یک خانه ...
شاید...!!!
یک مکان مناسب برای اختفا...
جایی برای مبارزه با سیاهی ، تاریکی ، مرگخوارها ...
مکانی برای جنگیدن با ولدمورت ... ارباب تاریکی...
محفل ققنوس !!!
کاش خادمان تاریکی نیز خانه را از نگاه بی اعتنای یک ماگل (مشنگ ) میدیدند.
میدانم که ماگل ها این خانه را ، خرابه میدانند.
مخروبه ... متروکه ...
که ارواح در آن زندگی میکنند.
ویرانه ای در میان یک باغ کوچک .
باغی که همه درختها و گلهای خود را پژمرده نشان میدهد.
با اینکه میدانستم فقط ماگل ها ، مقر مبارزه با شیطان را اینگونه میبینند ، اما...
کاش محفل در نگاه مرگخواران نیز اینگونه جلوه میکرد.
در دلم خندیدم. خنده ای تلخ که آشفته و پریشان بود.
سه بار به در آبی رنگ مخروبه ماگلی کوبیدم و منتظر ماندم ...
صدای قدمهایی که به در نزدیک میشد را به خوبی میشناختم.
صدا خاموش شد.
میدانستم که وردهایی را زمزمه میکند ، ولی نمی شنیدم.
وردهایی که من هم چند روز قبل برای ورود یک مرگخوار زمزمه کرده بودم.
ورد هایی که شاید محفل را به کام مرگ فرستاده بود.
در باز شد و مردی بلند قامت و لاغر اندام را در چشمان خود احساس کردم.
مردی که انبوه ریش نقره فامش نشان میداد که چند سالی از من بزرگتر است ، با چشمان آبی روشن از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش به من
نگاه میکرد.
و لبخندی از روی آرامش و شادی !!!
_ به موقع اومدی آبرفورث
_ دوباره اتفاقی افتاده آلبوس ؟!
لبخند روی لبش بیشتر خودنمایی کرد و آشفتگی مرا به آرامش فرا خواند.
_ بیا تا نشونت بدم
خندیدم .
_ نمیترسی که منم ...
_ خواهش میکنم ابر ! ا ون ماجرا دیگه تموم شد.
نمیدانم آلبوس چطور میتوانست خطر نابودی محفل را فراموش کند ، اما من چنین اجازه ای به خود نمیدادم.
قدمهای آلبوس را همراهی کردم و در بزرگ پشت سرم را، به تماشای باغ دعوت کردم.
به اتاقی که روبه روی در ورودی قرار داشت ، وارد شدیم.
اتاقی که یک خاطره نزدیک را در ذهنم روشن میکرد. خاطره ای که تمام وجودم را دراظطراب فرو میبرد.
روی یک صندلی کهنه که در کنار میز تیره رنگ وسط اتاق قرار داشت ، نشستم.
از میان انبوه کتابهایی که روی میز بود ، نگاهم روی کتاب قدیمی ، بزرگ و قطوری ثابت ماند.
_ دنبال چه طلسمی میگردی آلبوس ؟
آلبوس که سعی میکرد جای خالی برای آوردن نوشیدنی روی میز پیدا کند ، با آرامش گفت : طلسمو پیدا کردم. دیگه لازم نیست نگران باشی
ابرفورث.
_ چه طلسمی ؟
_ طلسم تشخیص هویت!
یه چیزی مثل معجون حقیقت ، ولی این یک طلسم باستانی قدرتمنده. اگه کسی تغییر شکل داده باشه و وارد خونه بشه ، معجون تغییر شکل خنثی
میشه و هویت اصلی اون شخص معلوم میشه.
لبهایم را باز کردم تا چیزی بگویم ، اما ...
_ میدونم ، میدونم چی میخوای بگی ابر ! در این مورد باید بگم که این هم یک طلسمه و هم برای مکانه.
معجون حقیقت رو باید به کسی که تغییر شکل داده خوراند ، اونم بعد از اینکه با وردی تضعیفش کرده باشیم، ولی طلسم تشخیص هویت رو یک بار
روی خانه اجرا میکنیم و هر کسی که تغییر شکل داده باشه و داخل خونه بیاد ، خود به خود اثر معجون تغییر شکل از بین میره.
تارهای نقره ای رنگ متصل به صورتش را نوازش کرد.
_ از اونجایی که من هنوز نمیدونم طلسم تشخیص هویت چقدر دوام میاره ، بهتره هر روز این طلسمو روی خونه اجرا کنیم ، تا مشکل چند روز
پیش به وجود نیاد.
چند روز پیش ...
این چند کلمه دوباره مرا در باتلاق غم و اندوه فرو برد و خوشحالیم را که با حرفهای آلبوس به دست آورده بودم ، بلعید.
کاش آلبوس زودتر این طلسم را پیدا میکرد.
و من در خاطره ای نه چندان دور غرق شدم.
نمیدانم فرانک برای چه کاری از محفل بیرون رفت. اما پس از مدتی طولانی که همه نگران او شده بودیم ، بازگشت.
من در را برای فرانک باز کردم. هنگامی که به چشمانش نگاه میکردم ، نفرت را دیدم اما او با لبخندی مصنوعی وارد شد.
رفتارش از همان اول غیر عادی بود. انگار برای بار اول بود که به محفل پا گذاشته بود.
طوری که انگار فرانک نیست.
همه ما را به چشم شکارهایی لذیذ نگاه میکرد . روی صندلی که پشت به در اتاق بود نشست.
صدایی که از پشت سرش آمد ، ترس و وحشت را درچهره اش نمایان ساخت.
وحشت او مانند کسی بود که دشمن را دیده باشد. دشمنی بسیار قدرتمند !!!
این آلبوس بود که علت تاخیرش را جویا میشد.
فرانک سعی کرد که ترسش را پنهان کند و داستانی ساختگی از مبارزه با چند مرگخوار را بازگو کرد.
_ ابر ... آبرفورث...
معلوم هست به چی فکر میکنی. چرا نوشیدنیتو نمیخوری ؟
این صدای آلبوس بود که مرا از افکار پریشان بیرون کشید.
_ بهتره بری غذای بلاتریکس رو بدی. نباید مرگخوار به این مهمی از گشنگی بمیره.
فرانک و جیمز و سیریوس رو هم بیدار کن.
بلند شدم و لحظاتی به میز که دیگر کتابی روی آن نبود خیره شدم.
====================================
====================================
====================================
لطفا به این سوالها جواب بده :
1. شروع داستان خوب بود یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
2. فضاسازی خوب بود یا نه ؟ در چه حدی بود؟
3. داستان رو خوب تموم کردم یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
4. داستان رو خوب پیش بردم یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
5. بلندی ، کوتاهی داستان خوب بود یا نه ؟ با اجازه در چه حدی بود؟
......
1.جواب سوالامو میدی یا نه ؟ در چه حدی بود ؟
2. تایید میکنی یا برم خودکشی کنم ؟ در چه حدی بود ؟
3. عیدی منو میدی یا نه؟ در چه حدی هست؟
4. سه تا سوال بعد از نقطه چین برای شوخی بود . درچه حدی بود؟
ممنون. در چه حدی بود؟
مثل اینکه کامپیوتر قاطی کرده . در چه حدی بود ؟
...
چکش به تعداد پستهای محفل
آبرفورث عزیز!
پست خوبی بود و جواب من به همه سوال هات همینه!
چند جا فقط ایراد های جزئی داشتی! ولی در کل داستان قشنگی بود و این این رو نشون می ده که می تونی خوب بنویسی!
تأیید شد!
آرمت هم به زودی برات پیام شخصی میشه!
موفق باشید
سارا