تشريح يك روز تاريخي"روزي كه سالازار اسليترين هاگوارتز را ترك مي كند."روز اول مدرسه بود اما هيچ چيز به روال هر ساله نبود -يعني از پارسال كه سالازار نگذاشته بود ماگل زاده ها وارد هاگوارتز شوند اوضاع اين طور شده بود در آن روز سالازار, پنهاني طلسمي را روي هاگوارتز قرار داده بود كه منجر به مرگ هفت ماگل زاده اي شده بود كه گريفندور به مدرسه آورده بود- گودريك گريفندور در مقابل در ورودي سرسرا قرار گرفته بود و نه بچه پشت سر او قرار داشتند و سالازار هم در مقابل او قرار گرفته بود
و فرياد مي كشيد:
-تو حق نداشتي گودريك, حق نداشتي. من گفتم كه حضور ماگل زاده ها رو تحمل نمي كنم. پارسال عبرتت نشد؟
-تنها چيزي كه من از پارسال فهميدم اينكه من چندين سال با يه قاتل دوست بودم.
-اما من بهت هشدار داده بودم.سالازار طوري فرياد ميكشد گويي ميخواهد خاطره آن روز را از سرسرا بيرون كند و ادامه ميدهد: اينا رو چطور وارد كردي؟ تو كه گفته بودي دست به جادوي سياه نمي زني! اما جادوي من يه جادوي سياه بود.
-درياچه سالازار! درياچه. انا رو با قايق از روي درياچه عبور دادم. تو هميشه يه چيزو فراموش مي كني.
-كه اين طور. اما من ساكت نمي مونم. اينا رو هم به كشتن ميدي.
-هر كسي راه خودشو ميره, سالازار.
-تو داري با شرافت جادوگري بازي مي كني! اما من اجازه نميدم. اينجا هنوز كساني هستند كه شرافت خودشونو حفظ كرده... اما گريفندور ميان صحبت سالازار ميپرد: بهت اجازه نمي دم به من توهين كني
, و اين رو هم بدون كه اتفاقا من خيلي بيشتر به فكر دنيامون هستم. به اطرافت نگاه سالازار, تعداد ما روز به روز كمتر ميشه. اين دختر فردا مي خواد ازدواج كنه. گريفندور دست نزديكترين دانش آموز دختر را كه به نظر سال دومي مي آمد گرفت و تكان داد و ادامه داد: حالا به اطرافت نگاه كن مي توني با اطمينان بگي كه تعداد اصيل زاده ها به قدر كافي زياد هست؟ دختر كاملا سرخ مي شود
اما هيچ كس به او توجهي ندارد همه نگاه ها به دو جادوگر دوخته شده است.
-يعني تو مي گي يه اصيل زاده با يه ماگل زاده ازدواج كنه؟ تف
.(جلوي پايش تف مي كند) با يه موجود حقير؟ يه آشغال؟
-به اين پسر نگاه كن شجاعت تو چشماش موج ميزنه! تو به اين ميگي حقير؟ گريفندور اين بار يكي از پسران گروهي را كه با خود آورده بود را به سالازار نشان مي دهد و او را تكان مي دهد گويي فراموش كرده بود كه او يك مرد تنومند و آن پسر فقط يك پسر ده-يازده ساله است.
سالازار با عصبانيت به اطراف نگاه مي كند گويي دنبال راه فرار است.
-اما من اجازه نميدم كه با شرافتم بازي كني, يعني ما اجازه نمي ديم. سالازار اين را مي گويد و هافلپاف و ريونكلاو نگاه ميكند اما هر دوي آنها سرتكان ميدهند.
-خب مثل اين كه همه با من مخالفند اما من تا سر حد جانم از عقيده ام دفاع مي كنم, اينجا يا جاي منه يا جاي اين آشغالا.
-كسي لازم نيست اينجا رو ترك كنه سالازار. اگه يه خورده واقع بين باشي مي فهمي كه كار من درسته.
-نه من موافقم و نه هيچ انسان عاقل ديگه اي. حتي در نبود من اصيل زاده هاي مدرسه دخلشون رو مي آرن. يعني تو حتي حاضر نيستي به خاطر من دست از اينا برداري؟ سالازار طوري كلمه"اينا" را تلفظ مي كند كه انگار به پست ترين موجودات زمين اشاره ميكند.
-نه! سالازار. خوب فكر كن. اينا همشون گزينش شدن. همين الان هم ميتوني اونا رو با كلاه گزينش كني. اينا فقط يه تعداد ماگل نيستند. من مطمئنم كه حتي بچه هاي مدرسه هم با اين كار موافقن. اونا ضرورتشو درك ميكنن. مي فهمن كه دنياي ما به اين موضوع گره خورده.
با اين حرف يك هفتمي گريفندوري به نشانه موافقت
روي صندلي اش ميرود و با اين كار او همه بچه ها به جز اسليتريني ها روي صندلي هايشان مي ايستند. ناگهان يكي از دانش آموزان اسليترين طلسمي را به سوي يكي از تازه واردين ميفرستد.
-نـــــــــــــــــه. ريونكلاو با سرعت طلسم را منحرف مي كند و با قيافه اي غمگين به سالازار و گريفندور نگاه مي كند و با زبان بي زباني اين اتفاق را به گردن آنها مي اندازد.
سالازار براي آخرين بار به گودريك نگاه مي كند و بعد به آرامي مي گويد: من ميرم...همين امشب.
-اما اگه استاد بره رييس گروه ما كي ميشه؟ يكي از دانش آموزان اسليترين اين را گفت.
-نادون اگه استاد بره ما هم از اينجا ميريم. يك سال هفتمي اسليتريني اين را مي گويد و با جمله او همه اسليتريني ها زمزمه تاييد سر مي دهند.
-آره اونا هم اينجا رو ترك مي كنند.سالازار گفت.
گريفندور يك گام جلو مي رود و مي گويد: اگه فقط يه ذره به فكر بقاي گروهت باشي اجازه نمي دي اونا برن.
سالازار فكر مي كند و مي گوييد: آه...درسته! اونا اينجا مي مونن. اما بدون كه موفقيتت موقتيه! يه روز نواده ي من همه ماگل زاده ها رو از اين جا پاك ميكنه.
تكليف دوم.1)به دليل اينكه جن هاي خانگي در بردگي جادوگران هستند و اجنه هم در حاشيه اند پس جادوگرا پيروز شدند.
2)وزير مانع بزرگي بوده پي قبل از هر چيزي او را از سر راه برداشته اند.(حالا يا ترور كردن يا هر چي...)
با نگاهي به كتب مرجع نظريه من تاييد ميشود!!!!
".
..مردم در سر در گمي به سر مي بردند اما بالاخره فردي هدايت جامعه را برعهده گرفت. با تطميع نيمي از سپاه وزارتخانه كار را شروع كرد و سپس با تمام قوا به وزارت خانه حمله وزير خيانتكار را به دار آويخته و آنجا را تسخير كرد, اما اين عمل تلفات زيادي به وجود آورد..." باتيلدا بگ شات/ مصائب اجنه ج 1 , ص 369
"
انسان قوي ترين موجود نيست اما موذي ترين است, به همين خاطر وقتي بازماندگان از جنگ با وزارتخانه متوجه شدند كه غلبه مستقيم بر جن ها ممكن نيست مكار ترين ها را براي رهبري انتخاب كردند..." هارولد مك دانلدِ دوم/ سلطه جادوگران ج 3 , ص 90
"
...دومين قدم خريدن عده اي از سپاه حريف بود. بدون شناخت حريف تقابل با او غير ممكن است..." آلن تامسون /شكست دشمن ج 2, ص 69
"
...هيچ مي دانيد كه جن هاي خانگي مي جنگند و اجنه رهبري را بر عهده دارند؟ اين اولين جمله بود كه ول وله را در ميان سپاه جن ها انداخت, اولين شكاف, اولين لبخند جادوگران..." تئودور مات/ گذشته سياه ما ج 1, ص 203
"
...با شدت گرفتن حملات زباني جادوگران و تفرقه افكني خيانتكاران جن هاي خانگي از اجنه جدا شدند و به سپاه جادوگران گرويدند و از آن زمان برده ماندند..." هرميون گرنجر/ بردگي جن هاي خانگي ج 7, ص 13
"
...در نبود جنهاي خانگي, كه بدون زحمت در مكان هايي كه جادوگران غياب و ظهور را غير ممكن كرده بودند ظاهر مي شدند, اجنه شكست خورد و اجتماع آنها به حاشيه رانده شد..." ماتئوس مانش/ موجودات درجه دو ج 1, ص 24