2- جدی میگم! من واقعا عاشقش شدم
- خودتو جمع و جور کن پسر! یعنی چی؟ اون یک مشنگه!
ریتا کنار زاخی، روی نیمکتی در حیاط خونش نشسته بود و سعی میکرد که دوستش رو دلداری بده. زاخاریاس بی توجه به دست ریتا که شونش رو نوازش میکرد، نگاهی به پنجره خونه رو به رویی انداخت. بعد آه بلند و جیگر سوزی کشید که باعث شد، گل های حیاط خونه ی ریتا خاکستر بشن!
- اع اع اع. ببین چیکار کردی؟ آخه این چه کاریه؟ من که نمیتونم برم خونه اونا بگم تو عاشقش شدی!
زاخی بغضش ترکید، فخ فخی کرد و در حالی که عرعر میکرد گفت:
- عهههه... ریتا، جون من! من بدون اون میمیرم! عهههه تورو خدا. بیا بریم خونشون! بیا بریم خواستگاری. من خیلی دوسش دارم. خیلی جیگره! عرررررر
ریتا نگاهی رقت باری به دوستش انداخت، بعد دستش رو گرفت و به سمت خونه اون خانومه راه افتاد!
جلوی در خونه خانومه!- بزنم؟
زاخاریاس با نگرانی، به دست ریتا که روی زنگ مونده بود نگاه کرد و گفت: حواست باشه طرف رو جادو جمبل نکنیا!
ریتا پوفی کرد و دستش رو روی زنگ فشار داد. یکی از تو خونه با صدای دخترونه ای جواب داد: اومدم جیگر!
زاخار: خودشه
بعد از چند لحظه در خونه گشوده شد. مردی پشت در ایستاده بود و با لبخند دلبرانه ای به مهمونش نگاه میکرد، موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود، صورتش با رژ گونه قرمز شده بود، رژلب کم رنگی داشت و با ناخونای مانیکور شده و دست های ظریف، لبه ی درو گرفته بود! با همه ی اینا، ریش و سیبیل داشت!
زاخی که رنگش پریده بود چند قدم رفت عقب و گفت: یا تنبون مرلین! اینکه مرده!
ریتا: نازی، اینکه اِواس
ببینم تو اونروز ریش و سیبیل این بابا رو ندیدی؟
زاخی: باو اونروز نداشت! تازه دراورده
مرد نگاهی به آندو انداخت، بعد لبخند خیلی قشنگی زد و گفت: وا... چی میگین شما؟ کاری داشتین با من؟
زاخی با عصبانیت چوبدستیشو بیرون کشید و گفت: مردیکه متقلب! شایدم زنی و هورمون رشد مو زدی! یه قدم دیه بیا جلو تا بکشمت!
مرد با تعجب به ریتا نگاه کرد: وا! جیگر این دوستت چرا همچینه؟!
ریتا: داره نمایش نامه تمرین میکنه
مرد: آها! کاری داشتین حالا؟!
ریتا نگاه مرموزی به زاخار انداخت، بعد دستش رو گرفت و گفت: ما همسایه شماییم راستش! همینجوری اومدیم آشنا بشیم
مرد از جلو در کنار رفت و داخل خونه شد، همونطور بدون اینکه برگرده گفت:
- خوش اومدی عزیز! بیا تو فدات شم!
بیست مین بعدزاخار درحالی که با حالتی عصبی روی مبل جا به جا میشد، دهنش رو به گوش ریتا نزدیک کرد و گفت:
- واسه چی بهش گفتی؟ من پشیمون شدم باو. بابا این مرده! من که با مرد نمیتونم زندگی کنم
- اسمش قشنگه ها! زری! ولی عجب پدیده کمیابی هست
زری در حالی که سرش رو انداخته بود پایین، با یک سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. حتی ریش و سیبیلش هم نتونسته بود قرمزی صورتش رو پنهون کنه. سینی رو روی میز گذاشت و رو به روی ریتا نشست و سرش رو انداخت پایین. دامن کوتاهی که پاش کرده بود باعث میشد پاهاش خیلی تو ذوق بیننده بزنه
ریتا برای اینکه به همسایش دل و جرئت بده گفت: خوب. جوابت چیه عزیزم؟
- والا...
زاخار با عصبانیت: والا بلا نداره! من که گفتم منصرف شدم. باسیلیسک!
زری خنده ای کرد و گفت: وای شما همش تمرین نمایش نامه میکنین! باسیلیسک چیه؟
ریتا: یه حیوون خیلی خوشگل و مامانیه!
زری دوباره خجالت کشید
زاخار: باسیلیسک کجاش مامانیه! ریتا گفته باشم، اگه تمومش نکنی هم خودم هم تورو با کروشیو ریز ریز میکنم!
زری ایندفعه جدی شد و گفت: خیلی خب! حالا یه لحظه از بحث نمایشتون خارج بشین! ببینم، شما خونه، ماشین، کار... اینا دارین؟
زاخار: هـَ؟
ریتا: والا ماشین که نه ولی یه جارو جت دو نفره داره! کارش هم تو قسمت توپ جمع کنی کوییدیچ ذخیره هس! خونه هم که شما داری دیه!
زری: !
زاخار نگاهش رو از پاهای پشمالو زری دزدید و بی توجه به آشوبی که تو دلش شده بود، با صورت رنگ پریده ای گفت: زری جون، تورو روح امواتت! این دوست من داره شوخی میکنه باهات! اصلا من خودم زن و بچه دارم. تو چرا جدی میگیری؟!
زری دوباره لبخندی زد و گفت: وااای، شما چقدر شوخین! به هرحال من باید فکر کنم.
زاخاریاس که موقعیت رو مناسب دیده بود، از جا پرید و درحالی که ریتا رو دنبال سر خودش میکشید گفت: باشه باشه، تو هرچقدر دوس داری فکر کن. یا مرلین کبیر! به هرحال من دیه هیچ وقت این محله برنمیگردم! موفق باشی زری جون. این مشنگ ها هم که واقعا"... واه واه
بعد از خونه خارج شد و در رو روی صورت متعجب زری بست!
... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...