هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۰۶ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
هری وقتی به هوش آمد دست وپایش را بسته دید کنار او دامبلدور هم همان وضع را داشت.جلوی آنها ولدمورت و چندین نفر از مرگخوارانش که هری از بین آنها فقط ویکتور کرام را میشناخت ایستاده بودند.وجود کرام در بین آنها کمی قابل حدس زد بود اما نفر دیگری که هری او را شناخت باعث شد که او با اینکه دست وپایش بسته بود چند سانتی متری از جایش بپرد.چو چانگ با لبخندی موذیانه که هری در سالهای گذشته از او ندیده بود پشت سر ولدمورت ایستاده بود.با توجه به خستگی دامبلدور و تعداد زیاد مرگ خوارها مشخص بود که دامبلدور از آنها شکست خورده است.
هری گفت:ویکتور،چو شما اینجا چکار میکنید؟
کرام داد زد:ساکت پاتر هیچ وقت قبل از لرد بزرگ حرف نزن.
چو گفت:آره پاتر پس چی فکر کردی اینا همش یه نقشه بود برای گیر انداختن تو البته...
ولدمورت با صدای سرد وتیزش به آرامی گفت:خفه شو چانگ!میخوام اینبار خودم حساب این پیرمرد رو قبل از اینکه بقیه برسن یکسره کنم و بعد از اون پاترو.
صدای جنگ در طبقه پایین کمتر شده بود. هری امیدوار بود کسی به کمکشان برسد.ولدمورت به سمت دامبلدور رفت.
_:تو پیرمرد احمق فکر کردی میذارم سر از کارهای من در بیاری.تو این چند سال خیلی من رو اذیت کردی.حالا هم مجازاتت مرگه با زجر وعذاب.ولی راهی هست که راحت بمیری،به من تعظیم کن!
دامبلدور با صدایی که از آن خستگی در عین حال آرامش میبارید برای اولین بار گفت:تام،تو از بچگی در مسیر بدی قدم برداشتی!
ولدمورت داد زد:تو حق نداری منو تام صدا کنی.
بعد مثل اینکه چیزی را به یاد می آورد گفت:حالا من جلوی چشمهای تو پاتر را میکشم.بازش کنید.
حالا نگاه دامبلدور پر از خشم و ترس آمیخته بود.وقتی هری را باز کردند ولدمورت گفت:پاتر باز هم تو مورد بخشش لرد ولدمورت قرار میگیری و میتونی با من دوئل کنی تا بمیری،ولی ایندفعه زیاد طولش نده چون من ارتباط اینجا رو با وزارتخونه قطع کردم و هیچکس به کمکت نمیاد. البته شاید کسی از اون احمق هایی که پایین هستند بیاد بالا که در اون صورت هم من میکشمش.
با گفتن این جمله ولدمورت و مرگ خوارانش خنده ای وحشیانه سر دادند.ولدمورت شروع کرد، همان تعظیمی که سه سال پیش هم قبل از دوئل از او دیده بود.هری تعظیم نکرد.ولی ولدمورت عکس العملی نشان نداد.مشخص بود که میخواهد هرچه زودتر هری را بکشد.اولین نفرین ولدمورت اواداکداورا بود.هری جا خالی داد.لحظه ای نگاهش با چشمان دامبلدور که سرشار از دلهره و اضطراب بود طلاقی کرد.ناگهان نیرویی را خود حس کرد.چوبش را به سمت ولدمورت گرفت و در ذهنش گفت:سکتو سمپرا.
حالا دیگر کاملا میتوانست بدون کلام طلسمی را به کار ببرد.
ولدمورت طلسم را منحرف کرد و گفت:اوه پاتر فقط همین چیزها رو بلدی.
ولی کاملا مشخص بود که از اینکه هری چنین طلسمی را بلد است جا خورده.هری خواست بار دیگر حمله کند که ناگهان همان کسی که در پایین با طلسم بنفشی آلکتو را زده بود در آستانه در دید.عجب قیافه آشنایی داشت. دماغی کشیده و مو و ریشی بلند البته نه به بلندی دامبلدور.
با صدایی که هری را یاد شخصی می انداخت ولی هری آن لحظه فرصتی برای فکر کردن به آن نداشت گفت:تام!چند وقت بود تو رو ندیده بودم.خیلی دوست داشتم باهات دوئل کنم ولی انگار خیلی ضعیف شدی که داری با یک نوجوان هفده ساله مبارزه میکنی.دوست داری با من هم کمی دست وپنجه نرم کنی؟
با گفتن این حرف تعظیمی به شیوه خود ولدمورت کرد و یک حرکت چوب دستی همه مرگ خواران را بیهوش کرد.هری داشت از تعجب شاخ در می آورد. چنین جسارت و قدرتی را فقط در دامبلدور سراغ داشت.اما او که بود که به ولدمورت تام میگفت و اینطور که به نظر میرسید قبلا او را شکست داده بود.
ولدمورت که انگار خاطرات بدی را به یاد می آورد گفت:اینبار نمیذارم منو شکست بدی.
و او هم تعظیمی کرد.هری از پیش آنها کنار رفت و دست و پای دامبلدور را که با طنابی نامرئی پیچیده شده بود باز کرد. برخلاف انتظار هری دامبلدور بلند شد و جنگی که میان آنها در گرفته بود را مثل یک فیلم سینمایی تماشا کرد.
هری گفت: پرفسور...
دمبلدور با خیالی راحت و لبخندی روی لب گفت:هری فقط تماشا کن!
جنگ بین آن دو فرد حدود ده دقیقه طول کشید. در این بین هری چیزهایی دید که تا بحال در دنیای جادوگری ندیده بود. نفرین هایی با رنگهای عجیب و مختلف.بعد از مدتی بالاخره ولدمورت که عرق از سر و رویش میریخت تسلیم شد.بعد نگاهی به هری و دامبلدور انداخت و گفت:باز هم شانس آوردید ولی دفعه بعد نمی تونید از چنگ من فرار کنید. و در لحظه ای غیب شد.
دامبلدور همه مرگ خوارها را با طنابی نامرئی بست. آن مرد با لبخندی به پهنای دهانش به سمت هری و دامبلدور رفت، با هری دست داد و رو به دامبلدور کرد و گفت:خوب بود آلبوس؟
دامبلدور نگاهی با تحسین به او انداخت و گفت: عالی بود.معلوم شد که همه چیز رو از من خیلی خوب یاد گرفتی.
بعد رو به هری کرد و گفت: هری این برادرم آبرفورثه.

خب خب خب!
فکر می کنم که این داستان یکی از بخش های یکی از داستان هایی که در قسمت مقالات سایت جادوگران زده شده است!
نمی دونم که داستان اصلیش و دنباله دارش هم نوشته خودت هست یا نه!
ولی بهر حال باید یه داستان دیگه که خودت هم توش حضور داشته باشی و صد در صد سوژه اش از خودت باشه بنویسی!

تأیید نشد
موفق باشید
سارا


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۲۱:۳۲:۵۴

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
اوايل سپتامبر بود و وزش بادي ملايم جريان هواي دلپذير تابستابي را در اطراف محله ي گريمالد مطبوع تر مي كرد.
زن و مرد جواني در حاليكه مشغول صحبت با يكديگر بودند به جايي در ميان خانه هاي شماره 11 و 13 نزديك مي شدند.
_«وزش باد يه كم تند شده.مطمئني سردت نيست؟»
زن درحاليكه رداي ارغواني رنگش را محكم تر دور خود مي پيچيد جواب داد:
_«نه سردم نيست...مي دوني اون چيزي كه بيشتر از وزش باد منو نگران مي كنه آپارات هاي پشت سر همه...جيمز فكر نمي كني اين همه جسم يابي در طول هفته براي بچه خطرناك باشه؟درمانگر سنت مانگو مي گفت توي ماههاي آخر بايد بيشتر از هميشه احتياط كنم...»
جيمز سرش را به نشانه ي تأييد تكان داد:
_«حق با توئه.فكر مي كنم توي ماه آخر تو به يه مرخصي احتياج داشته باشي .در اين مورد با دامبلدور صحبت مي كنم...فرانك لانگ باتم مي گفت آليس هم مثل تو از آپارات هاي طولاني ناراضيه.به نظر من دامبلدور در اين موارد كمي بي ملاحظه ست....بعد از اومدن بچه فعاليت براي محفل مطمئناً از اين هم دشوار تر مي شه امّا چاره اي نيست...راستي فكر مي كني جلسه ي اضطراري امشب به خاطر چيه؟بازم يه مأموريت جديد؟!»
_«نمي دونم...به هر حال حتماً كار مهمي بوده كه دامبلدور اين موقع از شب احضارمون كرده»
جيمز شانه هايش را به نشانه ي بي اطلاعي بالا انداخت و زنگ خانه شماره ي 12 را فشار داد.

***********************

«ليلي چقدر ديگه مونده؟من دارم از اشتياق بغل كردن پسر كوچولوي جيمز ديوونه مي شم!يه كم سريع تر لطفاً!»
_«متأسفم سيريوس.حداقل بايد تا آخر ماه صبر كني.ضمناً چي باعث مي شه كه فكر كني اون يه پسره؟!شايد...»
_«دست بردار ليلي!من مطمئنم كه پسره!تو هم به جاي بجث كردن روي جنسيت بچه بهتره سعي كني يه خورده زودتر ما رو از اين انتظار بيرون بياري!»
جيمز در حاليكه به سيريوس لبخند مي زد با صدايي آرام رو به ليلي گفت:
«دامبلدور به نظر ناراحت و عصبي مي رسه.فكر مي كني اتفاق به خصوصي افتاده؟»
ليلي نگاهي به چهره ي گرفته ي دامبلدور كه در آنسوي ميز نشسته بود انداخت:
_«فكر كنم به خاطر تأخير مودي ناراحته.اون هميشه با بي برنامگي هاش وقت بقيه رو تلف مي كنه»
_«نمي دونم...شايد هم از غيبت آليس ناراحت شده.فرانك مي گفت امشب حالش خوب نبوده و مونده خونه تا استراحت كنه»
در همين موقع صداي زنگ در بلند شد و با فريادهاي مادر سيريوس به هم آميخت.
سيريوس در حاليكه سعي مي كرد صدايش بلند تر از صداي مادرش باشد با كلافگي فرياد زد:«يكي اون پرده رو بكشه!من مي رم درو باز كنم .بالاخره سروكله ي مودي پيدا شد!»
بعد از ورود مودي چند دقيقه طول كشيد تا ريموس و سيريوس با كمك هم توانستند تابلوي مادر سيريوس را ساكت كنند.
دامبلدور در آنسوي ميز كماكان با چهره اي گرفته به جمع نگاه مي كرد.
مودي در حاليكه جرأت شكستن سكوت را به خود مي داد به آرامي پرسيد:«آلبوس اتفاقي افتاده؟»
دامبلدور آه بلندي كشيد و در حاليكه به آرامي تك تك اعضاء محفل را از نظر مي گذراند نگاهش روي ليلي ثابت ماند.
ليلي با نگراني به جيمزنگاه كرد.
جيمز سعي داشت با نگاهي اطمينان بخشش او را آرام كند امّا احساس مي كرد موجي از اضطراب وجود پر تلاطم خودش را نيز در بر گرفته است.
بعد از چند دقيقه سكوت طاقت فرسا دامبلدور بالاخره شروع به صحبت كرد:
«متأسفانه خبر خوبي براي شما ندارم.امشب من در جريان يك پيشگويي از حقايقي با خبر شدم كه بازگو كردنش واقعاً برام دشواره...فرصتي براي مقدمه چيني بيشتر نيست.به جاي توضيحات اضافه،متن پيشگويي رو عيناً براتون تكرار مي كنم:
آمدن كسي كه قدرت غلبه بر لرد سياه را دارد،نزديك است.او فرزند كساني است كه قبلاً سه بار با او جنگيده اند.در اواخر ماه هفتم به دنيا مي آيد.لرد سياه او را با خود برابر مي داند.قدرت او را با قدرت خود مشابه مي داند.اما او قدرتي دارد كه لرد سياه نمي داند و يكي از آنها به دست ديگري كشته مي شود...و وقتي يكي از آنها زنده است ديگري نمي تواند زنده بماند.كسي كه قدرت غلبه بر لرد سياه را دارد،در اواخر هفتمين ماه سال به دنيا مي آيد
دامبلدور بعد از چند دقيقه سكوت با صدايي گرفته ادامه داد:«متأسفم از اينكه بايد بگم ولدمورت هم از موضوع پيشگويي باخبره»
هيچ كس توانايي بيان كلامي را نداشت .
ليلي با صدايي كه به سختي قابل تشخيص بود آرام زمزمه كرد:«اواخر هفتمين ماه سال...اواخر هفتمين ماه سال...»
جيمز در حاليكه سعي مي كرد بر خود مسلط باشد دستش را بر شانه هاي ليلي گذاشت.
در آنسوي ميز صداي شكستن چيزي به گوش رسيد.جام لانگ باتم از دستان لرزانش به زمين افتاده بود و خرده هاي شيشه در اطراف صندلي ها مي درخشيد.
---------------------------------------------------------------------------
مطمئن نيستم جلسات محفل در اون سالها هم توي خونه ي شماره 12 گريمالد تشكيل مي شده.با اين وجود همين لوكيشن رو انتخاب كردم چون هممون باهاش آشنا تريم.





:phone:الوووو ناظر؟!...الو الو...صدا مياد؟!....الو قطع و وصل مي شه...از دست اين موبايلا كه هيچ وقت آنتن نمي دن!!...ببين استر جون اگه صدامو داري جواب بده!...زنگ زدم بگم پس كي پستاي از جلو نظامو ويريش مي كني؟!...الو....بوووووووووووووق...ناظر مورد نظر در دسترس نمي باشد.اعضاي سيريش لطفاً در ايام عيد مزاحم نشويد!بووووووووق...الو!استر چرا صداتو نازك كردي...الوووووووو....
منم مثل آبرفورث در چه حدي؟!!



مشترک مورد نظر در دسترس اومد ...
خوبه فکر نمیکردم انقدر خوب نوشته باشی ... تایید میشه ... این پست هیچ ربطی به عید نداره ...
واقعا خوب بود ...
تایید شد!!!
آرم شما به زودی به همراه چند تازه وارد داده میشه (پادمور)


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۲:۴۶:۲۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۰:۲۱:۴۲



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
یک خانه ...
شاید...!!!
یک مکان مناسب برای اختفا...
جایی برای مبارزه با سیاهی ، تاریکی ، مرگخوارها ...
مکانی برای جنگیدن با ولدمورت ... ارباب تاریکی...
محفل ققنوس !!!
کاش خادمان تاریکی نیز خانه را از نگاه بی اعتنای یک ماگل (مشنگ ) میدیدند.
میدانم که ماگل ها این خانه را ، خرابه میدانند.
مخروبه ... متروکه ...
که ارواح در آن زندگی میکنند.
ویرانه ای در میان یک باغ کوچک .
باغی که همه درختها و گلهای خود را پژمرده نشان میدهد.
با اینکه میدانستم فقط ماگل ها ، مقر مبارزه با شیطان را اینگونه میبینند ، اما...
کاش محفل در نگاه مرگخواران نیز اینگونه جلوه میکرد.
در دلم خندیدم. خنده ای تلخ که آشفته و پریشان بود.
سه بار به در آبی رنگ مخروبه ماگلی کوبیدم و منتظر ماندم ...
صدای قدمهایی که به در نزدیک میشد را به خوبی میشناختم.
صدا خاموش شد.
میدانستم که وردهایی را زمزمه میکند ، ولی نمی شنیدم.
وردهایی که من هم چند روز قبل برای ورود یک مرگخوار زمزمه کرده بودم.
ورد هایی که شاید محفل را به کام مرگ فرستاده بود.
در باز شد و مردی بلند قامت و لاغر اندام را در چشمان خود احساس کردم.
مردی که انبوه ریش نقره فامش نشان میداد که چند سالی از من بزرگتر است ، با چشمان آبی روشن از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به من

نگاه میکرد.
و لبخندی از روی آرامش و شادی !!!
_ به موقع اومدی آبرفورث
_ دوباره اتفاقی افتاده آلبوس ؟!
لبخند روی لبش بیشتر خودنمایی کرد و آشفتگی مرا به آرامش فرا خواند.
_ بیا تا نشونت بدم
خندیدم .
_ نمیترسی که منم ...
_ خواهش میکنم ابر ! ا ون ماجرا دیگه تموم شد.
نمیدانم آلبوس چطور میتوانست خطر نابودی محفل را فراموش کند ، اما من چنین اجازه ای به خود نمیدادم.
قدمهای آلبوس را همراهی کردم و در بزرگ پشت سرم را، به تماشای باغ دعوت کردم.
به اتاقی که روبه روی در ورودی قرار داشت ، وارد شدیم.
اتاقی که یک خاطره نزدیک را در ذهنم روشن میکرد. خاطره ای که تمام وجودم را دراظطراب فرو میبرد.
روی یک صندلی کهنه که در کنار میز تیره رنگ وسط اتاق قرار داشت ، نشستم.
از میان انبوه کتابهایی که روی میز بود ، نگاهم روی کتاب قدیمی ، بزرگ و قطوری ثابت ماند.
_ دنبال چه طلسمی میگردی آلبوس ؟
آلبوس که سعی میکرد جای خالی برای آوردن نوشیدنی روی میز پیدا کند ، با آرامش گفت : طلسمو پیدا کردم. دیگه لازم نیست نگران باشی

ابرفورث.
_ چه طلسمی ؟
_ طلسم تشخیص هویت!
یه چیزی مثل معجون حقیقت ، ولی این یک طلسم باستانی قدرتمنده. اگه کسی تغییر شکل داده باشه و وارد خونه بشه ، معجون تغییر شکل خنثی

میشه و هویت اصلی اون شخص معلوم میشه.
لبهایم را باز کردم تا چیزی بگویم ، اما ...
_ میدونم ، میدونم چی میخوای بگی ابر ! در این مورد باید بگم که این هم یک طلسمه و هم برای مکانه.
معجون حقیقت رو باید به کسی که تغییر شکل داده خوراند ، اونم بعد از اینکه با وردی تضعیفش کرده باشیم، ولی طلسم تشخیص هویت رو یک بار

روی خانه اجرا میکنیم و هر کسی که تغییر شکل داده باشه و داخل خونه بیاد ، خود به خود اثر معجون تغییر شکل از بین میره.
تارهای نقره ای رنگ متصل به صورتش را نوازش کرد.
_ از اونجایی که من هنوز نمیدونم طلسم تشخیص هویت چقدر دوام میاره ، بهتره هر روز این طلسمو روی خونه اجرا کنیم ، تا مشکل چند روز

پیش به وجود نیاد.
چند روز پیش ...
این چند کلمه دوباره مرا در باتلاق غم و اندوه فرو برد و خوشحالیم را که با حرفهای آلبوس به دست آورده بودم ، بلعید.
کاش آلبوس زودتر این طلسم را پیدا میکرد.
و من در خاطره ای نه چندان دور غرق شدم.
نمیدانم فرانک برای چه کاری از محفل بیرون رفت. اما پس از مدتی طولانی که همه نگران او شده بودیم ، بازگشت.
من در را برای فرانک باز کردم. هنگامی که به چشمانش نگاه میکردم ، نفرت را دیدم اما او با لبخندی مصنوعی وارد شد.
رفتارش از همان اول غیر عادی بود. انگار برای بار اول بود که به محفل پا گذاشته بود.
طوری که انگار فرانک نیست.
همه ما را به چشم شکارهایی لذیذ نگاه میکرد . روی صندلی که پشت به در اتاق بود نشست.
صدایی که از پشت سرش آمد ، ترس و وحشت را درچهره اش نمایان ساخت.
وحشت او مانند کسی بود که دشمن را دیده باشد. دشمنی بسیار قدرتمند !!!
این آلبوس بود که علت تاخیرش را جویا میشد.
فرانک سعی کرد که ترسش را پنهان کند و داستانی ساختگی از مبارزه با چند مرگخوار را بازگو کرد.
_ ابر ... آبرفورث...
معلوم هست به چی فکر میکنی. چرا نوشیدنیتو نمیخوری ؟
این صدای آلبوس بود که مرا از افکار پریشان بیرون کشید.
_ بهتره بری غذای بلاتریکس رو بدی. نباید مرگخوار به این مهمی از گشنگی بمیره.
فرانک و جیمز و سیریوس رو هم بیدار کن.
بلند شدم و لحظاتی به میز که دیگر کتابی روی آن نبود خیره شدم.
====================================
====================================
====================================
لطفا به این سوالها جواب بده :
1. شروع داستان خوب بود یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
2. فضاسازی خوب بود یا نه ؟ در چه حدی بود؟
3. داستان رو خوب تموم کردم یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
4. داستان رو خوب پیش بردم یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
5. بلندی ، کوتاهی داستان خوب بود یا نه ؟ با اجازه در چه حدی بود؟
......
1.جواب سوالامو میدی یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
2. تایید میکنی یا برم خودکشی کنم ؟ در چه حدی بود ؟
3. عیدی منو میدی یا نه؟ در چه حدی هست؟
4. سه تا سوال بعد از نقطه چین برای شوخی بود . درچه حدی بود؟
ممنون. در چه حدی بود؟
مثل اینکه کامپیوتر قاطی کرده . در چه حدی بود ؟
...
چکش به تعداد پستهای محفل

آبرفورث عزیز!
پست خوبی بود و جواب من به همه سوال هات همینه!
چند جا فقط ایراد های جزئی داشتی! ولی در کل داستان قشنگی بود و این این رو نشون می ده که می تونی خوب بنویسی!

تأیید شد!
آرمت هم به زودی برات پیام شخصی میشه!

موفق باشید
سارا


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۱:۴۲:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۲۴ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

با سلام

گفتم یک دفعه هم این طوری پست ها رو مورد بررسی قرار بدیم ... جو گیر نشید همیشه این طوری نیست تعداد پست ها زیاد بود گفتم یک دفعه همرو باهم ترتیبشو بدم ...!!!

پروفسور پي ير برنا كورد:

خوب بود تایید میشه !!!
حواست باشه پی یر چون نزدیک عیده تاییدت کردم و گرنه اصلا تاییدت نمیکردم ... چون هنوز به اونجایی که میخواستم نرسیدی ولی بازم برای عیدی که باید به همه ی محفلی ها بدم تایید شد!!!


ویکتور کرام:

تایید شد !!!
اینم از این دقیقا به هدفم رسیدم ... انقدر تاییدت نکردم خودت فهمیدی باید چی کار کنی ... دیالوگت زیاد نبود و فضا سازیت در حد استاندارد بود ... !!!

ادوارد بونز:

تایید شد !!!
دیالوگ کم بود یعنی کم نبود ... نزدیک عیده ... بریم حالشو ببریم ... سارا منو میکشه

الادورا بلک:

تایید شد!!!
اینو اگر نزدیک عید هم نبود تایید میکردم ... چرا؟؟؟
چون پست بسیار عالی ای بودش ... فضا سازی در حد جهانی

پروفسور سینیسترا:

پاراگراف بندیت منو کشت
تایید شد !!!
دیالوگ رو با فضا سازی مخلوط کرده بودی شده بود پیتزا مخلوط

==============

آرم این دوستان به زودی حاضر میشه ...

سارا منو میکشه

ارادتمند
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
سرش را که بلند می کند ساحره ای با ردای بلند مشکی جلوی چشمانش می آید. ساحره بلافاصله سلام مختصری می کند و دستی در ردایش می کند و شیشه ی حاوی محتوی ماده ی نقره ای رنگی را بیرون می کشد .استرجس بلند می شود و چند دقیقه ی بعد ......


------- در خاطره ی ساحره -----------

استرجس به همه جا نگاه می کند. ساحره ای جوان در کوچه های تاریک و ساکت حرکت می کند. ساحره این بار ردای بلند نقره ای را پوشیده است و کمی نگران به نظر می رسد اما با این حال کوچه ها را با قدم های بلند و سریع خود پشت سر می گذارد.استرجس دقیق می شود. ساحره ای که با او به خاطراتش آمده خسته تر به نظر می رسد ولی دیگر از آن نگرانی در چهره اش خبری نیست .استرجس با خود فکر می کند : چه چیزی او را این قدر نگران کرده؟

استر به همرا ساحره ی ردای مشکی او را دنبال می کنند. استر به خود جرات می دهد و می پرسد:

کجا می رفتید ؟

ساحره در حالی که نگاهش همچنان به رو به رو بود و در افکار خودش غوطه ور بود پاسخ می دهد : به زودی خواهید فهمید.

استر ناگهان قلبش شروع به تپیدن کرد. جسد یک ماگل...

ساحره ی ردا نقرهای بالای سر او رفت و نبضش را گرفت و بعد سری به علامت تاسف تکان داد. و هیچ کا ر دیگری نکرد... گویی که با این صحنه بارها بارها رو به رو شده است. استر که انتظار بیشتری داشت برگشت تا دوباره چیزی بگوید اما منصرف شد و دوباره سکوت کرد.

ساحره ردای نقره ای از بالای سر ماگل بلند شد و مسیرحرکتش را به خارج شهر تغییر داد.
ده دقیقه ی بعد هر دو همچنان ساحره شنل نقره ای را تعقیب می کردند. استر بی صبرانه منتظر بود . حالا دیگر کاملا " از شهر خارج شده بودند. و به تپه ی بلندی رسیده بودند. کلبه ی کوچکی در بالای تپه خودنمایی می کرد و دود خفیفی از دودکشش بالا می رفت. ساحره ردا نقره ای تپه را را بالا رفت و به در کلبه رسید. در را باز کرد و وارد شد. شخصی در کنار شومینه نشسته بود و لبخندی مرموزانه رو لبانش نقش بسته بود. داغ مرگخوار واضح ترین چیزی بود که استر به آن چشم دوخته بود. استر این مرگخوار را تابه حال ندیده بود.

ساحره ی ردا نقره ای در حالیکه سعی می کرد لحنش آرام با شد گفت :

بازم یه قتل دیگه؟ فکر کنم قبلا " بهت هشدار داده بودم که اگر یه ماگل دیگر رو بکشی به وزراتخونه اطلاع می دم.

مرگخوار انگار که در مورد یک چیز بی ارزش و به دردنخور صحبت کند لحنش را به حالت چیزی که از آن انزجار دارد تبدیل کرد و گفت :

اوه سینیسترا تو از ماگل ها حمایت می کنی؟اونها هیچ فایده ای ندارند و فقط برای تفریح جادوگران اصیلی مثل ما به وجود امده اند. ماگل های مزخرف !

و آب دهانش را به حالت توهین رو ی زمین انداخت.

استر که بی نهایت عصبانی شده بود به یاد مرگ یکی از دوستان ماگلش افتاده بود با خود فکر کرد : شاید مرگ او هم تقصیر این مرگخواره!

ساحره که مشخص شده بود نامش سینیستراست گفت : این حرف ها رو توی جلسات مزخرف مرگخوارها یاد می گیری ! اونها هیچ کمکی بهت نمی کنند. اونها تو رو برای اهداف خودشون می خوان . من و تو خیلی وقته دوستیم اگه قول بدی از اونجا بیرون بیای من هم قول می دم توی دادگاه وزراتخونه بهت کمک کنم. بهشون می گم که اونها افکارت رو مختوش کردند و تو هیچ تقصیری نداری. فقط باید قول بدی!. باید بهم قول بدی!

مرگخوار قهقه ای سر داد و گفت : بیرون بیام؟! تازه داره اونجا خوش می گذره ؟! من می خوام از اینجا برم و یک مرگخوار کامل شم .می خوام یکی از وفادارترین یاران لرد بشم من امشب از اینجا میرم.
و بهتره بگم دوستی بین من و تو وجود نداره.

سینیسترا که از تلاشش نا امید شده بود چوب دستی اش را بالا یرد تا او را که از جایش بلند شده بود و آماده ی رفتن بود منصرف کند اما پیش از آن مرگخوار ورد "استیوپفای " را به طرف او پرتاب کرده و به طرف در رفته بود.

سینیسترا توانست ورد را منحرف کند . ورد به کتابخانه ی آن سوی دیوار برخورد کرد و کتابها پایین ریختند.

سینیسترا سریع کتابها را کنار زد . به طرف در بر گشت . اما دیگر دیر شده بود مر گخوار فرار کرده بود....


----در اتاق محفل -----------

استرجس به همره سینیسترا در اتاق بودند.استرجس در حالی که تحت تاثیر این خاطره قرار گرفته بود خودش را جمع و جور کرد وگفت :

نتیجه ی درخواست عضویت شما در چند روز آینده معلوم خواهد شد...

-------------------------------------------
استر عزیز اگر خواستی تایید کن و اگر هم نخواستی تایید نکن . هدف من از زدن این پست پی بردن به نقاط ضعف و قوت نوشته ام بود.
( جدیدترین راهای تحریک کردن کسی برای تایید )


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
نیمه شب چهارم فوریه بود؛ برفی که عصر آن روز باریده بود تمام دهکده را سفید پوش نموده و اینک آخرین دانه های برف بی رمق بر روی زمین رها می شدند. تنها صدای موجود صدای مرموز باد بود که در لابه لای درختان لخت می پیچید و زوزه می کشید. کمی دورتر از آن دهکده ی قدیمی در میان انبوه درختان افرا و سپیدار صدای دوتاق بلند جسم یابی به گوش رسید و اندام دو نفر از پشت درختان نمایان گشت که راهشان را از میان درختان کوتاه و بلند پیدا کرده و به راه افتادند. صدای فشرده شدن برف های دست نخورده در زیر پاهایشان به خوبی به گوش می رسید.
نفر دوم که کمی عقب تر راه می رفت گفت: من فکر می کنم باید کمی صبر می کردیم. این بی احتیاطیِ محضه. اما از نفر اول هیچ صدایی به گوش نرسید. پس از لحظه ای سکوت نفر دوم تکرار کرد: نباید الان این کار رو بکنیم. دست بردار هری. نفر اول ایستاد و رویش را برگرداند و گفت: این وظیفه ی منه نه اونا، می فهمی؟
- اما...
- امایی در کار نیست رون، اینو بفهم. سپس رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد. رون خواست حرفی بزند اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد بخاری بود که پس از لحظه ای در فضا گم شد.
مسیر طولانی ای را پیمودند و سر یک دو راهی به سمت شمال پیچیدند و هرچه به پیش می رفتند از دهکده دور و دورتر می شدند. سرانجام بعد از مدتی چیزی که در آن تاریکی دیده می شد شبیه به یک خانه بود. آن دو آنقدر نزدیک رفتند که دیگر رو به روی در ورودی آن ایستاده بودند.
****
کینگزلی مشتش را محکم بر روی میز کوبید و با عصبانیت گفت: کِی؟ بیل گفت: مثل اینکه یه ساعتی می شه.
- و تو الان به من خبر می دی؟
- نه، ما به محض اینکه فهمیدیم بهت خبر دادیم.
کینگزلی گفت: چطوری با محافظت شما این اتفاق افتاد؟ زود باش برو و محافظان هاگوارتز رو دو برار کن و بعد با بقیه ی اعضا به من و آرتور بپیوند. سپس رو به آقای ویزلی کرد و گفت: با من بیا آرتور.
دو مرد در حالیکه قرارگاه را ترک می کردند در میدان گریمولد جسم یابی کردند.
****
هری چوبدستی اش را که محکم در دست گرفته بود بالا برد و نزدیک قفل در گرفت اما قبل از اینکه حرکت دیگری بکند در خانه ی قدیمی خود به خود به رویشان گشوده شد. هری تا خواست وارد خانه شود رون بازویش را گرفت کشید و در گوشش زمزمه کرد: خطرناکه! اما هری توجهی نکرد و بازویش را از میان انگشتان رون رها کرد و داخل خانه شد. رون نیز به ناچار دنبالش پا به درون خانه گذاشت. درون خانه تاریکی مطلق حکم می راند و آنها مجبور شدند چوبدستی هاشان را روشن کنند تا از موقعیت خود با خبر شوند. آنها درون خانه ای نمور، متروک و ویرانه ای حضور داشتند که حتی از بیرون نیز سردتر بود و دارای یک طبقه بود و هیچ چیز جالبی در آن جلب توجه نمی کرد. هری از این وضعیت تعجب کرد اما سلقمه ای که رون به او زد او را به خود آورد. او وقتی رویش را برگرداند متوجه شد نور چوبدستی رون دریچه ای زیر زمینی را روشن ساخته. آنها در ورودی آن را بلند کردند. در زیر آن پلکانی طویلی بود که از آن بالا انتهایش دیده نمی شد. هری و رون هر دو از پلکان پایین رفتند، تعداد پله ها از آنچه تصورش را می کردند بیشتر بود. آنها پایین و پایین تر رفتنتد تا اینکه به سالنی رسیدند که مقصد پلکان بود. سالنی بزرگ و طویل که دیوارهای آن از سنگ های سیاه پوشیده شده بود و علاوه بر نور چوبدستی آنها منابع نور دیگری نیز در آنجا به چشم می خورد. نورهای کوچکی که یاد کرم های شب تاب را در ذهن آنسان تداعی می کرد.
هری و رون در امتداد سالن طویل پیش رفتند. بر روی در و دیوار سالن علایم و مجسمه هایی عجیب به چشم می خورد، حس آشنایی به هری دست داد درست مثل وقتی که در حفره ی اسرار آمیز بود. همانطور که جلوتر می رفتند تعداد نورهای کوچک لرزان بیشتر از پیش می شد و سایه روشنی بر روی مجسمه ی بزرگ و عظیم الچثه ای در انتهای سالن می انداخت. هری و رون روبه رو مجسمه قرار گرفته بودند. هری به آرامی زمزمه ای کرد که سبب شد صدایی عجیب از مجسمه برخیزد آنها حالتی تدافعی به خود گرفتند اما از داخل مجسمه صندوق سنگی بزرگی بیرون آمد. هری نگاهی به آن انداخت چوبدستی را لزرشی و داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد اما اثری نداشت. هری چند ورد دیگر را نیز امتحان کرد اما هیچ کدام اثری نداشتند. هری مدتی فکر کرد و به اندوخته هایش در برابر جان پیچ های دیگر ولدمورت رجوع کرد که ناگهان فکری به ذهنش رسید. او آستین ردایش را بالا زد و ساعد دستش را بالای صندق گرفت اما رون دست او را پایین کشید و دست خودش را جلو برد و گفت: بذار خون یه غریبه باشه. حالا خون تو و اون یکیه ممکنه اون بفهمه.
هری نگاهی به رون انداخت و گفت: نه فکر نکنم اون موقع که اینو می ساخته از این اتفاق باخبر بوده باشه.
- باشه! اما بهتر مراقب باشیم. اون بسیار حساسه و قدرتمند.
هری تصمیم گرفت که به حرف رون گوش کند. رون دستش را بالا برد و با چوبدستی اش بر آن ضربه ای زد که باعث شد خون از دستش سرازیر بشود و روی قفل صندوق بچکد. در صندوق به آرامی باز شد اما چیزی که در آن ظاهر شد صندوق سنگی دیگری بود. رون قطره ی دیگری از خونش را بر آن چکاند. این بار نیز صندوقی دیگر پدیدار شد. آنها فهمیدند همانطور که صندوق های جدیدی بیرون می آید مقدار خونی که برای باز شدنشان لازم است بیشتر و بیشتر می شود. تعداد زیادی صندوق باز شده بودند ولی هنوز چیزی که درون صندوق نمایان می شد چیزی نبود که آنها دنبالش بودند. رون از این رویه تعجب کرده بود . هری دستش را پس زد و گفت: کافیه رون اینطوری نمی شه تو همه ی خونتو دادی .
- نه هری دست میشه. هری رون را کنار زد و این بار خون خودش را روی قفل صندوقچه چکاند اما دیگر در صندوق باز نمی شد.
- هری اون از تو قبول نمی کنه باید خون من باشه.
هری عصبانی شد و رون دوباره دستش را بالای صندوق گرفت و همان کار قبلی را تکرار کرد. مدتی گذشت و انگار هیچ پیشرفت و تغییری در کار آنها حاصل نمی شد جز اینکه حال رون لحظه به لحظه بدتر می شد. بالاخره در آخرین صندوقچه که باز کردنش نیم ساعت و همچنین خون زیادی را برده بود چیزی دیگری نمایان شد. یک فنجان کوچک دسته دار که بر رویش آرم گروه هافلپاف به چشم می خورد. هری دستش را دراز کرد تا فنجان را بردارد که ناگهان درد شدیدی در پیشانی اش شروع شد. جای زخمش چنان درد می کرد که او فریادی کشید و سپس روی زمین افتاد وچوبدستی اش از دستش رها شد و روی زمین غل خورد. رون که خونریزی دستش را قطع کرده بود به سمت هری شتافت.
- هری چت شد. هری!!! پاشو.
سوز عجیبی در سالن پیچید و بدن آن دو را به لرزه واداشت. هری هنوز روی زمین بود و رون سعی داشت آرامش کند. سرما و سوز بیشتر و بیشتر شد تا اینکه شبیه طوفانی شد که منبع اش نامعلوم بود. رون ترسان از وضعی که پیش آمده بود هری را از زمین بلند کرد. اما وقتی سرشان را بلند کردند با چیزی مواجه شدند که انتظارش بعید نبود. ده ها مرگخوار دور آن ها حلقه زده و از پشت نقاب هاشان به آن ها زل زده بودند. دیگری خبری از سوز و سرما نبود.
- بالاخره دوباره رو در رو شدیم پاتر. برای مرگ آماده شو. این صدای بی روح و آشنا از آن کسی بود با قدی بلند و چشمانی قرمز و چهری ای مار گونه که از پشت دو مرگخوار دیگر به طرف آنها می آمد. او ادامه داد: زیاد سخت نبود نه؟! آخه من نمی خواستم قبل از رویایی با من خودتو خسته کنی. باید از دوستت تشکر کنی پاتر.
هری با تنفر با او نگاه می کرد از اینکه بدون چوبدستی اش با ولدمورت رو در رو شده عصبانی به نظر می رسید. ولدمورت دیگر در دو قدمی او بود که رون چوبدستی اش را به طرف او گرفت و گفت: کروسیاتوس.
اما ولدمورت به راحتی طلسم را دفع کرد و با حرکت چوبدستی اش رون را به گوشه ی سالن پرتاپ کرد.
- فقط من و توییم پاتر اما تو بدون چوبدستی ای و من چوبدستی دارم. البته اگه هم داشتی کاری ازت بر نمی اومد. به زودی به والدینت می پیوندی هری. چیزی که هفده سال به تعویق افتاده بود. آواداکدا...
چوبدستی ولدمورت به طرز عجیبی از دستش پرتاب شد. ولدمورت و مرگخوران رویشان را برگرداندند و با پانزده نفر از اعضای محفل روبه رو شدند که همگی با هم چوبدستی هاشان را به طرف او نشانه رفته بودند. هری از فرصت استفاده کرد و چوبدستی خودش را برداشت. و به طرف ولدمورت گرفت.
- چه جشن بزرگی! خیلی خوشحالمون کردید که به اینجا اومدید. حالا می تونین همتون با هم بمیرین. او به مرگخواران اشاره کرد و در یک لحظه انوار طلسم های گوناگون سالن را پر کرد.
- دیفندو.
- ایمپریوس
تانکس با دم باریک مشغول مبارزه بود و لوپین با بلاتریکس لسترنج.
- استیو پفای
طلسم بیهوشی بیل به ویلکز بر خورد و او را به زمین انداخت. او برای اینکه مدتی از دست ویلکز خلاص شود ورد " پتريفيکوس توتالوس" را بر رویش انجام داد تا نتواند تکان بخورد.
املاین ونس در اثر طلسمی که روزیه به طرفش فرستاده زخمی شده و حالا کینگزلی به جای او می جنگید. و مودی چشم باباقوری به طرز ماهرانه ای با رباستین می جنگید.
چشمان هری مرتب به دنبال ولدمورت می گشت اما گویی خبری از او نبود امکان نداشت ولدمورت به این راحتی ها صحنه ی مبارزه را ترک کرده باشد و مرگخوارانش را به حال خود بگذارد. اما لحظه ای بعد او را دید که بالای سر پیکر بی حرکت ویلکز ایستاده و چوبدستی او را برداشت. هری به یاد چوبدستی ولدمورت افتاد که از دستش پرتاب شده بود. اما فرصتی برای پیدا کردنش نداشت زیرا که ولدمورت افسونی را به سمتش روانه کرد و هری جاخالی داد.
ولدمورت یک ریز طلسم به طرف هری می فرستاد و هری فقط مجبور به دفاع می شد. ولدمورت خندید و گفت: همه ی کاری که ازت برمی یاد همینه؟ فقط همین؟!
هری نفسش را با خشم بیرون داد و فریاد زد: کروسیاتوس. طلسم از بغل گوش ولدمورت رد شد و به دیوار برخورد کرد.
- بد نبود داری پیشرفت می کنی! اما این در برابر من کمه.
هری برای بار دیگر فریاد زد: سکتوم سمپرا.
طلسم به دست ولدمورت برخورد کرد و دستش به طرز وحشتناکی شروع به خونریزی کرد اما او به راحتی خونریزی را قطع کرد و گفت: تو که نمی خوای اینطوری منو بکشی! با ورد خادمم؟ متاسفانه اون اینجا نیست تا ببینه شاگردش چه خوب از این طلسم استفاده می کنه. حالا طعم مرگ رو بچش پاتر.
اما ضربه ای که به برخورد کرده بود فرصت این را به او نداد تا طلسمش را بر زبان جاری بسازد. هری رون را دید که با چوبدستی اش صندوق بزرگ سنگی را با شتاب به سوی ولدمورت فرستاد که سبب شد او نقش زمین شود و چوبدستی از دستش بیرون بپرد. تعداد زیادی از مرگخواران مجروح شده بودند و تعداد باقی مانده نیز با دیدن این صحنه ترس برشان داشت. ولدمورت در حالیکه سعی می کرد برخیزد به رون نگاه کرد و گفت: مطمئن باش سزای کارت رو می بینی. رون پوزخندی زد و چوبدستی ولدمورت را که در دست داشت شکاند. چشمان قرمز ولدمورت از شدت نفرت و عصبانیت برقی زد و ناپدید گشت. بقیه مرگخواران نیز همراه او جسم یابی کرده و غیب شدند.
هری نگاهی به رون انداخت و گفت: ممنونم. کارت خیلی عالی بود. رون خندید و از جیب ردایش فنجان کوچکی را در آورد و در دست هری گذاشت.
پایان.
_________________________
از اینکه طولانی شد معذرت


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
شب سردي بود و برف سنگيني مي باريد . باد سرد مي وزيد و برف ها را با خودش حمل مي كرد و از طرفي به طرف ديگر مي برد. صداي هوهوي جغد شمالي سفيد رنگي روي درخت كاج بلند روي تپه سكوت شب را مي شكست .و شايد همين باعث شده بود من كه زير درخت نشسته بود.خوابم نبرد.... هوا سرد بود و از نيمه هاي شب گذشته بود و سختي روز كاري گذشته باعث مي شد هرچه بيشتر پلكهايم به هم نزديك شوند و خواب مرا دربربگيرد.
-:نمي دانم چه چيزي باعث شده كه دامبلدور به من بگويد كه جلوي اين كلبه ي چوبي قديمي و كر كثيف نگهباني بدهم ... ولي چيزيه كه دامبلدور گفته و بايد اجرا شود ...خدايا يه كاري كن خوابم نبره ... بهتر يه آتيش روشن كنم كه گرم بشم ..اما نه امكان داره كه كسي منو ببينه و موضعم لو بره.... واي خيلي سرده ...
بالاخره مجبور شدم كه با جادوي بخاري خودمو گرم كنم اما هم گرماي زياد و هم سرماي زياد باعث خواب مي شن .. همين جوري كه جغد با صداي بلند هوهو مي كرد و آزارم مي داد خوابم برد و به خواب شيريني رفتم ......
خواب مي ديدم كه كنار يك شومينه نشستم و يك فنجان قهوه ي داغ هم تو دستمه و روي صندلي تاب مي خورم آتش گرماي لذت بخشي داشت و شعله هاش در كنار هم مي رقصيدن .... كه ناگهان شعله ها به رنگ سبز دراومدو يه نفر در حالي كه مي چرخيد جلوي پاي من از آتش بخاري بيرون اومد و با شنل سياه خاكستر آلود و چشمان قرمز رو به من كرد گفت : آفرين به تو عضو خائن ...تو پستتو ترك كردي ... بعد تبديل به مينروا شدو گفت : آقاي بونز شما از قوانين سرپيچي كردين و بايد مجازات بشين . من گيج شده بودم كه مينروا به بلاتريكس لسترنج تبديل شدو قهقهه اي وحشيانه زد سپس قهقهه خاموش شد و بلا به دامبلدور تبديل شد ..: پاشو ادوارد برگرد سر پستت اين ماموريت خيلي مهمه!!..
از خواب پريدم كه چوبدستيم از دستم پريد و به هوا رفت ... به خودم كه اومدم ديدم كه يك نفر با شنل سياه و نقاب جلوم وايستاده و علامت شوم بالاي سرم رو هوا مي درخشه ... همه جا از نور اون علامت سبز شده بود...چه اتفاقي افتاده بود؟... آهان من خوابم برده بود.. سرپستم .. واي ..چه اشتباهي.....گفتم تو كي هستي؟
-: ساكت شو آقاي بونز .. بگو دامبلدور اينجا چي قائم كرده كه گفته تو اينجا نگهباني بدي؟
-: من نمي دونم اگرم مي دونستم به تو نمي گفتم..
-: پس آدم بدرد نخوري هستي بهتره كه بميري ....
تو حرف زدنش قاطعيت نمي ديدم .. با ترديد حرف مي زد... معلوم بود اولين بارش است .. اون اصلا اين كاره نبود...
-: بكش .. ولي كشتن من دردي رو برات دوا نمي كنه .....
-: او .. او ..فكر كردي خيلي شجاعي آقاي بونز..اگه بكشمت لرد سياه خوشحال مي شه.. و به من پاداش مي ده...
با وجود اين هيچ اقدامي نكرد .. و به دور و برش نگاه مي كرد.. انگار منتظر بود از آسمون براش كمك بياد.. همين باعث شد جرئت بيشتري بگيرم .. اون نمي تونست اينكارو بكنه اولين بارش بود.. مغزم با سرعت زيادي كار مي كرد.. دنبال يه راه چاره بودم كه نه سيخ بسوزه نه كباب ...
-: گفتي كه نمي دوني ديگه نه..
-:نه ... نمي دونم اگه هم مي دونستم بهت نمي گفتم..چرا معطلي منو بكش.. بكش ديگه..
-: چوبشو بالا آورد و گفت : كروشيو(بشكنج)....
دردي زود گذر منو گرفت و بعد از بين رفت ..دوباره گفت.. و دوباره منو دردي زودگذر منو گرفت اما بيشتر از دفعه ي قبل طول كشيد.لبمو گاز مي گرفتم كه صدام در نياد..چوبشو آورد پايين بيشتر مضطرب شده بود چون مي ديد نمي تونه؛ ترسيده بود دستش لرزش خفيفي پيدا كرده بود....ديگه مطمئن بودم نمي تونه..
-: اين راهش نيست پسر جوون .. تو بدرد مرگ خوار بودن نمي خوري .. راهي كه انتخاب كردي اشتباهه ..تو رو به يه چاه مي بره يه چاه خيلي عميق.. بيا با محفلي ها .. من خودم ازت حمايت مي كنم .. تو مي توني خيلي بهتر از اين باشي ..خودتو آلوده نكن پسر..
-: نه .. نه... ساكت شو اونا مو مي كشن .. اگه برگردم منو مي كشن....خودشون گفتن.. همه اش تقصير پدرمه اون مي خواست كه من از خون اصيلش دفاع كنم .. تقصير اون بود... تقصير اون بود..
به گريه افتاده بود زانو هاش خم شد و به زمين مشت مي كوبيد و نعره مي زد.
-: خون اصيل باعث برتري كسي نيست . همه ي ما آدميم .. اين حرفها مزخرفه .. باور كن مزخرفه... اينا رو مي گن تا از امثال تو به نفع خودشون استفاده كنن .. درسته كه تو اصيل زاده اي اما براي لرد مثل يك برده اي اون از تو بيگاري مي كشه ... باور كن راست مي گم ... باور كن..
در حالي كه نعره مي زد گفت: خفه شو....خفه شو.... نمي خوام بشنوم .. نمي خوام.. بمير.. تو بايدبميري .. من تو رو مي كشم .. آره .. با همين دستام مي كشمت...
چوبشو به سمت من گرفت و نعره زد : آواداكداودا..
فكركردم مردم .. چون آخرين چيزي كه ديدم يه نور سبز بود و بعد.... نه خدارو شكر به موقع جسم يابي كرده بودم و درست پشت درخت ظاهر شدم.. اول تصميم گرفتم كه در برم اما نه .. چوبدستيم.. جستي زدم و پريدم چوبمو برداشتم..برگشتم پشت سرمو نگاه كردم .. وايستاده بود روبه روم و به اطرافش نگاه مي كرد بازم منتظرامداد غيبي بود .. كه برگشت و پا به فرار گذاشت.. بيچاره تو فكر اين نبود كه مي تونه جسم يابي كنه.. ترسيده بود كه بكشمش يا شايد اينكه به وزارتخونه تحويلش بدم .. گيج شده بود و مغزش كار نمي كرد.. با طلسم قلاب گرفتمش و كشيدمش جلو ؛ خلع سلاحش كردم و چوبشو برداشتم .. ديگه از ترس دست و پاشو گم كرده بود... به درخت طناب پيچش كردم .. به تته پته افتاده بود .. مي ترسيد اما بي خودي شايد اگه از نقشه ي من خبر داشت مي خنديد اما..
-: منو نكش .. منو نكش .. خواهش مي كنم..
-: نه پسر نمي خوام بكشمت نترس ..
-: پس حتما مي خواي منو به كاراگاها تحويل بدي .. نه ...
نقابشو برداشتم ، خيلي جوان بود شايد بيست سال بيشتر نداشت و همين باعث شده بود كه من بتونم از دستش در برم و گرنه تيكه بزرگم گوشم بود...
-: نگران نباش جوون .. كاري باهات ندارم فقط مي خوام بدوني كه فرق ما با شما چيه .. ببين پسر من دوست ندارم تو، تو هچل بيفتي .. چون حس مي كنم كه تو مقصر نيستي .. يه چيزي شنيدي و خيال كردي چه خبره.. محفل ققنوس فقط دنبال صلح و آرامشه ..اما مرگ خوارها دنبال كشتن آدما و خون ريزي و كشتار و قدرتن .. آدماي اطرافشون براي اونا مهم نيستن . فقط به خودشون فكر مي كنن ولي ما برعكسيم ما به بقيه فكر مي كنيم نه به خودمون.. اگه تو حتي منو مي كشتي براي من مهم نبود چون از اول وقتي پامو تو اين راه گذاشتم خودمو آماده كرده بود و به عواقبش فكر كرده بودم اما تو نه.. تو خيال مي كردي كه آدم كشتن كار ساده اي .. فكر مي كردي رو وجدان پا گذاشتن سادست اما نيست فكر مي كردي كه از بقيه بهتري ولي شايد اين طور نباشه ... تنها چيزي كه باعث شده من و تو با هم گپ دوستانه اي بزنيم اينه كه من دلم برات مي سوزه و نمي خوام بهت آسيبي برسه .. چون باور دارم كه گول خوردي .. گول وعده هاي پوچ و بي ارزش .. وعده هايي كه دنيا رو برات جور ديگه اي جلوه داد... فكر مي كني اگه يه مرگخوار جلوي تو بود و تو يه محفلي بودي چي كار مي كرد ؟؟ من ديگه چيزي ندارم كه بهت بگم بقيه راه با خودته تو خودت بايد راهتو انتخاب كني ..
نمي دونم چه طور جرئت كردم اين حماقتو بكنم ... ولي دستاشو باز كردمو چوبشو بهش دادم و بعد چوبدستي خودمو پرت كردم وسط برفا و بعد جلوش رو برفها نشستمو گفتم : حالا راهتو انتخاب كن يا با من بيا تا من راهنماييت كنم يا منو همين جا بكش و برو ... نمي دونم ديگه چه اتفاقاتي افتاد چون چشممو بسته بودم و سكوت كرده بودم كه راحت راهشو انتخاب كنه .. سكوت و سكوت و سكوت..... آخر سر پس از اين همه سكوت پريد تو بغلم و گريه كرد....اونشب صبر كردم تا پستم تموم بشه و استرجس پستو تحويل بگيره . سپس با هم رفتيم به مخفيگاه من موقعي كه بر مي گشتيم جغد سفيد بود كه بالاي درخت مي چرخيد و شادمانه هوهو مي كرد..


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
شماره دوازده خانه گریمولد :
هوای خفه ای در خانه براقرار بود و هیچ کس حرفی نمیزد. استر طول آشپزخانه را می رفت و برمیگشت و درحال فکر کردن بود. هدویگ کنار پنجره نشسته و به بیرون نگاه میکرد و در کنار او ریموس به نوشدنی خود زل زده بود در این هنگام مودی از در وارد شد و ردای مسافرتی خودش را روی تنها صندلی انداخت و به سمت شیر آب رفت و مقداری آب نوشید. هیچ کس حاضر به حرف زدن نبود و همه فقط فکر میکرد پس از ده دقیقه سکوت استرجس لبانش را گشود:
ببین بچه ها ما باید یه کاری کنیم. سارا در خطره
ریموس: ولی ...اخه ... چکار کنیم. تو چیزی به نظرت میرسه؟
هدویگ: ببین فکر کردن نمیخواد ما به مرگخوارا حمله میکنیم و سارا رو نجات میدیم.
مودی: اخه ما نمیدونیم اونها کجا اردو زدند...
هدویگ: من میدونم وقتی که داشتند سارا رو میبردند من با فاصله هزار پایی پرواز کردم و اونها رو تعقیب کردم. اونها توی جنگلی به نام «وندولک» نزدیک بلغارستان اردو زده اند. فقط کافیه تا اونجا آپارات کنیم.
آستر ک خوبه پس بهتره آماده بشیم و حرکت کنیم. همه رداهای سفری خود را پوشیدند و برای آپارات آماده شدند

جنگل وندولک در بلغارستان


ویکتورکه میدانست مرگخواران در جنگل هستند و یکی از افراد محفل در چنگ آنان است برای آزاد کردن عضو محفلی به سمت جنگل حرکت کرد.ویکتور بر جارویش سوار شد و به سوی جنگل وندولک حرکت کرد.
در جنگل هوا سرد بود و مه غلیظی اطراف را پوشانده بود.صداهای عجیبی از داخل جنگل می آمد.صدای زوره ی گرگ،هوهو جغد ،صدای خش خش برگ ها و صداهایی که قابل تشخیص نبودند مثل این بود که موجودات کوتوله یا اینکه غول آسا در آن منتطقه قرار داشت که به شکل مخصوصی حرف میزدند.
ویکتور آب دهنش را قورت داد و آرام آرام قدم به سمت اعماق جنگل گذاشت.فقط به هدفش فکر میکرد که آزاد کردن سارا اونز بود..جنگل تاریک و سرد و سنگین بود.هیچ موجود زنده ای دیده نمیشد.فقط صداهایی نا مفهوم شنیده میشد.ویکی چوب جادویش را آماده در دستش گرفته بود و با دست دیگر جارویش را محکم نگه داشته بود. دل و جرئت زیادی داشت ولی جتی اگه دامبلدور هم در این جنگل با این سرو صدای عجیب و مه بود سکته کرده بود.چه برسه به ویکتور.یکم جلو تر نوری دید.قدم هایش را آرام برداشت و نزدیکتر شد.بله محل اختفای مرگخواران را پیدا کرده بود.شانس خوبی هم داشت چون فقط دو مرگخوار در آنجا بودند.بقیه رفته بودند تا ماموریت هایشان را انجام بدهند.او در بین آنها سارا را دید که دست و پایش را به درختی بسته بودند.دو مرگخوار مست مست داشتند سارا اذیت میکردند.یکی از آنها گفت من میروم یه خورده نوشیدنی بیارم.و به طرف یک چادر که در آن حوالی حرکت کرد .ویکتور فرصت را غنیمت شمرد و سریع رفت تا سارا را نجات دهد.مرگخواری که کنار سارا بود.برگشت ولی از بس که مست بود او را با مرگخواری که در چادر بود اشتباه گرفت.ویکتور هم از فرصت استفاده کرد و وقتی سرش را برگرداند گردنش را خرد کرد.بعد سریع دست و پا و دهن سارا را باز کرد.سارا دستانش را نوازش داد و از ویکی تشکر کرد و گفت:خیلی ممنون .چرا این نامرد رو جادو نکردی؟
ویکتور گفت:نمیشد چون صداش می پیچید و مرگ خوار دوم می فهمید.
_اون که مثل این مست بود.چیزی نمی فهمید.
ویکتور پس سرش را خاراند و گفت:ها؟.........آره .......راست.... میگی.
_حالا ولش کن بیا دخل این رو هم بیاوریم و سری بزنیم به چاک.
سارا چوب جادو و جارویش را از کنار چادر برداشت .ویکتور هم رفت در چادر و گردن این مرگخوار را هم شکست.
سارا نگاهی به ویکتور کرد و گفت:تو مهارت خاصی تو گردن شکستن داری.انگار اصلا جادو بلد نیستی نه؟
_الان وقت این حرفها نیست بهتره سریع تر برویم تا بفیقه مرگخوارا نیومدن.
_نه بابا راه افتادی.راستی ورودت به محفل رو تبریک میگم.البته باید بقیه هم قبولت کنند.
هردو سوار جارو شدند و از منطقه حادثه فرار کردند کم کم هوا رو به روشنایی میرفت اشعه هایی از نور خوردشید به آسمان می تابیدند ولی هنوز منبع که خود خورشید بود در پشت کوهها قرار داشت آنها تازه از جنگل سرد و تاریک خارج شده بودند که چیزی را روی زمین دیدند. آنها مانند موچگانی بودند که به سرعت حرکت میکردند
ویکتور: ببینم بهرته بریم ببینیم چیه؟ شاید مرگخواران باشند
سارا: باشه
هردو فرود آمدند و در پشت درختی که به اندازه غولی بی شاخ دم بود پنهان شدند
صدای نامفهومی به گوششان میخورد انگار عدهای باهم بحث میکردند سارا پنهانی نگاهی به آنها انداخت و باشگفتی گفت :
وای اونا اعضای محفلند
و به سمت آنها دوید.
ریموس ، استر ، آلستور و هدویگ : بادیدن او خوشحال شدند و از او پرسیدند که چگونه آزاد شده. سارا هم تمام مجارا را بدون هیچ کم و کاستی تعریف کرد. ویکی که در گوشه ای ایستاده و با خجالت به آنها نگاه میکرد به داستان سارا گوش میکرد بعد پایان گفتگو لوپین به سمت او رفت
ریموس: هی بیا اینجا خجالت نکش
مودی: ببین تو یکی از بهترین ها رو نجات دادی.
استر : ببینم تو دوست داری عضو محفل بشی
ویکتور: از خدامه
استر: خب خوش اومدی .
ویکتور که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید شروع به خندیدن کرد که ییهو از پشت صدایی شنید برگشت ولی آن چیزی را که میدید باورد نمیکرد شش مرگخوار که چوبهای خود را آماده کرده بودند در پشت سر او قرار داشتند ویکتور به پشت خود که حالا بچه های محفل بودند نگاه کرد و دید که همه ایستاده اند . ولی نه هدویگ میان آنها نبود. با خیال راحت دوباره به سمت مرگ خواران برگشت یکی از مرده خورها فریاد زد چوبدستی هاتون رو بندازید شما هیچ کاری نمیتونید بکنید محفلی های کثیف. چه حالی میکنه لرد سیاه وقتی بفهمه همه شما رو قطلع عام کرده ایم در این هنگام نورسبز خیره کننده ای از سمت راست همه به مرگخوار خورد و اورا دومتر انطرف تر از جای خودش به زمین پرتاب کرد. بقیه مرگخوارا به سمت منشأ نور برگشته بودند و ققنوسی ها این فرست را غنیمت شمردند و چوبدستی های خود را به سمت مرگخوارا نشانه رفتند. سپس منشأ نورد که کسی جز هدویگ نبود خود را نشان داد استر سریع طنابی به دور همه مرگخوارا بست و آلستور و ریموس رو برای بردن اونها به آزکابان مسئول کرد سپس رو به هدویگ کرد و به او گفت که برو و به دامبلدور اطلاع بده و بعد به سارا و ویکتور شما هم برید استراحت کنید من میرم ببینم که چیزی بخوصوصی در اردوگاه اونها وجود داره یانه در ضمن ویکتور تو از این به بعد عضو محفلی و باید مراقب خودت باشی. ویکتور و سارا با خند بر جاروهایشان سوار شدند و در آسمان بی کران شروع به پرواز کردند.
جون من اینبار تایید کن


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۴ ۱۵:۲۳:۱۱

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
کلافه و سردرگم توی خیابان‌های خلوت هاگزمید در حال قدم زدن بود و کله‌اش پرشده بود از افکار مبهم و وحشتناک که هر لحظه به مغزش هجوم می‌اوردند.
نمی‌دونست باید چکاری انجام بده تا بتونه اعتماد اعضای محفل رو به خودش جلب کنه.
شاید اگه یه جنگ خونین با چند تا مرگ‌خوار وفادار احمق انجام می‌داد، می تونست باعث جلب اعتماد محفلی‌ها بشه.
توی سال‌های زیادی که از عمرش گذشته بود، هیچ موقع خودش رو اینقدر کوچیک و بی‌ارزش احساس نکرده بود.
همیشه فکر می‌کرد می‌تونه در شرایطی که به وجودش نیاز دارند، به جامعه‌اش، به دوستاش و به دامبلدور خدمت کنه.
اما حالا باید واسه اینکه بتونه اعتماد اونا رو جلب کنه یه کاری می‌کرد، کارسون.
از مقابل هاگزهد رد شد. توی سیاهی بی‌انتهای شب احساس کرد یه چیزی پشت هاگزهد داره تکون می‌خوره.
اول فکر کرد به نظرش اومده.
ولی همین که خواست دوباره در افکارش غرق بشه، دوباره همون حرکت رو احساس کرد و ایندفعه یه صدای نامفهوم و مبهمی هم به گوشش رسید.
دیگه مطمئن شد که یک یا چند نفر اطراف هاگزهد هستند.
دست برد زیر شنلش و چوبدستی اش رو آروم بیرون آورد و محکم توی دستش فشرد.
به سمت سایه‌ها حرکت کرد.
حالا دیگه مطمئن شده بود که یک نفر نیست و از صداهای مبهم و مشکوکی که به گوش می‌رسید می‌شد حدس زد که یک نفر با چند نفر دیگه به شدت درگیر شده.
با قدم‌های سریع و در سکوت مطلق به مرکز درگیری نزدیک شد.
وسط فضای باز پشت هاگزهد یک نفر در حالی که از نوع راه‌رفتن و حرکاتش مشخص بود به شدت زخمی شده در حال مبارزه با، بله مبارزه با چند تا مرگ‌خوار بود.
سعی کرد تعداد مرگ‌خوارها رو بفهمه.
به نظر تعدادشون زیاد می‌اومد. توی اون تاریکی چیزی قابل تشخیص نبود ولی می‌شد حدس زد که یه 7 الی 8 نفری هستند. شخص ناشناس هنوز با شجاعت و ضعفی رو به افزایش به مبارزه ادامه می‌داد و طلسم‌های رنگارنگ بود که به سمت او شلیک می‌شد.
پی‌یر در حالی که سرش رو تا زانو به زمین نزدیک کرده بود تا از برخورد طلسم‌ها در امان باشه به سمت شخص مجروح حرکت کرد.
ناگهان یه صدای محکم و مردونه در حالی که از شدت درد می لرزید محکم و با عتاب فریاد زد: اگه یک قدم دیگه جلو بیای مطمئن باش که به درک می فرستمت.
خدای من این صدای ریموس بود.
ریموس با حالتی برافروخته و چهره‌ای کبود از خشم در حالی که چوب‌دستی‌اش را به سمت پی‌یر و مشخصاً بین دو ابروی او نشانه گرفته بود این جملات رو بیان کرده بود.
پی‌یر بدون توجه به تهدید‌های ریموس به سمت او به حرکت خودش ادامه داد و ناگهان با شیرجه‌ای به سمت ریموس او را به زمین کوبید و نور سبز رنگی از بالای سر آنها به سرعت عبور کرد و چند قدم آنطرفتر به درختی برخورد کرد و درخت رو شعله‌ور كرد.
به سختی خودش و ریموس‌رو پشت دیواری نیمه خراب کشید و برای لحظاتی از آشوب میدان نبرد رهایی پیدا کردند.
پی‌یر با لحنی آرام و خنده‌ای که به چهره‌اش لطافت خاصی بخشیده بود رو به ریموس گفت:
ریموس عزیز گمان نمی‌کردم که یه روز توی چنین شرایطی تو رو ملاقات کنم؟!!!
منو که شناختی؟ منم پی‌یر.!!!
ریموس در حالی که از شدت درد به خودش می‌پیچید با شادی وصصف ناشدنی و برق زیبایی توی چشماش و در حالی که سعی می‌کرد صداش‌ آروم باشه رو به پی‌یر گفت:
پی‌یر!!! خدا تو رو رسوند. چقدر از دیدنت خوشحالم. اینجا چکار می‌کنی؟!!!
پی یر با همان لحن گرم و خنده روی لب گفت: تو اینجا چکار می‌کنی؟!!!
اینا کی هستند؟
با تو چکار دارند؟
ریموس که انگار تازه یادش اومده بود کجا هست و چی شده با دست پاچگی گفت: پی‌یر باید از اینجا بریم. چند تا مرگ‌خوار منو غافلگیر کردند. من باید اطلاعات مهمی رو به محفل برسونم.
پی‌یر: باشه، باشه. تو از اینجا دور شو. من تا از اینجا رفتی سرشون رو گرم می‌کنم.
ریموس: نه، کله شقی درنیار پی‌یر.
ما با هم می‌ریم. تو تنهایی با اونا نمی‌تونی بجنگی!!!
پی‌ری اینبار خیلی جدی و با صدایی همراه با تحکم گفت: ریموس مگه نمی‌گی اطلاعات مهمی داری که برای محفل حیاتیه؟!!!
ریموس: آره، ولی....
پی‌یر: ریموس خواهش می‌کنم!!! من خیلی زود میام.
ریموس به سرعت و لنگ‌لنگان از محل درگیری دور شد.
پی‌یر پشت دیوار پنهان شد و وقتی که مرگ‌خوارها به سرعت از کنارش رد می‌شدند و همچنان با طلسم‌های رنگارنگ ریموس‌رو بدرقه می‌کردند، یکدفعه به میانشون پرید و در حالی که با سرعتی باور نکردنی طلسم‌ها رو به سمتشون شلیک می‌کرد، فریاد زد:
فکر کنم اول باید از من رد بشین!!!
- اكسپليارموس !
- اينكارسروس !
حالا این مرگ‌خوارها بودند که غافلگیر شده بودند و یکی بعد از دیگری به زمین می افتادند و از درد به خود می‌پیچیدند.
از میان مرگ‌خوارها، یکیشون که هنوز سرپا بود به سرعت مقابل پی‌یر قرار گرفت و با خنده موذیانه‌ای گفت:
فکر نمی‌کردم یه روز مجبور بشم با تو بجنگم پی‌یر!!!
تو هم به محفلی‌ها پیوستی؟!!!
پی‌یر: می‌دونستم تو هم مرگ‌خواری، ایگور!!!
امروز حساب‌های گذشته‌رو باهات تصفیه می‌کنم.
من به تو خیلی بدهکارم!!!
پی‌یر رودرروی ایگور ایستاده بود و در چهره خنثی و خندانش آثار خستگی و شکستگی سال‌های پر بیم و هراس و سراسر تجربه به وضوح مشهود بود.
و در سمت دیگه ایگور در حالی که چوب‌دستی‌اش رو در دست می‌فشرد، با چهره‌ای نگران و چشمانی گشاد شده از ترس به پی‌یر خیره شده بود و نگاه مضطربش رو از چوب‌دستی پی یر برمی‌گرفت و به چشمانش می‌دوخت و دوباره بالعكس اين كارو تكرار می‌کرد.
ایگور که سعی می‌کرد لرزش صداش در بیانش مشخص نباشه با خنده‌ای ساختگی رو به پی‌یر گفت: می‌بینم که هنوز حافظه‌ات کار می‌کنه پیرمرد خرفت!
پی‌یر: مطمئناً از حافظه تو بهتر کار می‌کنه!!!
خوب ایگور کارکاروف تو شروع می‌کنی، یا من خودم ترتیبت رو بدم؟
هنوز حرف پی‌یر به پایان نرسیده بود که ایگور به سرعت طلسم مرگباری‌رو به سمت او شلیک کرد و پی‌یر هم با خونسردی نور سبزرنگی‌رو که به سرعت به سمتش می‌اومد منحرف کرد:
تو هیچوقت درساتو خوب یاد نگرفتی، ایگور جوان!!!
خشم ایگور بیشتر شد و چندین طلسم به سمت پی‌یر روانه کرد که همگی رو پی‌یر دفع کرد.
اكسپليارموس !
چوب‌دستی ایگور در هوا به پرواز درآمد و در دستان پی‌یر قرار گرفت.
فضای سنگین و متشنج چند لحظه قبل، در آرامشی خیالی غرق شد و سکوت بر فضا حاکم شد.
ایگور به سمتی پرت شده بود و زیر چشم به پی‌یر که خودش‌رو بالای سر او رسونده بود نگاه می‌کرد.
ایگور: چرا معطلی؟!!! منو بکش!!!
پی‌یر: زنده‌ات بیشتر به درد می‌خوره ایگور.
- اینکارسروس!
طنابی از غیب ظاهر شد و دستان ایگور به بدنش قفل شد.
صداهایی از پشت سر به گوش می‌رسید.
چندین نفر به سرعت به آنها نزدیک می‌شدند.
پی‌یر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
پی‌یر: ریموس!!! خیلی زود برگشتی!
ریموس:فکر نمی‌کردم زنده ببینمت!!!
استرجس: خوشحالم که سالمی پی‌یر.
استرجس خندان و سرحال خودش رو به پی‌یر رسونده بود.
پی‌ری: استرجس! یه بار دیگه همدیگرو ملاقات کردیم.
نگاه استرجس به سمت ایگور چرخید و گفت: ایگور عزیز هم که اینجاست!!!
پی‌یر: آره، فکر کردم بهتره یه کم دستاش به بدنش چسبیده باشه و البته دور از چوب دستیش.
ریموس که به طرز خنده‌دار و ناشیانه‌ای باند پیچی شده بود وسط حرف استرجس و پی‌یر پرید و گفت: بهتره بقیه صحبت‌هارو بذاریم برای بعد.
الان یه چایی داغ، با یه تیکه کیک سیب خیلی مزه می‌ده.
پی‌یر: راستی استرجس، می‌خواستم یه خواهشی ازت بکنم.
استرجس: خواهش می‌کنم پی‌یر. بگو، اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی‌کنم.
پی‌یر: خوب می‌خواستم این افتخار رو داشته باشم که به محفل خدمت کنم.
اگه بشه دوست دارم اگه قراره بمیرم، در راه آزادی و محفل بمیرم.
استرجس:.....
---------------------------------------------------------------------------

استرجس جان، تو رو به ریش مرلین 2 قسم مارو از تأئیدات خودتون بهره‌مند بسازید.
ارادتمند
پی‌یر


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۱ ۲:۰۱:۲۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲:۳۷ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
سلام ، بخشی از داستان که سیاه رنگ است مربوط به پست قبلی است و خطوط آبی جدید است.
-------------------------------------------------------------------------------
سیریوس کنار شومینه خانه اجدادیش نشسته بود و نوشیدنی خود را به آرامی مزمزه می کرد که ناگهان با صدایی از طرف پنجره از جا پرید. یک جغد کوچک بود که با پنجره برخورد کرده بود و افتاده بود. با خود فکر کرد که این روزها چقدر جغدهای ناشی زیاد شده اند!
نامه از طرف لارتن بود . مدتی بود که لارتن کرپسلی همیشه در سفر را ندیده بود. متن نامه اینچنین بود:
===================
دوست عزبز ، وعده ما نیمه شب!
لارتن کرپسلی
===================
پیام واضح بود؛ لارتن از شومینه با او صحبت می کرد.

نیم ساعت بعد...

جلزو ولز آتش توجه سیریوس را جلب کرد. خود لارتن بود. با همان موهای نارنجی و وقار همیشه. قبل از اینکه سیریوس چیزی بگوید، لارتن شروع کرد:
- سلام سیریوس. من زیاد وقت ندارم. در واقع دارم بدون اجازه از این شومینه استفاده می کنم. اما موضوع مهمی پیش اومده. امشب یک نفر اومده بود پیش من و می خواست داروی تقویت کننده طلسم فرمان رو براش جور کنم.(اگر کسی آن را بخورد، راحتتر تحت تاثیر طلسم فرمان قرار می گیرد)
در حقیقت این فروشندگی اشیا و مواد طلسم شده با جادوی سیاه پوشش لارتن بود که خیلی اوقات نتیجه می داد.
لارتن اینطور ادامه داد:
- یکدفعه علامت مرگخواران رو روی دستش دیدم و فکر کردم بد نیست به روش خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم. بخاطر همین به یه نوشیدنی دعوتش کردم و یه خرده عصاره حقیقت رو توی نوشیدنی به خوردش دادم.
از حرفاش چیز زیادی نفهمیدم اما از یه عملیات حرف می زد و این خیلی نگران کننده ست. تو باید به همه هشدار بدی.
سیریوس با حالتی متفکرانه گفت:
- اگه هدف ولدمورت هری باشه با عقل جور در نمیاد که بخواد به هاگوارتز حمله کنه. پس این سوروس چه غلطی می کنه که ما باید خبرو از جای دیگه بگیریم!
- من باید برم. به اون گرگینه مودب سلام برسون!
و به سرعت ناپدید شد.
و ناگهان سیریوس به خاطر آورد که قرار بود صبح هاگزمید جشنواره گلهای جادویی برگزار شود که معمولا بیشتر دانش آموزان به تماشای آن می رفتند و متوجه شد نور خورشید صبحگاهی به صورتش تابیده!

***
به سرعت ریموس و تانکس را بیدار کرد.
تانکس با خمیازه گفت:
- بهتره دلیل خوبی واسه بیدار کردنمون داشته باشی ، سیریوس
سیریوس گفت :
- جون هری و شاید همه بچه های مدرسه. هممون باید سریع آپارات کنیم به هاگزمید.
طولی نکشید که همه تو هاگزمید بودند. صدای موسیقی دلنشینی همه جا رو پر کرده بود. بیشتر افراد حاضر دانش آموزان هاگوارتز بودند و داشتند با خوشحالی گلهای جادویی رو تماشا می کردند و می خریدند.
اما از هری و و دوستانش خبری نبود.
ریموس رفت که از بچه های دیگر سوال کند و بعد چند دقیقه برگشت:
- می گن اسنیپ جریمش کرده که به هاگزمید نیاد. فکر کنم بخاطر در امان نگه داشتن هری از خطر بوده ولی هری رو همه مون می شناسیم . ممکنه با یه کلکی بیاد.
ناگهان تانکس به حالت تعجب به طرف منتهی علیه خیابان اصلی دهکده که به جنگل ختم می شد، خیره شد.
ریموس:
- چیزی دیدی؟
- می تونم قسم بخورم یه طلسمو دیدم که از وسط جنگل به طرف آسمون رفت.
سیریوس:
- آخه توی نور روز؟ حتما خیالاتی شدی.
ریموس:
- ولی ضرر نداره یه نگاهی بندازیم.
همه به سرعت به طرف جنگل رفتند و با یه صحنه درگیری مواجه شدند. هری و رون پشت سنگ بزرگی پناه گرفته بودند و آن طرف چهار مرگخوار که ماسک و لباسشان مرگخوار بودنشان را نشان می داد، موضع گرفته بودند.
ریموس، سیریوس و تانکس با پرتاب چند طلسم مدافع سریع به بچه ها پیوستند.
سیریوس:
- حالتون خوبه.
هری سر تکان داد و به هرمیون که کنارشان افتاده بود اشاره کرد.
- اونا یه طلسم به طرف من زدن ، ولی به اون خورد.
ریموس:
- بیهوشیوس بوده ، فقط بیهوشش کرده.خوب می شه .
صدای یک زن گفت:
- براتون کمک رسیده موش کوچولوها؟ ولی فایده نداره. همتون کشته می شین. جز پاتر که سهم اربابه.
سیریوس:
- خودتی بلاتریکس. از اون صدای عجوزه وار از چند مایلی هم می شناسمت.
و در یک لحظه از پشت سنگ بلند شد و یک طلسم کارتینوس به طرفش زد.
مرگخوار هم سریع جاخالی داد.
- بلک فراری بیچاره! مثل بچه ها مبارزه می کنی!
ریموس:
- ببینین شما در برابر ما شانسی ندارین.چند نفر دیگه هم تو راهن.
یک مرگخوار با صدای خشن گفت:
- بلوف می زنی لوپین.
این صدای گری بک بود. درست هم می گفت در واقع یک بلوف بود.
سریوس گفت:
- باید دیر یا زود درگیر بشیم. هری و رون همینجا از هرمیون محافظت کنن. بقیه هم می ریم بیرون. ریموس ، تو و تانکس از سمت راست برین بیرون، منم از چپ می رم.
درگیری شروع شد. طلسم ها به سرعت پرتاب می شد و طرفین با جاخالی و طلسم های مدافع ، دفاع می کردند.
هری و رون هم که طاقت نداشتند از همانجا با پرتاب طلسم های مختلف سعی داشتند کمک کننند و ناگهان دیدند که گری بک داره به طرفشون می یاد.هری سریع با طلسم تیسندرو اونو با شدت به یک درخت پرتاب کرد. ریموس با بلاتریکس درگیر بود و تانکس و سیریوس هم با دو مرگخوار دیگر.
ناگهان از پشت درختان اطراف چندین طلسم به طرف مرگخواران زده شد و یکی از طلسم ها چوبدستی بلاتریکس را به هوا پرتاب کرد.
بلاتریکس فریاد زد:
- مثل اینکه براشون کمک رسیده. دیگه باید بریم.
بعد از چند لحظه همه مرگخواران آپارات کرده بودند و نویل و جینی از پشت درختان بیرون آمده بودند.
جینی گفت:
- وقتی نویل گفت شما سراغ هری رو گرفتین ، من همراه نویل تعقیبتون کردیم . ولی نزدیک اینجا گمتون کرده بودیم.
تانکس در حالی که سعی داشت هرمیون را بهوش بیاورد گفت:
- و چه به موقع اومدین!
سیریوس رو به هری گفت:
- و شما اینجا چیکار می کردین؟
هری با ناراحتی گفت:
- دست خودم نبود.بعد از اینکه اومدیم هاگزمید یه صدایی از توی سرم منو کشوند اینجا. نمی تونستم مقاومت کنم.
رون:
- ما هم نتونستیم جلوشو بگیریم.
سیریوس:
- تا تو باشی که درس چفت شدگی رو جدی بگیری. حالا همگی عجله کنین. اینجا امن نیست. ممکنه با نیروی بیشتری برگردن.



خب ... بدون حرقی تاییدت میکنم ...
داستانت بد نبود کمی تازه بود ... یعنی تازه نبود از یک دید دیگه گفته بودی ... آرم شما هم به زودی حاضر خواهد شد(پادمور)


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۲:۴۱:۴۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ ۸:۱۴:۳۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.