کوچه ی دیاگون مثل همیشه شلوغ بود. صدای شادی و خنده ی خریدارانی که با دست پر از مغازه ها خارج می شدند و یا صدای گفت و گوی پر هیجان بچه هایی که در گروهای چند نفره به گشت و گذار در خیابان می پرداختند و هر از چند گاهی پشت ویترین یکی از مغازه ها توقف می کردند تا به تحسین وسایل موجود در آن بپردازند، همه جا را پر کرده بود.
رومسا بی توجه به محیط اطرافش، در حالی که سرش را پایین انداخته بود ، در خیابان پرسه می زد. دو هفته از پایان سال تحصیلی می گذشت و تا آغاز سال تحصیلی جدید هنوز چند ماهی مانده بود.حوصله اش در این دو هفته به شدت سر رفته بود.بقیه ی دوستانش یا به مسافرت رفته و یا هر کدام مشغول کاری بودند . تنها او بود که هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشت.
مسیرش را به سمت کتابفروشی تغییر داد. تصمیم گرفته بود تا سری به آنجا بزند و نگاهی به کتابهای جدید بیندازد؛ به امید اینکه از آن احساس خستگی و بطالت بی اندازه رهایی یابد.
- آخ!!خانم حواست کجاست؟! جلوتو نگاه کن!
- معذرت می خوام. اصلا حواسم به روبروم نبود!
رومسا همان طور که این جمله را می گفت از جا بر خاست وبه مردی که چند لحظه پیش با او بر خورد کرده بود کمک کرد تا از جا بلند شود.
- استرجس ، اینجا چی کار می کنی؟ ! فکر می کردم الان باید دفتر فرماندهی کاراگاهان باشی!
استرجس همان طور که کتاب هایی را که روی زمین پخش شده بودند ، جمع می کرد گفت:
- آره، اما به تازگی عضو انجمن نابودی موجودات خطرناک شدم. فکر می کنم خبر حمله اون مانتیکور رو تو روزنامه ها خونده باشی.
الانم اومده بودم چند تا کتاب در مورد موجودات خطرناک بخرم.ببینم حالا تو اینجا چی کار می کنی؟
رومسا در حالی که به شدت به فکر فرو رفته بود ، بدون اینکه به سوال استرجس پاسخ داده باشد پرسید:
- ببینم هنوزم عضو می گیرن؟
استرجس سری تکان داد و گفت:
- تا امروز بعد از ظهر که عضو می گرفتند. دیگه الانو نمیدونم!
رومسا با عجله از استرجس تشکر کرد و او را که همچنان گیج و متحیر بود تنها گذاشت و خود غیب شد.
****
صدای پاق خفیف ظاهر شدن رومسا در میان شلوغی خیابان گم شد.
او درست روبروی ساختمان جدید و سفید رنگ وزارت خانه ظاهر شده بود.نگاهی به اطراف انداخت و بعد در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند به آرامی قدم به داخل ساختمان گذاشت.
تابلوی بزرگی در وسط سالن عمومی ، نشان میداد که هر سازمان در چه طبقه ای قرار گرفته است. رومسا هر چه نگاه کرد اثری از انجمنی به نام نابودی موجودات خطرناک نیافت ؛ بنابراین تصمیم گرفت تا مستقیما به دفتر وزیر برود تا شاید بتواند اطلاعات بیشتری به دست آورد.
****
طبقه ی دوم
دفتر وزیر مردمی، دراکو مالفوی
رومسا در حالی که سعی می کرد زیاد هیجانزده به نظر نرسد به سمت میز منشی که مشغول دسته بندی تعداد زیادی پرونده بود رفت و گفت:
- ا..ببخشید خانم، می تونم بپرسم انجمن نابودی موجودات خطرناک کجاست؟
منشی بدون این که سرش را از روی پرونده ها بلند کند با دستش دری را نشان داد.
- متشکرم!
در زد و وارد شد.
اتاق زیاد بزرگی نبود و اولین چیزی توجه هر کسی را به خود جلب می کرد عکس های بیشماری از انواع موجودات خطرناک بود که به در و دیوار آنجا آویزان شده بودند. مرد نسبتا سالخورده ای که پشت تنها میز اتاق نشسته بود با ورود رومسا به اتاق سرش را بلند کرد و نگاهی پرسشگرانه به او انداخت .
- بفرمایید؟
- ام...اگر اشتباه نکنم شما باید رئیس انجمن نابودی موجودات خطرناک باشید. درسته؟؟
مرد در حالی که اندکی در صندلی اش جا به جا می شد گفت:
- بله، من الکتو هستم و شما؟
رومسا روی یکی از صندلی های اتاق نشست و گفت:
- من رومسا هستم. راستش همین چند دقیقه پیش مطلع شدم که انجمنی برای مبارزه با موجودات خطرناک تاسیس شده. منم با بیشترین سرعتی که می تونستم خودم رو به اینجا رسوندم تا در صورتی که همچنان برای این انجمن عضو گیری می کنید، آمادگی خودم رو برای همکاری اعلام کنم.
الکتو نگاهی حاکی از تعجب به دختر جوانی که مشتاقانه روبرویش نشسته بود انداخت و با تردید گفت :
- اما ..آخه...
رومسا حرف او را قطع کرد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت:
- بله ..بله می دونم! شما فکر می کنید من برای این کار هنوز خیلی جوانم . ولی من بهتون اطمینان میدم که اطلاعات خوبی در این زمینه دارم!خواهش می کنم حداقل بگذارید برای یک مدتی به صورت امتحانی اینجا کار کنم. قول میدم که پشیمون نمیشید!
الکتو که به نظرمی رسید دلش برای او سوخته باشد سری به نشانه ی موافقت تکان داد و در حالی که برگه ای از میز کشویش در می آورد پرسید:
- اسم ؟
--------------------------------------------------------------------
ببخشید می دونم که خیلی خوب نشد! خواهشا منم بپذیرید!!
با تشکر فراوان از وزیر مردمی و همکاران!
رومسا