_خیلی پررویی.
_راهی بجز پررویی واسم باقی نذاشتن.
_طرف مرده بود. تو ککتم نگزید.
_منم مرده بودم خب. اون ککش گزید؟
_بدبخت، ارباب اونه. دون پایه تویی، کسی که ککش باس بگزه تویی. اون هزار تا مث تورو رو دس چرخونده. دوما، نمیدونم چند بار دیگه باید این جمله رو تکرار کنم تا تو نیازت برطرف بشه، طرف مرده بود. نمیتونست ککشو اینور اونور کنه. و راستشو بخوای الان که یادم اومد میبینم نمیفهمم چرا دارم درباره ارباب اینجوری حرف میزنم و میذارم تو درباره ارباب اینجوری حرف بزنی و نمیدونم چرا اصلا میذارم تو حرف بزنی. در واقع تو غلط-
_رودولف، من غلط کردم. طرف اگه برگرده، منو میکشه. اول از همه منو میکشه. قاب آویز آخرین بار دست فلچر بود و آخرین بار-
کم پیش نمی آمد که رودولف لسترنج فریاد بکشد، اما هر بار وحشت همان بار اول را به همراه داشت.
_میتونی بهم بگی آخرین بار چند سال پیش بود بلک؟!
_آم... دقیقا دوست من. چند سال پیش بود.
رودولف اخم کرد. پس از چند ثانیه، دیگر حتی اخم هم نکرد. چشم هایش آتش گرفته بودند و آشکارا در میان کشتن یا نکشتن جانور روبرویش غوطه ور بود.
می دانید... رودولف چندان عقل نداشت. اما نیازی ندارد نابغه باشی تا بفهمی بلک حتی ارزش قتل هم ندارد.
رودولف چرخید، و رفت.
***
_ول کن، پتیگرو. بجای اینکه حداقل درک و فهم رو از ما دریغ کنی و ما رو عروس تلقی کنی و حاضر نباشی به پاس تمام زحماتی که این سال ها برات کشیدیم لااقل دنباله لباسمون رو رها کنی، یک بار توی کل این زندگی رقت انگیزت مفید واقع شو و تلاش کن سینوس رو از زمین جمع-
پتیگروی مصمم در جهت مفید واقع شدن، حتی نگذاشت لرد جمله اش را تمام کند. به سمت مرگخوار پهن روی زمین و جان سالم بدر برده از کروشیو پرید و این بار دنباله لباس او را گرفت.
آن سوی بیابان، اگر برای بیابان بشود "سو" تعیین کرد، سایه بلند و باریک مردی که کلاه دراز و نوک تیزش هویتش را تثبیت می کرد درست در جهت مخالف آرسینوس روی زمین پهن شده بود. اگر بشود به هاله سیاه رنگی که به سختی قابل تشخیص بود سایه گفت.
مردد بنظر میرسید. اگر بلک ها کلا چنین گزینه ای داشته باشند.
نگاهش که با یکی از جادوگرانی گره خورد که دور تا دور ارباب از آن جهان آمده شان حلقه زده بودند، متوقف شد. فکر کرد برگردد، ولی نه وقت برگشتن بود و نه جای برگشتن.
موهای بلند مشکی و تاب دارش روی شانه های لاغرش ریخته بودند. بالا تا پایین وراندازش کرد؛ نشناخت. خانواده اش پر از چهره های ناآشنا شده بود. هرکه بود، چشمان آبی روشنش از پشت ماسک چندان دوستانه بنظر نمیرسیدند.
ریگولوس بلک عنصر چندان مطلوبی نبود انگار.
بلاتریکس را نگاه کرد. وقتی نگاهش میکرد می دانست که بلاتریکس است، بدون اینکه موهایش را دیده باشد.
چشم هایش.
آرسینوس را دید که تازه موفق شده بود از زمین بلند شود، و پتیگروی بدون دست را.
پدر و پسر مو طلایی را، و رودولف عظیم الجثه را که انگار منتظر بود نگاهش کند.
چشمان کدر و خشونت بارش بلافاصله روی عنصر نه چندان مطلوب ثابت شد. ذره ای از عصبانیت آن روزش کم نشده بود انگار. هنوز هم میان کشتن و نکشتنش جنگ داشت.
_بلک.
وقتی بقیه هم برگشتند تا نگاهش کنند، پای راستش لرزید تا برگردد و برود و خودش هم نفهمید چطور جلویش را گرفت. وقتی لرد هم سرش را بالا آورد، یک قدم عقب رفت.
و قدم بعدی.
و حتی بعدی.
_ما همیشه جای مهره های از بین رفته مونو توی این دایره خالی گذاشتیم.
نفس عمیقی کشید.
_ولی سوخته هاش رو، راستش نه.
به دور تا دور دایره ی خادمان وفادارش نگاهی انداخت... انگار تا مطمئن شود بلک در آن جایی نخواهد داشت.
_بطور اتفاقی، جای شما خالی مونده.
دستش را دراز کرد تا چوبدستی اش را از پتیگرو -مهره ی نصفه نیمه- بگیرد.
_اوه و اینکه ما لطف میکنیم و تو رو به فجیع ترین نحو ممکن نمی کشیم.
کنار رودولف که ایستاد، صدای زمزمه ی آهسته اش به سختی برایش قابل تشخیص بود.
_همینم زیادیته، پررو.
_اصلا به عشق تو اومدم رودولف، مطمئن باش.