هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹

tik tak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۹:۴۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
از كوچه ي دياگون پلاك 13
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
جان در حالي كه مدالش را به سينه زده بود داشت در راهرو هاي طويل هاگوارتز قدم مي زد.از مقابل درب كتابخانه عبور كرد.ياد روزي افتاد كه با رز ويزلي در كتابخانه در باره ي تغيير شكل بحث مفصلي كردند .رز ويزلي محبوب ترين شخص او در هاگوارتز بود.به ياد اولين ديدارشان در سال اول افتاد.چه افتضاحي به بار اومد.و ياد خاطره اي كه با هم براي گردش به هاگزميد رفته بودند.همه ي اينها انگار لحظه اي پيش اتفاق افتاده بودند.
ديدار اخيرشان به جز فرياد زدن چيز ديگري نداشت.حالا در قلبش به جز كينه به رز و تمام ويزلي ها و پاتر ها چيز ديگري نبود.با خود قسم خورد كه يك روز انتقام بگيرد.شايد مرگ برادرش در ماه قبل او را حساس كرده بود.
ديگر ذهنش نمي توانست او را ياري دهد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۸ ۱۱:۳۴:۵۷


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
در کتابخانه هاگوارتز نشسته بود و بی حوصله صفحات روزنامه پیام امروز را ورق می زد. حال و هوای دم کرده ی بعد از ظهر یک روز پاییزی کسل کننده. تمام محتوای روزنامه ی به اصطلاح جادویی را اخبار خسته کننده ای در باره ی محبوبیت روز افزون وزیر جدید، گزارش تصویری توزیع مدال های لیگ کوئیدیچ ایرلند و افتتاحیه اولین شعبه ی رستوران جدید دریایی در کوچه دیاگون تشکیل می داد. خمیازه ای کشید و به منظره ی غروب که از پنجره های برج نمایان بود خیره شد. اخیراً هیچ ماجرای سرگرم کننده ای در دنیای پر رمز و راز جادوگری اتفاق نیفتاده بود. نه هیجانی، نه تغییری، نه خطری و نه حتی مرگی! از جایش بلند شد و دستی به موهای تیره اش کشید. با خود فکر کرد شاید یک گردش تفریحی با همکلاسی ها در اطراف جنگل ممنوعه بتواند او را از این حال و هوای کسالت بار نجات دهد. در حالیکه از کتابخانه بیرون می دوید تا پیشنهادش را با آلبوس مطرح کند چشمش به تندیس طلایی رنگ 3 ناجی هاگوارتز و دنیای جادو افتاد که مثل همیشه در راهرو خود نمایی می کرد. چهره هایی آشنا و دوست داشتنی. با افتخار به نام پدرش که با حروفی زرین در زیر یکی از تندیس ها حک شده بود لبخند زد. بعد راهش را به سمت تابلوی بانوی چاق کج کرد و درحالیکه آه می کشید مثل همیشه به دوران هیجان انگیز تحصیل پدرش و دو دوست جدانشدنی او در مدرسه هاگوارتز غبطه خورد.




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
نیمه شبی سرد بود و برف آرام می بارید. هوای غریبی بود و محبوب برای او. باران نیز به آرامی می بارید. گویی که هوا نمیتوانست یکی از آن دو را انتخاب کند.

روزنامه ی بی محتوای پیام امروز را به کنار انداخت و پوزخند زد. اولین گردش علمی برای یک سری بچه های نق نقوی ماگل دیشب شروع شده بود در یک به اصطلاح کتابخانه. کتابخانه ای که کتاب هایش فقط به درد سوزاندن میخورد!

و حالا او آنجا بود.... و احتمالا این گردش هرگز تمام نمی شد.

با خود فکر کرد : چه شب خوبی بود تا مرگ جان چندین بچه را بگیرد. و شاید بعدها می توانست جان پدر و مادرشان را نیز که عزیزشان را از دست داده بودند را بگیرد.

مرگ دوست او بود و او دوست مرگ! او میکشت و در عوض نمی مرد! اما این قضیه تا کی ادامه می یافت؟ اخیرا احساس پیری کرده بود. احساس کرده بود که مرگ به آرامی سرش را به هنگام خواب نوازش می کند. اما حتی مرگ هم نمیتوانست به او خیانت کند.به یاد افتتاحیه هاگوارتز و گرفتن اولین مدالاش به عنوان برترین دانش آموز افتاد. اما حتی در آن هنگام هم چوب دستی محبوبش در جیبش قرار داشت و طلسم آواداکداورا ورد زبانش....هیچکس نمیتوانست از او بگریزد .... حتی خود ... مرگ!!!!

همزمان دو صدا به پا شد :

- آواداکدا...

اما تنها یکی از آنها ادامه یافت و دیگری خاموش ماند!

- ورا!

و آن شب.... در همان حال، وقتی درست در همان فکر بود، مرگ به او خیانت کرد، و او مرگ بود و هیچ دوستی نداشت و مرگ از کسی که او را دوست می پندارد متنفر است که مایه ضعف اوست.


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۶ ۱۱:۰۷:۲۰
ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۶ ۱۲:۴۵:۱۵
ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۶ ۱۲:۴۶:۳۷


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

سروش بهادر پور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹
از شیراز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پروفسور داشت با جاروی پرنده به سوی سرسرا میومد که یک ماگل اورا دید .ویکتور کرام که کنار او بود و داشت چپ چپ به او نگاه می کرد به او گفت هیس وگرنه میکشمت.ماگل بسیار متحیر شده بود

با این کلمات داستان بنویس:
کتابخانه - مرگ - روزنامه - محتوا - محبوب - افتتاح - گردش - اولین - مدال - اخیر


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۸:۲۶:۵۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
کتابخانه - مرگ - روزنامه - محتوا - محبوب - افتتاح - گردش - اولین - مدال - اخیر

در کتابخانه هم بوی مرگ می آمد. اخیرا در تمام روزنامه های مشهور یا محبوب, خبر مرگ بوقی اعظم( که حالا فرقی نمیکنه کی بوده), عضو انجمن مدال داران جادوگری, ترس و وحشت را در همه جای شهر گسترش داده. شایعات بی محتوایی مبنی بر بازگشت ولدمورت در همه جا به گوش میرسد که در صورت صحت برای اینجانب بسیار لذت بخش خواهند بود. فردا قرار بود اولین گردش تفریحی به مناسبت افتتاحیه ی شعبه ی دوم کلبه ی هاگرید( اینو باید بکنن تست کنکور! همش یه نقش تبعی رو میپذره!) وسط جنگل سیاه, به گردش کوتاهی بریم که با توجه به شایعات امید چندانی وجود نداشت پس ناچارم با دلی پر حسرت, تمام اوقات آزاد امروز رو در کتابخانه برای امتحان تاریخ فردا آماده شوم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۸:۲۹:۰۲

تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
ایول باز شروع شد!!!
******************

ویکتور اهل کوهستان بودو سرما. اب و هوای انگلستان برایش آزار دهنده بود. عادت نداشت در محافل عمومی پوستینش را به تن نداشته باشد و سرسرای هاگواتز از این مضوع مستثنا نبود. جشن باشکوهی که به مناسب ورود آنها برای شرکت رد مسابقات جام سه گانه برپا شده بود برایش تازگی داشت. او هرگز در چنین مهمانی هایی شرکت نکرده بود. اینکه همگان اینچنین آزاد باشند تا کودک درونشان را به نمایش گذارند!

درحالی که در چهره اش میشد آثار تحیر را به خوبی خواند به مسیرش برای رساندن خود به جایی در نزدیکی هرمیون ادامه داد. به خوبی صدای هیس هیس اطرافیانی که پشت سرش پچ پچ میکردند را میشنوید و نگاه های چپ چپشان را درک میکرد چرا که خودش هم معتقد بود با این پالتو پوست جدید به همه جور جانور وحشیی شباهت دارد غیر انسان! هنوز یک ماه از آن روز نگذشته بود که آن ماگل بی شخصیت او را با یک خرس اشتباه گرفت و قصد شکارش را داشت!!!

تقریبا به هرمیون که با دوستانش کنار شومینه نشسته بود رسید که ناگهان دست پرفسور یه چیزی که نویسنده یادش نمیاد چون از خوندن آخرین کتاب های هری پاترش دو سال میگذره(!) او را از ادامه ی مسیر بازداشت.

- سلام پرفسور یه چیزی! اتفاقی افتاده؟!
- بینم کروم تو با این پوستینی که تنت کردی گرمت نیست تازه داری کنار شومینه هم میری؟! خیلی بوقیی! حالا اونو ولش کن. این جارو پرنده مال توئه؟!
- اوا آره پرفسور! فکر کنم از جبم افتاده!

----------------------------
قبول کنید کلماتتون زیاد چنگی به دل نمیزد!


تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

دراکو مالفویold5


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تو سرسرا نشسته بودم که به خاطر شکنجه دادن اون ماگل عوضی پرفسور مات و متحیر داشت چپ چپ نگام میکرد . انگار یه ماری از درونم عین جاروی اون ویکتور کرام داشت هیس هیس میکرد

با این کلمات داستان بنویس:
کتابخانه - مرگ - روزنامه - محتوا - محبوب - افتتاح - گردش - اولین - مدال - اخیر


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۴ ۱۸:۲۶:۴۵

وقتی به خرگوشی میگوییم اواداکاداوارا*
این چوبدستی ما نیست که او را میکشد*
بلکه این طبیعت است که اورا هلاک میکند*


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۹

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۵:۱۷ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹
از لندن، در قرمزه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
بامدالی کهاخیرا گرفته بودم وارد کتابخانه شدم و سعی می کردم همه مدال را ببینند. در جایی نشستم و روزنامه ای را برداشتم و بدون این که به محتویات آن نگاهی کنم آن را ورق زدم. در آن خبر مرگ کسی را دیدم. مثل این که مرد محبوبی بود ه است. مثل این که در مراسم افتتاح اولین گردش در جنگل های جادویی کشته شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم، همه جا خلوت بود.مثل این که نمی شود به راحتی جلب توجه کرد. کسانی هم که آن جا بودند به مدال من توجهی نداشتند. پس راهم را کشیدم و رفتم.

تایید شد! ولی موضوع قبلیت بهتر بود.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۰ ۱۷:۱۵:۲۲

با تشکر
ابرکسس
موفق باشید...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۵:۱۷ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹
از لندن، در قرمزه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
با- روزنامه- وارد- کتابخانه -شدم. به- محتوای- روزنامه نگاهی انداختم. نوشته بود که آلن مرلین، فشفشه ی محبوب برنده ی _مدال- و جام برای -گردش- در دنیای -مردگان- شده و -اخیرا - تصمیم گرفته دوباره به گردش در این دنیا بپردازه . اون می خواد یک پل برای ورود همه ی جادوگران به اون دنا رو -افتتاح - کنه.

داستانت خوب بود ولی جمله بندی جالبی نداشت همین داستانتو دوباره ولی خیلی بهتر بنویس.


ویرایش شده توسط eragon_argtlam در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۱۹ ۱۰:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۰ ۱۱:۱۱:۲۹

با تشکر
ابرکسس
موفق باشید...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۹

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۵:۱۷ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۸۹
از لندن، در قرمزه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
پروفسور - ماگل - جاروي پرنده - سرسرا - ويكتور كرام - چپ چپ -متحير - جشن - هيس - شومينه

ناگهان از جا پرید و -متحیر- به اطرافش نگاه کرد. مثل این که سر میز -سرسرا -خوابش برده بود.
به اطراف نگاه کرد و دید که همه ی میز ها پر است و بچه ها روی آن ها نشسته اند.
تازه یادش آمد. آن روز -جشن- برنده شدن -ویکتور کرام -در هاگوارتز بود. خود او هم با -جاروی پرنده ی - فوق سریع اش آن جا رو ی سکو بود. خواست رون را صدا کند که با صدای- هیسی- از طرف شومینه از جا پرید. مثل این که وزیر سحر و جادو آمده بود تا جایزه را به ویکتور کرام تحویل دهد اما همه ی بچه های داخل سرسرا _چپچپ- به- شومینه- نگاه کردند. مثل این که پروفسور اسنیپ با عجله از شومینه خارج شده و بچه ی -ماگلی- را همراه خودش برده بود.
ویکتور کرام هم به دنبال او از سرسرا خارج شد.
همه در تعجب بودند که چه اتفاقی افتاده که ناگهان پروفسور دامبلدور با عجله و سرعتی که از یک مرد مسن مانند او غیر ممکن است وارد سرسرا شد و اعلام کرد: دانش آموزان عزیز، اکنون ما شاهد جنایات ولدمورت هستیم.
بچه ها همه با شنیدن این نام نفس ها را حبس کردند.
ولدمورت در حال حاضر شهر پنهان آتلانتیس رو و همین طور مردم جادوییه برمودا رو کشته و این بچه ی ماگل شاهد اونه. از شما می خوام با اون خوب برخورد منید تا چند وقت این جا بمونه. ممنون از این که به حرف های من گوش کردید. من می خوام اقدامات جدیدی برای محافظت از هاگوارتز بذارم و از شما تقاضا دارم از مدرسه خارج نشید و از مرگ دوست عزیزتون عبرت بگیرید.

لطفا با این کلمات داستان بنویسید و البته کوتاه تر:
کتابخانه - مرگ - روزنامه - محتوا - محبوب - افتتاح - گردش - اولین - مدال - اخیر


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۱۸ ۱۵:۳۸:۵۸

با تشکر
ابرکسس
موفق باشید...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.