هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg
اه،بلاخره نامه هاگوارتزم رسيد. ببخشيد خودم رو معرفى نکردم من (اريانا پاترم ). خب داشتم ميگفتم من دومين دختر پاتر ها هستم ليلى خواهر بزرگم تعريف زيادى از هاگوارتز برام کرده من الان تو قطار هاگوارتز تو قسمت سال اولى ها نشستم با يه سال اولى به اسم سوفيا لانگ باتم دوست شدم . گروه بندى،من خيلى نگرانم چون اصلا معلوم نيست تو چه گروهى بيفتم. چون جيمز و لى لى تو گريفيندورن و سيريوس تو گروه اسلايترين. خب دفترچه خاطرات عزيز مجبورم برن اگه کسى بفهمه من وسط قطار هاگوارتز دارم تو دفترچه خاطراتم چيزى مى نويسم حتما منو،مسخره خواهند کرد. پس ديگه چيزى نمى تونم بگم

خب امروز گروه بندى شدم و الان تو خوابگاه دخترانم و بهترين موقع رو براى نوشتن پيدا کردم. کلاه گروه بندى امروز کلا منو مزحکه کرد،وقتى کلاه رو روى سرم گذاشتم کلاه بى نهايت برايم بزرگ بود. اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت. که باعث شد از خجالت سرخ شوم.
-خوب،تو ترسويى اما به ترسهات مغابله مى کنى،دنبال خطرى و باهوش.
اما همين که کلاه مى خواست بگويد من در چه گروهى هستم کلاه از سرم ليز خورد و تمام صورتم را پوشاند،من که نمى توانستم نفس بکشم سعى ،مى کردم کلاه را از سرم جدا کنم اما مگر جدا مى شد بلاخره پرفسورلاگود کلاه رو از سرم جدا کرد و گفت:
-تو يه گريفيندورى هستى.
من سريع به سمت ميز گريفيندور رفتم و حالا هم اينجام در کل روز بدى نبود.

درود بر تو فرزندم.

همچنان هم با عجله نوشتی... خیلی با عجله و بی حوصله. یکم وقت بیشتری روی نوشته ت بذار. سعی کن طوری بنویسی و توصیف کنی که خواننده بتونه خودش رو راحت در اون موقعیت تصور کنه.
و البته در مورد ظاهر پست... برای مثال:
نقل قول:
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

چندتا نکته هست توی این قسمت، اول از همه رعایت علامت نگارشی و دوم هم فاصله دیالوگ از توصیفات.
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده.
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.

ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

و خب... امیدوارم پست بعدی که مینویسی بهتر باشه.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۳۹:۳۴

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
سلام دفتر خاطرات عزیز.
امروز بهترین روز عمرم بود! باورت نمیشه اگه بگم امروز صبح توی جعبه پستیم چی دیدم، نامه ثبت نام هاگوارتز!!!
اون لحظه با دیدن نامه یه لحظه خشکم زد و بعدش خندم گرفت، نمیتونستم خندم رو کنترل کنم انقدر بلند می خندیدم که کل کوچه دیاگون میخ من شده بودن البته میتونستم اینو هم بشنوم که زیر لبی بهم میگفتن دختره دیوونست، ولی واقعا دست خودم نبود نمیتونستم کنترلش کنم. اخر سر پرفسور از کوچه روبه رو با سرعت به سمتم اومد و با نفس نفس زدن گفت:
-آ...آندریا...چی...چیشده؟

با دیدن پرفسور که با نگرانی بهم چشم دوخته بود خنده م کم کم رو لبم ماسید و جاشو به اشک های بی پروام داد و بعد شروع کردم به گریه کردن، پرفسور با نگرانی بیشتر گفت:
-آندریا اروم باش...فقط بهم بگو چیشده چرا داری گریه می کنی؟!

زمزمه ها کم کم شدت گرفته بود و به صراحت می شد شنید که چی داشتن باهم پچ پچ میکردن:
-دختره خل و چل!

-فکر کنم از فشار بی پولی و بدبختیه.

-نکنه قبض گاز و برقشون اومده؟

-یتیمه دیگه ... چیکار میشه کرد...از اولم نباید اینجا راش میدادن.

پرفسور اخمی کرد و منی که حالا کل صورتم پر از اشک شده و بود اختیار احساساتم دست خودم نبود رو کشون کشون برد داخل خونه و روی مبل نشوندم و دستشو رو سرم گذاشت و با جدیت گفت:
-تبم که نداری...نکنه مسموم شدی؟

قطرات اشک خیال به این زودی رفتن رو نداشتن و هق هق هم امون صحبت کردن نمی داد بنابراین سرم رو به معنای نه به دو طرف چرخوندم پرفسور که دیگه حرص تو لحنش موج میزد گفت:
-خب پس چی شده؟ چرا مثل مغز اژدها گاز گرفته ها رفتار می کنی؟

نمیتونستم حرف بزنم با دست لرزون نامه هاگوارتز رو ، رو به پرفسور گرفتم. پرفسور نامه رو از تو دستم گرفت و با لبخند اول به نامه نگاه کرد و بعد به من، میشد حلقه درخشان اشک رو تو چشماش تشخیص داد.با صدایی که از فرط گریه کردن دورگه شده بود و می لرزید گفتم:
-من...من یه ساحره م...من تونستم ثابت کنم...نمیتونم باور کنم! بالاخره تونستم به همه ثابت کنم که من یه یتیم بی مصرف نیستم...

و بعد زیر اونهمه اشک شوق یه لبخند کم رنگ زدم. قطره اشکی از چشمهای پرفسور قلطید و راهش رو باز کرد پرفسور محکم بغلم گرفت و گفت:
-من همیشه بهت باور داشتم...تو بهترین ساحره ای میشی که دنیا به خودش دیده. بهت قول میدم عزیزم.

جوشش چشمه اشک ادامه داشت منم بغلش کردم، نفهمیدم چقدر تو بغلش اشک ریختم و گریه کردم ولی حس خوبی بهم میداد انگار واقعا مادرم بود. اگه پدر و مادر واقعیم اینجا بودن چقدر خوشحال میشدن، خیلی دلم براشون تنگ شده، حتی با اینکه تا حالا ندیدمشون.
------------------------------

پ.ن:این خاطره مال چهار سال پیشه...وقتی برای اولین بار نامه هاگوارتزمو گرفتم، قدیمیه ولی هربار که میخونمش گریم میگیره.

به یاد مادر و پدرم♥



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
_یعنی چی؟! فرهنگ کتاب خوانی دارین، فرهنگ کتاب پرت کردن ندارین؟! خب یک درصد هم احتمال بدین یکی زیر قفسه کتابا لم داده، این عدالت که کتابو پرت کنین رو سرش؟
چرا کسی به داد نسل کسانی که روی زمین لم میدن و ژن خوب کتاب خوانی رو رواج میدن نمیرسه؟ چراااا؟

هرکسی مورد ضرب یک کتاب آن هم در فرق سرش قرار میگرفت همین عکس العمل رو داشت. آن هم با داد و فریاد. ولی سلینا نه تنها فرهنگ کتاب خوانی داشت بلکه فرهنگ کتابخانه نشینی رو هم داشت. بنابراین کسی جز وجدان درونش حرف هایش رو نشنید.
سلینا کتابو گرفت. از این ور نگاش کرد هیچی توش ندید. از اون ور نگاش کرد، بازم هیچی ندید.
_دفتر نقاشی!

با گفتن این جمله، سلینا تمام مداد رنگی هایش رو ردیف و کاملا آماده باش نقاشی کردن رو شروع کرد.

_میگیم ما دفتر نقاشی نیستیم روی ما خط ننداز. هر کدوم از اون یکی بدتر!

سلینا محو نشده بود، بلکه غرق شده بود. بنابراین اصلا متوجه پدیدار شدن نوشته هایی روی برگه های کتاب نشد.

ده دقیقه بعد

سلینا با لبخندی کاملا راضی سرش رو از روی نقاشیش بلند کرد.
_نه اینم قشنگ نشد؛ پارَش میکنم.

_نکن! این سی چهارمین برگه ایه که کندی. بیریخت، بی فرهنگ، با توعیم.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
نام: کلی هاربورن
(مونث - از دانش آموزان گریفیندور در سال 1993)
گروه: گریفیندور
چوب دستی: قوه ای سوخته متمایل به مشکی.
قد: 168 سانتیمتر
مو: بلند و خرمایی
سن: 38 سال
چشم: قهوه ای روشن متمایل به خرمایی
ظاهر: دختری قد بلند با انگشت های کشیده. معمولا موهایش را نمی بندد. به اراستگی اش اهمیت می دهد. معمولا خنده رو و متفکر.
ویژگی: همیشه دفتر یاداشتی در دست دارد و موضوعات را یاد داشت می کند. شب ها دستانش را چرب میکند و از پوست خود محافظت میکند.
تخصص: رام کردن انسانها با زبان
علایق: به حیوانات علاقه خاصی دارد. از دیدن فیلم های ترسناک لذت میبرد. هیجان را دوست دارد. عاشق جادو. کمک به دوستان.رقص
محل زندگی: در نزدیکی خانه ی ویزلی ها.
شغل: شغلی ندارد. بیشتر وقتش را صرف تلفن همراهش میکند.
زندگی نامه و اتفاقات:
وی در سال 1989 در یک خانواده متوسط به دنیا امد. او یک مشنگ زاده بود ولی بخاطر درخواست های زیادش والدینش وی را به مدرسه هاگوارتز فرستادند. در سال 1994 درحالی که 15 سال سن داشت خانواده اش توسط مرگ خوار ها کشته شدند. از ان موقع به بعد او تنها زندگی میکرد. و تصمیم گرفت هیچ گاه ازدواج نکند و رابطه خوبی با پسر ها نداشت. او فردی شجاع و مهربان در گروه گریفیندور بود و سعی میکرد در تمام کلاس های مدرسه شرکت کند. به کلاس مقاومت دربراربر جادو سیاه علاقه زیادی داشت . و از دانش اموزان معمولی مدرسه شمرده میشد. کمتر کسی به او توجه میکرد. اغلب در تنهایی می نشست و با خود اهنگی زمزمه میکرد. دیگران اورا مرموز خطاب میکردند. درحالی که او فقط تنها بود. از هم گروهیان هری پاتر و دوست داران وی بود و او را مثل برادر کوچکتر خود دوست می داشت. بیشتر وقت ازاد خود را کنار میرتل گریان میگذراند. وی در سال 1998 درحالی که مرگ خوارها درحال تغذیه از وی بودند دچار بیماری شد.
با این حال توانست از مدرسه هاگوارتز و در گروه گریفیندور فارغ التحصیل شود.


پ ن : فکر میکنم همین قدر کافی باشه...
با تشکر از شما


تاييد شد.
خوش اومدين.





ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۳:۳۸:۱۷

ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
كيگانوس گفت:
-تو فقط خرشون كن.

و كيسه سنگيني را به دست سلينا داد. كيسه در حدي سنگين بود كه سلينا فرش قرمز پله ها شد.
سلينا كه پخش بر زمين شده بود. پرسيد:
-چرا اين اين قدر سنگينه؟ مگه چي توشه؟

كيگانوس لبخند زد.
-سنگ! طوري جادوشون كردم كه كسي عمرا بفهمه سنگن. اگرم فهميدن فقط تو كيسه فوت كن و فرار كن. فرار!

و قاه قاه خنديد. ولي زود خودش را جمع جور كرد و گفت:
- مي خواي باهات بيام؟

او از هر فرصتي استفاده مي كرد تا در حد اكثر تنهايي به سر ببرد. و اين تنها فرصتش بود.
سلينا هم از خدا خواسته قبول كرد.
اما بلاتريكس پريد وسط و گفت:
-نخير ما بايد از راه شرافت مندانه وارد شيم.

- پس خودت گاليون هارو بده. زودباش طرفدار شرافت.

-فكر كنم ميشه در اين يه مورد استثنا قائل شد.

و ميدان را خالي كرد.
كيگانوس ميدانست كه اين روش جواب مي دهد اما زياد مطمئن نبود.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:

ymir نوشته:
کلاه گروهبندی عزیز،سلام
من شخصی شجاع و بی پروا هستم،به اصالت اهمیتی نمیدم،هوش زیادی ندارم،زیاد اهل سخت کوشی هم نیستم
خودت انتخاب کن که توی چه گروهی بیوفتم.


درود فرزندم.

هووووم کاش بهم میگفتی که چه گروهی رو دوست داری چون به نظرم درست خودتو نمیشناسی. با این که شجاعی اما پشتکار خوبی هم داری. همینجا توی ذهنت دارم میبینمش. پس برو به هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.

نقل قول:

mahsaheda@gmail.com نوشته:
سلام خسته نباشید. معمولا توی بیشتر کار ها که نیاز به شجاعت داره دوستانم من را به جلو می فرستند. اکثر اطرافیانم و خودم معتقد هستیم من : شجاع_مهربان_ دلسوز_شوخ طبع_فداکار هستم. در مورد کارها و احساسات خوب مشاوره می دهم و سعی میکنم در برابر مشکلات تا حد امکان صبور باشم. اگر پول و قدرت داشته باشم تمایل زیادی برای صرف ان برای نیازمندان و افراد ضعیف تر از خودم دارم.قدرت تخیل خوبی دارم. درس زیست شناسی را دوست دارم. تمایل به تقویت زبان های انگلیسی و کره ای دارم. راستش خیلی دوست دارم در گروه گریفیندور باشم. فکر میکنم لیاقتش رو داشته باشم. مرسی از گروهتون.


درود فرزندم.

روحیه شجاعی داری و آدم با دل و جراتی میای. به نظرم برای دوستات همه کاری میکنی. خوب میدونم کجا تو رو بندازم... گریفیندور!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


نقل قول:

ir.em.hana نوشته:
سلام.. ...مم زياد حوصله ی معرفی و اين چيزارو ندارم چون مغزم خسته ميشه. فقط اينکه همه بهم ميگن روياپردازم و مغرور اگه بخوام از خودم بگم بايد هزاران صحفه و نويسنده ای که لياقت منو داره ازمن بنويسه........... خلاصه اگه فکر ميکنيد گروه لياقت حضور من وحس رويا پردازيم داره ميتونين منو عضو يکی از گروه ها بکنين..بدرود


درود برتو فرزندم.

به نظرم مهربون هستی و توی کارهات هم پشتکار داریو چقدر من رو یاد هلگا میندازی، برو به هافلپاف و قله های موفقیت رو فتح کن.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.

نقل قول:

Ramia نوشته:
سلام کلاه عزیز برام فرقی نمیکنه که توی کدوم گروه باشم هر گروهی یه صفت مناسب به خودشو داره ولی من تو هر کدوم که بیوفتم کار خودم رو میکنم من ماجراجویی دوست دارم و میخوام توی سال اول حتما سری به جنگل تاریک بزنم یا سر به سر معلما بزارم و وردهای خارج از آموزش یاد بگیرم و جلوی بچه قلدرا وایسم ! میخوام کل راه ها و اتاق های مخفی قلعه رو بلد باشم و یه نقشه غارتگر داشته باشم حالا هرجور خودت میدونی.ولی فکر میکنم که اگه برم گریفیندور دست و پام برای ماجراجویی و شیطنت بیشتر باز باشه. اصلا بزار راستش رو بگم من میخوام برم گریفندور
مرسی خدافظ.


درود فرزندم.

چه شجاعی... درست همینجا توی ذهنت دارم اینو میبینم. و تا حدی هم کله شق! خب... هوووم... برو به گریفیندور!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
- موسافرین محترم، ملوان هاگرید صوحبت می‌کونه! لطفا در طول مسیر از پرتاب شلنگ تخته خودداری کنید. در صورت احساس تگری، دو بشکه در عقب و دو بشکه در وسط کشتی قرار داره که توش پر نوشیدنی کره‌ایه! سمت اونا نرید یه وخ ... خم شید بپاچید تو آب. دیگه این که همین دیگه! کمربندارو سفت کنید استارت بزنیم.

- سلامتی ملوان هاگرید!

هوریس اسلاگهورن که با کلاه شاپو و شنل سبز رسمی‌اش بر روی عرشه ایستاده بود، این را گفت و برای سرکشیدن اولین لیوانش مجبور شد چند لحظه‌ای از دید زدن مسافرین کشتی دست بکشد. چند دقیقه ای از همان بالا به جمعیت نگاه کرد. دانش‌آموزانی اگرچه عموما تجدیدی و مشروطی، اما همگی دخترانی جذاب یا اصیل زاده یا هردوی این‌ها بودند و همین برای این که از دید هوریس جزو استعدادهای درخشان هاگوارتز محسوب شوند و در پایان ترم، بلیط سفر تفریحی با کشتی شخصی او را دریافت کنند، کافی بود. پس از آن که حسابی احساس قدرت را تجربه کرد، احساس دیگری بر او غلبه نمود و به میان جمعیت شتافت!

گومپ!

- ببخشید ... ببخشید ... هیشطوری نیست! تو دنده بود!

مسافران که همگی با پرشِ درجایِ کشتی نقش زمین شده بودند، در مورد سالم بازگشتن از این سفر دچار تردید شدند اما هاگرید در دومین تلاش موفق به حرکت شد و با هل دادن نوار «شاد مسافرتی» به داخل ضبط، نوای «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» عباس قادری را طنین انداز کرد و اندکی بعد، همه با خیال راحت مشغول رقص و آواز و نوشیدن بودند.

گومپ!

با برخورد کشتی به کوه یخ، دوباره تردید به ذهن مسافران بازگشت! ترک عمیقی وسط کشتی ایجاد شد ...

- هیشطوری نیست! الان دنده عقب می‌گیرم.

هاگرید زیر لب به مخترعان کشتی که هدایت آن را متفاوت از موتور پرنده طراحی کرده بودند، فحش می‌داد و در دم و دستگاه مقابلش به دنبال کلید مناسبی برای دنده عقب می‌گشت. عاقبت اولین دکمه‌ای که به نظرش مناسب رسید را فشار داد و ...

گومپ!

- پس دنده عقبش کدومه؟

ترک، به طور کامل شکافت و کشتی به دو قسمت تقسیم شد. از قضا دو دانش‌آموز درست روی ترک قرار داشتند و برای بقا بر روی کشتی، پاهایشان 180 درجه باز شد.

- رز!
- مریم!
-
-

احساسات خفته‌ی رز و مریم در آن شرایط سخت در حال قلیان بود!

- سلام خوشگله! خدمتتون باشیم!

دو نهنگ از شکاف کشتی سرک کشیده و این را به رز که تنها یک مینی ژوپ به پا داشت، گفتند. رز به خود فشار آورد و با تشر به آن‌ها پرتاب کرد! دو احمق صحنه را ترک کردند اما بلافاصله قایق گشت ارشاد - واحد دریایی از راه رسید.

- خواهرم ... حجابت!

رز سریعا سلاحش را که همان دوربینش بود بیرون کشید تا از آن‌ها فیلمبرداری کند، اما وقتی آن‌ها نیز از سلاح مشابه رونمایی کردند، با توجه به موقعیت استراتژیک‌تر آن‌ها، غلاف کرد!

- خواهرم اجازه بدید به روی هم اسلحه نکشیم و با حرف حلش کنیم. چرا پوشش مناسب نداری؟

- به شما چه؟

- این حرف مثل اینه که شما کشتی رو سوراخ کنی -کما این که کردی- و بگی من فقط لای پای خودمو سوراخ کردم، به بقیه ربطی نداره. شما داری کل جامعه رو غرق می‌کنی!

چیزی نمانده بود رز با این استدلال طلایی قانع شود که هاگرید از کابین هدایت کشتی به بیرون آمد. با دیدن این صحنه غیرتی شد و فریاد زد:

- تا وقتی هاگرید زندس هیشکی حق نداره به دانش‌آموزای پروفسور دامبلدور گیر بده!

یک بسته پودر کیک از جیب پالتو بیرون کشید و آن را با فشار انگشتان کوکتل مانندش پاره کرد و در حلقش ریخت. با هیکلی بزرگ‌تر از قبل، به قایق گشت حمله ور شد و با پرتاب تشر آن‌ها را فراری داد. سپس دو تکه‌ی کشتی را برداشت و به محل شکستگی تف زد و با فشار آن‌ها را به هم چسباند.

- سلامتی ملوان هاگرید زبل!

کشتی به وضعیت سفید بازگشت و هاگرید با برگشت به کابین، نوار جدیدی گذاشت و این بار نوای «every night in my dreams, i see you i feel you» طنین انداز شد تا مسافران، زیر بارانی که شروع به باریدن کرده بود، به نوشیدن و زدن حرف‌های عاشقانه بپردازند. هوریس که فرصت را مناسب یافته بود معرکه گیری را آغاز کرد:

- رز؟ مریم؟ لازم نیست خجالت بکشید ها! من معتقد به تساوی زن و مردم. بنابراین به عنوان یک فمنیست درست و حسابی، شما رو به رسمیت می‌شناسم و درک می‌کنم. نگرانم نباشین ... تو شاگردای قدیمیم یه کشیش به رسمیت شناسنده سراغ دارم، محرمتون می‌کنه.

هوریس لبخندی زد و نگاه دختران اطرافش را بررسی کرد تا مطمئن شود از روشن فکری او به وجد آمده اند و ادامه داد:

- همین هاگرید خودمون یه طاووس داره که ...

گومپ!

- کمک!
- Help!
- yardım et!

- هیشطوری نیس ... ینی به زیرشلواری مرلین قسم که این دفه هیشکاری نکردم!

هوریس برگشت و با شیء عظیمی که وسط کشتی افتاده بود مواجه شد ... بالن!

تصویر کوچک شده


- آره خلاصه ما برای یه سرتیفیکیت با زن بچّه این‌جوری اسیر شدیم و ... هچّی! الانم که دیگه در خدمت شما هستیم هوری جان.

-

- آها راستی من یه نکته‌ای رم توره بگم ... هوری جان من قبل این که بالن ما سقوط کنه داشتم از اون بالا حرفای توره گوش می‌کردم. این تساوی و به رسمتی شناختن و اینا ... من توره یه نصیحتی بکنم، برادرانه! بده! این حرفا برای تو بده. مردی گفتن ... زنی گفتن! شما زبونم لال جای این دخترا، خواهر خودت مادر خودت هم باشه همینه می‌گی؟ اصلا گیریم عاقد ره سراغ داری! لک لک چی؟ لک لکه ره چی کار می‌کنی؟ اونم سراغ داری؟ مــــــــن این لک‌لکاره می‌شنام! اینا قدّن! صد سال حاضر نمی‌شن واسه دو تا دختر، بچّه ره ره بیارن.

هوریس هنوز نتوانسته بود ماجرای نقی معمولی و سقوط بالن حامل خانواده‌اش در کشتی خود را هضم کند و کم کم داشت کلافه می‌شد. شانس با او یار بود که هاگرید از کابین رسید و این بحث را نیمه تمام گذاشت.

- هوریس! چراغ خطر کشتی روشن شده ... اضافه بار داریم.

- یعنی .. هیعک ... چی؟

- یعنی باهاس یکی بپره پایین.

- چرا سکسکه می‌کنی؟ زهرماری ره خوردی؟

هاگرید به کابین برگشت. هوریس سعی داشت تمرکزش را برای پیدا کردن راه چاره حفظ کند که نگاهش به خدمه کشتی افتاد! چند دانش‌آموز با دنبال کردن رد نگاه او، دوزاریشان افتاد و دور از چشم هاگرید، به سوی فنگ رفتند که واق واق کنان این طرف و آن طرف می‌رفت و با بزاقش کف کشتی را برق می‌انداخت. لحظه‌ای بعد، فنگ خود را محاصره شده میان چند دختر یافت. یکی از دخترها به فنگ نزدیک شد و کلاه شنلش را روی سرش کشید. فنگ که سگ ماخوذ به حیایی بود و ساحره جماعت را گاز نمی‌گرفت، در یک حرکت انتحاری خودش را داخل آب انداخت!

- سبکش کردیم هاگرید!

- سلامتی مرلین بیامرز فنگ!

- هان؟ به اندازه کافی سبوک نشده ... هنوز چراغ روشنه.

جمله هاگرید آب سردی بود بر سر مسافران کشتی.

- خوب خوب خوب ... هیعک! عزیزان من، به نظرم باید به قید قرعه یک نفر رو انتخاب کنیم. لطفا بلیط‌هاتون رو ...

- پـروفـــســــــــــور؟

- مگه شما نگفتین به تساوی زن و مرد معتقدین؟

- چرا دخترم.

- خوب از یک فمینیست درست و حسابی بعیده که یه ساحره رو برای قربانی شدن انتخاب کنه.

- راست می‌گین! یه مرد باهاس بپره.

هاگرید عصبانی مجددا از کابین خارج شد. نگاهی به جمعیت حلقه زده دور اسلاگهورن کرد و گفت:

- چی شود پس؟ الان هممون غرق می‌شیما!

- هاگرید جان اگه نظر منه بپرسی، من می‌گم تو خودت دویست-دویست و پِنجاه کیلو وزن داری ... بپری خیال همه ره راحت می‌کنی.

- هان؟ من بپرم؟ اونوخ کی می‌خواد از تشکیلات این لامصّب سر دربیاره و برتون گردونه؟

- راست می‌گه ... نقی جان؟

- هوری جان اصلا حرفشه نزن! من با زن بچه هستم. اصلا من یک مَسله‌ای برام پیش اومد! هوری جان شما بلیطه ره داری؟!

- بلیط؟ من صاحب کشتیم!

- نه دیگه ... نشد! الان این دخترا همه بلیطه ره دارن و هچّی. هاگرید هم که رانندس و هچّی. منم که با زن بچه هستم و هچّی. اما تو چی؟

هوریس که به زحمت سر پا ایستاده بود سعی کرد با قاطعیت حرفش را تکرار کند:

- گفتم ... این کشتی ... مال منه ... هیعک ... مرد حسابی!
- این‌ها همش حرفه هوری جان! من یک سوال پرسیدم سوال منه درست چواب بده. شما بلیطه ره داری یا نداری؟
- ندارم.
- من دیگه حرفی ندارم!

نقی نگاهی به مسافران کرد و وقتی مطمئن شد حرف‌هایش آن‌ها را قانع کرده به سمت هوریس حمله ور شد.

- هوری جان مقاومت نکن! من زیر یک خم تو ره بگیرم کار تمومه ... تو نجسی ره هم خوردی حال درست حسابی ره نداری ...

هوریس در لاک دفاعی فرو رفت و تبدیل به مبل شد. نقی زیر یک پایه او را گرفت و به دوپایه برد و بعد از یک فیتیله پیچ، به اقیانوس پرتابش کرد. پیش از آن که مبل-هوریس به سطح آب برسد، یک کوسه احمق از راه رسید و او را درسته بلعید.

- الفاتحه! تصویر کوچک شده

هاگرید به کابینش برگشت و متوجه چراغی شد که همچنان روشن بود.

- دهه! پس این لامصّب چرا هنوز روشنه؟ هیشطوری نیس ... حتما اشتباه تشخیص داده بودم ... چراغش مال اضافه بار نبوده ...

هاگرید خطاب به مسافران فریاد زد: «تبریک! اضافه بار نداریم!» و زیر لب ادامه داد:

- از اولم نداشتیم. فک کنم این مال باز بودن در عقبه. در کدومتون خوب بسته نشده؟

اگرچه هاگرید به اشتباهش پی برد اما دیگر کار از کار گذشته بود. دست تقدیر برای هوریس سرنوشت دیگری را رقم زده بود ...

- پروردگارا! تو را شکر که نعمتت را حتی در شکم نهنگ نیز بر من دریغ نکردی.

در شکم نهنگ، خدای یونس برایش مبلی تدارک دیده بود تا روی آن استراحت کند.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۶:۴۱:۵۸
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۹:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۹:۴۵:۳۲

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
دفترچه عصبی شده بود...ولی لایتینا به فکر فرو رفته بود.
-یعنی یارش هورکراس داره؟ پر از جون بودن رو فقط اینجوری می شه توجیه کرد!

لینی با شاخک به پیشانی اش کوبید. باز لایتینا به قسمت بی اهمیت ماجرا توجه کرده بود.
-هی...لا...محض رضای روونا به خودت بیا...دفترچه داره با ما حرف می زنه.

لایتینا که افکار هورکراکسی اش به هم ریخته بود با عصبانیت جواب داد:
-می زنه که می زنه...تکون خوردن عکسای تو آلبوم و روزنامه و گاز گرفته شدن توسط کتاب و جیغ کشیدن گل و گیاهای مدرسه خیلی عادیه و حرف زدن یه دفترچه عجیب و غریب؟

لایتینا زیادی منطقی و زیادی ریونکلاوی شده بود.

لینی قلمش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.
-این لا اصلا قدر تو رو نمی دونه. ولی من می دونم. حالا بهم بگو ببینم...چطوری می تونم گنج پیدا کنم و حشره گالیون داری بشم؟

دفترچه کمی سرخ شد...بسیار عصبانی شده بود.
-تو ما رو چی فرض کردی حشره بی مقدار؟ داری از ما برای رسیدن به اهداف دنیوی و مادی استفاده می کنی؟ ارزش ما بیش از این هاست.

لینی اصلا از دفترچه خوشش نیامد...دفترچه بی تربیت و خشن بود. برای همین آن را به قفسه اش پرتاب کرد و سرگرم درس خواندن شد!





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
- اینجا مال کریچر بود!
- نمی شه کریچر! اینجا مشاعه!

- برین کینار!

هاگرید بی توجه به ادعای مالکیت کریچر او را به سمتی انداخته و وارد سرویس بهداشتی شده و در را هم پشت سرش بست.

- ننععع! نیمه غول! غیر سفید! غیر پاستوریزه! غیر استریلیزه! غیر هموژنیزه! بی اسکاچ! بی... بی...

کریچر به دنبال چیز مناسبی می گشت که هاگرید نداشته باشد.

- بی تاید!

هاگرید همزمان با فحش هایش بر در سرویس می کوبید.

- آخیییش!

هاگرید این را گفته و با رضایت خاطر دست های ترش را با پشت شلوارش پاک کرده و بیرون آمده. کریچر نیز دوان دوان به محل استقرار سابقش برگشته و سنگ سفید رنگ نشیمن مانند را به آغوش کشیده و بوسید.
پس از آن قدری وایتکس بر آن ریخته و با ردایش آن را سابیده و با دیدن تصویر خودش در آن لبخندی پدرانه به سنگ زده و سپس به پشت روی زمین دراز کشید.

- کی بود عزیز دل کریچر...؟

کریچر خرسند چشمانش را بسته و به ناگاه با شنیدن صدای «گرومپ گرومپ» از جا بلند شده و در را بست.

- کریچر درو باز کن!
- کریچر در رو باز نکرد! کریچر اجازه نداد به حریمش تجاوز شد!
- چرت نگو کریچر! بیا بیرون!
- کریچر تسلیم نشد! حتی اگر خود پروفسور اومد رون ویزلی!

رون کم کم داشت هق هق می کرد.
- کریچر... جون مامانت.
- حرف كریچر یکی بود!

صدای رون ویزلی کم کم یکجوری می شد.
- بیوبین کریچور... هور کاری بگی می کنم. پول... پول می خوای، بهیوت پیول می د...

وایتکس کریچر کم شده و تنها چند قطره از آن باقی مانده بود.
- کریچر دو گالیون خواست...

چیزی به ذهن کریچر خطور می کرد.
- ... برای اشتراک ماهانه!
- قبوله.

با باز شدن قفل در، رون ویزلی خود را به درون انداخت و کریچر نیز بیرون رفت. مکان استقرار او در خانه گریمولد، یک معدن طلا بود!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
بسمه تعالی



پسرک گوشه لبش را به دندان گرفته و در حالی که مقاله اش را از نظر می گذراند در طول راهرو به پیش می رفت.

- ایست!

ناگهان دستی کاغذ پوستی را از دستان پسرک خارج کرده و دستی دیگر لپ های او را بر هم فشرد. سپس سر پسرک را به این طرف و آن طرف چرخاند.

-ههههییی! دستتو بکش!

اما دست کشیده نشد. بلکه بیشتر فشار آورد.

-آآآآخ!

پسرک دهانش را در اثر فشار زیاد گشود و همزمان دستی به درون دهانش رفته و از آنجا وارد گلویش شده و به معده اش راه یافت، در آنجا کمی تعلل کرد و سپس بیرون آمد. در حالی که چیزی را نگه داشته بود.

- چته؟ کی ای؟... دیوونه.

پسرک این را گفته و به روی زانو ها خم شد و مشغول مالیدن لپ هایش شد.

- ما يك گرسنه بوده و از پی چیزی ز بهر تناول بودیم.

مرد این را گفته و چیزی اسیدآلودی که از پسرک بیرون کشیده بود را در دهان گذاشت.
پسرک با دیدن این صحنه باقی محتوای درون معده اش را بیرون ریخت.

- طفل آ! اسراف منمای!

مرد این را گفته و محتویات بیرون ریخته را مشت مشت بازگرداند. پسرک کمی تقلا کرده ولی سپس تسلیم شد.
در انتها مرد اطراف دهان پسرک را با آستینش پاک کرد.
- حال رو.

مرد این را گفته، کاغذ پوستی را در دست پسرک چپانده و او را به سمت انتهای راهرو چرخاند.
اما پسرک دوباره به سوی او چرخید. مرد دوباره پسرک را چرخانده و این کمی نیز او را هل داد. پسرک بر سر جای جدیدش به سمت مرد چرخید.
پسرک خراب شده بود.

- چرا اینجا وایسادی؟!

مرد گُلی را در دست چپ و چوبدستی کوتاهی را در دست راست گرفته و به پیش رو خیره شده بود.

- پرسیدم چرا اینجا وایسادی؟

مرد جواب پسرک را نداده و همچنان به پیش رو خیره ماند.

-هــــی! با تواما!

پسرک این را گفته و تا یک قدمی مرد آمد و به چشمان او خیره شد.

- ما با کسانی که استفراغ خویش را می خورند سخن نمی رانیم.
- اِاِاِاِ!

پسرک خواست اعتراض و یا شکایت کند، اما با خودش اندیشید چه کسی به اعتراض موجودی این چنین مشمئز کننده توجه خواهد کرد؟
با این تصور دستان پسرک شل شده و کاغذ پوستی از میان آن ها بر زمین افتاد. سپس پسرک با گام هایی خسته به سوی پنجره رفته و از پس آن به کسانی که به این سوی و آن سوی می رفتند نگریست... آنان چه فکری راجع به او می کردند؟ آه اش را بیرون داد و پنجره را گشود و از پنچره گذشت.


- جیییغ!

در پایین پنجره، شخصی با دیدن جسد طفلی غرق در خون فریاد کشیده بود.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.