برای همه، داستان تغییر بزرگ زندگی شون با «همه چیز از آن روز صبح شروع شد» یا حتی رمانتیک تر، «همه چیز از آن صبح دلتنگ بارانی با هجوم دسته ی چلچله های مهاجر شروع شد» شروع می شه. فنریر اما هیچ چیزش به جادوگرزاد نبرده بود، اینه که داستان ما اینجور شروع میشه «همه چیز از بوق سگ شروع شد»!
یه نصف شب فنریر همینجوری و بدون هیچ دلیلی از خواب بلند شد و دید به شدت از خودش متنفره و هیچی نداره که به خودش افتخار کنه و در نتیجه ناراحت شد. البته بیشتر ناراحتیش به خاطر این بود که نصف شب بود و کاری از دستش بر نمی اومد مدیونه هرکس فکر کنه چون بدخواب شده بود و دیگه خوابش نمی رفت ناراحت شده بود. تو اون ساعت حتی اجل هم محل سگش نمی داد.
اگه کمی خوش شانس باشید، تا بتونید این موجود خلاف تمام انتظارات رو که حتی مرلین از آفرینشش انگشت به دهان مونده بود رو از نزدیک بشناسید، احتمالا الان دارید می پرسید که از کی تا حالا این لندهور شب ها بیدار میشه؟ باید بگم که به خاطر اینکه این قسمت پست مال زمان جهالت و جوانی فنریره زمانی در شانزده سالگیش که اوج بی خبری و معصومیتش بوده و فنریر اونموقع ها شب بیدار میشده. تازه بعضا مشاهده شده که در تاریکی شب بیدار می شده و ساعتی رو به راز و نیاز و ذکر نام ارواح خبیثه مشغول میشده و هنوز کشف نکرده بوده که عوض دو ساعت بدنش حداقل نیاز به شونزده ساعت خواب مفید داره.
فنریر غرق فکر توی سالن عمومی نشسته بود تا شاید برای حل مشکلش راه حلی پیدا کنه. ولی ظاهرا قرار نبود به این سادگی به راه حلی برسه. شایدم راه حل ها از دسترسش دور بودن و نمی خواستن نزدیک تر بیان تا دستش بهشون برسه. در نتیجه شونه ای بالا انداخت و تلپی خودش رو توی تخت خواب گرم و نرمش توی خوابگاه ترم شیشمی های گریفیندور انداخت و خوابید. یعنی تلاش مذبوحانه ای کرد که بخوابه. هی تو خواب دنده به دنده شد. صاف نشست. رو پهلو دراز کشید. بالشتش رو بغل کرد و پتو رو زیر تنش مچاله کرد ولی در نهایت همه ی تلاش هاش به شکستی مفتضحانه انجامید، آخر سر توی دلش گفت:"آب دماغ تسترال تو بیداری و فکر مفت!".
با خودش فکر کرد شاید باید انرژیش رو تخلیه کنه، این شد که شروع کرد به کشتی گرفتن با بالشش. تیر جنوبی تختش رو هم به عنوان داور مسابقه در نظر گرفت. که البته چون داور جانبدار و نامردی بود، فنریر با خاک یکسان شد و شکست مذبوحانه ای از بالشتش خورد. چند ثانیه بعد رو در حالیکه سیامک انصاری وارانه زل زده بود به تیر تخت و بالشش گذروند و بعد بلاخره چونه اش افتاد روی بالش و صدای خر و پفش کل خوابگاه رو برداشت. از همون لحظه بوق سگی تا صبح خروس خون فردا، خواب دید که هفت تا سوسیس قلمی، هفت تا رول کالباس کلفت و چاق و چرب رو میخورن...
صبح خروس خون فنریر از خواب بیدار شد، اما حال و روز افسرده اش از دیشب بهتر نشده بود. به اضافه احساس سرخوردگی و حس بی خاصیتی که از دیشب به جونش افتاده بود. خواب دیشبش هم تمام مدت جلوی چشمش رژه می رفت و فکر کالباس های بی پناهی که نیست و نابود شده بودن از ذهنش خارج نمیشد. سرش رو با شدت تکون داد. نمی تونست اینطور به زندگیش ادامه بده. باید می فهمید تعبیر خوابش چیه. اینه که راه افتاد دنبال فالگیر. توی قلعه هاگوارتز یه پیشگو و فالگیر خیلی کلاش و آب زیرکاه بود به اسم سیبل تریلانی، که البته گاهی هم زارتی یه پیشگویی های درستی می کرد. منتها از اونجایی که قبلاً هم اشاره شد هیچ چیز فنریر به جادوگرزاد نبرده بود، تصمیم گرفت بیخ گوشش رو ول کنه و بره پیش رش تریلانی، خواهر دوقلوی سیبل تریلانی. که فقط همون کلاش و آب زیر کاه بود و پیشگویی های لحظه ایم بلد نبود.. .
رش تریلانی توی حاشیه جنگل ممنوعه یه چادر داشت و بساط رمالی و کف بینیش همیشه به راه بود. قیافه اش هم زیاد تعریفی نداشت، هرچی بود خواهر اون یکی بود. موهاش وز بودن، و عینکش غیر ته استکانی و یه خال نه چندان کوچولو رو هم روی دماغش دیده میشد. در لحظه ای که فنریر داشت می رفت سر وقتش، نشسته بود و داشت با عنکبوت های ته جیبش یه قل دو قل بازی می کرد که یکهو متوجه شد یه نفر داره بهش نزدیک میشه. با دیدن مشتری نیشش تا بناگوشش باز شد و عنبوت ها رو داخل قوری چایی گلدار زشتی شوت کرد.
- سلام خواهر پروفسور، اومدم برام یه خواب رو تعبیر کنید.
- به مرلین قسم صد گالیون بیشتر بدی هم من پام رو نمیذارم تو اون قلعه خراب شده!
البته اول خوابت رو بگو بعداً سر قیمت توافق می کنیم!
- حالا کی اصرار کرد بیای هاگوارتز؟ یه خوابه دیگه، همینجا میگم تعبیر کن.
رش تریلانی که در حقیقت ته دلش امید داشت شاید بلاخره مدیر هاگوارتز متوجه شده که اون از سیبل با استعداد تره، آهی کشید و گفت:
- خب حالا تعریف کن!
- راستش خواب دیدم هفت تا سوسیس، هفت تا کالباس رو خوردن.
- سوسیس کوکتل بودن یا هات داگ؟
- فرق داره مگه؟
- نه میخواستم سلیقه ت رو بدونم صرفا. قضیه اینجاس که این خوابت خیلی جالب و غم انگیز بود. خیلی سنگین و پر مسما!
- قرمه سبزی خورده بودم اتفاقاً شبش...
تریلانی خواهر چینی به بینیش انداخت تا بوی گند پیازی که فنریر همراه قورمه سبزی خورده بود به مشامش نرسه.
- آره کاملا مشخصه!
بعد دوباره صاف نشست و دستاش رو دو طرف گوی قلابی که رو میز گذاشته بود قرار داد.
- تعبیرش هم البته ساده س. هفت سال گند زدی، چشم درون من می تونه رد قهوه ای رنگی رو که توی هفت سال اخیر زندگیت از خودت به جا گذاشتی ببینه. آه بله...چه غم انگیز پسر من! ولی...
فنریر این ولی رو دوست داشت. مشتاقانه جلوتر اومد و لبه صندلیش نشست. صدای تریلانی خواهر آهسته تر شد.
- میبینم که هفت سال طلایی و درست حسابی پیش رو داری و قراره بری تو جزایر قناری قلعه شنی بسازی حتی. مسیرت هم از رفتن به صدا و سیمای جادویی و خوردن رئیسش شروع میشه. ده گالیون شد جوجو!
- همین؟
- شانس آوردی برای استریل کردن چشم طالع بینم شارژت نکردم. بده بیاد تا پیش گوییم رو پس نگرفتم !
و البته فنریر هم اون موقع ها جوون بود و استعداد چونه زنیش هنوز شکوفا نشده بود به این صورت که جست بزنه و هدف رو درسته قورت بده. اینه که پول رش رو داد و از چادر رفت بیرون. اگه میخواست وارد مسیری بشه که رش بهش گفته بود، باید خیلی سریع مدیریت مدرسه رو در جریان تصمیمش برای آینده طلاییش می گذاشت. فنریر با قدم های محکم به سمت هاگوارتز به راه افتاد.
پروفسور دیپت طبق معمول نشسته بود پشت میزش در دفتر مدیریت و داشت چرت میزد که فنریر عینهو تسترال افسار پاره کرده در رو با لگد باز کرد و چرت مدیر رو پاره کرد. دیپت پیر سرش رو بالا اورد و با چشم های لوچ و خواب آلوش سعی کرد تازه وارد رو تشخیص بده.
- کیه؟چیه؟چه خبر شده؟
فنریر تلپی خودش رو انداخت رو صندلی رو به روی میز مدیر.
- سلام پروف، من اومدم ترک تحصیل کنم.
دیپت صاف نشست و عینکش رو که یه وری شده بود صاف کرد. از صدای غرولندهای پشت سرش اینطور بر می اومد که تابلو های مدیران سابق هم از خواب پریدن. و همه شون پوکرفیس به فنریر نگاه کردن.
دیپت ولی توجهی نکرد. چند ثانیه به دقت فنریر نگاه کرد:
- تو اصلا مگه دانش آموز اینجا بودی؟
- اوکی. بای. مرسی از مدیریت هوشیار و زرنگ مدرسه.
و فنریر به تابلو ها که دوباره خوابیده بودن و دیپتی که یه پیپ گوشه لبش گذاشته بود و دوباره چرت میزد نگاه کرد، از دفتر مدیریت خارج شد، رفت وسایلشو جمع کرد و از قلعه خارج شد.
همین یک هفته قبل مدرک آپارات کردنش رو گرفته بود و نتیجتا میتونست به محض خارج شدن از محوطه قلعه، خیلی راحت به هرجا که میخواست بره. و البته که رفت. بعد از اینکه یک بار انگشت شست دست چپش رو جا گذاشت، موفق شد به طور کامل به لندن بره.
فنریر که حس می کرد میتونه طعم پولداری و معروفیت رو زیر دندونش احساس کنه، یک راست به سمت ساختمون صدا و سیمای جادویی رفت و به قصد پیدا کردن رئیس صدا و سیما، وارد ساختمون شد.
همونطور که انتظار دارید، صدا و سیما مثل هر اداره دیگه، پر بود از منشی و دفتر دستک که برای رسیدن به موفقیت باید مرحله به مرحله ازشون رد شد و ارباب رجوع انقدر بین کارمندا باید پاسکاری بشه تا با حس تهوع و سرگیجه برسه به رییس.فنریر هم از این قاعده مستثنی نبود. پاسکاری ها برای اونم شروع شد و هر بار یه نفر سعی داشت تا سنگ جلوی پای فنریر بندازه و مانع پیشرویش بشه. گوش فنریر تا اون لحظه پر شده بود از دیالوگ های تکراری و یکنواخت که تو هر مرحله باید تکرار میشدن:
- آقای رئیس جلسه هستن، امرتون؟
- رش تریلانی پیشگویی کرده من قراره رئیس اینجا بشم!
- گفتی کی؟
رش تریلانی؟
ولی فنریر به شدت مقاومت می کرد. می دونست هر مرحله ای رو که می گذرونه یه قدم بیشتر به موفقیت نزدیک میشه و در نهایت هم به همیت شکل بود که تونست کشون کشون درحالیکه زخم ها تو این جنگ لامروت برداشته بود خودش رو به در دفتر خود رئیس صدا و سیمایی جادویی برسونه. غول مرحله اخر.
خیلی آروم وارد اتاق شد و در رو هم خیلی اروم پشت سرش بست. بعد برگشت تا با غولی که اینهمه براش زحمت کشیده بود رو به رو بشه. کوتوله چاق و گرد و قلمبه ای که پشت میز باشکوهی نشسته بود و در سکوت داشت به تازه وارد نگاه می کرد و دود سیگارش رو حلقه حلقه می داد بیرون. چند ثانیه به سکوت گذشت. عاقبت فنریر که دید از سکوت چیزی گیرش نمیاد با لحن رک و کاملا جدی ای گفت:
- سلام. من اومدم رئیس صدا و سیمای جادویی شم. چون یه پیشگوی بزرگ گفته سرنوشتم خیلی خفن میشه اینجا!
- کی گفته؟
- رش تریلانی! چون خواب دیدم هفت تا سوسی هفت تا کالباس رو خوردن!
- جرررررر!
و رئیس صدا و سیما رفت خودشو از پنجره بندازه بیرون که فنریر یاد حرف رش افتاد، یقه رئیس رو گرفت و در یک حرکت گرگینه ای استثنایی، لقمهی چپش کرد تا همه چیز طبق پیش بینی جلو بره و یک وقت مرلینی نکرده انحرافی صورت نگیره.
بعد از تموم شدن کارش با اون مرحوم، فنریر نشست پشت میز، دکمه ی بزرگ جلوی روش رو فشار داد و بلافاصله چندتا کارمند وارد دفترش شدن.
کارمندا مثل هیپوگریف به کسی که به جای رئیسشون پشت میز نشسته بود، زل کردن.
- از اونجاییکه می بینید، من رئیس جدیدم، و به شدت هم مردمی و اجتماعی هستم، بهتره بلند شید برید چندتا میکروفون و دوربین بردارید، بریم با ملت مصاحبه کنیم.
و کارمندهای بی زبون که عادت کرده بودند به هر دستوری که از پشت اون میز صادر بشه گوش بدن، چند تا میکروفون برداشتن، و رفتن به صورت
گله ای فله ای با ملت مصاحبه کردن. در واقع از ساختمون خارج شدن، رفتن کوچه دیاگون و جلوی اولین فروشنده جادوگر رو که داشت سعی میکرد بچه ش رو مجبور به لیس زدن انواع آت و آشغالهایی که بساط کرده بود بکنه، گرفتن.
- لیس بزن! لیس بزن عمو ببینه طلسم نداره!
فنریر گری بک لگدی نثار فیلم بردار کرد که روی اون زوم کنه، و بعد با لحنی بسیار نمایشی و تصنعی به فروشنده نزدیک شد.
- هم شهری سلام! چطورید امروز؟
- نمیبینی مگه؟ دارم این توله تسترالو آدم میکنم چهارتا لیس بزنه، کار و کاسبیمون کساده!
- کات آقا! کات! بریم از اول!
و فنریر دوباره با لبخند پت و پهنش به صورت جادوگر نگاه کرد، و در همان حال به طرز تابلویی با گوشه چشمش، به کارمندی که کاغذ بزرگی در دست داشت و پشت دوربین ایستاده بود اشاره کرد. مدیونید اگه فکر کنید اجباری در کار بوده، فروشنده کاملاً با هوش خودش متوجه منظور فنریر شد و کاملاً با اراده ی خودش تصمیم گرفت از روی اون کاغذ بخونه.
و فنریر دوباره گفت:
- سلام به شما. چطورید امروز؟
جادوگر به کاغذ که از بالای شونه فنریر زده بود بیرون نگاه کرد و گفت:
- سلام، خیلی ممنون، امروز واقعاً روز زیبا و قشنگیه زیر سایه مسئولین. شما چطورید؟
- ما هم خوبیم، اوضاع جامعه چطوره به نظر شما؟
کاغذ اینبار کلمات "همه چی امن و امانه، مرسی که هستن مسئولین عزیزمون" رو به نمایش در آورد.
- همه چیز امن و امانه. مرسی که هستن مسئولین عزیز.
و جادوگر در همون حال از گوشه چشمش میتونست ببینه که مامورین و معذورین مسئولین عزیز دارن یک پیرمرد دستفروش رو با لگد از کنار کوچه جمع و جور میکنن. البته اگر یک مقدار بیشتر توجه می کرد، حتی میتونست اون شهرند جادوگر زبلی رو ببینه که با دوربین جادوییش، از فنریر و دار و دسته اش فیلم می گرفت.
برای شروع، مصاحبه گام خوبی خوبی بود، دوربین حسابی روی صورت فنریر زوم کرده بود، به حدی که هرکس اخبار رو دیده باشه، بعداً بتونه اون صورت نخراشیده و یغور رو به خاطر بیاره. میتونست به معروف شدن فنریر کمک کنه اگه اون شهروند فیلم دوربین جادوییش رو با هشتگ هایی نظیر #مزدوران صدا و سیمای جادویی همین الان یهویی، #تقلب و دروغ تا به کی؟ #جواب کافکا را چه بدهیم؟ و #جادوگر نیستی شر نکنی! با جغد به همه جای دنیای جادوگری نمی فرستاد.
فنریر بی خبر از همه جا توی دفترش نشست بود و داشت برای بار صد و چهلم مصاحبه ی خودش رو میدید و قربون صدقه دندون های زردش می رفت که یکی از کارمند هاش با قیافه ای نگران در حالی که لنگ یک جغد رو گرفته بود وارد شد.
- قربان باید این رو ببینید!
این رو گفت و یکی زد پس کله ی جغد مادر مرده. جغد هو هویی کرد و تصویر جادویی از درون دهنش به روی دیوار مقابل پخش شد. تصویر نمای صد و هشتاد درجه مخالف نمای مصاحبه پخش شده از تلویزیون جادویی رو نشون میداد، و به خوبی ایما و اشاره های فنریر به تابلوی دست کارمند و نوشته های روی تابلو رو نشون میداد. فنریر دو دستی کوبید به سرش!
- ای وای دیدی چی شد کارمند؟ بی عزت شدیم! حالا چه خاکی به خشتکمون بگیریم؟
- قربان، کم نیارید! مرحوم رئیس قبلی همیشه می گفت وقاحت رمز موفقیته! جا نزنید باید یه راهی باشه که تقصیرها رو بندازیم گردن یکی دیگه!
فنریر سرش رو از روی دستهاش بلند کرد و نگاهی به کارمند کرد. کم کم نگاه مستأصلش جاش رو به نگاه پلید و خبیثی داد:
- وقتشه با یه پنجول دو تا خرگوش شکار کنیم! هم قال این قضیه رو بکنیم هم من با یه بابایی تصفیه حساب کنم!
چند روز بعد این تصاویر روی صفحه ی نمایشگر های جادویی پدیدار شد:
نقل قول:
صدا و سیمای جادویی با مدیریت جدید، تقدیم می کند:
مستند ملعون
تصویر کم کم روشن شد و تابلوی سر کادوگان رو در پس زمینه ی یه دیوار مشکی نشون داد. صدای تو دماغی کارمندی از پشت تصویر به گوش رسید:
- به چی اعتراف می خوای بکنی؟
- اون تابلوئه که اون آقاهه تو مصاحبه از روش میخوندا، اون من بودم!
- یعنی چطوری اون مرد بیچاره رو گمراه کردی؟
- چطوری نداره! دارم میگم اون نوشته ها رو دیدید که یارو از روشون میخوند، اونا همه من بودم!
- یعنی تبدیل به نوشته شدی؟
- بله!
- هدفت از این کار چی بود؟
- من عضو باند زیرزمینی محفل ققنوس بودم، اونجا ما هدفمون بی آبرو کردن رادیو و تلویزیون جادوییه.
- الان که از کرده ی خودت نادم و پشیمون به نظر میای، بگو ببینم با میل خودت داری اینا رو میگی دیگه؟
- صد در صد!
- مرلین وکیلی؟
- اصلاً شک نکن! همه از زرنگی و تدبیر مسئولینه که من الان اینجام و هیچ ربطی هم به تلافی کردن نویسنده از بنده به جهت اینکه توی همه ی پست های بنده یا میمیره یا دهنش آسفالت میشه یا مار از تو کله اش در میاد نداره!
فنریر گری بک که تا آن لحظه با رضایت به صفحه ی نمایشگر جادویی خیره شده بود، آنرا خاموش کرد و به سمت کارمندانش برگشت:
- برای امروز کافیه. بریم فیلم بسازیم.
و نتیجتا رفتن به شهرک سینمایی جادویی و شروع کردن به فیلم ساختن. فیلم بسیار آب دوغ خیاری و عامه پسندی ای به اسم "جان گرگ یک" و با هنرمندی خود فنریر در نقش اصلی. این فیلم با بودجه ی دو کیلو گوجه فرنگی که جهت تولید خون مصنوعی استفاده میشد، کلید زده شد و بعد از یک سال فیلمبرداری، توی شبکه ی جادوفلیکس و سینماها اکران شد. دست برقضا فیلم حسابی توی گیشه فروخت و فنریر رو هم حسابی معروف کرد. ملت جادوگر هم که حافظه شون از ماهی قرمزهای توی دریاچه هاگوارتز هم کوتاه تر بود، قضیه مصاحبه رو بالکل فراموش کردن و عین بوگارت هجوم آوردن برای خریدن ردا ها و پوسترهایی با عکس قیافه فنریر در گریم جان گرگه. بچه جادوگرها هم به زور از ماماناشون یه گالیون می گرفتن تا برن آدامس گرگی بخرن و بعدش پشت دستشون رو لیس بزنن و کاغذ دور آدامس رو که فنریر رو نشون میداد رو بچسبونن روش!
مطابق سایر فیلم های آب دوغ خیاری، این فیلم ارزنده هم به قسمت دوم کشید. این بار بودجه فیلم یه پیشرفت تصاعدی داشت، تا جایی که تونستن چهارتا دونه بازیگر در همون حد آب دوغ خیار به فیلم اضافه کنن و حسابی مهیجش کنن. به این صورت که در ده دقیقه آغازین فیلم، فنریر و نقش منفی چشم چرون و لات فیلم که توسط رودولف لسترنج بازی میشد، شروع کردن به کتک کاری و فنریر هم حسابی زد آش و لاشش کرد. شما هم اگه بودین و میدیدین، فکر میکردین که نقش منفی قراره فرار کنه و فیلم ادامه پیدا کنه. ده دقیقه گذشته بود کلا، ولی شما و سایر بینندگان اشتباه کردید چون بعدش تیتراژ فیلم پخش شد که تمام کمال از به مدت حدود یک ساعت و بیست دقیقه به خاطر درایت و ایده فیلم از فنریر تشکر میکرد.
فعالیت های فنریر در صدا و سیما به اینجا ختم نشد. اون که دیگه حسابی معروف شده بود، با یک کارگردان سرشناس و مسلسل کش به اسم وینکی همکاری کرد و با کمک هم یک سریال دویست و شصت قسمتی بسیار در پیت با موضوع کاملاً کلیشه ای و فوق العاده تکراری خانه به دوشی یه خانواده ی روستایی مستضعف با "بازی خانواده ویزلی" رو ساختن، با این تفاوت که در این سریال، شخص بسیار جذاب و پولداری "با بازی فنریر گری بک" هی به اونا کمک میکنه، اما در حقیقت چشمش دنبال چاق و چله کردن و سپس خوردن هفت تا بچه ی قد و نیمقد ویزلی هاست. کل خنده داری سریال هم این بود که آرتور میزد پس کله رون، و رون معلق می زد و میگفت «به ارواح شکم عمه مارج راست گفتم!». این تیکه در هر دویست و شصت قسمت سریال تکرار شد.
دیگه نگم براتون که چقدر این سریال خاص در بین جامعه جادوگری محبوب شد و به دنبالش عروسک های کوچیک و مینیاتوری از روی فنریر ساخته شد. لیوان هایی که عکس اون روشون چاپ شده بود بیرون اومد و مصاحبه پشت مصاحبه بود که فنریر باید انجام می داد. چون همه مشتاق بودن راز موفقیتش رو بدونن. در کنار این جور مقالات مجلات زرد، بارها هم در مجلات درست و حسابی عکسش به عنوان فاجعه ترین رخداد قرن چاپ شد و حتی کتابی تحت عنوان فنریر نباشیم توسط یکی از منتقدین سرسختش منتشر شد.
کم کم مجبور شد برای درآمد زایی و درآوردن خرج دوزار نات حقوق کارمندها و فلوبر مثقال بودجه فیلم های کشککی، رو به پخش کردن همه جور تبلیغ و آگهی بازرگانی بیاره. به این صورت که هر یک دقیقه یک بار وسط هر فیلم و سریال، به صورت رگباری تبلیغ کله پزی هیپوگریف طلایی گرفته تا جاروهای اعلای دسته تبر، صرافی خاندان مالفوی تا شورت مامان بافت ویزلی رو بکنه. مثلاً یک بار در برهه شیوع ویروس مسری آنفولانزای جادوگری گوجید ۱۹، زارت و زورت تبلیغ نحوه صحیح شست و شوی دست و ماندن در خانه، و سپس زورت و زارت تبلغ حراج فوق العاده مغازه ی بورگین و بارکز رو می کرد و ملت رو تشویق میکرد به حضور توی اون مغازه چرک و کثیف. بعدش بلافاصله تبلیغ پکیج آموزش کف بینی سیبل با شعار "با سیبل همه میتونن کف بینی یاد بگیرن" پخش میشد.
وقتی این هم فایده نکرد، خودش هم دست به کار شد و به صورت افتخاری توی تبلیغ ها ظاهر شد. یکی از موفق ترین همکاری هاش، تبلیغ کمپانی قالیس بود. تبلیغ در یک بعد از ظهر رمانتیک با زوم کردن روی هاگرید که کت پوست موش کورش رو پوشیده بود و مادام ماکسیم که دست در بازوش حرکت می کرد شروع می شد. دسته ی چلچله های مهاجر که قبلاً حرفش رو زدیم به سمتشون می اومدن، اما در ریش و مو و الیاف کت هاگرید گیر می کردند و هاگرید هم اونا رو می گرفت و فشارشون می داد تا ریق رحمتشون در بیاد، و بعد هم اونا رو رمانتیک وار به مادام ماکسیم میداد. مادام ماکسیم مثلاً خودش رو به تشنگی می زد و هاگرید سرآسیمه وارد قهوه خانه سه دسته جارو می شد.
- یه لیوان آب خونک بیدین!
مادام رزمرتا، مهمانه خانه دار، به سمت هاگرید بر می گشت و در حالی که فخر فروشانه به قفسه های پر از نوشیدنی ش اشاره می کرد، می پرسید:
- آب کدو حلواییش رو بدم؟ آب کنگر فرنگیش رو بدم؟ آب شنگولیش رو بدم؟
و سپس دوربین به صورت غیر منتظره روی صورت فنریر گری بک گریم کرده می رفت:
- کدومش رو بدم؟
- نمی دونم والا، موشکل شد! آب شنگولی خوبه، آب شنگولیش رو بدین!
مادام رزمرتا دوباره ادامه می داد:
- نوشیدنی کره ایش رو بدم؟ نوشیدنی عسلیش رو بدم؟ نوشیدنی آتشینش رو بدم؟
و دوباره فنریر:
- کدومش رو بدم؟
- نمی دونم والا خیلی موشکل شد، نوشیدنی کره ایش رو بدین!
و رزمرتا حتی باز هم ادامه می داد:
- قوطیش رو بدم؟ لیوانش رو بدم؟ بطریش رو بدم؟
- کدومش رو بدم؟
قیافه هاگرید بیشتر جوری بود که انگار میخواست به فنریر بگه «شما جونت رو بده»
- همه اش رو بده بابا، همه اش رو بده خیر ندیده!
و صحنه بعدی هاگرید و مادام ماکسیم را در حال نوشیدن آب شنگولی نشان میداد.
طی هفت سال بعدی، زیر سایه درایت و دوراندیشی، و البته زورگویی و سانسور و پسرخاله بازی فنریر، صدا و سیمای جادویی رسماً تبدیل به شبکه مناسب برای مشاهده هنگام خوردن آب گوشت هیپوگریف تبدیل شد. کم کم مخاطب های درست و حسابیش رو از دست داد و اعتماد مردم به یک کلمه از اخبارش از بین رفت.
فنریر توی این چند سال بین قشر درست و حسابی جامعه، به عنوان بدترین رئیس صدا و سیما و کارگردان دنیای جادویی مشهور شده بود. انقدر مشهور شد که براش توی کارخونه قورباغه شکلاتی، یه شکلات اختصاصی با طعم استفراغ غول غارنشین ایجاد کنن و عکسش رو هم بزنن روی کارت توی جعبه. البته فنریر شخصا حاضر نشد بیاد پول بگیره که ازش عکس متحرک بگیرن. معتقد بود اینکار کلاس و استایلشو خراب میکنه. و نتیجتا مجبور شدن یه عکس ثابت ازش بذارن توی جعبه و این نوع شکلات هارو به بدشانس ترین اشخاص دنیای جادویی به صورت رایگان بدن.