بسمه تعالی
سالنی کوچک، با چند ردیف میز و صندلی و مردی که با کلاه گیس سفید، بالاتر از همه نشسته بود.
- خب... اتهامات رو قرائت کنید!
سکوت...
قاضی نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که خودش باید اتهامات را قرائت کند.
- آزار و اذیت حیوانات؛ به یک گربه لگد زدی. دفاعی داری؟
- آری!
این صدا متعلق به مردی تعلق داشت که در کمال خونسردی در اولین ردیف نشسته بود. او صدایش را صاف کرد و سپس گفت:
- این جانب نبودیم که بر آن نیم کت، ضربه فرمودیم، لکن وی خویش، باسن در مسیرمان قرار داد.
گربه ای که در چند ردیف عقب تر نشسته بود، با عصبانیت مشتش را در هوا تکان داد و میو میوی خشمگینی کرد. قاضی یکی از ابروهایش را بالا برد، بهتر بود هیئت منصفه در این مورد نظر می دادند؛ هیئتی که تنها یک عضو داشت و آن هم خود قاضی بود و ترجیح می داد که کار ها را آسانتر انجام دهد.
- آقای زاموژسلی مجرم و محکوم...
*****
- پیشی آ! بنوش.
آقای زاموژسلی خطاب به گربه ای که در مقابلش شیر می نوشید، این را گفته بود. امّا بر خلاف لادیسلاو که کاملا خونسرد بود، گربه مظطرب دائما این طرف و آن طرف را دید می زد.
- خیر! این سان ننمای. گلویت دچار اعوجاج گشته، شیر در آن گیر نموده، جان خویش از کف در می دهی. فراق بالانه نوش.
لادیسلاو که در مقابل گربه نشسته بود، دستی به سر وی کشید، لکن چند ثانیه بعد با نوری که بر چهره اش افتاد، دستش را بالا آورده، سایه بان چشمانش نمود.
- بامدادتان به خیر، نور افکن آ!
- اون بالا چی کار می کنی؟
پلیسی که در یک دست، چراغ قوه و در دست دیگرش باتومم داشت، نگاهی به آقای زاموژسلی که بالای دیوار نشسته و لبخند می زد انداخت.
- بر گربه ای شیر می نوشاندیم!
*****
آقای قاضی انگشتش را بر روی لیست اتهامات، پایین تر آورد و دوباره مشغول خواندن شد.
- خب... دومین اتهام وارده به شما، بد رفتاری با افراد کم سن و ساله، دفاعی داری؟
- خیر!
- خب پس...
- لکن حمله داریم.
قبل از این که قاضی متوجه شود، لادیسلاو دینگ را به سمت، پسرک چاقی پرت کرد و دینگ هم برای پسرک سبیل آتشینی کشید که جیغش را در آورد.
پیش از آن که قاضی اعتراض کند، آقای زاموژسلی، خطاب به قاضی گفت:
- پیشتر، ساق پایمان را گازیده بود، بی حساب گشتیم.
و قاضی با دندان های بر هم قفل شده گفت:
- چون می خواستی بندازیش تو قفس خرس آ.
- آخر گرسنه می نمودند.
- مجرم و محکوم!
*****
- طفل، بخسب!
اما نوزاد جیغ کشید.
- دنگی که دینگ می باشی، ایشان را بخسبان.
دینگ تلاشش را کرد، اما نوزاد او را در دهانش گذاشته، قدری مکید و سپس پرتش کرد به سمت پنجره و گریه را از سر گرفت.
- طفل آ، این سوی آی،
اما نوزاد، بی توجه به سمت دیگری رفت. آقای زاموژسلی در طرف دیگر اتاق، پشت صندلی اش نشسته و صفحات روزنامه را از نظر می گذراند. در همان حال، بچه قصد داشت به پشت کتابخانه برود.
- جنابتمان را فرمودیم تا بدین سوی...
آقای زاموژسلی نتوانست جمله اش را کامل کند و تنها فرصت کرد تا کتابخانه ای ار که به سمتش شتاب می گرفت ببیند.
*****
قاضی کش و قوسی به کمرش داد و کلاه گیس عقب رفته اش را جلو کشید. سپس دوباره شروع به خواندن کرد.
- سوّمین اتهام وارده...
قاضی سرش را بالا آورد و نگاهی به لادیسلاو انداخت.
- ایجاد مزاحمت برای نوامیس!
حتی چشمان خود لادیسلاو هم گرد شد. او در دفاع از خود تنها چند کلمه توانست بگوید:
- اینجانب، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشیم...
کت و پیراهنش را نشان داد:
- روده گرگ نمی باشیم.
قاضی برای چندمین بار متوجه منظور مرد نشده بود، امّا پیش از آن که بتواند خواستار توضیحات بیشتر شود، در دادگاه منهدم شد! چند صد گلوله به اطراف شلیک شده و تقریبا تمام افراد درون دادگاه کشته شدند.
- ارباب اسم دراز رو احضار کرد! اسم دراز باید زوود اومد!
لادیسلاو نگاهی به اطراف انداخت، سپس از جای بلند شد و به سمت آستانه در رفت، در آخرین لحظه سرش را برگرداند و نگاهی به اتاق انداخت.
- خداحافظ قاضی آ! بدان چه گفتید عمل می نماییم.
و سپس به همراه وینکی، با صدای پاقی ناپدید شد.