چند سال بعد.
هری پیشه خانواده ی جدیدش به سختی بزرگ شد هر چند خانواده ی دورسلی ها پولدار بودند و به دادلی کوچولوشون اهمیت زیادی میدادند.
ولی با هری مثل یک حیوون رفتار میکردند.
----------------------------------------------------------
ورنون دورسلی فریاد زد:پس کالباس های من چی شد پسره ی خرفت؟
هری در حالتی که داشت کالباس ها را در ماهیتابه برعکس میکرد گفت:الان اماده میشه اقا.
ورنون لقمه ی دیگری در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:امروز برای من روزه مهمیه پتونیا امروز قراره با یه تاجر قرار داد ببندم باید سریع برسم سره کار.
پتونیا روی یک صندلی نشسته بود و گفت:امید وارم موفق بشی عزیزم.
ورنون شروع به حرف زدن کرد در حالی که یک تکه تخم مرغ(نیمرو)از سبیلش اویزان شده بود:ممنون پتونیای عزیز.
ورنون فریاد کشید:پس تو داری چی کار میکنی حیوون خونگی؟
هری دستش را مشت کرد و گفت:همین الان براتون میارم.
صدای ترق ترق روغن که در کالباس میغلید قطع شد.هری کالباس ها را در بشقاب ریخت و سره میز اورد و گفت:
بفرمائید اقا.
ورنون که اشتهای زیادی در خوردن صبحانه داشت نیمرویش را تمام،و چنگالش را در کالباس ها فرو کرد...
هیچوقت با دم یک اژدهای خفته بازی نکنید!!!