هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸
خلاصه:

شانه مو لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شانه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانه ریدل بر نگردن. مرگخوارا تصمیم میگیرن عضو دایره پلیس باکینگهام که تجربه این مسائل رو دارند بشن اما توی مصاحبه اونا رد میشن و درحال بازداشت شدنن که فنریر رئیس پلیس رو میخوره.
حالا مرگخوارا میخوان خودشون پلیس بشن.

* * *


-بابا منم از این یونیفرم ها خواستن میشم.
-شدن نمیشه...این یونیفرم ها اندازه ت شدن نمیشه.
-اما من خواستن میشم. تازه یدونه صورتیشو خواستن میشم که همراه این مدال طلایی ها پاپیون صورتی هم داشتن بشه.
-چه گیری کردن شدیم ها!

ناگهان در اتاق با شدت باز شد و پیرزنی خودش را به داخل اتاق انداخت. با دیدن مرگخوارانی که همه یونیفرم های پلیس بر تن داشتند به سرعت شروع به سخن گفتن کرد.
-ننه کیفمو بردن...طلا هامو بردن...کارت های بانکیمو بردن...تلفن همراهمو بردن...زندگیمو بردن!
-شانه تون هم بردن شدن؟
-نه.
-پس شرمنده، کار شما اضطراری نبودن میشه. فردا تشریف آوردن بشین. فعلا ما باید شانه ارباب رو پیدا کردن بشیم.
-

اما پیرزن قصد تسلیم شدن نداشت.
-یعنی چی ننه؟! میگم کل زندگیمو بردن! اگر کار منو راه نندازین میرم رئیستون رو پیدا می کنم و گزارش میدم.

فنریر که بجای خلال دندان با استخوان ترقوه رئیس پلیس در حال تمیز کردن لای دندان های تیزش بود، با لحنی تمسخر آمیز پاسخ داد:
-خب اگر پیداش کردی گزارش بده!

و عینک آفتابی بر چشمش زد.

اما پیرزن سالها عمر کرده بود و قطعا تجربه های زیادی داشت. او تصمیم گرفت نقشه شماره دو را اجرا کند.
-وااااای ننه...الهی هیچ وقت کارتون به مردم نیفته...الهی بین مردم ذلیل نشین...کلی خون دل خوردم توی زندگی تا یکم پول جمع کنم و دستمو جلوی آدم و عالم دراز نکنم اما امشب همشو ازم دزدیدن. ای داد...حالا پول یه قبر هم ندارم که برم بمیرم...ای زندگی بی رحم زورت فقط به این پیرزن بد بخت فلک زده رسیده بود؟ ای روزگار کی انقدر بی رحم شدی؟ ای زمین و زمان...

مرگخواران تلاش می کردند تحت تاثیر قرار نگیرند اما عینک آفتابی فنریر کج شده بود و اشک در چشمان رابستن می درخشید.
البته علت اصلی اشک رابستن به دلیل فن جدیدی بود که بچه به لطف دان ده تکواندو رویش پیاده کرده بود، اما به هر حال نمیتوان منکر بازیگری تاثیر گذار پیرزن شد!

-مادر جان...چیکار میتونیم براتون انجام بدیم؟
-اون ذلیل مرده که کیفمو ازم دزدیدو پیدا کنید.

مرگخواران هیچ کدام تجربه ای در اینکار نداشتند. تنها تجربه مفیدشان شاید تعقیب هزارساله هری پاتر محسوب میشد که آن هم همچنان ادامه داشت!
-آخه چطوری...امم یعنی...چهرشو یادتونه؟
-یدونه از این جوراب پارازین های مشکی کشیده بود سرش.

رودولف که در حال تمیز کردن قمه هایش بود با لحنی که گویی معما پیچیده ای را حل کرده است، گفت:
-نشونه کاملیه...فردا میریم توی روزنامه آگهی می کنیم که هرکس دیروز یه جوراب پارازین مشکی روی سرش کشیده رفته توی خیابون بیاد خودشو تسلیم کنه؛ خب دیگه پرونده بسته شد. راستی مادر جان گفتید وضعیت تاهلتون چه جوریاس؟

پیرزن نگاه عاقل اندر سفیه ای به جماعت مرگخواران انداخت. باید دنبال نقشه سومی می گشت؛ راهی که بتوان با آن جماعت مرگخواران را به جست و جوی دزد فرستاد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۳ ۲۳:۳۷:۴۸



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲:۳۹ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۸
-نه.
-
-چیزه...آره؟ نه؟

دامبلدور جواب را نمی دانست. او که لرد نبود تا بداند در خانه ریدل همیشه به روی قدیمی ها باز است یا خیر.

-چرا مکث کردید ارباب؟ نکنه دیگه جایی برای سابقه دارها توی خانه ریدل ندارید؟!

از نظر دامبلدور سابقه دار بودن چیز خوبی نبود. هرچه باشد خلافکار ها و زندانی ها سابقه داشتند!
-نه ریتا...خانه ما جایی برای سابقه دار ها ندارد.
-ارباب شما خودتون بودید همیشه می گفتید از بازگشت قدیمی ها خوشحال میشین!
-ای بابا...ما گفتیم؟! چیزه...سابقه خیلی هم چیز خوبی است. بیا در آغوش تاریکی مرگخوارم...تایید شد!

مرگخواران نگاهی ناشی از تعجب شدید به لرد انداختند.
-ارباب شما همیشه گفتن می شدین که تایید عضویت مرگخوارا با بلاتریکس بودن میشه!
-چیز...واقعا بابا جا...یعنی مرگخوار جان؟!
-ارباب به من گفتن شدن: "جان"!

ناگهان جمع کثیری بر روی رابستن ریختند و شروع به گوشمالی دادنش از دل و جان کردند. مرگخواران انسان های حسودی نبودند...اصلا. فقط طاقت اینکه به یک نفر از طرف اربابشان "جان" گفته شود را نداشتند.

-این قمه هارو توی چشمات فرو می کنم از توی گوش هات بزنه بیرون راب!
-من داداشت بودن میشم. تو که خواستن نمیشی اولین قتل بشریت رو دوباره تکرار کردن بشی داداش؟
-پای ارباب یا ساحره های با کمالات وسط باشه من داداشی نمی شناسم. اصلا شما؟

حتی مروپ هم طاقت توجه پسرش به مرگخوار دیگری را نداشت.
-میگم چرا چند وقته عزیز مامان بهم کم توجهی می کنه و نمیگه نرو خانه سالمندان! رابستن مامان، عسل خربزه رو خنک میخوری یا با دمای عادی اتاق؟
-رابستن فس.

دامبلدور که تا به حال این حجم از خشونت را ندیده بود ناگهان غش کرد!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۴:۱۸ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
ماجرا از اونجا شروع شد که:

نقل قول:
27 آذر: روز اجنه! در این روز برای اولین بار یک جن به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شد. لطفاً با اجنه مهربان باشید!

-خب که چی گابریل مامان؟!
-باید مهربون باشیم دیگه!
-الان چطوری مهربون باشیم؟ با گل و شیرینی بریم دم خونه اجنه؟!
-بد هم نیستا.

خانه گریمولد_ساعت ۴ صبح روز ۲۶ آذر

گابریل در حالی که دستکش یک بار مصرفی پوشیده بود، با دقت انگشتش را روی دکمه زنگ آیفون فشار داد و به سرعت دستکش را در آورد و در سطل زباله انداخت. صدای تابلوی خانم بلک از آن طرف در شنیده می شد که زمین و زمان را مورد عنایت قرار می داد.
-احمق ها...لجن زاده هایی که خونه اجداد منو لجن مال کردید...

کریچر در حالی که به اندازه خانم بلک خشمگین بود با احتیاط در را روی وزیر سحر و جادو که لبخندی دندان نما بر چهره داشت و دسته گلی در یک دست و شیرینی را در دست دیگرش گرفته بود، باز کرد.
-وزیر سحر و جادو ساعت چهار صبح با گل و شیرینی مزاحم شد. شاید قصد خواستگاری از کریچر رو داشت. اوه....اگر بانوی من این وضعیت رو می دید چی می گفت؟
-خروس های بی محل...خائن های آداب نشناس...مزاحم های علاف!

گابریل که به وضوح صحبت های کریچر و بانویش را شنیده بود سعی کرد لبخندش را که کج شده بود حفظ کند.
-روز اجنه مبارک. وزارت سحر و جادو قصد داره از شما دعوت کنه که در این روز فرخنده...
-ارباب ریگولوس هر روز رو روز اجنه دونست. ارباب ریگولوس همیشه برای اجنه احترام قائل بود. ارباب ریگولوس کریچر رو خیلی دوست داشت. ارباب ریگولوس...

کریچر که یاد خاطرات دل انگیزش با ریگولوس بلک افتاده بود شروع به ناله و زاری کرد. همینطور که ناله هایش شدت می یافت آب دماغش هم شدت می یافت و روی کفش های نو و تمیز گابریل می ریخت.

شاید گابریل تحمل ناسزا ها و ناله های کریچر را داشت اما تحمل آب دماغ کریچر را نداشت.
-مرلینا تو خودت شاهدی من با محبت تلاشمو کردم ولی خب نشد که نشد دیگه!

در همان لحظه گابریل گونی از جیبش در آورد و به سرعت روی سر کریچر کشید، سپس گونی دست و پا زنان را برعکس کرد و سطلی پر از وایتکس و مایع ظرفشویی و شامپو و صابون را در آن خالی کرد و با رضایتمندی در گونی را گره زد.
-خب دیگه...حالا این گونی مثل ماشین لباسشویی عمل می کنه و تا برسیم به وزارتخونه یه جن تمیز تحویلمون میده. مطمئنم خودشم از اینهمه وایتکس استقبال می کنه.

تاحدودی حق با گابریل بود. شاید کریچر استقبال می کرد اما نه در یک گونی کوچک پر از آب و وایتکس و مواد شوینده که جایی برای تنفس ندارد!

وزارت سحر و جادو

-چیشد گابریل مامان؟ با محبت و مهربونی برای مصاحبه دعوتش کردی؟
-آمم...آره...خیلی محبت آمیز بود...خیلی.

و گونی حاوی کریچر و مقدار فراوان مواد شوینده را روی زمین خالی کرد.

-آره...فقط فکر کنم انقدر بهش محبت کردی که کشتیش مامان جان!
-نه...چیز...نمرده که...فقط یکم خفه شده. اونم اشکالی نداره حالا...بجاش مری و معده و نای و ریه هاش قشنگ تمیز شده. دیگه چه محبتی از این بالاتر که آن مرحوم پاکیزگی رو تا عمق وجودش حس کرد و رفت؟
-وایتکسی که استفاده کردی با رایحه پرتقال بود؟ گمونم حق با توئه مامان جان...رحم المرلین من یقرا فاتحه مع صلوات.

وزیر و معاونش با آرامش و وقار خاصی مشغول فاتحه خواندن بالای سر جسد کف آلود کریچر شدند.

* * *


به مناسبت روز اجنه، پنجمین خورنده معجون راستی کسی نیست جز کریچر که تا بیست و چهار ساعت آینده وقت داره خودشو به وزارتخونه برسونه و معجونشو بنوشه!

اینم لیست سوالات:

۱. مهم‌ترین سوتی‌ای که در طول عضویتتون دادید رو شرح کامل بدید!
۲. چرا کریچر رو انتخاب کردید؟ زمانی که انتخابش کردین ریگولوسی هم بود؟
۳. لینک اولین پست ایفائیتون رو با اولین شناسه‌تون بفرستین! 
۴. در طول تاریخ عضویتتون با کسی به مشکل خوردید؟ کی؟ چرا؟
۵. چه شناسه‌هایی داشتید تا حالا؟ با کدومشون راحت تر بودین؟
۶. نظرتون درباره حقوق جن های خانگی چیه؟ به نظرتون به حقوقتون احترام گذاشته میشه؟ اصلا اجنه چه حقوقی در جامعه جادوگری دارن؟
۷. پستای چه کسانی رو به طور جدی دنبال می‌کنید و از خوندنشون لذت می‌برید؟(چهار نفر)
۸. به نظرتون چه کار مفیدی میشه برای کل سایت یا ایفای نقش انجام داد تا فضا رو بهتر کنه و انگیزه بیشتری ایجاد کنه؟
۹. چهار تا از شخصیتایی که بنظرتون بیشترین کمک رو به سایت رسوندن نام ببرید.
۱۰. بهترین دوستتون توی سایت، و کسی که باهاش رودروایسی دارین کیه؟
۱۱. لینک دوتا از پستای موردعلاقه‌تون رو بفرستید!
۱۲. کدوم شخصیت‌پردازی‌ رو توی سایت می‌پسندید؟
۱۳. اگه همه‌ی شخصیت‌ها باز باشه و دستتون توی انتخاب آزاد، کدوم رو انتخاب می‌کنید؟
۱۴. کدوم دوره‌ی زمانی از فعالیتتون توی سایت رو بیشتر دوست داشتید؟
۱۵. دلیل اینکه بعضی از اعضا توی تاریخ سایت فراموش نشدنی شدن چی بود؟
۱۶. تصمیمی برای پیوستن به جبهه‌ها ندارید؟ کریچر قراره بدونِ جبهه بمونه؟
۱۷. تا حالا شده از سایت برای مدتی رفته باشین؟ چی شد برگشتین و به طور کلی چی باعث میشه که انگیزه پیدا کنید و به فعالیتتون توی سایت ادامه بدین؟
۱۸. کلا علاقه‌ای به حاشیه ندارید یا موقعیتش پیش نیومده؟
۱۹. دوتا از اعضای قدیمی که دوست دارید برگردن کیا هستن؟ و چرا؟
۲۰. چه اتفاق خاصی در طول مدت عضویتتون رخ داده که براتون جالب و دوست‌داشتنی بوده و همیشه براتون یه خاطره جذاب راجع به سایت محسوب می‌شده؟ لطفا با جزئیات اون اتفاق رو شرح بدید تا حضار تازه‌وارد هم ازش لذت ببرن.
۲۱. کریچر توی کتاب زیاد به نظافت توجه ای نداشت و مثل بقیه جن های خونگی با یه سری لباس و وسایل کهنه سر می کرد. چیشد که کریچر سایت انقدر جن پاکیزه و وایتکسی شد؟
۲۲. مدتی شناسه آلبوس دامبلدور رو داشتین. نظارت محفل و به طور کلی ایفای نقش دامبلدور چطور بود؟
۲۳. اولین بار که وارد ایفا شدین چقدر طول کشید تا از پیچ و خم سایت سر در بیارین و با اعضا آشنا بشین و بزرگترین چالشی که باهاش رو به رو بودین چی بود؟
۲۴. نظری یا پیشنهادی برای اعضای جدید سایت دارین؟
۲۵. دابی، وینکی یا کریچر؟ کدوم جن خونگی کتابو بیشتر دوست داشتین؟
۲۶. هرچه دل تنگتان می خواهد بفرمایین!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۶ ۱۳:۰۸:۰۳



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۵:۱۲ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۸
خلاصه:

جای روح لرد سیاه و دامبلدور عوض شده. لرد سیاه به شکل دامبلدور تو خانه گریمولده و دامبلدور به شکل لرد سیاه تو خانه ریدل ها. وقتی می فهمن کاری از دستشون بر نمیاد، از یه طرف سعی می کنن با شرایط کنار بیان و از طرف دیگه، اعضای گروه مقابل رو به مسیری که خودشون دوست دارن هدایت کنن.

* * *


-ارباب شدن میشه زودتر خوابیدن بشیم که فردا صحبت کردن بشیم؟ از وقت خواب بچه هم گذشتن شدن کرده ها.
-خیر رابستن...من...یعنی ما...باید همین امشب از شما یک محف...مرگخوار قابل بسازیم. بنابراین امشب شب نشینی در پیش خواهیم داشت.
-شب نشینی هم که بدون میوه نمیشه‌. مگه نه عزیز مامان؟

همه مرگخواران لبخند هایی از سر رضایت زدند. مطمئن بودند که لرد پس از شنیدن سخنان مروپ بلافاصله خودش را به خواب می زند و طبیعتا آن ها هم می توانند بروند و راحت بخوابند اما آن شب همه چیز فرق می کرد!

-البته مامان کندر...مروپ. چرا که نه!
-عزیز مامان؟ مطمئنی؟ الان یعنی با نوش جان کردن پرتقال هیچ مشکلی نداری؟
-نه مامان جان. مگه چه مشکلی باید داشته باشیم؟! میوه به این خوبی و پرخاصیتی!
-آخه قبلا...
-اون مال قبلا بود مادر...الان یک دفعه ای در هایی از افق زندگی سالم بر ما گشوده شد‌.

مروپ که گویی دنیا را به او داده بودند به سرعت مشغول پوست کندن یک کیلو پرتقال شد.

-خب فرزندان تاریکی...می خوایم مرگخوار بودن رو از خودمون شروع کنیم. از خونمون شروع کنیم. مخصوصا از حموم خونمون شروع کنیم!

حمام خانه ریدل اینا

-سوووووووسککک!

یک ایل مرگخوار بالای سر سوسکی ایستاده بودند و با انواع سلاح های سرد و گرم از جمله دمپایی و مگس کش و قمه و وایتکس و کلاشینکف و آر پی جی او را محاصره کرده بودند.
سوسک که به نشانه تسلیم شاخک هایش را بالا آورده بود و سر تا پا می لرزید، به چهره قسی قلبانه مرگخواران چشم دوخته بود و اشهد می خواند.

-ارباب؟ اجازه میدین عملیات انهدام رو شروع کنیم؟
-خیر! ما باید با عشق...امم...یعنی با تاریکی با این سوسک برخورد کنیم.
-یعنی از هستی ساقطش کنیم دیگه؟
-بازم خیر! شما باید با گفتگو مسالمت آمیز مشکلتونو باهاش حل کنید. همیشه خشونت اولین راه نیست فرزندانم...چیز...مرگخوارانم.

مرگخواران:
جناب سوسک:




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
بیرون آشپزخانه

مروپ در حال پر کردن نهصد و نود و نهمین فنجان چایی نبات با عرق نعناع بود.

-مادر جان حس نمی کنید انقدر به ما عرق نعناع دادین که کمی شبیه نعناع شده ایم؟

مروپ فنجان چای را در گلدانی که لرد با برگ های سبزش در آن کاشته شده بود، خالی کرد.
-نه نعناع مامانی، تو هنوزم مثل قبل با ابهتی حتی اگر حالا یک شاخه نعناع باشی.

لرد نگاهی به برگ های سبزش انداخت. تعریف های مروپ بسیار خام کننده بود!
-ما نعناع بسیار خوش بویی هستیم.

مروپ که از رضایت لرد خوشحال شده بود با آرامش پوست پرتقالی که تازه پوست کنده بود را پای گلدان لرد ریخت.

-چه کار می کنید مادر؟ وقتی می گوییم از پرتقال متنفریم یعنی از تمام اجزا آن متنفریم و پوست آن از این قاعده مستثنی نیست.
-پوست پرتقال برات خوبه، بعدا کود گیاهی میشه باعث میشه قوت بگیری.
-اسیر شدیم...حتی وقتی گیاه هم هستیم دست از سر ما بر نمی دارن!

مروپ با لبخندی به پهنای صورتش به آشپزخانه رفت و ملت اسلیترینی اطراف گلدان را متعجب از ماهیت جدید لرد تنها گذاشت.

-ارباب الان توی گلدون جاتون راحت بودن میشه؟ اگر علف هرزی خاطرتون رو مکدر کردن شد، گفتن کردن بشین ها!

قبل از آنکه لرد بتواند جواب رابستن را بدهد صدای مروپ از آشپزخانه به گوش رسید.
-این نعناع خشک ها رو کجا گذاشتم؟ آش رشته که بدون نعناع داغ نمیشه. اوه...چه ایده خوبی! الان میرم نعناع تازه از گلدون می چینم.

و ناگهان مروپ با ساطوری جلوی ملت اسلیترینی ظاهر شد.
-از گلدون نعناع فاصله بگیرین فرزندان مامان.
-بانو؟! آخه این نعناع اربابه ها...شما که نمی خواین بچینیدشون بذارین خشک بشن بریزین تو آش رشته؟!
-چطور ممکنه این نعناع، لیمو شیرین مامان باشه؟ شرم نمی کنید عزیز مامانو با نعناع مقایسه می کنید؟!

اسلیترینی ها که تازه متوجه وخامت آلزایمر مروپ شده بودند اما جرات مخالفت با مروپ ساطور به دست را نداشتند به این نتیجه رسیدند که باید هر چه سریع تر برای نجات لرد نعناعی اقدام کنند.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
فصل اول_تحمل مادری با گواهی عدم تعادل روانی!

"-نه...میل نداریم."

پر تکرار ترین و کلیدی ترین جمله گفت و گوی آن دو نفر بود. مروپ دیگر مدت ها بود که به این جمله عادت کرده بود، به قدری به این جمله وابسته شده بود که اگر یک روز آن را از زبان لرد نمی شنید شب خوابش نمی برد.

خلاصه برایتان بگویم که مرلین چنین مادری را قسمت نکند! شاید بپرسید چرا؟ در جوابتان باید بگویم با داشتن همچین مادری یک هفته ای پیر می شوید!

فلش بک_ یک هفته قبل

-کیک داریم چه کیکی! میخوام همش به سلیقه عزیز مامان باشه.

لرد با احتیاط یک پلک چشم هایش را باز کرد تا در صورت هجوم میوه ای مروپ بتواند بلافاصله خودش را به خواب بزند.
اما ظاهرا وضعیت سفید بود!

مروپ با دفترچه یادداشتی کنار تخت لرد نشست.
-خب عزیز مامان...دوست داری کیکت شکلاتی باشه یا کرفسی؟
-مادر آخه چرا ما باید دوست داشته باشیم کیکمون کرفسی باشه؟! ما کی در زندگی پر برکتمان علاقه ای به کرفس نشان دادیم که این بار دوم باشد؟
-پس کرفسی باشه.
-
-حالا دوست داری تزئین های روش با تیکه های شکلات باشه یا با تیکه های پرتقال؟

لرد با خودش کمی محاسبه کرد. درست است که بخش کلی کیک را کرفس تشکیل می داد اما حداقل همان تکه های شکلات می توانست از عمق فاجعه کمتر کند. هرچه باشد بهتر از دیدن پرتقال بود!
-با تکه های شکلات تزئین شود.

مروپ با دقت در دفترچه اش نوشت:
-با تکه های پرتقال تزئین شود.
-چرا مادر؟! آخه چرا با احساسات ما بازی می کنید؟ الان کجای این کیک به سلیقه ما شد دقیقا؟
-اشکال نداره عزیز مامان...بجاش شمع ش کاملا به سلیقه خودته!

لرد آهی از سر ناامیدی کشید و پتو اش را تا بالای کله کچلش کشید و خرو پفی کذایی سر داد.

داشتن مادری مثل مروپ به صبر و بردباری فراوانی نیازمند بود. حتی شنیده ها حاکی از آن است که عامل ریختن بخشی از مو های لرد سیاه، مادرش بوده است.
اما لرد واقعا مقاوم بود. هرچه باشد او تنها کسی بود که تحمل اخلاق های عجیب و غریب مادرش را داشت. تحمل غر های گاه و بی گاهش، تحمل دموکراسی نداشته اش...
و تحمل بی حوصلگی هایش.

فصل دوم_تحمل مادری که همواره می خواهد برود!

لرد به در آشپزخانه تکیه داده بود و به مادرش که ظروف آشپزخانه را در چمدانی می چپاند نگاه می کرد.

-میخوام برم.
-اونوقت چرا؟!
-دیشب خواب نما شدم باید برم خونه سالمندان، عزیزمامان.

لرد نفس عمیقی کشید. با لحنی که هیچ احساسی در آن به گوش نمی رسید، گفت:
-نه...نمیشه. تمام خانه سالمندان های جهان را برای دامبلدور رزرو کردیم و باقی مانده ها هم تعطیلند. باید بمانید.

مروپ همان لحظه چمدان پر از ظرف و ظروفش را روی زمین گذاشت. خودمانیم...شاید دوست داشت که گاهی از لرد بشنود که باید بماند، که باید برای آمدن روز های خوب مقاومت کند؛ آن "نمیشه" لرد برایش لذت بخش ترین و پر احساس ترین فعل دنیا بود.

فصل سوم_مرگخوار پر حرف!

آسمان بی امان می بارید. لرد که چهره اش خسته به نظر می رسید در دفتر کارش نشسته بود و نامه های بی شمارش را بررسی می کرد که همان موقع مروپ طبق معمول همیشه با موجی از انرژی منفی وارد شد.

-عزیز مامان به نظرت چرا آسمون انقدر گرفته هست؟ چرا مایع ظرفشویی های این دوره زمونه خوب ظرفارو برق نمیندازن؟ به نظرت این قاشق رو تمیز شستم؟

و قاشق را به قدری به صورت لرد نزدیک کرد که کم مانده بود در بینی نداشته لرد فرو کند. لرد برای احتیاط کمی سرش را عقب کشید. حالا شاید بینی نداشت اما باید از چشمش که در معرض برخورد با قاشق بود حفاظت می کرد.
-

اما مروپ همچنان در حال صحبت بود.
-عزیز مامان این روزا قرمه سبزی هام مثل قبل نمیشه. به نظرت سبزی قرمه ش کمه یا لوبیاهاش؟ میخوام برم اون دیگ مسی جدیده رو از کوچه دیاگون بخرم...آخه میدونی؟ میگن دیگ تفلون برا سلامتی ضرر داره. راستی عزیز مامان به نظرت برنج دمی بهتره یا آبکش شده؟

یک سال بعد

-فاصله بین عطارد و زمین بیشتره یا فاصله زمین و مشتری؟ شنیدی آخرین جمله ماری کوری قبل از مرگش چی بوده؟ منم نشنیدم دردونه مامان! حالا نظرت...

لرد خیلی خسته بود. اما با دقت به حرف های مروپ گوش می داد. درواقع حرف های مروپ واقعا بی اهمیت بود و وقت گیر اما باز هم لرد پسش نمیزد. و این دلیلی بود که مروپ بیش از همه دوست داشت با پسرش صحبت کند و هر کلمه جوابی که از پسرش می شنید عجیب به دلش می نشست و حالش را بهتر و بهتر می کرد.

فصل آخر_مادری که فرزندش را با تمام وجود دوست داشت.

همواره وجود لرد ، مسئولیت پذیری، مقاومت و صبوری اش مورد تحسین و افتخار مروپ بود. شاید عجیب باشد...
اما این ها صفاتی بود که مادری دوست داشت از فرزندش به ارث ببرد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۵ ۲۲:۴۱:۴۰
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۵ ۲۲:۴۶:۵۸



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۳:۰۵ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
اما متاستفانه روونا سرش شلوغ بود و وقت یاری کردن نداشت.

-قبوله...ولی خودت گفتی سبیل رو گرو می ذاشتن، پس تو هم باید نیش رو گرو بذاری!

لینی نگاهی متعجب به نیشش و سو که لبخند دندان نمایی میزد انداخت.
-این یه ضرب المثله سو. انتظار نداری که الان نیشمو از جاش در بیارم بذارم توی دستت؟!
-چرا...دقیقا همین انتظارو دارم. تو که انتظار نداری یه ریونی باهوش فقط به حرف اعتماد کنه؟ حرف مساویست با عمل. یالا نیشتو رد کن بیاد!
-

لینی با افسوس نگاهی به نیشش انداخت، نیشش نیز نگاهی با افسوس تر به او.

چه صبح ها که به نیشش کرم مرطوب کننده و آب رسان زده بود. چه شب هایی که با امید نیشش را مسواک زده بود. چه خاطرات خوشی که همراه نیشش سپری کرده بود و آن را در چش و چار ملت فرو کرده بود.

از خاطرات دل انگیزشان که بگذریم، نمی توانست به همین سادگی آن را از جایش بکند و به سو دهد. هرچه باشد نیش بود و به بدنش چسبیده بود، کندنش درد داشت خب!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۵ ۳:۰۸:۲۶
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۵ ۱۱:۴۱:۰۲



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۸
-ق...ق...قند؟! چیز...آهان قند...بله بله قند...
-نارسیسا ظاهرا پسرت دچار بیماری تکرر کلمات شده! در اولین فرصت به یک شفادهنده روان نشانش دهید! لوسیوس اگر تو هم نمیخوای دو ساعت برای ما کلمه قند رو با لحن ها و زبان های مختلف تکرار کنی اون کله قند رو که دستته بردار بیار...دیگر تحمل اینهمه سفیدی ناشی از افت قند خون را نداریم.

لوسیوس به ماکت کله قندی که دراکو برای تئاتر "عروسی خاله سوسکه" هاگوارتز ساخته بود، نگاه کرد. شاید ماکت از دور بسیار طبیعی جلوه می کرد اما طولی نمی کشید که لرد متوجه طبیعی نبودن کله قند میشد و آبرویش می رفت.

قدمی رو به جلو برداشت. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. دستانش می لرزید.
-ارباب چرا همیشه درخواست های سخت برای منه؟! از اون روزی که چوبدستیمو گرفتید دیگه هیچ چوبدستی برام مثل اون نشد...اگر این کله قندم ازم بگیرین دیگه هیچ کله قندی برام مثلش نمیشه!
-لوسیوس؟

لحن لرد آرام بود که فقط یک پیام داشت.
لوسیوس با مرگ فاصله چندانی ندارد!
-چشم.

دست لرد فقط چند سانت با کله قند و رفتن آبروی لوسیوس فاصله داشت که...

-قند مصنوعی؟ نه عزیز مامان! بجاش خرما یا توت بخور که قند طبیعی داره و ضرری برای بدن مبارکت هم نداره. اصلا اگر این کله قنده مرلینی نکرده باعث دیابتت بشه چی عزیز مامان؟

لرد با تمام وجود می خواست مخالفت کند اما همان موقع مروپ نگاهش را متوجه لوسیوس کرد.
-عزیز مامان قند میل ندارن. خرما میل دارن! برای عزیز مامان خرما بیارین.

لوسیوس و نارسیسا و دراکو با ناامیدی رهسپار آشپزخانه تار عنکبوت بسته عمارت مالفوی ها شدند.

آشپزخانه


-حالا خرما از کجا بیاریم توی این گرونی؟

دراکو هسته خرمایی را که ده قرن پیش خورده بود و از شدت تنبلی آن را دور ننداخته بود از جیبش در آورد و به پدرش نشان داد.

-اون چیه؟
-هسته خرما.
-اون چیه؟!
-پدر...هسته خرماست!
-اون چیه؟!
-پدرررر...هسته خرماست دیگه...میخواستی چی باشه؟ برگ چغندر؟
-یادمه اون موقع که بچه بودی ده هزار دفعه ازم پرسیدی اون چیه منم ده هزار دفعه گفتم اون هسته خرماست! خجالت نمیکشی سر پدرت داد میکشی پسر؟ بفرما خانم...مثلا بچه بزرگ کردی!

نارسیسا نگاهی چپ چپ به لوسیوس انداخت.
-توی این وضعیت وقت این کاراست آخه؟! حالا با این هسته خرما چیکار کنیم؟
-کاشت، داشت، برداشت!
-فکر نمیکنی یکم پرورش نخل طول می کشه؟
-نه بابا...کار یکی دو روزه! فقط تو برو بکارش من و دراکو هم سر ارباب رو گرم می کنیم تا خرماها برسه.

خارج از آشپزخانه_یک ماه بعد!

-و کاغذ رو از بغل تا می زنیم...خب موشک ما آماده هست.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۸ ۲۱:۳۹:۴۶
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۸ ۲۱:۴۲:۴۴



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
-چرا می زنی؟!

رودولف سوالی بس فلسفی پرسیده بود، سوالی که موجب حیرت همگان شد و حیرت بود که رابسلاطون را وا داشت تا برای اولین بار جمله تاریخی اش را بیان کند.
-فلسفه با حیرت آغاز شدن میشه!

این حیرت عظیم ملت مرگخوار را در فکر فرو برد. آنها دیگر مرگخوارانی عادی با مغزی آکبند نبودند بلکه حالا فیلسوفانی بودند که کنار گوسفندی در طبیعت نشسته و به سیر جهان و آغاز و انجام آن می اندیشیدند.

-از کجا گرگینه شدم؟ گرگینه شدنم بهر چه بود؟

بقیه مرگخواران هم که مانند فنریریوس دچار پرسش های هویتی این چنینی شده بودند بر روی چمن زار های سبز چراگاه مانند یونانیان باستان نشستند و با نگاه فلسفی به افق خیره شدند.

در این میان تنها کسی که دچار حال و هوای فلسفی نشده بود بلاتریکس بود که با چماقی بالای سر متفکران مرگخوار ایستاده و آمادگی لازم جهت شهید کردن همه آنها را داشت.
-این چه وضعشه؟ شکم گرسنه فلسفه حالیش نیست که...به خودتون بیاین! انقدر طولش دادین که گوسفنده سوء استفاده کرد.

در همان لحظه گوسفند مذکور در کرانه های افق محو شد. بلاتریکس چماقش را به سمت جمیع فلاسفه حاضر گرفت.
-حالا تا از گرسنگی نمردیم باید یکی از شماها کاندید پخته شدن بشه!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸
-ارباب...نامه دارین...میتونم بیام داخل تحویلتون بدم؟

صبحی دیگر در خانه ریدل آغاز شده بود. به نظر هیچ تغییر ملموسی در خانه اتفاق نیفتاد بود جز آنکه کمی جو آرام تری حاکم بود. شاید علت این جو آرام و دل انگیز فقدان مادری دلسوز و فداکار بود که به زور صبحانه سالمش را در دهان ملت بچپاند!

لرد که ماسکی شکلاتی بر روی صورتش گذاشته بود با بی حوصلگی یک پلک خود را باز کرد و نگاهی به سو لی پشت پنجره انداخت.
-نه سول...همون بیرون بمانید. نامه را از همان بیرون برایمان بخوانید.

سو با ناامیدی پاکت نامه را که مهر زندان آزکابان و وزارت نظافت و تقارن رویش بود گشود. صدایش را صاف کرد و با لحنی که گویی نامه اداری می خواند شروع به خواندن کرد:
-سلامتی سه تن...لرد و خربزه و عسل.
سلامتی سه کس...لرد، پرنسس و ننش.
سلامتی مادری که کل دنیاش با دیدن اینکه عزیز مامان با دستای خودش میوه میخوره شاد میشه.
عزیز مامان...این چند روز توی زندان مدام نگرانت بودم که نکنه یه مو از سرت کم بشه...نه یعنی یه مو از دماغت...امم منظورم اینه نکنه اتفاقی برات افتاده باشه! در نتیجه تصمیم گرفتم این نامه رو بفرستم تا سفارشات احتیاطی رو برات بنویسم.
1. بعد از آشپزی شیر گازو باز نذاریا...یه وقت میترکه پنج تا هورکراکست به فنا میره.
2. لباس خواب عروسکیت رو شستم پهن کردم رو بند؛ یادت نره برداری.
3. جوراب پشمی پلنگیه توی کشوی پایین کمده. صبح دنبالش نگردی دیرت بشه جا بمونی.
4. شبا قبل از خواب موهاتو شونه ...چیز نه...نمیخواد مامان جان.
5. یه دستمال پارچه ای گل گلی هم بجای دستمال کاغذی که پرز هم نده توی جیب ردات گذاشتم تا آب دماغتو پاک...ای بابا...اینم هیچی!
6. ولی مسواک رو حتما بزن...یادت باشه محافظت از داشته ها در اولویته.
7. با رفیق های ناباب نگرد...به قمه های رودولف هم دست نزن...جیزه...میره تو چشمت کور میشی!

لرد از آن سر خانه با آخرین سرعت خود را به کنار پنجره رساند، در حالی که عرق کرده بود و شکلات ها را از روی سر و صورتش بر روی ردایش می چکید، نامه را از دست سو کشید و پنجره را به رویش بست.

صدای سو از پشت پنجره به گوش می رسید.
-ارباب آخرای نامه بانو بود. بذارین ادامه ش هم بخونم؛ این بیرون حوصلم سر میره آخه!
-آبروی ما از حوصله شما مهمتر است اگر مادرمان اجازه دهد آبرویی برای ما بماند.

لرد شروع کرد به تا زدن نامه.
-آخه این چه سفارشاتی بود مادر جان! باز خوبه حداقل سفارش همیشگیتونو ارائه ندادین.

اما همین که لرد قصد داشت نامه را در پاکت بگذارد ناگهان دستی از وسط نامه بیرون آمد و یک پر پرتقال را در درون دهان لرد چپاند!

صدای مروپ از نامه در خانه ریدل پیچید.
-راستی عزیز مامان یادم رفت بگم. حتما میوه بخوری ها. نبینم ویتامین خونت کم بشه و فرزندی پژمرده و ضعیف بشی. مراقب خودت باش. دوست دارت...مامان.

لرد درحالی که پرتقال هایی که در دهانش چپانده شده بود تف میکرد نگاهی چپ چپ به نامه انداخت.
-آخر گناه ما چه بود صاحب چنین مادری شدیم؟








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.