باشــگاه بدنســــازی بــــوف بیـــــناهدویگ که حالا خال خالی و سیاه سفید شده بود با ششصد تا سرعت جلوی ورودی باشگاه فرود میاد. اون جا دو تا جغد قوی هیکل ایستاده بودن و هر جغدی قبل از ورود باید توسط آن ها چِک میشد. هدویگ با اعتماد به نفس رفت جلو و گفت:
_ سلام دوستان. من با اجازه برم تو!
جغد سمت راستی پوزخندی زد و گفت:
_ خال خالی! کجا؟ فقط جغدای کاملا سیاه رنگ میتونن برن تو!
هدویگ ناراحت و مغموم یه شاخه جلوی در باشگاه پیدا کرد و روش نشست.
دو دقیقه بعد یه جغد خیلی چاق و چله و سیاه رنگ که کلاهی بر سر داشت و سبیلی بلند بر صورت (
)، در حالی که یه ساک ورزشی رو کولش بود و حسابی عرق کرده بود از باشگاه اومد بیرون و تا یه نگاه انداخت هدویگ را شناخت. بنابراین پرواز کرد و کنارش نشست و گفت:
_ هی هدویگ! چطوووووری پسر؟ هری چطوره؟
_ ئه خِپِل خان توئی! هری خوبه اما من زیاد خوب نیستم. راستی هاگرید چطوره؟
_ هاگریدم خوبه دااااااااش! مشغول کله پزیشه! حسابی کارش تو هاگوارتز گرفته! بچه های مدرسه حسابی چاق و چله شدن!
_ ئه خوش به حالش!
_ راستی چرا حالت خوب نی! نبینم غمتو مشتی!
_ والا اینا گیر دادن هر کی میخواد بیاد باشگاه باید سیاه باشه! منم که سفیدم و نمیشه! خیلی خودمو کشتم تازه شدم خال خالی!
_ بابا زودتر میگفتی! این کاری نداره که! ببین همین راسته رو که بگیری و مستقیم پرواز کنی، اولین خیابون نه دومی! یه مغازه تَتو کاری خفنه! اون خودش بلده! یه جوری تتوت میکنه عین زغال سیا شی!
هدویگ خوشحال و شاد و خندان پرواز کرد و به تتو کاری رسید، سپس بال هایش را تکاند و سر و صورتش را مرتب کرد و وارد مغازه شد.
اما تا وارد شد ناگهان ماری عظیم الجثه را دید که به شکم خوابیده و صاحب مغازه داره دو تا دندون نیش ماری رو شکمش تتو میکنه. مار عظیم الجثه که در واقع همان نجینی بود تا نگاهش به هدویگ افتاد تُرش کرد (
) و با صدای بلند گفت:
_ پیـــس پیــس فیـــس فیــــــس پیس فیـــس پیـــــس!