هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
تق تق تق

کسی به در اتاق لرد ضربه می زد.
- حوصله نداریم... نیاید تو!

ناگهان در کنده و به سمت لرد پرتاب شد. اما لرد که بدنی ورزیده داشت با جستی به کناری پرید و در از کنار او گذشت.

- سلام و درود های فراوان بر شما لرد آ!

تکه سنگ بزرگی نیمی از اتاق را اشغال کرده بود و شخصی از پشت آن لرد را خطاب کرده بود.

- مگه نگفتیم نیای تو! داشتیم استراحت می کردیم!

لرد با خشم و غصب فریاد زده و سعی کرده بود تا طلسمی روانه آقای زاموژسلی بکند، اما از هر طرف نگاه می کرد فقط سنگ را می دیدید.

- لکن لردآ این جانب که ورود ننمودیم! زنهار سعی نمودیم مدرک تحصیلی خویش از زیر در بر درون فرستیم.

لرد نگاهی دیگر به سنگ انداخت. ظاهرش شبیه مدرک نبود.
- این کجاش مدرکه زاموژسلی؟
-زیرش! زیرش مدرک می باشد سیاه اربابا.

لرد می توانست با تکان اندکی به چوبدستی اش سنگ را برگرداند، ولی این طور خانه ریدل نیمه ویران می شد.
ناگهان سنگ زیر و زبر شده، نیمی از خانه ریدل ویران شد.

- مشاهده نمایید بزرگ لردآ.

لادیسلاو از شوق نمایان کردن مدرکش، آن را زیر و زبر کرده بود. سپس جلو آمده و بر روی سنگ و خطوط عجیب روی آن دستی کشیده و بخشی را به لرد نشان داد.

- این را نگرید لرد آ، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی با معدل... آه! ما بر معدل سابق خویش اعتراض بنموده بودیم و لکن این، آن است که بود! پوزش های فراوان لردآ!

لادیسلاو تکان دیگری به چوبدستی اش داده و با آن از باقی مانده های خانه ریدل عبور کرد.
لرد در سکوت به باقی مانده خانه ریدل نگاه کرد.
متاسفانه لرد فراموش کرده بود تا قانونی برای ممانعت از جا به جایی به همراه مدرک تحصیلی وزن کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵
آقای زاموژسلی در درون کمد نشسته بود.

محل سکونت او، شلوغ و به هم ریخته یا آزاردهنده نبود. چیز ترسناکی هم در آن وجود نداشت که رفتن و درون کمد نشستن ایشان را توجیه کند، مگر یک چیز!
لادیسلاو در کمد نشستن را دوست داشت.

- دنگ ِ دینگ! این در بگشای و گر خویش آن را بگشاییم، چنانت بکوبیم که گویی، زین پیشتر نبودی!

درست است که لادیسلاو نشستن در کمد را دوست داشت، اما این بار دینگ او را در آن جا حبس کرده بود. آقای زاموژسلی هر کاری را که دوست داشت نمی کرد.

در گشوده شد. این تاثیر نعره لادیسلاو بر دینگ بود.

دینگ:

با کامل باز شدن در، تاثیر نعره لادیسلاو بر دینگ از بین رفت.

- بر چه چیز این سان چشم پوشیدی، زشت جانور آ؟

دینگ نمی نگریست، می خندید، اما چون دهان، صورت و صوت نداشت، تنها بسته شدن چشمانش دیده می شد.
دینگ در جواب لادیسلاو به آینه اشاره کرد. آقای زاموژسلی سرش را از زمین، جایی که حشره چشم هایش را بسته و سرش را به بالا و پایین تکان می داد، بلند کرد و به آینه نگریست. همه چیز روشن شد.

- موهایمان کی چنین گشت؟

از زیر کلاه آقای زاموژسلی موهایی سرخ و فرفری بیرون زده بود. آقای زاموژسلی آنچنان تعجب کرد که شاخ در آورد.

- این دیگر چیست؟

لادیسلاو دستش را بالا برد و شاخ را لمس کرد، او شاخش را حس نمی کرد، ممکن بود مریض شده باشد.

- آآآآخ!

از کلاه صدایی در آمد و سپس روی زمین افتاد و موهای سرخ و شاخ آقای زاموژسلی نیز کنده شده در کلاه باقی ماند. سپس موها چشم هم در آوردند و به آقای زاموژسلی خیره شدند.

- آه... سلام ای موی!
- سلام!

مو حرف زد!
آقای زاموژسلی چیزی راجع به موها نمی دانست، نگاهی به دینگ انداخت تا از او کمک بگیرد، اما او همچنان چشم هایش را بسته و سرش را تکان تکان می داد.

- خوب هستید مو آ؟
- گشنمه.

مو گشنه هم بود!
نه لادیسلاو و نه هیچکس دیگر نمی داند مو ها چه می خورند. فرصت خوبی بود تا بدانند.
- چه میل دارید؟

مو لبخند عریضی زد و گفت:
- هرچی!

سپس از کلاه بیرون پرید، تعداد زیاد دیگری نیز از کلاه بیرون پریدند و بی توجه به آقای زاموژسلی که مات و متحیر آن ها را می نگریست، به سمت یخچال رفتند. خوشبختانه دینگ عقلش رسیده و به ویزلی جمع کن ها زنگ زده بود. دینگ بحران را مدیریت کرده بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵
بسمه تعالی




سالنی کوچک، با چند ردیف میز و صندلی و مردی که با کلاه گیس سفید، بالاتر از همه نشسته بود.

- خب... اتهامات رو قرائت کنید!

سکوت...

قاضی نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که خودش باید اتهامات را قرائت کند.
- آزار و اذیت حیوانات؛ به یک گربه لگد زدی. دفاعی داری؟
- آری!

این صدا متعلق به مردی تعلق داشت که در کمال خونسردی در اولین ردیف نشسته بود. او صدایش را صاف کرد و سپس گفت:
- این جانب نبودیم که بر آن نیم کت، ضربه فرمودیم، لکن وی خویش، باسن در مسیرمان قرار داد.

گربه ای که در چند ردیف عقب تر نشسته بود، با عصبانیت مشتش را در هوا تکان داد و میو میوی خشمگینی کرد. قاضی یکی از ابروهایش را بالا برد، بهتر بود هیئت منصفه در این مورد نظر می دادند؛ هیئتی که تنها یک عضو داشت و آن هم خود قاضی بود و ترجیح می داد که کار ها را آسانتر انجام دهد.

- آقای زاموژسلی مجرم و محکوم...


*****


- پیشی آ! بنوش.

آقای زاموژسلی خطاب به گربه ای که در مقابلش شیر می نوشید، این را گفته بود. امّا بر خلاف لادیسلاو که کاملا خونسرد بود، گربه مظطرب دائما این طرف و آن طرف را دید می زد.

- خیر! این سان ننمای. گلویت دچار اعوجاج گشته، شیر در آن گیر نموده، جان خویش از کف در می دهی. فراق بالانه نوش.

لادیسلاو که در مقابل گربه نشسته بود، دستی به سر وی کشید، لکن چند ثانیه بعد با نوری که بر چهره اش افتاد، دستش را بالا آورده، سایه بان چشمانش نمود.
- بامدادتان به خیر، نور افکن آ!
- اون بالا چی کار می کنی؟

پلیسی که در یک دست، چراغ قوه و در دست دیگرش باتومم داشت، نگاهی به آقای زاموژسلی که بالای دیوار نشسته و لبخند می زد انداخت.

- بر گربه ای شیر می نوشاندیم!


*****



آقای قاضی انگشتش را بر روی لیست اتهامات، پایین تر آورد و دوباره مشغول خواندن شد.

- خب... دومین اتهام وارده به شما، بد رفتاری با افراد کم سن و ساله، دفاعی داری؟
- خیر!
- خب پس...
- لکن حمله داریم.

قبل از این که قاضی متوجه شود، لادیسلاو دینگ را به سمت، پسرک چاقی پرت کرد و دینگ هم برای پسرک سبیل آتشینی کشید که جیغش را در آورد.
پیش از آن که قاضی اعتراض کند، آقای زاموژسلی، خطاب به قاضی گفت:
- پیشتر، ساق پایمان را گازیده بود، بی حساب گشتیم.

و قاضی با دندان های بر هم قفل شده گفت:
- چون می خواستی بندازیش تو قفس خرس آ.

- آخر گرسنه می نمودند.
- مجرم و محکوم!

*****


- طفل، بخسب!

اما نوزاد جیغ کشید.

- دنگی که دینگ می باشی، ایشان را بخسبان.

دینگ تلاشش را کرد، اما نوزاد او را در دهانش گذاشته، قدری مکید و سپس پرتش کرد به سمت پنجره و گریه را از سر گرفت.

- طفل آ، این سوی آی،

اما نوزاد، بی توجه به سمت دیگری رفت. آقای زاموژسلی در طرف دیگر اتاق، پشت صندلی اش نشسته و صفحات روزنامه را از نظر می گذراند. در همان حال، بچه قصد داشت به پشت کتابخانه برود.

- جنابتمان را فرمودیم تا بدین سوی...

آقای زاموژسلی نتوانست جمله اش را کامل کند و تنها فرصت کرد تا کتابخانه ای ار که به سمتش شتاب می گرفت ببیند.

*****


قاضی کش و قوسی به کمرش داد و کلاه گیس عقب رفته اش را جلو کشید. سپس دوباره شروع به خواندن کرد.
- سوّمین اتهام وارده...

قاضی سرش را بالا آورد و نگاهی به لادیسلاو انداخت.
- ایجاد مزاحمت برای نوامیس!

حتی چشمان خود لادیسلاو هم گرد شد. او در دفاع از خود تنها چند کلمه توانست بگوید:
- اینجانب، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشیم...

کت و پیراهنش را نشان داد:
- روده گرگ نمی باشیم.

قاضی برای چندمین بار متوجه منظور مرد نشده بود، امّا پیش از آن که بتواند خواستار توضیحات بیشتر شود، در دادگاه منهدم شد! چند صد گلوله به اطراف شلیک شده و تقریبا تمام افراد درون دادگاه کشته شدند.

- ارباب اسم دراز رو احضار کرد! اسم دراز باید زوود اومد!

لادیسلاو نگاهی به اطراف انداخت، سپس از جای بلند شد و به سمت آستانه در رفت، در آخرین لحظه سرش را برگرداند و نگاهی به اتاق انداخت.

- خداحافظ قاضی آ! بدان چه گفتید عمل می نماییم.

و سپس به همراه وینکی، با صدای پاقی ناپدید شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵
بسمه تعالی


سوژه جدید:

کوچه دیاگون شلوغ ترین مکان عجیب جهان است. نه آن که شلوغ ترین نقطه جهان باشد و باز هم نه آن که عجیب ترین نقطه جهان باشد. دیاگون تنها شلوغ ترین مکان عجیب دنیا است. و این یعنی این که احتمال خیلی کمی دارد که چیزی توجه دیگران را به خودش جلب کند؛ نه یک مرد میانسال که ماسک به صورت زده، نه ردایی که از این طرف به آن طرف می رود و نه حتی صفی طولانی از افراد مو قرمز که پشت سر هم رژه می روند...

- آرتور ردا هم خریدیم؟
- آره!
- امممم... خب!

خانم ویزلی که به انتهای لیست بلند بالایی که در دستش داشت، رسیده بود، با قلم پرش یک تیک روی آن زد و به سمت صف طولانی ای که به دنبالش می آمدند، برگشت.
- خب! دیگه وقت شمردنه! آرتور کمکم می...

دهان مالی از وحشت خشک شد، هیچ کس پشت سر خانم و آقای ویزلی نبود!

*****


تق...تق...تق!

- اومدم بابا! اومدم!

رودولف در حالی که پیژامه اش را بالا می کشید، در را باز کرد.
- آقا بچه هامون گم شده!

رودولف در را کامل باز کرد و چند ثانیه ای به چهره آقا و خانم ویزلی خیره شد.
- آخی.

و در را بست.

مالی و آرتور انتظار آن برخورد را نداشتند. اما خب چه می شد کرد؟ خسته و درمانده در جلوی در نشستند. لحظه ای بعد صدایی از بلند گو های دیاگون برخواست.
- از همه تقاضا می شه که هر جا هر ویزلی ای پیدا کردن به باجه... نه، به ننه باباشون که دم در باجن تحویل بدن.

اوّلین ویزلی را خود رودولف چند ثانیه پیش در پاچه شلوارش پیدا کرد و شاید همین موضوع باعث شده بود او به این سرعت متنبه شده و به عمق فاجعه پی ببرد. دیگر ویزلی ها ممکن بود در هر کجا باشند. در هر کجا!


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۱۶:۱۲:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵
در این میان صدای خفه ای نیز از نزدیکی مبل لرد می آمد.

- اینجانب... خود خویشتن خویش می باشیم.

کسی نپرسیده بود که چه کسی صدا در می آورد، اما لادیسلاو پیش دستی کرده بود.
مرگخواران متوجه نشدند، اما لرد متوجه جواب آقای زاموژسلی شده و برگشت تا پشت مبل را ببیند.
- داری اونجا چی کار می کنی؟

آقای زاموژسلی روی زمین می لولید.

- اربـ... بابا! این دنگ این جانب را مقلقلوک می نماید.

لرد متوجه معنی مقلقلوک که بسیار واضح بود، شده و سپس دوباره پرسید.
- نپرسیدیم برای چی این کار ها رو می کنی، گفتیم چرا اون کارها رو... می کردی.

با بیرون آمدن دینگ از آستین لادیسلاو او دیگر نمی لولید.

- اربابا، دینگ بر جنابمان قدم می زد و آن سبب گشت که خنده بر جنابمان هجمه آورد و عنان از کف دهیم.
- گفتی!
- از جنابمان سوال نمودید و اینجانب نیز پاسخ جنابتان را دادیم.

لرد که گویی قصد داشت چیزی را از خودش دور کند، سرش را تکان داد.
- نه! گفتی دینگ! نه گفتی دینگی که دنگ خطابش می کنی!

آقای زاموژسلی به سرعت دستش را در برابر دهانش گرفت و نگاهی عذر خواهانه به لرد انداخت.
- سهوی بود لرد آ، پوزش می طلبیم.

لرد سرش را برگرداند و با اخم های در هم رفته که حاصل ناامیدی از تصحیح رفتار لادیسلاو بودند، به مرگخوارانی که به او خیره شده بودند نگاه کرد.
-به چی زل زدید؟
- چی بود ارباب؟
- زاموژسلی بود... اینقدر خندیده بود که اشکش داشت در می اومد.

لرد جمله دوم را تا حدودی به خودش گفته بود، غافل از این که آن جمله چه قدر برای مرگخوارانی که اکنون به هم لبخند می زدند، الهام بخش بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
با سلام و درود های کثیر.

غرض آن بود که از این سرای می گذشتیم و چون بدان رسیدیم دامنمان از دست برفت! امّا پیش از آن می دانستیم که دامن نداریم و درست نتوانستیم با از دست رفتن چیزی که نداشته ایم کنار بیاییم و این بار بر جنابمان گران آمد.

در این راستا نیز به شکلی ناخود آکاه رودی را دیدیم که گرگان از بابش در مشقت اند. اینجانب البته گرگ نبوده و من باب حضور این رود حس مشقت نمی نماییم، لکن خطاب در دادیمش که رود! ای رود روان! لکن رود سخن اینجانب ناشنیده گرفت و رفت و ما نیز خواستیم در آن زباله ریزیم که ناگاه مردی با کلاهی زرد از غیب ظاهر گشت و بر جنابمان گفت که شرم نموده و از آلوده نمودن طبیعت و آن رودک دست بشویم و راه خویش روم، لکن چون از نام و نشان وی پرسیدم، اینجانب را گفت که بابا برقی می باشد، بار دگر از او پرسیدم که برقکیان را با طبیعت چه کار که سر پایین انداخته ز روزگار قدّار شکایت نموده و تا خواستیم سخنی دیگر جاری سازیم، بی شرمانه غیبید و رفت و ما را به حال خویش نهاد.

لکن این جانب چون غم آن پدر کهربایی را غم خویش دانسته به دلیلی که در حقیقت بر خود خویشتن این جانب خویش نیز پوشیده است، طلب جدالی آبانه در دی با آن گرگینه رود پرمشقت را دارایم و ز بهر آن هشت روز و دوازده ساعت زمان طلب می نمایم.


با تشکر ز شخص شخیص و مشخص بزرگ لرد نوکس و داوران گرامی این سرای،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵
آقای زاموژسلی پرتاب شد، به پرواز در آمد و سقوط کرد.

- آآآآآ!

دخترکی که بر روی تختی دراز کشیده شاخه گلی در دست داشت، با دیدن سر مردی، که از سقف بیرون زده بود، جیغ زده از تخت پایین پریده بود. اما مرد ( یا دست کم سرش) خونسرد بود.
- سلام دخترک آ.

لادیسلاو در حالی که اتاق را از نظر می گذراند و بدون نگاه به دخترک به او سلام کرده بود. اتاقی کوچک بود، بدون پنجره. دیوارها و زمینش سنگی بود و در بزرگ بدقواره ای داشت.

- سلام...

دخترک که گویی به نحوی با بیرون زدن یک سر از سقف اتاقش کنار آمده بود، به آقای زاموژسلی سلام کرد. لباس هایی بلند و پر زرق و برق داشت و نیم تاجی زرین که آن را در همان لحظه بر سرش گذاشته بود.
- جناب شوالیه.

سلام دخترک توجه لادیسلاو را جلب نکرد، اما کلماتی که در ادامه آن آمد، چرا.
آقای زاموژسلی با شنیدن کلمه شوالیه بار دیگر با دقت بیشتر اتاق را از نظر گذراند و زرهی که در گوشه اتاق بود را دید. شوالیه ای که می توانست سر او را از سقف بیرون بکشد.
- ما نیز بر جناب مجانبتان سلام عرض می نماییم، دلاور آ!

دخترک کمی سرخ شد و از ذهنش پرید که آقای زاموژسلی اوّل به او سلام کرده، یا دست کم این را نادیده گرفت.
- اهم... پوزش می طلبم ای شوالیه بزرگ، اما دلاوری سترگ را شما انجام دادید...

سرفه دیگری کرد.
- اههم، می توانید به من نگاه کنید.

جملات و کلماتی را که به زور از کتاب های مختلف حفظ کرده بود را قطار کرد تا کلماتش اشرافی و شایسته یک پرنسس واقعی باشند.

- ما با آن سلحشور که در آستان در ایستاده بودیم.
با ابرو هایش به زره اشاره کرد.
دخترک نیز با بی قراری و در حالی که رفتار شایسته را فراموش کرده بود، نگاه ناامیدانه ای به زره انداخت:
- اون که مجسمس.

اما بلافاصله برق چشمانش برگشت و رو به سر لادیسلاو گفت:
- منظورم از شوالیه شما بودید!

آقای زاموژسلی نگاهی پرسشگرانه به دخترک انداخت و دخترک هم زیرلب شروع به توضیح دادن کرد، مثل این که داشت تقلب می کرد:
- که اومدید من رو نجات بدین، با اسب سفیدتون!
- اینجانب که اسب نداریم.

دخترک که گویی از این موضوع هیجان زده شده بود، نفسش را در سینه حبس کرد.
- پس این همه راه رو به خاطر من پیاده اومدید!

آقای زاموژسلی بدون در نظر گرفتن بخش "به خاطر من" مشغول حساب و کتاب شد.
- از جوانب فراوان می شود گفت که... پرواز نمودیم.

کم مانده بود دخترک غش کند! لحظه ای پاهایش سست شده و بعد از آن خودش را محکم در آغوش کشیده و مشغول بالا و پایین پریدن شد.
- خیلی بهتر از چیزی شد که فکر می کردم!
- اهههم!

در سرجایش ایستاد و از قبل هم سرختر شد.
- پوزش می طلبم شوالیه من.

صدایش از شدّت هیجان می لرزید.

- آه، می خواستیم بدانیم که ممکن است کمک نمایید و اینجانب را از این ... چوب ها بیرون بکشید؟

لحظه ای دستش را جلوی دهانش گذاشت، گویی به تازگی متوجه نقص ماجرا شده بود.

- سعی ام رو می کنم، اما مطمئن نیستم که بتونم... اشکالی که نداره؟

روی لبه تخت ایستاده، مشتی از موهای لادیسلاو را گرفت، کشیدن مو خیلی درد داشت.

- گمان نمی کنیم چاره دیگری باشد.
- خیلی خب... سه... دو ... یک ... آآآآآآآآآآآآآآآآ!

دخترک با دیدن سری که در دستانش بود جیغ کشید، غش کرد و افتاد و با اصابت سرش با یک مجسمه سنگی، جا به جا مرد! سر لادیسلاو نیز روی تخت افتاد و دینگ نیز از حفره سقف پایین پرید.

- دنگ، رو و در را باز کن، ارباب منتظر می باشند.

دینگ نیز اطاعت کرد، به درون قفل رفت و آن را باز کرد تا به همراه سر لادیسلاو که غلت زنان به دنبالش می آمد، به خانه ریدل بروند. بزرگترین سوال بر سر راه موفقیتشان این بود که آیا اژدهای بیرون در، علاقه ای به خوردن یا سوزاندن سرهای غلتان و حشره ها داشت؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵
هرمیون گرنجر با شنیدن صدای لرد ولدمورت از پشت در برخود لرزید و از در فاصله گرفت. درست در همان لحظه در با صدایی آرام باز شد. در پشت در لرد بر صندلی اش نشسته بود.
- کی بود در زد؟

و ناگهان دست هرمیون گرنجر بالا رفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد. لرد از چهارچوب در به اطراف نگاهی کرد تا ببیند شخص دیگر هم دستش را بالابرده است یا نه؟ شخص دیگری هم دستش را بالا برده بود.

- زاموژسلی تو در زدی؟
- خیر اربابا.
- می خوای بگی کی در زد؟
- خیر اربابا، زیرا حواسمان به کار خویشتن بوده و از این امر مطلع نگشتیم.

لرد از کوره در رفت:
- پس چرا دستت رو بلند کردی؟

لرزشی خفیف آقای زاموژسلی را گرفت ولی چهره اش همچنان که بود باقی ماند:
- آخر سوالی داشتیم اربابا.

هرمیون گرنجر همچنان در کناری بالا و پایین می پرید.

- خب سوالت رو بپرس.
- اربابا اولیای اینجانب در انتظار بوده و نمی دانند از چه روی بر این سرای دعوت گشته و چه عملی می بایست که به انجام رسانند؟

لرد گویی مسئله را به یاد آورده دستی به چانه اش کشید و بی توجه به شخصی که در کناری دست و سوت می زد تا توجه او را به دست بالا رفته اش جلب کند، گفت:
- هممم، حق دارن... والدینتون رو بفرستید تو. ازشون چندتا سوال داریم. اون هایی هم که نیومدن، وقتی اومدن بیان تو.

در این لحظه بود که هرمیون از شوق سوالات بیشتر و یا حتی در حالتی رویاگونه مانند امتحان، دستی که برای جلب نظر شعله ور کرده بود را خاموش کرد.

- ارباب ولی ولی منو کشتن...

لرد جواب رودولف را نداد. تنها از بالای شانه به او نگاهی انداخت. نگاهی که می گفت، حتی مردگان هم باید به سوالات لرد پاسخ دهند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
- آآآآه!

لرد ولدمورت که به تازگی قدم از درون پاتیل بیرون گذاشته بود، به عقب برگشت. یک نفر دیگر سر از پاتیل در آورده بود.

- تو کی هستی؟ توی پاتیل ما چی کار می کردی؟
- اینجانبیم دیگر...خسپیده بودیم.
- توی پاتیل ما؟
- خیر! آآآه، مال خود خویشتن خویشمان است. نخست خویشتن یافتیمش.

شخص جدیدی که تازه از پاتیل سر در آورده بود، کمی چشمانش را بست تا نفسش جا بیاید. سپس دوباره چشمانش را باز کرد.
- اربابا شمایید، آه تسلیت عرض می نماییم.
- تسلیت، تسلیت برای چی؟

شخص، خودش را از لبه پاتیل بالا کشید و به بیرون انداخت. نفسی کشید و سپس گفت:
- من باب عزیز از کف داده تان.
- من عزیزی ندارم که بخوام از دست بدم... کی هستی و توی پاتیل ما چی کار داشتی؟
- پس در قبرگاه چه می کنید؟
- جواب سوال ما رو بده!

با صدای خشمگین لرد، همه به لرزه افتادند و موهایشان سیخ شد.

- آه، چه شگرف!
- کی هستی؟ چی کار داشتی؟

لرد با صدایی آرام و زیر این را از مرد از پاتیل بیرون آمده پرسید.

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشیم و آن چنان که گفتیم خسپیده بودیم.

صدایش به اندازه ای که لازم بود تا باورش کنند، معصومانه بود.
- اممم، چهره ای بسیار آشنا دارید ای جناب... آه! چه حسن تصادفی لرد آ!

شاید اگر لرد ابرویی داشت، آن ها را بالا می داد. مرگخوارانش را درست به یاد نمی آورد، در طول آن پانزده سال مسائلی مهم تر از به یاد آوردن آنان داشت. اما اگر او یک مرگخوار بود، می بایست توضیح می داد که در این مدّت چه کار می کرده است؟
- موژازسلی؟... هووم، به گمونم تو رو یادم می آد. در ضمن خیلی هم کنجکاوم که بدونم در این مدّت چه چیزی مانع شد به کمک ما بیای؟

در پشت سر لرد مرگخواران آهسته با یکدیگر پچ پچ می کردند. کسی از آن ها این شخص را نمی شناخت، ممکن بود این شخص یک مرگخوار مخفی و یا ویژه باشد که لرد هیچگاه از وی برای آنان نگفته بود؟

- خیر، لرد آ، اینجانب نیز کمک بسیار نمودیم، انتهایش من جمله با این جانب و دنگی که دینگ خطاب می شود، بود. بگذریم که اینجانب رقبتی بر فروختن فخر نداریم... در این سرای گشت می زدیم که ناگاه باد سردی آمد، دیگی بود و اجاقی، درون آن خسپیدیم و سپس بیدار شده صحنه ای نامناسب مشاهده کرده و چشمان خویش بستیم. در نهایت نیز که آن صحنه رفع شد ز آب بیرون گشتیم.

لرد نگاهی به شخص انداخت و سپس با اشاره دست به او فهماند که به سمت دیگران برود. او نیز چنین کرد و در صف کنار دیگران ایستاد. مرگخواران از گوشه چشم او را برانداز کرده و بی توجه به جانوری که روی شانه اش بود، به دنگی که دینگ خطاب می شد و آخرین مرحله از کارهای لرد را انجام می داد، اندیشیدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
- سلام پولوفوسول!

دامبلدور با شنیدن صدایی که از پشت سرش می آمد، به سرعت آبنباتش را درون ریشش فرو کرد و به سمت صدا برگشت.
- فرزند تو کجا... اون تو چی کار می کنی؟

کوین که درون یک پاتیل پر از آبِ روی آتش نشسته بود، لبخند عریضی زد:
- دالم حلقه محاصله رو می شکونم!

دامبلدور نگاهی به چپ و راست کوین انداخت، آبی که کوین در آن بود را مزمزه کرد، دستی به ریشش کشید، امّا متوجه نشد.
کمی بعد تر حس کرد که متوجه شد.
- فهمیدم فرزند! داری از خودت برامون سوپ درست می کنی! این فداکاریت در تاریخ ثبت می شه.
- نه پولوفوسول! من دالم خودمو تبخیل می کنم!
- تبخیل؟ آهان، تبخیل...تبخیل چی هست فرزند؟
- تبخیل نه پولوفوسول! تبخیل.

دامبلدور دستی به سبیلش کشید و سعی کرد تفاوت میان «تبخیل» و «تبخیل» را پیدا کند، اما موفق نشد. پس با لحنی نا مطمئن گفت:
- آهان... خب بعدش فرزند؟
- بعدش که من تبخیل شدم، می لم بالا، بعدش اون جا چون هوا سلده، دوباله متلاکم می شم. بعدش که متلاکم شدم، تشکیل ابل می دم، بعد با جلیان هوای سلد شمال شلقی به یه جایی می لم، بعد بالیده می شم و دوباله می شم کوین و حلقه محاصله شکسته می شه!

پروفسور دامبلدور نمی دانست، «سلد»، «متلاکم»، «جلیان» یا «بالیده شدن» چه معنی ای می داد، اما می توانست حدس بزند که کوین بزودی آبپز می شد و این یعنی چند روز غذایی بیشتر برای هدفی والاتر، پس با لبخند کوین را ترک کرد. کوین نیز چشم هایش را بست و صبورانه در پاتیل نشست. او امید محفل بود... دست کم به زعم خودش!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.