هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲:۳۹ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
در مغازه باز شد و گادفری داخل شد.
"سلام به اسکورپیوس هنرمند و ًثروتمند."

"سلام گادفری، خوش اومدی."

"قربونت. اومدم یه آواتار سفارش بدم. می خوام واقع گرایانه باشه، زمینه اش سفید باشه، سنم بیست و پنج سال به نظر بیاد، موهام بلند، مشکی و حالت دار باشه تا کمرم، چشمام عسلی باشه، پوستم سفید، یه رگه خون از لبم پایین اومده باشه، تو دستم یه جام شیشه ای پر از خون باشه، لباسم کت و پیراهن باشه سبک دوره ی روکوکو، پیرهن سفید و کت مشکی با آستر قرمز، قیافه ام معصوم و خوشگل باشه، از اینا که بقیه با دیدنش دچار سکته ی قلبی میشن."

اسکور همان طور که از حرف های گادفری یادداشت برمی داشت، گفت:
"گرفتم. هر موقع سفارشت آماده شد، واست جغد میفرستم."

"ممنونم، اسکور."

و از مغازه خارج شد.




پاسخ به: المپیک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵:۰۵ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
اگرچه که درگیری بین جادوگران رو تایید نمی‌کنم و ترجیح می‌دم چند تا ماگل بیاریم و دور همی شکنجه کنیم و لذت ببریم ولی به منظور آموزش دوئل مناسب به نجیب‌زاده‌های عزیزم، در این دوره از المپیک ثبت‌نام می‌کنم. از لحاظ سبک نویسندگی هم فرقی نداره؛ یک جادوگر واقعی باید در همه لحظات آمادگی هرگونه نویسندگی (طنز یا جدی) رو داشته باشه.

به امید پیروزی جادوگران!



ویرایش ناظر: جدی‌نویسی ثبت شد.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۵ ۲۲:۴۹:۰۸

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱:۴۶ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
اسکورپیوس در حال تمیز کردن مغازه خود بود. کار هرروز این بود که مغازه اش را نظافت کند. او می توانست شاگردی برای خود استخدام کند که این کار ها را برایش انجام بدهد اما به به دلیل کمبود منابع مالی و خصلت اسکورپیوس در خساست اسکورپیوس فعلا این کار را انجام نداده بود.

- آخ چقدر خسته شدم.

در همین حال صدای زنگ مغازه به صدا در آمد و شخصی وارد شد. با معلوم شدن ظاهرش اسکورپیوس او را شناخت. او یوریکا هاندا دختر اسلایترینی بود و اسکورپیوس او را از تالار گروهش به خوبی شناخته بود.

یوریکا به باجه مغازه نزدیک شد و در کمترین زمان فرم درخواست آواتار را پر کرد و بعد از پرداختن بهای آن مغازه را ترک کرد تا اسکورپیوس او را خبر کند.

***


آواتار یوریکا: اولی - دومی


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷:۰۹ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
مروپ که با موفقیت کلیه برنامه‌های یک روزش رو لحظه به لحظه، بی‌وقفه تعریف کرده بود و حتی در حین بیانش نیاز به استراحت، نفس کشیدن یا نوشیدن آب برای این که گلوش خشک نشه پیدا نکرده بود، بالاخره با انداختن پتویی روی پسرش به داستان مهیجش پایان می‌ده.

- مروپ مامان و همسرِ خوب؟

مروپ بعد از پایان سخنرانی بلند بالاش برمی‌گرده تا نگاهی به وضعیت دادگاه بندازه. تقریبا کلیه‌ی کسانی که تو دادگاه حضور داشتن به خواب عمیقی فرو رفته بودن به جز خودش، وکیلش جعفر، الستور قاضی دادگاه و البته که مرگ وکیل تام!

حتی شواهد حاکی از این بود که تعدادی از حضار در دادگاه واقعا به خواب نرفته بودن، بلکه به کل نفسشون توسط مرگ قطع شده بود چون بالاخره مرگ وظایف مهمی رو دوشش بود که نمی‌تونست 24 ساعت کامل اونا رو به تاخیر بندازه و به جاش تصمیم گرفته بود جان‌های تازه‌ای که در همون دادگاه حضور داشتن رو با جان‌هایی که تو لیست بلندبالاش ردیف شده بودن جایگزین کنه.

جعفر که در واقع هر از گاهی با چشم باز به خواب رفته بود، حالا که از چرت کوتاهش بیرون اومده بود و متوجه پایان سخنرانی مروپ شده بود به حرف میاد.
- جناب قاضی اصلا نیازی به توضیح بیشتر نیست چون شما خودتون با دو چشم بینای خود شاهد این قضیه هستین که در حالی که موکل من با عشق و علاقه از روز کاری سختش در یک شبانه‌روز کامل صحبت می‌کرد، آقای ریدل با بی‌توجهی خوابیدن رو انتخاب کردن و قلب موکل من رو دوباره شکستن. آیا این رفتار درستی با یک همسر با محبت هست؟ من خواستار این هستم که حتی این مورد هم به شکایتمون علیه ایشون اضافه بشه!

الستور که حتی ذره‌ای اثر خواب در چشماش پدیدار نبود، برای بیدار کردن حضار چندین بار با عصاش روی میز می‌کوبه.
- بله شما می‌تونین این مورد رو هم به شکایتتون اضافه کنید. آقای ریدل و وکلیشون چه دفاعی از خودشون دارن؟



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴:۰۸ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
باشــگاه بدنســــازی بــــوف بیـــــنا

هدویگ که حالا خال خالی و سیاه سفید شده بود با ششصد تا سرعت جلوی ورودی باشگاه فرود میاد. اون جا دو تا جغد قوی هیکل ایستاده بودن و هر جغدی قبل از ورود باید توسط آن ها چِک میشد. هدویگ با اعتماد به نفس رفت جلو و گفت:
_ سلام دوستان. من با اجازه برم تو!

جغد سمت راستی پوزخندی زد و گفت:
_ خال خالی! کجا؟ فقط جغدای کاملا سیاه رنگ میتونن برن تو!

هدویگ ناراحت و مغموم یه شاخه جلوی در باشگاه پیدا کرد و روش نشست.

دو دقیقه بعد یه جغد خیلی چاق و چله و سیاه رنگ که کلاهی بر سر داشت و سبیلی بلند بر صورت ()، در حالی که یه ساک ورزشی رو کولش بود و حسابی عرق کرده بود از باشگاه اومد بیرون و تا یه نگاه انداخت هدویگ را شناخت. بنابراین پرواز کرد و کنارش نشست و گفت:

_ هی هدویگ! چطوووووری پسر؟ هری چطوره؟

_ ئه خِپِل خان توئی! هری خوبه اما من زیاد خوب نیستم. راستی هاگرید چطوره؟

_ هاگریدم خوبه دااااااااش! مشغول کله پزیشه! حسابی کارش تو هاگوارتز گرفته! بچه های مدرسه حسابی چاق و چله شدن!

_ ئه خوش به حالش!

_ راستی چرا حالت خوب نی! نبینم غمتو مشتی!

_ والا اینا گیر دادن هر کی میخواد بیاد باشگاه باید سیاه باشه! منم که سفیدم و نمیشه! خیلی خودمو کشتم تازه شدم خال خالی!

_ بابا زودتر میگفتی! این کاری نداره که! ببین همین راسته رو که بگیری و مستقیم پرواز کنی، اولین خیابون نه دومی! یه مغازه تَتو کاری خفنه! اون خودش بلده! یه جوری تتوت میکنه عین زغال سیا شی!

هدویگ خوشحال و شاد و خندان پرواز کرد و به تتو کاری رسید، سپس بال هایش را تکاند و سر و صورتش را مرتب کرد و وارد مغازه شد.
اما تا وارد شد ناگهان ماری عظیم الجثه را دید که به شکم خوابیده و صاحب مغازه داره دو تا دندون نیش ماری رو شکمش تتو میکنه. مار عظیم الجثه که در واقع همان نجینی بود تا نگاهش به هدویگ افتاد تُرش کرد () و با صدای بلند گفت:

_ پیـــس پیــس فیـــس فیــــــس پیس فیـــس پیـــــس!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵:۴۷ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
پرتره چیه؟ من کیم؟ تو کی ای؟ ما کی ایم؟ این کیه؟
تصویر کوچک شده


و این یکی؟

تصویر کوچک شده


درسته خودمم! هوراااااااا! آفرین به خودم! من چقدر خوبم! تو چقدر خوبی! ما چقدر خوبیم! شما چقدر خوبید! آنها چقدر خوبند!




پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵:۱۸ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
هکتور در حالی که دستانش می لرزید و ناخودآگاه کاغد را مچاله می کرد، گفت:
"اون عوضی چه نقشه ای تو سرش داره؟"

"بهتره قضیه رو با ایزابل در میون بذاریم. شاید اون راه حلی به ذهنش برسه."

آن ها به سمت اتاق ایزابل رفتند، در زدند، وارد شدند و ماجرا را برای او تعریف کردند. ترس در چشمان آبی او درخشید، ولی چهره اش را آرام نگه داشت و از جایش بلند شد.
"نمی تونیم معطل کنیم، باید یه کاری بکنیم، وگرنه اون دیوونه یه بلایی سر لیسا میاره. ما میریم به مخفیگاهش، شما دو تا اون بیرون می مونین و من داخل میشم..."

چشمان رکسان گشاد شد.
"نه، تو نباید تنهایی بری تو."

ایزابل:
"الان چاره ای نداریم جز این که طبق خواسته ی دارین عمل کنیم. اگه حرکت دیگه ای بزنیم، ممکنه اون لیسا رو بکشه. ولی اگه وارد بازیش بشیم و یه جوری سرگرمش کنیم، یه طوری که خوی انتقام جوش یه کم سیراب بشه، شاید اون طوری یه شانسی داشته باشیم."

هکتور:
"ممکنه این کار شرایطو بحرانی تر کنه، ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداریم. حالا که قراره تنها بری به دیدنش، این معجون رو هم با خودت ببر و یه جوری اونو به خوردش بده."

و بطری پر از معجون را به دست ایزابل داد و بعد به همراه او و رکسان به سمت مخفیگاه دارین رفتند. وقتی به نزدیکی آن جا رسیدند، ایزابل رو به همراهانش کرد و گفت:
"یه جایی همین دور و برا قایم شین و اگه من تا دو ساعت دیگه برنگشتم، بیاین داخل."

هکتور و رکسان در حالی که رنگ از رویشان پریده بود، سرهایشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و ایزابل را تماشا کردند که با قدم هایی قاطع به سمت تونلی که به کنام شیطان منتهی می شد، می رود.

باد در تونل می پیچید و صدای حزن انگیزی را ایجاد می کرد، گویا داشت برای اتفاقات پیش رو عزاداری می کرد. اما ایزابل اجازه نمی داد این نوای غم انگیز ترس را بر او چیره کند. او قرار بود موفق شود و جان لیسا را نجات دهد.

وقتی وارد مخفی گاه شد، اولین چیزی که به چشمش خورد، لیسای زخمی بود که از پاهایش آویزان شده بود و بعد دارین را دید که با فاصله ی کمی از او روی یک صندلی نشسته و در حالی که لبخند اریبی روی لبانش نقش بسته، به ایزابل نگاه می کند.

دارین:
"دیر کردی. کم کم داشتم نگران می شدم."

ایزابل جواب نداد و فقط سعی کرد چهره اش را خالی از احساس نگه دارد و شرایط را ارزیابی کند.

دارین:
"بیا این جا پیشم بشین تا با هم راجع به انتقام حرف بزنیم. تو خیلی خوب می دونی اون چیه، چون قبلا انجامش دادی."






پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵:۰۲ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
راهرو از روزهای عادی خلوت‌تر به نظر می‌رسید. همان‌طور که قدم می‌زد، به زمین خیره و در افکار خودش غرق شده بود. چه بلایی سر هاگوارتز آمده بود؟ زمانی که تک تک سنگ‌های این مدرسه را داشتند روی هم می‌گذاشتند، هیچ‌وقت چنین تصویری از آینده به ذهنش خطور نکرده بود. یعنی چقدر می‌توانست که اشتباه کرده باشد؟ آیا به افراد اشتباهی اعتماد کرده بود یا اینکه همه این‌ها به خاطر ضعف خودش بود؟ غرورش اجازه نداد که در مورد ضعیف بودن بیشتر فکر کند. تنها اشتباهی که در طول زندگیش انجام داده بود، اعتماد به گودریک و بقیه سازندگان هاگوارتز بود. شاید اسم این اعتماد را هم بشود نوعی ضعف گذاشت. در هر صورت، دیگر هیچ‌وقت نباید به خودش اجازه بدهد که چنین ضعفی را در مقابل دیگری نشان بدهد. رفاقت با گودریک باعث شده بود که چشمانش ضعیف بشوند و به حقایق زودتر پی نبرد. دیگر هیچ‌وقت نباید بگذارد هیچ چیزی و هیچ‌کسی مزاحم تصویری که از دنیای جادوگری دارد بشود.

بووووومب!

این صدای مهیب که از سالن غذاخوری به گوشش رسید، مثل دستی از اقیانوس افکار بیرون کشیدش و انگار که سالازار دوباره به دنیای واقعیت‌ها برگشت. قدم‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت سالن حرکت کرد. آن‌قدر قدم‌هایش محکم و با اراده بودند که پاهایش مثل دست‌های یک نوازنده ماهر، به کمک کاشی‌های زیر پایش، موسیقی با هیجانی تولید می‌کردند.

وقتی به سالن غذاخوری رسید، متوجه شد که باز هم یک گروهی از ماگل‌زاده‌ها، در حال جشن و پایکوبی در مورد یک جشن ماگلی دیگر هستند. همان‌طور که دم در سالن ایستاده بود، به گودریک و هلگا نگاه کرد که همراه بقیه ماگل‌زاده‌ها جشن بر پا کرده بودند و با آهنگ اسکاتلندی می‌رقصیدند. دیدن این صحنه انگار که آتش درونش را از همیشه شعله‌ورتر کرد. دیگر نمی‌توانست که فقط به نابودی هاگوارتز و از آن مهم‌تر نابودی آرزوهایش نگاه کند و کاری نکند. این جایی که با دستان خودش ساخته بود، دیگر خانه او نبود. سالازار باید دنبال خانه جدیدی برای خودش می‌گشت و طرفداران خودش را پیدا می‌کرد.

فکر اینکه نوادگان خودش و بقیه جادوگران خالص را در این مدرسه تنها بگذارد ناراحتش می‌کرد و برای همین، رفیق قدیمیش و هیولای تالار اسرار را مسئول حفاظت از این دسته دانش‌آموزان کرد. آخرین کار او در هاگوارتز نوشتن نامه‌ای بود که در دفتر مدیریت برای بقیه بنیان‌گذاران باقی گذاشت. بر روی این نامه فقط یک جمله کوتاه نوشته شده بود:

هاگوارتز برای شما اما جهان از آن ماست!


بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰:۱۰ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
معرفی شخصیت سالازار اسلیترین:

گروه:

گذشته:

سالازار اسلیترین یکی از چهار بنیان‌گذار مدرسه جادوگری هاگوارتز است که نقش مهمی در تاریخ جادویی دارد. وی به همراه گودریک گریفیندور، رونا ریونکلاو و هلگا هافلپاف مدرسه هاگوارتز را تأسیس کرد. هر کدام از این بنیان‌گذاران ویژگی‌ها و ارزش‌های خاص خود را در هاگوارتز به ارمغان آوردند و سالازار اسلیترین نیز از این قاعده مستثنی نبود. وی بنیان‌گذار گروه اسلیترین بود که به تأکیدش بر خون پاک و استعدادهای خاص جادویی معروف بود. او بر این باور بود که فقط کسانی که از خانواده‌های جادوگری با سابقه هستند باید در مدرسه هاگوارتز پذیرفته شوند. این اعتقاد باعث شد که اسلیترین با دیگر بنیان‌گذاران مدرسه، به‌ویژه گودریک گریفیندور، اختلاف پیدا کند. این اختلاف نظر باعث شد که اسلیترین در نهایت مدرسه هاگوارتز را ترک کند.

از دیگر ویژگی‌های بارز سالازار اسلیترین می‌توان به زیرکی و قدرت در جادوی سیاه اشاره کرد. او به توانایی‌های بی‌نظیرش در جادوی سیاه و توانایی صحبت با مارها شهرت پیدا کرد. این ویژگی‌ها و توانایی‌ها باعث شد که گروه اسلیترین به گروهی مرموز و قدرتمند تبدیل شود. اعضای این گروه به‌طور کلی به زیرکی، بلندپروازی و توانایی‌های خاص جادویی مشهور هستند.

سالازار اسلیترین همچنین تالار اسرار را در هاگوارتز ساخت. او این تالار را به گونه‌ای طراحی کرد که تنها وارثان واقعی او بتوانند به آن دسترسی پیدا کنند. هدف از ساختن این اتاق، محافظت از مدرسه در برابر کسانی بود که به عقیده او نباید در هاگوارتز حضور داشته باشند. تالار اسرار همچنین خانه باسیلیسک، یک مار غول‌پیکر و مرگبار بود که تنها وارثان اسلیترین می‌توانند آن را کنترل کنند.

سالازار اسلیترین نمونه‌ای از یک جادوگر با استعداد و بلندپرواز است که توانست با خلق گروه اسلیترین و اتاق اسرار، نام خود را برای همیشه در تاریخ جادوی هاگوارتز جاودان کند.

حال:

سالازار بعد از شنیدن اهداف بلندپروازانه یکی از نوادگان خود، گلرت گریندل‌والد، به دنیای جادوگری بازگشته تا به او کمک کند که جادوگران را باری دیگر تبدیل به قدرت اول دنیا کند. جادوگران اصیل باید بر کل دنیا، از جمله ماگل‌ها و جادوگران دیگر، حکومت کنند و دلیلی وجود ندارد که جادوگران که برتر از ماگل‌ها هستند، خود را از این دنیا پنهان کرده و از قدرتی که طبیعت به آنها داده برای فتح جهان استفاده نکنند. اگرچه که سالازار سن بالایی دارد و در سایت جادوگران دیگر از مرحله پدر بودن هم گذشته و تبدیل به پدربزرگ شده است، اما همچنان خود را بهترین جادوگر سیاه می‌نامد و بلندپروازی او ذره‌ای کم نشده است. وقت آن رسیده که جادوگران به جایگاه اصلی خود برگردند و زنده شدن دوباره سالازار نشانه‌ای در غریب‌الوقوع بودن این آرزو است.


تایید شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۴ ۱۵:۰۷:۴۶

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳:۳۴ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
-میگم نردبوم بیاریم بریم بالا؟
-اسکور مامان اون مال وقتیه که عزیز مامان خودش بتونه پایین بیاد اگه میتونست که تا الان بیکار نبود لای سیم برق خودشو خفه کنه.

اسکورپیوس که قانع شده بود تصمیم گرفت بیشتر تامل کنه شاید ایده ی بهتری به ذهنش برسه.

-عه مروپ! لرد بابا داره سر میخوره بگیرش بچتو.
-آخه مرد مگه نشنیدی همین الان گفتم بچم اگه پایین میتونست بیاد که تا الان اومده بود.
-خب بابا اون موقع که کلاغ روش محتویات نهارشو دفع نکرده بود که! نگاه از بغلش داره کف و الکتریسیته میزنه بیرون ضرر نداره که نگاه کن.
-نگاه میکنم ولی اگه باز چرند...عهههه عزیز مامانو بگیرین داره میوفته.
-بانوو اونجا یه چیز تخته مانند نرمه برم بیارمش‌؟
-نیکی و پرسش کدو نپخته ی مامان؟
-الساعه بانو بچه ها بیاین کمک بیاریمش.

لحظاتی بعد...

-بفرمایید بانو خیالتون راحت حالا ارباب میتونن یه فرود امن داشته باشن.
-حواستون باشه دقیق زیر محل فرود هندونه مامان باشه یوقت عزیز مامان نترکه.

توجه همه مرگخواران به نقطه فرود بود، همه نفس ها در سینه حبس شده بود. لرد آهسته آهسته روی ترامپولینگی که مرگخوارا فکر کردند تخته ی نرم است فرود آمد و اینبار به نقطه ای بالاتر لای شاخه های درخت بلندی کنار تیر چراغ گیر کرد.
-یکی هکتور مامانو بیاره میخوام فرود امنو بهش نشون بدم. بعد میگه خیالتون راحت.


S.O.S






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.