با توجه به این که بیش از سه ماه از آخرین پست تاپیک گذشته..*سوژهی جدید*
خیلی بعد از نوزده سال بعد..تا به حال کسی نتوانسته بود ویولت بودلر را ترسو بخواند. نه به خاطر این که او با مُشت بینی و مایحتوی ِ آن فرد را یکی میکرد، بلکه به این دلیل ساده که او حقیقتاً ترسو نبود. به او در واقع شجاع هم نمیشد گفت. دوستانش در هاگوارتز معمولاً "احمق کلّهخر" صدایش میکردند.
خب. دوستان سابقش.
در هاگوارتز ِ سابق.
قبل از آمدن ِ "آنها"..
ماجرا به همین "آنها" ربط داشتند. همین که ویولت بودلر ِ "احمق ِ کلهخر" حالا در گوشهی تاریکی از یک ساختمان متروکهی سرد مچاله شده و تمام تلاشش را به کار میبرد تا توجهشان را جلب نکند.
***
-
آآآآآههه!!دو صدای فریاد، همزمان در کوچهای طنین انداخت و پیکرهای تیرهای که هرکدام از یکسوی کوچه دوان دوان، بدون توجه به یکدیگر با هم برخورد کرده و حالا روی زمین افتاده بودند، ناخودآگاه روی هم اسلحه کشیدند.
- لوموس!
یکی از آنها چوبدستیش را کشید و با روشن شدن فضا، آه آسودهش فضای میانشان را پر کرد.
- اورلا.
بر چهرهی کثیف و رنگپریده، امّا زیبای مخاطبش هم آسودگی سایه انداخت.
- رز..
نفر دوم که سوییشرت زرد کمرنگی را دور خودش پیچیده و اوضاعش کمی مناسبتر به نظر میرسید، لبهایش اندکی لرزیدند.
- فک کردم..
اولی سری تکان داد و برخاست. لباسش را تکاند و دستش را به سوی رز دراز کرد.
- اونا؟ آره..
نگاه هوشیار و در عین حال، هراسزدهش کوچهی تاریک را از زیر نظر گذراند:
- همهجا رو گرفتن. تو لندن هیچی نمونده جز یه مشت جسد و اونا.
رز با گرفتن دست اورلا برخاست و بنا به عادتی که اخیراً گریبانگر ِ هر ساحره یا جادوگر عاقلی شده بود، پشت سرش را پایید:
- شایعه شده ترتیب لسترنجها رو هم دادن. نمیدونم چطوری..
- اونا فقط جادوگرای خوبی بودن.
صدای سومی هر دو نفر را از جا پراند و دو دختر، چوبدستی در دست چرخیدند. چیزی در چهرههای سابقاً معصومشان بود که میگفت دیگر تنها سلاحشان "اکسپلیارموس" نخواهد بود.
غریبه همانطور که چیزی را در دستش بالا و پایین میانداخت، جلو آمد و در سیطرهی قدرت رقّتانگیز چوبدستی ِ رز زلر قرار گرفت. نیازی به آن شلغم پلاستیکی ِ مضحک نبود تا بتوانند هویتش را تشخیص دهند.
- یوآن.
جوان ِ مو نارنجی که چهرهی کشیدهش در نظر هرکسی روباهی زیرک و شوخطبع را تداعی میکرد، سری به نشانهی آشنایی تکان داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
- اونا جادو میخورن. فکر کردین چطوری مرگخوارا تار و مار شدن و بزرگترین جادوگرا اول از همه سقوط کردن؟
پوزخندی زد. پوزخندش دیگر خوشایند نبود. چشمانش دیگر برق نمیزدند. منحنی لبهایش حالتی از سرما و عدم اعتماد را القاء میکردند. انگلستان پیش چشمانش سقوط کرده و او هنوز زنده بود. همیشه بهایی هست..
او برای زنده ماندن برق صادقانهی چشمانش را داده بود..
- الان فقط ضعیفترینا زنده موندن.
گویی به یک شوخی خصوصی بخندد، صدایی شبیه به خنده از گلویش بیرون آمد.
- و هرچی ضعیفتر باشی، بیشتر زنده میمونی. قبل از این که جادوخورها گیرت بیارن و جادوت رو تا آخرین قطره بمکن.
اورلا اخمهایش را در هم کشید و آن حالت سرسخت چهرهش، یوآن را سخت به خندیدن تشویق میکرد. شرافت و شجاعت نایابی در صورتش موج میزد که با آن زیرکی روباهمانند صورت یوآن به کلی تفاوت داشت. حس ناخوشایند در معدهی رز پیچید و آرزو کرد مجبور نباشد میانهی یوآن و اورلا را بگیرد.
به هر حال، بانوی سابق بر این ریونکلایی، دستهای موی تیره را از صورتش کنار زد:
- ما نمیتونیم تا آخر عمرمون فرار کنیم و قایم شیم! حتی اگر ضعیف باشیم!
یوآن یک لنگه از ابروهای روشنش را با حالتی تفریحآمیز بالا انداخت:
- میخوای چیکار کنیم؟ رز بهشون لوموس بزنه، من شلغم پرت کنم و ببخشید، تو دقیقاً چه سلاحی برای مقابله باهاشون داری؟!
اورلا نفس عمیقی کشید و صاف در چشمان یوآن زل زد:
- من جرأتمو دارم. این چیزیه که اونا نمیتونن ازم بگیرن.
آرامتر صحبتش را به پایان رساند:
- من فقط یه ساحره نیستم که بدون جادوی وجودم، بمیرم. من اورلا کوییرکم. و اولین تیم مقاومت جلوی جادوخوارها رو تشکیل میدم. با هرکی که باقی مونده باشه!
یوآن خندید. سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید. صدای خندهش به شکل عجیبی در آن کوچهی سرد و خالی طنین میانداخت و باعث میشد رز بیش از پیش به خودش بلرزد. هافلپافی ِ سابق خودش را به سمت اورلا عقب کشید.
او در این مبارزه با کاراگاه ِ ریونکلایی بود.
و..
- ببخشید، فرم عضویتتون کجاست؟!
ظاهراً، یوآن با آن خندهی تمسخرآمیز و چشمان شیطنتبارش هم!
***
- ماگت! ماگت!
زمانهایی هست برای ایستادن و جنگیدن.
زمانهایی هست برای گریختن و هرگز پشت سر را نگاه نکردن.
ویولت بودلر که با تمام توانش از ساختمان بیرون میدوید تا از جادوخوارهای خاکستریرنگ بگریزد، به خوبی تفاوت این دو زمان را میدانست. صدای شوم گامهای خفهی جادوخوارها را میشنید که تعقیبش میکنند و گهگاه، کلماتی که با آن زبان احمقانهی تو دماغیشان بیان میکردند، گوشش را میآزرد.
دور خودش چرخید. گربهی احمق! کدام گوری رفته بود؟! بار دیگر فریاد زد:
- ماگت!
پاهایش را به عرض شانهش گشود و آمادهی مبارزه شد. از ناکجا، چاقوی سیاهرنگی که بیرحمانه در نور بیرمق و سرد ماه میدرخشید، میان دست ماهر و کارآموزدهش پدید آمد. او بدون ِ تنها رفیق باقیماندهش آن خرابشده را ترک نمیکرد! جادوخوارها نزدیک میشدند و ویولت میتوانست چهرهی کِرِمرنگ و بدون صورت ِ اولّین نفرشان را ببیند که چین و شکنهای افتاده بر آن، لبخندی منحوس را تداعی میکردند. شاخک ِ شلّاق مانندی که برخورد هرکدام از آنها مهر پایان بر زندگی یک جادو-دار میکوبید، در هوا تاب میخوردند و..
- بالاخره!
ویولت با دیدن جسم خاکستری-حنایی رنگی که از پنجرهی طبقه اول بیرون دوید و دقیقاً کنار پایش فرود آمد، فریادی پیروزمندانه سر داد. روی پایش چرخید و با تمام توانش گریخت.
چوبدستیش غلاف شده و پنهان در جیب سوییشرتش.
چاقوی ضامندارش در یک دست.
نیمهخشمآلود و نیمه ترسیده، دندانهایش را بر هم فشرد و غرّید:
- اگه جسم داشته باشین، پس زخمی میشین! اگه بتونین بمیرین، پس میمیرین!
گربهی در حال دویدن خطاب به این جملهی احمقانه غرولندی کرد.
- میدونی منظورم چیه ماگت!
ماگت میدانست.
ویولت بودلر میدانست.
ورونیکا اسمتلی و ارّهبرقیش میدانستند.
رودولف لسترنج و تیزیش میدانستند.
و تمام جادوگران و ساحرههایی که به جای چوبدستی، اولّین دفاعشان یک وسیلهی مشنگی بود.
"اگه بتونین بمیرین، پس میمیرین!"
فقط هنوز نمیدانستند..
"دقیقاً چطور؟"..