر شریفی هستی تد ریموس لوپین.

تدی سرش را پایین انداخت. مسئله این بود که هاگرید حق داشت و تدی به خوبی می‌دانست. هزار بار نقشه‌ی بازگشت را مرور کرده بود و دنبال راهی گشته بود که جیمز را قانع به ماندن کند یا شرایط را طوری رقم بزند که او مجبور شود بماند. ولی جیمز به آسانی نگه داشتن ویکتوریا نبود. خودش دیگر تاب ماندن نداشت و می‌دانست اگر او را پشت سر بگذارد, به محض خبردار شدن, جیمز قطعا فرانسه را ترک می‌کرد. حتی یک لحظه از ذهنش گذشته بود او را محبوس کند اما در آنصورت برادرخوانده‌اش هیچوقت قادر به بخشیدنش نبود. تدی لوپین مجبور به انتخاب سخت‌ترین راه شده بود!

- هاگرید.. پدر مادر من خیلی خوب میدونن جای من پیش تدی امنه و جای اون پیش من. از پروف بپرس.. ما از بدترین ماموریت‌های محفل جون سالم در بردیم. اینم هر چی هس مطمئنم از پسش بر میایم.

به نظر می‌رسید هاگرید می‌خواهد دوباره اعتراض کند اما چیزی منصرفش کرد. چشمانش پشت پرده‌ی نازک اشک برق می‌زدند.. نیمه غول بغض کرده بود.

- اَ دسِ شما پاترا! په به این یکی نه نگین.. منم باتون میام.

تدی آهی از سر آسودگی کشید, در واقع امیدوار بود که بتواند روی همراهی هاگرید حساب کند.

- یه قایق ماهیگیری تو یه ساحل خلوت و دورافتاده هست که با یه ذره روغنکاری جادویی باید خیلی زود ما رو برسونه خونه. کسی هم نمیتونه جلومونو بگیره.. اینا نگران آدمایین که میخوان وارد فرانسه بشن.. کاری ندارن کی ازش خارج میشه.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۳۵ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
رودولف برای آخرین بار با تعجب نگاهی به خانه ریدل ها کرد...سپس هنگامی که قصد خروج از خانه ریدل ها را داشت،صدایی از زیر زمین توجه او را جلب کرد!
_کی اونجاس؟!بیا بیرون...با تو ام!

رودولف با تردید زیاد پا بر روی راه پله منتهی به زیر زمین گذاشت...صدا مجهول با هر قدم رودولف،واضح تر میشد...بلاخره به پایین پله ها رسید.در انبار زیر زمین را به آرامی باز کرد...نگاهی به داخل آن انداخت.و یک نفر را دید...
_آرسینوس؟!
_کی هستی؟!
_منم!
_بیا جلو تر...نمیبینمت!

رودولف از تاریکی خارج شد و قدمی به جلو برداشت...
_منم...رودولف...بگو ببینم اینجا چه خبره باز؟!

آرسینوس کمی گاردش را باز کرد...هنوز شک داشت که بلاخره توانسته بود بعد از مدتها کسی را ببیند!
_مطمئنا نمیخوای که همه داستان رو توی یه جمله تعریف کنم؟!
_د بگو لامصب چی شده؟!

آرسینوس آب دهانش را قورت داد...
_خلاصه اش میشه این...یه موجوداتی اومدن که همه رو میکشن...مشنگ و جادوگر...و هیچ جادویی روشون تاثیر نداره...شاید حتی قدرت میگیرن اگه روشون جادو اجرا بشه...این خلاصه اش!

آرسینوس حرفش را تمام کرده بود،اما رودولف همچنان با تعجب به آرسینوس زل زده بود...
_چیه؟!
دیونه شدی؟!میدونی چی داری میگی؟!یعنی چی همه رو میکشن...بقیه کجان؟!اینجا چرا اینجوریه!
_ببین...واقعیت همینه...خیلی زود هم این اتفاق افتاد...خیلی زود...ما امادگی نداشتیم...اول از همه اومدن اینجا شاید...من وزارت بودم اون موقع...وقتی من اومدم اینجا،رفته بودن وزارت...منم همینجا قایم شدن!
_بقیه کجان؟!
_نیستن...یا مردن...یا نیستن!

رودولف نمیتوانست باور کند...هرکسی جای رودولف بود باور نمیکرد!
_خب...حالا به فرض درست همه اینا...الان چیکار باس بکنیم؟!
_من اینجا یه سری اسناد دارم...و یه سری فرضیه!دارم سعی میکنم ببینم اینا چین،از کجا اومدن،چجورین و...
_چجوری میشه از بین بردشون؟!
_فکر نکنم بشه رودولف!

همینکه رودولف خواست که دهان باز کند،صدایی از طبقه بالا او را از ادامه بحث با ارسینوس پشیمان کرد...
_صدای چی بود؟!
_نمیدونم...یه لحظه گوش کن؟!صدای اره برقیه؟!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۹ آذر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
رز به شدت مي لرزيد و اين هيچ ربطي به زلزله بودنش نداشت. از وقتي كه "آنها" آمده بودند، رز ويبره نزده بود.
"آنها" زماني آماده بودند كه همه خوشحال بودند و جامعه ي جادوگران در آرامش كامل به سر مي برد، جنگ هنوز هم بين سپيدي و سياهي ادامه داشت ولي آن جنگ نسب به اين فاجعه ي الان مثل يك قطره بود در اقيانوس آرام. اين فاجعه باعث شده بود شادي و خوشي از بين برود، كسي نخندد، ويبره نرود، و شيطنت هم نكند.

"آنها" همه چيز را از بين بردند، جادوگر و ساحره، مرگ خواران و محفل ققنوس، و حتي مردم عادي را. همه ي جامعه در مرگ فرو رفته بود. " آنها" به هر چيز كه مي رسيدند تا آخرين قطره ي جادويشان را حريصانه مي بلعيدند تا زماني كه هيچ چيزي براي بلعيدن پيدا نمي كردند و آن وقت بود كه قرباني را رها مي كردند تا بميرد. هرچي جادوگر قدرتمند تر بود زودتر سقوط مي كرد.

رز با صداي پاق از فكر بيرون آمد و به كوچه اي كه تا دو دقيقه ي پيش يوآن آبروكمبي در آن جا بود نگاه كرد. ارولا راست مي گفت بايد همه با هم با اندك قدرت باقي با جادوخور ها بجنگند.

با فكر كردن به اين افكار موجي از هيجان و اشتياق در وجود رز دويد، چيزي كه خيلي وقت بود تجربه نكرده بود. پيدا كردن يك انرژي قديمي توانست رز را سر حال بياورد. او به سمت خانه ي اندك اعضايي كه هنوز ته مايه ي جادو در شان وجود داشت رفت.

***

تق تق تق!
صداي ضعيف ناله اي از درون خانه به گوش رسيد. دخترك مو فرفري در آن هواي سرد، خودش را بغل كرده بود و با بي صبري پايش را به زمين مي زند و منتظر صاحب خانه بود ولي صاحب خانه خيال باز كردن در را نداشت كه البته در آن روز ها فكر عاقلانه اي بود.

دختر با نا اميدي به در خيره شده بود و در ذهن دوستش را صدا مي كرد، لعنت به اين زمان كه نمي شد حتي پاترونس بفرستند چون سريع هر دويشان شناسايي مي شدند.
كم كم دختر به اين نتيجه رسيد كه از اينجا نمي تواند به هدف برسد و خواست تا قبل از اينكه جادوخور ها پيدايش كنند فرار كند ولي با شنيدن صداي ميو اي برگشت.

گربه ي چشم سبز لاغري روي ديوار نشسته بود و سبيل هايش را ليس مي زد. دختر به قدري هيجان زده شد كه مي خواست داد بزند"لاكي!" ولي خوشبختانه در آخرين لحظات جلوي خود را گرفت.

گربه از ديوار پايين پريد و به سمت خانه رفت، در خود به خود برايش باز شد. دختر به دنبالش رفت. به محض اينكه وارد محيط نسبتا امن خانه شدند، گربه تغيير شكل داد و به لاكرتيا بلك تبديل شد. دو دختر همديگر را به سختي در آغوش گرفتند، يك چيز هايي داشت بر مي گشت شايد هنوز هم اميدي بود.

لاكرتيا ليوان آبي را جلوي مهمانش گذاشت و پرسيد:
_ رز از ديدنش خيلي خوشحالم ولي اين دوره، دوره اي نيست كه افراد براي مهماني به خانه هاي هم بروند پس وقتي اينجايي يعني با من كاري داري، چه كمكش مي توانم بكنم؟

رز كمي از آب جلويش ونشيد و جواب داد:
_ من هم از ديدن يك دوست قديمي خوشحال مي شوم. مهم ترين دليل بدونم در اينجا هم بيدار كردن احساس هايي است كه با آمدن" آنها" از بين رفته. ما ها...يعني بعضي از محفلي هاي قديم تصميم داريم جلو جادو خور ها بياستيم...تو هم با ما مبارزه مي كني؟ براي إيجاد دوباره ي اين ارزش ها؟

لاكرتيا تخم هايش را در هم كرد و با لحن سرزنش آميزي گفت:
_محفلي ها؟ رز! من مرگ خوارم چه طور مي توانم با محفلي ها متحد شوم؟

رز ليوان خالي آب را كنار گذاشت و به سمت دوستش هم شد و گفت:
_ محفلي و مرگ خوار سابق! الان هيچ چيز مانند قبل نيست، همه داريم به سرعت مي مي ريم و تنها راه جلوگيري از اين متحد بودن با همديگر است.

صورت لاكرتيا نشان مي داد كه هنوز قانع نشده است ولي با اين حال پرسيد:
_ چه طور مي خواهيد اين كار را بكنيد؟

رز لبخندي زد. دوستش را مي شناخت لاك راضي شده بود، ارتش متحدان در حال شكل گيري بود.
_ پروفسور دامبلدور معتقد بود تا زماني كه عشق در دنيا وجود دارد، همه چيز ارزش دارد. ما قوي ترين اسلحه را داريم...عشق!

لاكرتيا با اينكه در ذهنش به اين فكر خنديد ولي آن شب به رز قول داد كه سر قرار حاضر مي شود. دخترك هافلي سابق با تيكه بر پشتكاري هافلپافي اش راه افتاد تا بقيه ي دوستانش را هم متقاعد كند.

***

رودولف لسترلنج تازه از سفر اش به جنگل هاي آلباني برگشته بود و پر از اخبار تازه اي بود كه مي خواست زودتر به گوش ارباب اش برساند. ارباب با شنيدن اين اخبار خيلي خوشحال مي شد.

دهكده ي مشنگ نشيني كه خانه ي ريدل در آن قرار داشت خالي بود. رودولف با خود فكر كرد شايد اربابش همه ي آن مشنگ هاي بي ارزش را كشته. كاش او هم بود تا در اين كار شركت مي كرد. ولي قصر ريدل ها هم خالي بود، رودولف در قصر خالي ريدل ها راه مي رفت و به اطرافش نگاه مي كرد. هيچ كس در آن جا نبود. هيچ نشاني از وجود حيات و يا جادو هم نبود...خانه ي ريدل ها براي بار دوم خالي شده بود و رود ولف نمي دانست چرا.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۹ ۲۱:۱۹:۲۳



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
چند لحظه‌ای هردو در سکوت ایستادند و خیره به هم، یکدیگر را سبک سنگین کردند. به هر حال اینطور نبود که دنیای قبل از "آنها"، این دو نفر دوستان ِ جان جانی باشند که حالا به سمت هم بدوند و اشک‌ریزان یکدیگر را در آغوش بکشند. راستش را بخواهید، اگر بودند هم، ورونیکا اسمتلی و ویولت بودلر آخرین دو نفری در جهان بودند که احتمال داشت چنین حرکت دراماتیک و پُر اشک و آهی ازشان سر بزند.

- قیافه‌ت خیلی درب و داغون‌ می‌زنه‌آ!

ورونیکا بی آن که نگاهش را حتی یک سانتی‌متر از روی چهره‌ی ویولت جابه‌جا کند، با همان "آ"ی کشیده در انتهای جملاتش چنین گفت و حق هم داشت. با صرف نظر از جای سوختگی قدیمی که نیمی از صورت بودلر جوان را خیلی پیش‌تر از تمام فجایع ِ اخیر از ریخت انداخته بود، اینجا و آنجا ردّ خشک‌شده‌ی خون را می‌شد بر چهره‌ش دید. صورت تقریباً بی‌رنگش در تاریکی می‌درخشید و چشمان تیره‌ی هوشیارش، به رغم خیره ماندن به ورونیکا، نشانه‌هایی از زیر نظر داشتن تمام آن خیابان تاریک را نشان می‌داد. همان چشمان هوشیاری که پیش از این به عنوان مأمور سابق حفاظت از موجودات جادویی در خدمتش بودند، حالا به او کمک می‌کردند تا جان سالم به در ببرد.

- آخه نه که خودت قیافه‌ت شبیه مدلای ویکتوریا سیکرته!

هرچه نباشد، ویولت بودلر هیچ‌وقت قافیه را به مرگخوار جماعت نمی‌باخت و بر حسب اتفاق، او هم حق داشت. اگرچه نمی‌دانست ورونیکا پُشت آن قیافه‌ی آشفته و پریشان، چه حجمی از خاطرات دردآور را پنهان کرده است. همانطور که کسی از سرنوشت کاراگاهان وزارتخانه و اعضای سابق محفل ققنوس اطلاعی نداشت، هیچ‌کس هم نمی‌دانست بر سر خانه‌ی ریدل، رهبرش و مرگخواران مقرّبش چه آمده است.

ورونیکا گویی چیزی به یادش آمده باشد، به یک‌باره اندکی سرک کشید. چنین می‌نمود که انتظار دیدن فرد یا افرادی را، سنگر گرفته پُشت قد و قامت نه چندان درشت ویولت، دارد.
- گفتی ویکتوریا، رفقای گرمابه‌ و گلستونت کجان‌؟! عاااا؟!

چیزی برای یک لحظه راه تنفس ویولت را بست.
دستش را مُشت کرد.
کسی ملتمسانه در دلش گفت: «فقط یه بار دیگه بغلتون کنم؟.. فقط یه بار؟.. محکم ِ محکم ِ محکم.. انقد محکم که بگی ازم متنفری جیمز؟.. که دادت در بیاد تدی؟.. که بگی استخونان شکستن شازده خانوم؟..»
کسی غمگین پرسید: «چرا دفعه‌ی آخر محکم‌تر بغلتون نکردم؟..»
کسی آرام جواب داد: «هیچ‌وقت به اندازه‌ی کافی محکم نیست..»

- یه جای امن.

برای اولین بار صورتش را اندکی چرخاند و نگاهش را به نقطه‌ای دیگر دوخت:
- اونقدرم عقل تو کلّه‌شون هس که دیگه پاشونو تو این خراب‌شده نذارن.
- پاتر و عقل!!

ورونیکا با صدای بلند این را گفت و زد زیر خنده.
- مگه نشنیدی باباش چیکار کرده‌آآآ؟!

نگاه تفریح‌آمیزش را به ویولت دوخت:
- با یه دونه پاترونوس یه گلّه جادوخورو راه انداخته دنبال خودش‌آآآآ، وسط جنگل ممنوعه‌ که هاگوارتزو تخلیه کنن‌آآ! می‌گن حتی جسد خشک‌شده‌شم پیدا نکردن‌آآآ!
- چون جسدی وجود نداره که پیدا شه. داری در مورد یه پاتر حرف می‌زنی آبجی!

ویولت با قاطعیت این را گفت و به نظر ورونیکا چنین آمد که بر ذهنش، خاطره‌ی پاتر دیگری سایه انداخته است. سپس، مطمئن از خودش و حرفش، نگاهی خریدارانه به ورونیکا انداخت:
- خب حالا، نقشه چیه؟

مرگخوار سابق، لحظه‌ای گیج و سردرگم به او نگریست.
بعد..
برقی شرارت‌آمیز در اعماق چشمانش درخشید:
- به من می‌گن دکتر سلّاخی‌آآآآ !

بودلر ارشد نیشخندی زد و ماهرانه، چاقوی ضامن‌دارش را در دستش چرخاند:
- بی بریم یه جادوخور گیر بندازیم..

گویی ورونیکا را به چالش می‌طلبد، نیشخندش پهن‌تر شد:
- بینیم چی‌طو می‌خوای سلّاخی‌ش کنی!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۷:۰۱ شنبه ۷ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
"آنها" به یکباره آمده بودند و همه چیز بعد از آن خیلی سریع اتفاق افتاده بود.

کمتر از یک هفته‌ی قبل, وزرا و نماینده‌های سحر و جادوی قاره‌ی سبز پیغام‌هایی اضطراری و نسبتا شتاب‌زده برای اعضای جامعه‌ی خود فرستاده بودند که تنها حاوی سه جمله بود:

جامعه‌ی جادویی و مشنگی انگلستان سقوط کرده است. اطلاعی از نیروی متخاصم و قدرت آن در دست نیست. تا اطلاع ثانوی کلیه‌ی مسیرهای سفر به این سرزمین مسدود شده است.

روزهای آتی تنها بازار شایعات بود که گسترش می‌یافت و آنچه جادوگرهایی که از خانواده و دوستان انگلیسی خود می‌شنیدند, با هر نقل قول, شاخ و برگی تازه پیدا می‌کرد.
پیگیری اخبار مشنگی نیز کمک چندانی نمی‌کرد. اشغالگرها جادوگر و غیر جادوگر را به یک نسبت تار و مار کرده بودند و هیچ خبرنگاری آنقدر احمق نبود که جانش را برای گزارش انحصاری به خطر بیاندازد.

***

ریاست جمهوری بار دیگر تاکید کرده است که مرزهای فرانسه تحت نظارت کامل بهترین نیروهای ارتش است و جای نگرانی برای شهروندان نیست. به زودی جلسه ای با سایر نمایندگان ناتو برای بررسی وضعیت هم‌پیمانان انگلیسی برگزار خواهد شد..

- بِترین نیروها! نصف جادوگرای مملکتشونو عینهو دیوار کشیدن دور فرانسه بعدش ادعا میکنن همه چی امنه! مسخره اس! اونم جلوی موجوداتی که مث برتی باتز دارن جادوگر و ساحره میندازن بالا.

رادیوی قدیمی زیر مشتی گره کرده‌ و درشت با سر و صدای زیاد خرد شد. فلور دلاکور نیم نگاهی خشمگین به روبیوس هاگرید انداخت اما ترجیح داد سکوت کند. قرار نبود تعطیلاتشان به این ترتیب سپری شود. اگر همه چیز درست پیش می‌رفت او و دخترش باید در سواحل مارسِی می‌بودند اما ویکتوار به بهانه‌ی مسابقات کوییدیچ او را بر سر دو راهی کنسل کردن سفر یا مسافرت به همراه تیم قرار داده بود.
- منِ احمق عقلمو دادم دست یه بچه..

زمزمه‌ی گلایه‌آمیز فلور آنقدر واضح بود که به گوش همراهانش برسد.
- باور کنین یا نه.. ما هم هیچ اصراری نداریم اینجا بمونیم زندایی!‌

جیمز حتی به خودش زحمت نداد تا چشم در چشمش باشد. بدون آنکه صندلیش را بچرخاند, همانطور که پشتش را به جمع کوچک پشت سرش کرده بود, ادامه داد:
- ولی نمیدونم اخبارو شنیدین یا نه.. میگن که دیگه خونه‌ای نداریم و احتمالا خونواده‌ای هم نداریم. یعنی لابد یه خبری ازشون بهمون می‌رسید اگه هنوز...

لحظه ای سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. بعد با همان لحن گزنده ی قبلی گفت:
- ولی منم خونواده‌ی کله شقمو میشناسم! میدونستن اگه خبری بدن که کجان, پا میشم میرم دنبالشون که پیداشون کنم. ترجیح دادن فک کنم که .. برتی باتز شدن!
- من مطمئنم همینه جیمز.. حتما حالشون خوبه.مطمئنم همین الان بابات داره نقشه میکشه چطوری اونا رو سر به نیست کنه. الکی که نیست.. هر چی باشه معروف ترین جادوگر کل دنیاست.

صدای خنده‌ی جیمز عصبی و سرد بود. صورتش را به طرف ویکتوریا برگرداند و سری تکان داد.
- فک نمی‌کنی همین تبدیلش کرده به بزرگترین هدف شکارچیای دنیا؟ من خودمو آماده کردم ویکی... بهتر از اینه که عین احمقا خودمو گول بزنم.
- در مورد خودت درست صحبت کن جیمز!
- تدی..

صدایش حتی خودش را هم غافلگیر کرده بود چرا که روزهای گذشته را لوپین جوان تقریبا در سکوت سپری کرده بود. کمتر حرف میزد و بیشتر می خواند و هر از گاهی هم که چیزی میگفت پیامی بود که با سپر مدافع برای دوست و آشنا می‌فرستاد, پیام‌هایی که همگی بی پاسخ مانده بودند.

- اگه خونواده‌ات کله شق‌ان.. من از اونا کله‌شق‌ترم. من یه راهی پیدا کردم..فقط گوش کن!

جیمز که دهانش را باز کرده بود تا چیزی بگوید, دوباره لب‌هایش را روی هم گذاشت و با تردید تدی را تماشا کرد.

- می‌دونم بهت بگم نیای بی فایده است.. می‌دونم یواشکی نصفه شبی بذارم برم, تو وضعیت فعلی صد در صد گمت میکنم.

تدی نگاهی به اطرافش انداخت. فلور اخم کرده بود و دستش را با حالتی کاملا حمایتی روی شانه‌ی ویکی گذاشته بود که رنگ بر چهره نداشت. نگاه هاگرید بین آنها در حرکت بود, مشخصا هنوز کاملا متوجه منظور تدی نشده بود. اما جیمز لبخند بر لب داشت, لبخندی که نه کنایه‌امیز بود و نه مردد.

- فکر میکنم وقتشه که اینو بدونین..

تدی دست به جیب برد و قاصدکی درشت با گلبرگ‌های نقره‌ای را مقابل صورتش گرفت.

- ویولت..

با سر گفته ی ویکی را تائید کرد و بعد به آرامی به روی آن دمید. پیام قاصدک با صدای پر انرژی ویولت در اتاق نشیمن کوچک طنین افکند:

- سلام بر و بچ! خوش میگذره؟ خواستم بگم که حاجیتون به تلافی شماها که پیچوندینش و رفتین ولایت فرانس, داره با ماگت انگلیس‌گردی میکنه و اصنم جاتون خالی نیست! امیدوارم حالا حالاها ریختتونو نبینم مادرسیریوسای بوقی که سفرتونو میندازین درست وقتی که من نمیتونم مرخصی بگیرم. به تنبون گل گلی مرلین همه خوراکیاتونو اون مردیکه کیک خور بخوره تا دیگه جانشین واسه حال و حولاتون نبرین. راستی.. همچنان از جیمز متنفرم!


جیمز پوزخند می زد.
- ننگ روونا فک کرده خیلی نگرانش بودیم که حالا برامون قاصدک فرستاده؟ بعدم یه جوری وانمود کنه همه چیز عادی و پروانه‌ایه و ما هم نمی‌فهمیم صداش یه اکتاو رفته بالا و داره عرق می ریزه که نفهمیم داره می‌لرزه؟
- می‌دونستم تو هم متوجه میشی. اوضاع خوب نیست و یه حسی بهم میگه زمان زیادی نداریم. وسایلتو جمع کن جیمز! همین امشب راه میفتیم.

ویکتوریا یک قدم از مادرش فاصله گرفت.
- منم باهاتون میام.
- تو هیچ جا نمیری مادموازل ویزلی!

دخترک که عمدا از نگاه کردن به فلور طفره می رفت, متوجه شد که تدی نیز کمابیش هر چیزی به جز او را ترجیح می‌دهد نگاه کند.
- نمی‌تونی جلومو بگیری مامان! تدی.. تو مخالفتی نداری نه؟ تو خودت همیشه میگفتی ما تو روزای سخت همدیگه رو تنها نمیذاریم. تو منو با خودتون میبری.. مگه نه؟

- شما همه پاک مختون تعطیل شده بچه‌آ.. مردم به هر بدبختی از جزیره فرار میکنن اونوخ میخواین برگردین وسط معرکه؟ تو مَرِسه باید جای این کلاس و اون درس بِتون میگفتن شجاعت با حمافت دو تا چیز مختلفه.

جیمز شانه‌هایش را بالا انداخت و تدی بی آنکه جواب هاگرید را بدهد, سرش را بالا گرفت و به چشمان ویکتوریا خیره شد.
- البته که میتونی بیای..

چشمانش از خوشحالی لحظه‌ای خندیدند اما با نگاه تدی که از او معطوف مادرش شده بود, جایشان را به وحشت و لحظه‌ای بعد به خوابی ناخواسته دادند.

فلور دلاکور در حالی که دختر بیهوشش را در میان بازوانش گرفته بود, با سر به در اشاره کرد:
- همین الان وسایلتونو جمع کنین و برین! نمیخوام بازم بیهوشش کنم هر چند اگه مجبور بشم بازم اینکارو میکنم. تو هم همینطور هاگرید.. برام مهم نیست تو این کشور میمونی یا میخوای دنبال این دو تا راه بیفتی.. فقط همتون زودتر برین!

دستور واضح بود و جای سوالی باقی نمی‌گذاشت. کمتر از نیم ساعت لازم بود تا تنها ساکنین خانه‌ی پدری فلور دلاکور تنها او و دختر بزرگش باشند.. همانطور که ابتدای تعطیلات برنامه ریزی کرده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
اورلا با چهره ی مصمم اش به رز و یوآن نگاهی انداخت. او اولین نفری بود همچین فکری به سرش زده بود، تشکیل گروه بر علیه جادوخواران، از روی شجاعت یا شاید کله شقی! کسی نه حرفی میزد و نه چیزی میگفت. خودشان هم نمیدانستند قرار است چه کار بکنند و یا چه چیزی در انتظارشان است؟ یوآن که همچنان را لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
- حالا چیکار کنیم؟ مثلا یه گروه ـیما!

اورلا کمی فکر کرد و بعد از مدتی کوتاه پاسخ داد:
- باید بریم اونایی که زنده موندن رو پیدا کنیم و به همین دلیل هم باید از هم جدا بشیم.
- ولی اونا همه جا هستن و این کار خیلی خطرناکه.
- ببین رز میدونم ولی باید این کار بکنیم، ما به نیروی بیشتری نیاز داریم.

اورلا دستش را به حالت امیدبخشی روی شانه ی رز انداخت و ادامه داد:
- نیمه شب خونه ی متروکه ی کنار برج ساعت می‌بینمتون. موفق باشین.

و اولین نفر از کوچه خارج شد.

1ساعت بعد

اورلا با احتیاط در کوچه پس کوچه های لندن راه میرفت. با هر جنبشی که در اطرافش حس میکرد، چوبدستی میکشید. همین طور که در همه جا سرک میکشید متوجه نوری کوچک در یکی از خانه ها شد. میدانست که جادوخوار ها از نور متنفراند و به خاطر همین هم تا حدی مطمئن بود که یک جادوگر یا ساحره در آن خانه است.

به آرامی در خانه را باز کرد. خودش هم نمیدانست که چرا دارد همچین کاری را می کند. شاید به خاطر این که مجبور بود!

- تکون نخور!

حالا دیکر صاحب خانه رو به روی اورلا ایستاده بود و روی رو چوبدستی کشیده بود.

- برایان! منم اورلا کوییرک!

برایان دامبلدور چوبدستی اش را پایین آورد. چهره اش فرسوده تر از قبل بود. انگار مدت ها بود چیزی نخورده.
- بیا تو!

اورلا لبخندی زد، لبخندی که پشتش نگرانی ای نهفته بود.
- نمیتونم بمونم. دارم دنبال جادوگر ها و ساحره ها میکردم. یه گروه کوچیک برای مقابله با جادوخوار ها تشکیل دادم و خودمم رییس شم اگه میخوای...
- معلومه. البته خیلی کار خطرناکیه! ما همه ضعیف...
-ما ضغیف نشدیم فقط فکر میکنیم که تضعیف شدیم. خودت یادت رفته که یه مدت چه جادوهایی رو بلد بودی؟ به هرحال اگه هنوزم میخوای تو گروهمون عضو شی نیمه شب، خونه ی متروکه ی کنار برج ساعت.

برایان هم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
- میام!

گوشه ای دیگر از لندن

ویولت که به تازگی از دست جادوخوار ها فرار کرده بود دوان دوان در خیابان های لندن میپیچید. مقصدی نداشت. بازهم در کوچه ای نامعلوم پیچید تا این که صدایی شبیه به صدای اره برقی او را از جا پراند.
- ورونیکا؟

ویولت به آرامی این را گفت. صدای اره همچنان ادامه داشت ولی با این تفاوت که شخصی از بین سایه ها به سوی او می آمد. ویولت چاقویش را بیرون آورد.

-ویولت!
- ورونیکا!

ورونیکا وقتی از هویت ویولت مطمئن شد اره اش را خاموش کرد و سپس گفت:
- نمی دونستم دیگه از وسایل مشنگی برای دفاع استفاده میکنی.

ویولت میدانست که جادو روی جادوخوار ها اثری ندارد و شاید ورونیکا هم این را میدانست!

- فکر کنم هردو دلیلشو می دونیم.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۰:۰۲:۴۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۱:۴۲:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۲:۰۸:۳۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با توجه به این که بیش از سه ماه از آخرین پست تاپیک گذشته..

*سوژه‌ی جدید*

خیلی بعد از نوزده سال بعد..

تا به حال کسی نتوانسته بود ویولت بودلر را ترسو بخواند. نه به خاطر این که او با مُشت بینی و مایحتوی ِ آن فرد را یکی می‌کرد، بلکه به این دلیل ساده که او حقیقتاً ترسو نبود. به او در واقع شجاع هم نمی‌شد گفت. دوستانش در هاگوارتز معمولاً "احمق کلّه‌خر" صدایش می‌کردند.

خب. دوستان سابقش.
در هاگوارتز ِ سابق.
قبل از آمدن ِ "آنها"..

ماجرا به همین "آنها" ربط داشتند. همین که ویولت بودلر ِ "احمق ِ کله‌خر" حالا در گوشه‌ی تاریکی از یک ساختمان متروکه‌ی سرد مچاله شده و تمام تلاشش را به کار می‌برد تا توجهشان را جلب نکند.
***


- آآآآآههه!!

دو صدای فریاد، هم‌زمان در کوچه‌ای طنین انداخت و پیکرهای تیره‌ای که هرکدام از یک‌سوی کوچه دوان دوان، بدون توجه به یکدیگر با هم برخورد کرده و حالا روی زمین افتاده بودند، ناخودآگاه روی هم اسلحه کشیدند.

- لوموس!

یکی از آنها چوبدستی‌ش را کشید و با روشن شدن فضا، آه آسوده‌ش فضای میانشان را پر کرد.
- اورلا.

بر چهره‌ی کثیف و رنگ‌پریده، امّا زیبای مخاطبش هم آسودگی سایه انداخت.
- رز..

نفر دوم که سوییشرت زرد کمرنگی را دور خودش پیچیده و اوضاعش کمی مناسب‌تر به نظر می‌رسید، لب‌هایش اندکی لرزیدند.
- فک کردم..

اولی سری تکان داد و برخاست. لباسش را تکاند و دستش را به سوی رز دراز کرد.
- اونا؟ آره..

نگاه هوشیار و در عین حال، هراس‌زده‌ش کوچه‌ی تاریک را از زیر نظر گذراند:
- همه‌جا رو گرفتن. تو لندن هیچی نمونده جز یه مشت جسد و اونا.

رز با گرفتن دست اورلا برخاست و بنا به عادتی که اخیراً گریبانگر ِ هر ساحره یا جادوگر عاقلی شده بود، پشت سرش را پایید:
- شایعه شده ترتیب لسترنج‌ها رو هم دادن. نمی‌دونم چطوری..
- اونا فقط جادوگرای خوبی بودن.

صدای سومی هر دو نفر را از جا پراند و دو دختر، چوبدستی در دست چرخیدند. چیزی در چهره‌های سابقاً معصومشان بود که می‌گفت دیگر تنها سلاحشان "اکسپلیارموس" نخواهد بود.
غریبه همانطور که چیزی را در دستش بالا و پایین می‌انداخت، جلو آمد و در سیطره‌ی قدرت رقّت‌انگیز چوبدستی ِ رز زلر قرار گرفت. نیازی به آن شلغم پلاستیکی ِ مضحک نبود تا بتوانند هویتش را تشخیص دهند.
- یوآن.

جوان ِ مو نارنجی که چهره‌ی کشیده‌ش در نظر هرکسی روباهی زیرک و شوخ‌طبع را تداعی می‌کرد، سری به نشانه‌ی آشنایی تکان داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت.
- اونا جادو می‌خورن. فکر کردین چطوری مرگخوارا تار و مار شدن و بزرگترین جادوگرا اول از همه سقوط کردن؟

پوزخندی زد. پوزخندش دیگر خوشایند نبود. چشمانش دیگر برق نمی‌زدند. منحنی لب‌هایش حالتی از سرما و عدم اعتماد را القاء می‌کردند. انگلستان پیش چشمانش سقوط کرده و او هنوز زنده بود. همیشه بهایی هست..

او برای زنده ماندن برق صادقانه‌ی چشمانش را داده بود..
- الان فقط ضعیف‌ترینا زنده موندن.

گویی به یک شوخی خصوصی بخندد، صدایی شبیه به خنده از گلویش بیرون آمد.
- و هرچی ضعیف‌تر باشی، بیشتر زنده می‌مونی. قبل از این که جادوخورها گیرت بیارن و جادوت رو تا آخرین قطره بمکن.

اورلا اخم‌هایش را در هم کشید و آن حالت سرسخت چهره‌ش، یوآن را سخت به خندیدن تشویق می‌کرد. شرافت و شجاعت نایابی در صورتش موج می‌زد که با آن زیرکی روباه‌مانند صورت یوآن به کلی تفاوت داشت. حس ناخوشایند در معده‌ی رز پیچید و آرزو کرد مجبور نباشد میانه‌ی یوآن و اورلا را بگیرد.

به هر حال، بانوی سابق بر این ریونکلایی، دسته‌ای موی تیره را از صورتش کنار زد:
- ما نمی‌تونیم تا آخر عمرمون فرار کنیم و قایم شیم! حتی اگر ضعیف باشیم!

یوآن یک لنگه از ابروهای روشنش را با حالتی تفریح‌آمیز بالا انداخت:
- می‌خوای چیکار کنیم؟ رز بهشون لوموس بزنه، من شلغم پرت کنم و ببخشید، تو دقیقاً چه سلاحی برای مقابله باهاشون داری؟!

اورلا نفس عمیقی کشید و صاف در چشمان یوآن زل زد:
- من جرأتمو دارم. این چیزیه که اونا نمی‌تونن ازم بگیرن.

آرام‌تر صحبتش را به پایان رساند:
- من فقط یه ساحره نیستم که بدون جادوی وجودم، بمیرم. من اورلا کوییرکم. و اولین تیم مقاومت جلوی جادوخوارها رو تشکیل می‌دم. با هرکی که باقی مونده باشه!

یوآن خندید. سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید. صدای خنده‌ش به شکل عجیبی در آن کوچه‌ی سرد و خالی طنین می‌انداخت و باعث می‌شد رز بیش از پیش به خودش بلرزد. هافلپافی ِ سابق خودش را به سمت اورلا عقب کشید.

او در این مبارزه با کاراگاه ِ ریونکلایی بود.
و..
- ببخشید، فرم عضویتتون کجاست؟!

ظاهراً، یوآن با آن خنده‌ی تمسخرآمیز و چشمان شیطنت‌بارش هم!

***


- ماگت! ماگت!

زمان‌هایی هست برای ایستادن و جنگیدن.
زمان‌هایی هست برای گریختن و هرگز پشت سر را نگاه نکردن.
ویولت بودلر که با تمام توانش از ساختمان بیرون می‌دوید تا از جادوخوارهای خاکستری‌رنگ بگریزد، به خوبی تفاوت این دو زمان را می‌دانست. صدای شوم گام‌های خفه‌ی جادوخوارها را می‌شنید که تعقیبش می‌کنند و گهگاه، کلماتی که با آن زبان احمقانه‌ی تو دماغی‌شان بیان می‌کردند، گوشش را می‌آزرد.

دور خودش چرخید. گربه‌ی احمق! کدام گوری رفته بود؟! بار دیگر فریاد زد:
- ماگت!

پاهایش را به عرض شانه‌ش گشود و آماده‌ی مبارزه شد. از ناکجا، چاقوی سیاه‌رنگی که بی‌رحمانه در نور بی‌رمق و سرد ماه می‌درخشید، میان دست ماهر و کارآموزده‌ش پدید آمد. او بدون ِ تنها رفیق باقی‌مانده‌ش آن خراب‌شده را ترک نمی‌کرد! جادوخوارها نزدیک می‌شدند و ویولت می‌توانست چهره‌ی کِرِم‌رنگ و بدون صورت ِ اولّین نفرشان را ببیند که چین و شکن‌های افتاده بر آن، لبخندی منحوس را تداعی می‌کردند. شاخک ِ شلّاق مانندی که برخورد هرکدام از آنها مهر پایان بر زندگی یک جادو-دار می‌کوبید، در هوا تاب می‌خوردند و..

- بالاخره!

ویولت با دیدن جسم خاکستری-حنایی رنگی که از پنجره‌ی طبقه اول بیرون دوید و دقیقاً کنار پایش فرود آمد، فریادی پیروزمندانه سر داد. روی پایش چرخید و با تمام توانش گریخت.

چوبدستی‌ش غلاف شده و پنهان در جیب سوییشرتش.
چاقوی ضامن‌دارش در یک دست.
نیمه‌خشم‌آلود و نیمه ترسیده، دندان‌هایش را بر هم فشرد و غرّید:
- اگه جسم داشته باشین، پس زخمی می‌شین! اگه بتونین بمیرین، پس می‌میرین!

گربه‌ی در حال دویدن خطاب به این جمله‌ی احمقانه غرولندی کرد.
- می‌دونی منظورم چیه ماگت!

ماگت می‌دانست.
ویولت بودلر می‌دانست.
ورونیکا اسمتلی و ارّه‌برقی‌ش می‌دانستند.
رودولف لسترنج و تیزی‌ش می‌دانستند.
و تمام جادوگران و ساحره‌هایی که به جای چوبدستی، اولّین دفاعشان یک وسیله‌ی مشنگی بود.
"اگه بتونین بمیرین، پس می‌میرین!"

فقط هنوز نمی‌دانستند..
"دقیقاً چطور؟"..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
جینی ان در احو آلات بی ناموسیش پیرامون مرد جیگر خوردنی سیفید میفید نورانی پرتو گامایی سیر می کرد که ناگهان مرد با صدای "پاق فیسسسس" سوراخید و ترکید و عین بادکنک در سراسر زمین و هوای دپارتمان منسوب به هری پاتر به این سمت و آن سمت اصابت می کرد و در نهایت به سان کهنه چروکیده بچه به صورت جینی خورد...

- میتونم کمک تون کنم خانم؟

جینی با شنیدن صدای مرد ناشناس جا خورد. سریعا لاشه بادکنک مرد را از مقابل صورتش به گوشه پرتاب کرد و رویش را برگرداند...

جینی: اااااممم. خیلی عذر میخوام اما فکر کنم یکی از پرنسل تون رو با چشم شورم کلا جر دادم. خیلی خوشتیپ و خوردنی بود بنده خدا !
مردک: واقعا؟ خب مشکل نداره. ما هم جرتون میدــ-- ئم. نه یعنی محاکمه تون میکنیم. اینجا محل اعمال قانونه.
جینی:
مردک: شوخی کردم خانم پاتر. خیلی به دپارتمان عاقاتون خوش تشریف آوردین. نگران نباشید. اون بادکنک امنیتی بود.
جینی: بادکنک امنیتی دیگه چیه؟
مردک: یه جور بادیه که کنک هست دیگه. در مقابل دشمن، کل عطر چاه مرلینگاه های میدون ونک رو یکجا خالی میکنه تو صورت دشمن ! حالا زیاد مهم نیست. چه کاری از من بر میاد؟

جینی که لحظه به لحظه میزان دوز خیانتش از خیانت دونش افزایش پیدا میکرد، انگشت لایکی نثار افکارش در باب غیبت شوعرش و فک و فامیل کرد و سعی نمود این بار مردک مقابلش را هم جذاب تصور کند اما نمی دانست هر چه فکر می کرد مردیکه کعنهو خاله زنکه چینی یا کره ایه...

جینی: ببخشید. جسارتا شما عروس تشریف دارید یا آقا داماد؟
فررررخخخخت ! [افکت پوست کندن موز جهت اثبات هویت]
جینی: یا حضرت آرشام !
و ناگهان دختر کره ای، صاحب عکس کذایی که چو چانگ نام داشت چوبدستی کشید و نوک آن را به گلوی جینی نزدیک کرد...


19 سال قبل

- بیا ولدی. این سیخو بکش به دندون تا از دهن نیوفتاده...

در مقابل حیرت رون که مشغول کباب کردن گوجه بود، کله زخمی با ظاهری لخت و پتی در داخل غار گرم و پر حرارت، سیخ کباب را به درون حلقوم ولدمورت فرو می کرد تا بلکه جونی بگیرد. کمی آن طرف تر درون دریاچه غار هم نویل با اینفری ها حموم و آب بازی می کرد...

ولدی: قربون دستت پاتر ! این قائله تموم بشه... اهه ...اهوق... بشه...جلوی دامبول و هورکراکس بازیشو بگیریم، خودم ...شخصا ننه باباتو زنده....اهوف...اهق...زنده میکنم...

هری: قابلتو نداره ولدک ! داخل این غار گرم شده چقدر. ولدی شلوارو بکن راحت باش. اینجا ساحره نمیاد. هرمیون رو هم فرستادیم پیش ویدا اسلامیه اسمشو اصلاحیه بزنه به هرماینی.

به شکلی غیر منتظره، صدای دخترانه آشنا از سوراخ غار طنین انداخت:
- چه کسی بود صدا زد هرمیون؟
رون: هرمی ! مگه نگفتم برو پیش ویدا درستت کنه. چرا اومدی. برو بیرون...
هرمیون: زنتو بیرون میکنی؟
رون: نعععع . خب... آخه ما همه لختیم...لباس نداریم.. آقایون خجالت میکشن آخه ! وگرنه من و تو نداریم که !
هرمیون: خب باشه پس منم لباسمو در میارم که خجالت نکشین !

شررررخخخخت ! [افکت پوست کندن هلو جهت رفاه اجتماعی ]

بعد از برقراری انبساط خاطر عمومی و جریان روشنفکری، ملت حاضر در غار پیرو داستان های عجیب و غریب ولدمورت درباره دامبلدور جنایتکار، به شدت به فکر فرو رفتند.

رون: من میگم صبح بزنیم کودتا کنیم وزارت رو بگیریم بعد حمله کنیم به دامبول. آقا اسمشونبره ! شما چند نفر نیرو دارین؟
ولدی: من و نجینی هستیم فقط. بلا رفته فرصت مطالعاتی ایران درس بخونه. بقیه افرادم هم که یا کشته شدن یا کودک کار هستن الان !
هری: نگران نباشید. مایه اش یک اکسپلیارموسه. فردا سحر میزنیم دیاگون. بعدش با اژدهای گرینگوتز حمله میکنیم هاگوارتز.

هرمیون با ملالت نگاهی به هری کرد و گفت:
- بانک چیکار داری توی این هیر و بیری؟ من حوصله تکرار ندارم. بیا این دفعه با خر شرک بریم.
- میخوام وضعیت ارز رو ببینم چطوره ! این بچه جیمز توی 19 سال بعد میخواد ارز دولتی بگیره بره فرانسه درس بخونه. 19 سال بعد گرونه. بذار از اینجا مفت بگیریم.
- راست میگه. رون ! فردا از دیاگون چند بسته My Baby هم میخری. نوزده سال بعد گرونه. مژده بده. دوباره داری پدر میشی ! سیده هرمیونا تو راهه...

صفحه تاریک میشه و همه ضمن رعایت قوانین چارچوپ در سایت و موازین آسلامی، داخل غار میخوابن و الان دوباره صفحه روشن میشه. سحر میرسه و وقت چاره! (مثلا در راستای ایجاد فضاسازی و نکات آموزشی)


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۸:۳۰:۱۲

----------








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.