هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴:۴۰ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
نقل قول:

oneperson نوشته:
سلام کلاه عزیز

خب بزار از اولش بگم
دختر مهربونیم ، هرکی بهم خوبی کنه به خوبی باهاش رفتار میکنم و هرکی بدی کنه...
بگذریم . کینه به دل میگیرم و به موقع سرش میارم ..

تابستون و تعطیلات و دوست دارم ، بازیگوشم خیلی وقتا خودم و تو دردسر انداختم عاشق خطرم
و ازاونایی که ازم تقلید میکنن بدم میاد و اونایی که ازشون بدم میاد و دوست دارم اذیتشون کنم:)
اولویت اولم اسلیترینه ، تو چی فکر میکنی؟


درود فرزندم.
دوست داری بدونی این کلاه پیر چی فکر میکنه؟
من نشانه هایی از هلگا در درونت میبینم...اوه بله...بانوی مهربان و دوست داشتنی هافلپاف. به خوبی به یاد دارم که چگونه با مهر فراوان پذیرای تمام سلایق و باورها بود اما نکته ای که از نظر خیلی ها پنهان مونده، گورکن این گروهه که به زیبایی تلاش و سختکوشی در برابر خطرات طبیعت رو به نمایش می ذاره. به این کلاه پیر که این نشونه هارو در تو می بینه اعتماد کن و برو به:

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴:۰۰ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
- عزیز مامان اگه یه وقت مرگخوارای مامان با هم دست به یکی کرده باشن چی؟ بذار مامان بره تو!
- تایم استراحت تمومه! همه برگردین سر کاراتون!

بورگارت عینک آفتابی اش را بالا زد و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت، سپس روزنامه ای را که درآورده بود بخواند تا کرد و درون جیب لباسش گذاشت.
- اینا هم که اصلا تایم ندادن یکم استراحت کنیم! حداقل شما یه دو دقیقه نیان تو من لباس رو عوض کنم!
- ما از انتظار خوشمان نمی آید! ما همین الان می خواهیم برویم تو!
- دردونه ی مامان! مرگخوار مامان خیلی وقته که رفته تو! به نظرت نباید به بورگارت مامان اطلاع می دادیم؟

همه ی مرگخوار ها با چشمان گرد شده به در تونل نگاه کردند.

- خب چیز است می دانید! اتفاقی نمی افتد! چون ما می گویم!

هنوز جمله ی ولدمورت تمام نشده بود که صدای جیغ بورگارت از داخل تونل آمد.

- بفرمایید! دیدید! بورگارت کاملا آماده ی ترساندن شده است! حالا بروید کنار که می خواهیم وارد تونل شویم!

همه ی مرگخوار ها بدون اینکه حرفی از دهانشان بیرون بیاید از سر راه اربابشان کنار رفتند.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷:۱۲ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوژه عوی جدیدو!


ریموس درحالیکه عرق کرده بود و چشماش تار شده بودن، نگاهی به ماه کامل و سپس به مدیر باغ وحش، که نزدیک می شد، انداخت. نفسش در سینه حبس شد و ناگهان کنترلش رو از دست داد.

فلش بک، 16 ساعت قبل، خانه گریمولد

صبح یه روز گرم تابستونی، همه اعضای محفل توی آشپزخونه گریمولد جمع شده بودن. ریموس درحال پخت پنکیک برای اعضا بود. همه مشغول خوردن صبحانه، در کمال آرامش و خونسردی بودن. به غیر از جعفر که هر لقمه اش یه نون بزرگ و کامل بود و تمام ذخیره نون محفل رو طی این مدت نصفه کرده بود. جعفر لقمه جدیدش رو، که اندازه کله اش بود، بالا گرفت و خواست توی دهنش فرو کنه که با نگاه پرسشگر جوزفین روبرو شد.

- واقعا میخوای کلشو یدفعه بخوری؟

جعفر که به راحتی مشغول جویدن نون بود چندین کلمه نامفهوم تحویل جوزفین داد. ناگهان مترجم محفل وارد شد و کاغذی تایپ شده به دست جوزفین داد و از کادر بیرون رفت. جوزفین متن تایپ شدهِ روی کاغذ رو بلند خوند.
- ته هنو منه نشناختی، جو!

و بعد به جعفر نگاه کرد که با لبخندی به نشانه تایید سر تکون می داد. جعفر خم شد و نون دیگری برداشت. همه اعضا طلبکارانه نگاهش کردن. حتی ریموس هم برگشته بود و نگاهش می کرد. جعفر اومد حرف بزنه، که چندین تکه از لقمه قبل که هنوز کامل نخورده بود از دهنش به بیرون پرتاب شد. پس حرف زدن رو بی خیال شد و انگشت اشاره ی دست چپش رو به نشونه "اشتباه می کنید" تکون داد. بعد نون رو به بیرون، جایی که گوسفنداش درحال چریدن بودن، پرت کرد. گوسفندا علوفه هارو ول کردن و به سمت نون حمله ور شدن.
جعفر بار دیگر با نگاهی حق به جانب سرش رو بالا و پایین کرد.

ریموس ماهیتابه به دست به سمت روندا برگشت. روندا که ناراحت شده بود گفت:
- حتما باز باید برم عسل بگیرم؟
- نه! برو اونور که نسوزی!

روندا آهانی گفت و از جلوی مسیر ریموس کنار رفت. ریموس روی صندلی نشست و ماهیتابه رو روی میز گذاشت. دستاش رو از شدت داغی ماهیتابه تکونی داد و سپس نگاهی به همه ی اعضا انداخت و گفت:
- برای تبریک ورود به اعضای جدید و هم اینکه یه وقتی باهم گذرونده باشیم، پروفسور به من گفته که یه سورپرایز براتون داشته باشم.

دست توی جیبش کرد و تعداد زیادی بلیط در آورد.
- همتون باهم دعوتین باغ وحش هاگزمید!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۴۱:۴۲
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۵۵:۰۶


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰:۰۱ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام کلاه عزیز

خب بزار از اولش بگم
دختر مهربونیم ، هرکی بهم خوبی کنه به خوبی باهاش رفتار میکنم و هرکی بدی کنه...
بگذریم . کینه به دل میگیرم و به موقع سرش میارم ..

تابستون و تعطیلات و دوست دارم ، بازیگوشم خیلی وقتا خودم و تو دردسر انداختم عاشق خطرم
و ازاونایی که ازم تقلید میکنن بدم میاد و اونایی که ازشون بدم میاد و دوست دارم اذیتشون کنم:)
اولویت اولم اسلیترینه ، تو چی فکر میکنی؟



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷:۴۰ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
اسم :آستوریا گرینگرس

ملیت: کره‌ای-ایتالیایی

محل تولد: توکیو، ژاپن

ام‌بی‌تی‌آی: enfp

گروه هاگوارتز: اسلیترین

حیوان خانگی: یه گربه‌ی مشکی به اسم لیلی

پاترونوس: گوزن

چوب‌دستی: از جنس چوب چنار و دارای ریسه ی اژدها

پست کوییدیچ: جستوجوگر

ویژگی‌های ظاهری: موهای سفید بلند و چتری و موج دار ، چشم های سبز ، همیشه گردنبد یادگاری مادرش به شکل گل رز رو بر گردن داره و یه انگشتر ساده طلایی با گوشواره‌های گرد ‌ کوچک نقره ای

علایق بارز: بارون ، جنگل ، رنگین کمان ، برف ، گربه ، مار ، رنگ های بنفش و زرد و مشکی و زرشکی ، لباس های لش و اسپرت ، آرایش دارک و ملایم ، نوشت کتاب ، درست کردن چیز های جدید ، کنجکاوی کردن در جاهای جدید و آشنا شدن با همه ی امکانات و ویژگی های آن جا، پیتزا ، نودل، قدرت

تنفرات بارز: افراد لوس و دروغگو ، مسخره شدن ، ترد شدن

ویژگی‌های شخصیتی: مهربون در عین حال سرد، اکثر مواقع بی حوصله ، تنبل ، همیشه کار هاش رو به عقب میندازه ، خوش خنده ، همیشه شاد

بک‌استوری : آستوریا ۵ سالش بود که مادر کره ای رو از دست داد و برای اینکه فامیل های مادری بیشتر از این اون رو اذیت نکن. به ایتالیا مهاجرت میکنند . استاریا از ۸ سالگی خود به خود شروع به یاد گرفتن جادو می‌کنه در حالی که پدرش سرش با کار گرمه . تا ۱۱ سالگی آستاریا به اکثر طلسم ها دسترسی کامل داشت . ۳ روز بعد از تولدش نامه ی ویژه ی هاگوارتز برای اون اومد



خیلی متاسفم که باید دوباره ردت کنم و در عین حال خیلی خوش‌حالم که با پشتکار سریعا سعی می‌کنی هرچی بهت گفتیم رو حل کنی. ولی هنوز یه مشکلی وجود داره... شخصیتی که انتخاب کردی اونقد گمنام نیست. همسر دراکو مالفوی و مامان اسکورپیوس مالفویه. تو نمی‌تونی برای شخصیتی که توی کتاب صریحا ازش اطلاعات هست، اطلاعاتی خلاف اون بنویسی. واسه همینم تو ویرایش اولم بهت گفتم می‌تونی یه شخصیت که فقط در حد اسم بوده برداری و همین ویژگی‌های ظاهری و اخلاقی که اینجا نوشتی رو بهش نسبت بدی. اما وقتی آستوریا یا هر شخصیت دیگه‌ای که اطلاعاتش رو می‌دونیم برداری، باید حداقل مهم‌ترین اونا رو ذکر کنی.
الان معرفی تو جوریه که انگار آستوریا در آستانه ورود به هاگوارتزه و در سن یازده سالگی. در حالی که آستوریا با دراکو ازدواج کرده و فرزند هم داره. لطفا یا این موردو در مورد آستوریا به معرفیت اضافه کن، یا یه شخصیت واقعا گمنام بردار و با همین معرفی شخصیت برگرد تا تایید بشی.

لطفا یه بار دیگه برگرد، می‌دونم که این‌بار تایید می‌شی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۴۲:۲۲


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲:۰۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه تا پایان این پست:
دامبلدور می‌خواد برای محفل اعضای جدید پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ی فرستاده. مرگخوارا از این فرصت استفاده می‌کنن و مرگخوار تازه‌واردشون یعنی گابریل دلاکور رو با نامه‌ی یکی از این جغدا می‌فرستن خانه گریمولد تا جاسوسی کنه. حالا گابریل نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده...


~~~~~~~~~~~

نیوت که چنان بار و بندیلی جمع کرده بود انگار قصد سفری دور و دراز و همیشگی داره، با دیدن باز شدن دهن مرگخوار تازه‌وارد به قصد عذرخواهی دستشو بالا میاره.
- اوه نه نیازی به عذرخواهی نیست. خودم حواسم نبود. گویا این جغد دنبال تو می‌گشت!

نیوت اینو می‌گه، جغدو به تازه‌وارد تحویل می‌ده و بدون این که منتظر جوابی بمونه، ساک به دست از خانه گریمولد خارج می‌شه. مرگخوار تازه‌وارد شونه‌ای بالا می‌ندازه و جغدو تحویل می‌گیره.
- بفرما اینم روغن ریش دامبلدور که می‌خواستی!

تازه‌وارد به محض گفتن این حرف، شروع می‌کنه سیبیل‌ها و ریش‌های جغد رو چرب کردن و جغد هم با رضایت هوهویی سر می‌ده.

- خیله خب، اینم از این، من چیزیو که می‌خواستی بهت دادم. حالا نامه دعوت به محفل رو بده بیاد!

جغد نامه رو تحویل می‌ده و میاد از رو دستای تازه‌وارد پرواز کنه و بره که ناگهان دامبلدور که معلوم نیست از کجا پیداش شده جغدو برمی‌داره.
- آه چه برسِ خوبی پیدا کردی!

دامبلدور که جغدِ چرب و چیلی شده رو با شونه اشتباه گرفته بود، مشغول شانه کردن ریشش با جغد می‌شه. تازه‌وارد که تمام مدت با چشمانی گرد شده شاهد ماجرا بود، با جفت چشمای بینای خودش می‌بینه که جغد جان به جان آفرین تسلیم می‌کنه و در نهایت درون ریش‌های دامبلدور جاسازی می‌شه.
- کارت درسته فرزندم!

دامبلدور همونقد ناگهانی که وارد صحنه شده بود، از صحنه خارج می‌شه و به اتاقش برمی‌گرده. تازه‌وارد به محض رفتن دامبلدور، نفس راحتی می‌کشه.
- هوووف... حداقل دیگه جغدی نیست که مبادا منو لو بده!

- هی! تو دیگه کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟

تازه‌وارد با شنیدن این حرف از جا می‌پره و ناگهان متوجه می‌شه پوسته‌ای که برای ورود به محفل ازش استفاده کرده بود، از بین رفته و حالا تبدیل به خودش شده... گابریل دلاکور!
- اممم... چیزه... خودتون خواستین؟

گابریل همزمان نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده که جلوش قد علم کرده بود.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۳۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
پست مرتبط

پاتریشیا از اتاقش بیرون دوید. چوبدستی‌اش را درآورد و گفت:
- اکسپکتو پاترونوم!

گوزن نقره‌ای از چوبدستی‌اش بیرون آمد و پیش‌روی پاتریشیا ایستاد. پاتریشیا گفت:
- برو و به ناتائیل بگو بیاد پیشم!

گوزن سری تکان داد و ناپدید شد. چهره‌ى پاتریشیا خیلی نگران به نظر می‌رسید.
***
چند دقیقه بعد، ناتائیل در خانه‌ی قرمز ظاهر شد.

پاتریشیا هنوز خیلی نگران بود. صندوقچه‌ى مادرش جلویش، روی میز، باز بود و هیچ چیز توی آن نبود. همه‌ى چیزهای تویش اطراف آن ریخته بودند.

ناتائیل پرسید:
- چی شده، پاتریشیا؟

پاتریشیا گردنبندی از روی آن برداشت و به طرف ناتائیل گرفت. گردنبند، یک یاقوت کبود درشت داشت و رویش حکاکی کرده بودند: "گردنبند قدرت".

ادامه دارد...



پاسخ به: اگه جنسیت شخصیت های هری پاتر مخالف بود اونا چه شکلی می شدن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۳۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
اسم زنانه‌ى سیریوس بلک رو به سیسیلیا بلک تغییر می‌دم. روندا، واقعا این اسم قشنگ‌تره.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۴۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوژه: ماموریت
کلمات: کتاب، کلید، دریچه، قهوه‌ای، صندوقچه، کیف پول، دستکش.

آن روز پاتریشیا و ناتائیل هیچ‌یک به سرکار نمی‌رفتند. پاتریشیا می‌خواست زیرشیروانی خانه‌ى قرمز را مرتب کند و ناتائیل هم می‌خواست به او کمک کند.

ناتائیل شب قبل در خانه‌ى قرمز خوابیده بود؛ بنابراین پس از صرف صبحانه هردو به سراغ زیرشیروانی رفتند. "دریچه"ى زیرشیروانی روی سقف راهروی طبقه‌ى بالا بود. پاتریشیا آن را فشار داد و دریچه باز شد؛ نردبانی هم پایین آمد.

پاتریشیا و ناتائیل از نردبان بالا رفتند و وارد زیرشیروانی شدند. آنجا اتاقی پر از وسیله بود و بیشتر از همه "کتاب" در آن به چشم می‌خورد. ناتائیل گفت:
- یه اژدها هم می‌تونه اینجا گم بشه!

پاتریشیا با خنده گفت:
- راست می‌گی!

او متوجه "صندوقچه‌"ای در اتاق شد و به طرفش رفت.
- اینم که اینجاس!

ناتائیل به صندوقچه نگاه کرد. چوبی و "قهوه‌ای" بود و دو طرفش درخت تنومند و زیبایی را حکاکی کرده بودند. بین برگ‌های درخت، حروفی به چشم می‌خوردند:"پ.د.و".

پاتریشیا آن حروف را به ناتائیل نشان داد و گفت:
- این مخفف اسم مامانمه؛ پنی دیپل-وینتربورن. اون همه‌ى وسایل ارزشمندش رو توی این نگه می‌داشت.

او در صندوقچه را باز کرد و "کلید" چوبی‌ای با حکاکی یک برگ روی دسته‌اش از تویش درآورد. گفت:
- اینم کلید صندوقچه‌س.

پاتریشیا کلید را سرجایش گذاشت و به باقی وسایل توی صندوقچه نگاه کرد؛ یک "کیف پول" منجوق‌دوزی‌شده، یک جفت "دستکش" سفید تمیز و غیره. پاتریشیا در صندوقچه را بست و گفت:
- من می‌رم اینو بذارم توی اتاقم، بعد اینجارو مرتب می‌کنیم.

او این را گفت و خارج شد.

کلمات نفر بعد: جادو، چوبدستی، تسترال، اژدها، گربه، نامه، مهمانی.



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸:۴۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
× پست پایانی ×

دامبلدور دوباره اینقد اوج می‌گیره تا بتونه از پنجره داخل خونه رو نظاره کنه. اما این‌بار برخلاف سری پیش که بعد از سرک کشیدن چهره‌ای وحشت‌زده به خودش گرفته بود، به ترتیب حالات مختلفی رو نشون می‌ده. ابتدا متعجب می‌شه... سپس چشمای گشاد شده‌ش جای خودشو به چهره‌ای متفکر می‌ده که موشکافانه در جستجوی دیدن چیزی بیشتر در خانه بود. در نهایت به پوکرفیس ختم می‌شه و پرش‌های دامبلدور که تا اون لحظه پر هیجان و در جستجوی اطلاعات بودن، حالا از رمق میفته و رفته رفته از ارتفاع دامبلدور کاسته می‌شه تا جایی که در نهایت به آرومی روی زمین فرود میاد.

در حالی که مادام ماکسیم و هری در شوک فرو رفته بودن که یعنی چی داره می‌شه و چرا دامبلدور به ناگاه اینقد ساکت شده، دامبلدور بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن دو، تشک رو برمی‌داره و دوباره به درون ریش‌هاش برمی‌گردونه.

بالاخره هری به خودش جرات می‌ده تا جلو بیاد و ببینه چه خبر شده.
- پروفسور؟ چی شد اون بالا؟ چرا هیچی نمی‌گین؟ نکنه... نکنه...

هری با چشمانی که از اشک پر شده بود، با دستش به پنجره خونه اشاره می‌کنه.
- پدر و مادرمو کشتن؟

مادام ماکسیم با شنیدن این حرف اخمی می‌کنه.
- هری، تو مگه پدر و مادرت قبلا نمرده بودن؟

هری که برای بار دوم دچار شوک شده بود، سریع اشکاشو پاک می‌کنه.
- اهم، آمم، آره. نیست مرگخوارا تو خونه ما بودن، گفتم شاید واقعه تکرار شده. پس چی شده پروفسور؟

دامبلدور جلو میاد و دستشو رو شونه‌های هری می‌ذاره.
- نمایش تموم شد هری. بیا بریم. ما دیگه کاری اینجا نداریم.
- پروفسور می‌شه یجوری بگین چی شده که منم بفهمم!
- جشن تموم شد هری! وقتی رفتم بالا، هیشکی توی خونه نبود. انگار نه انگار که لردی اومده و لردی رفته. ما دیر رسیدیم پسرم.

هری برای سومین بار در اون روز دچار شوکه می‌شه. اگه پسر برگزیده نبود و ظرفیت‌های بالایی نداشت حتما زیر بار این فشار نابود می‌شد. ولی خب اون پسری بود که زنده مونده بود، پس به حیات ادامه می‌ده!
- حیف شد. ولی حداقل می‌شه بدونم جشن تولد کی بود؟

مادام ماکسیم که با اتمام جشن تولد دیگه نگران احتمال خراب شدنش با حضور ناگهانی هری و دامبلدور نبود، شونه‌ای بالا می‌ندازه.
- تولد لرد سیاه!

هری دست دامبلدورو به قصد ترک اونجا می‌گیره.
- اوه باشه. در هر صورت اونقدم چیز مهمی نبود. خودمون بهترشو برای پروفسور می‌گیریم.

و هر دو دست در دست هم از اونجا دور شده و با صدای پاقی ناپدید می‌شن. کی گفته بود که محفل نمی‌تونه یه جشن تولدِ بهتر برای دامبلدور تدارک ببینه؟

× پایان سوژه ×


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۵:۱۱:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.