هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۰:۵۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#51
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا به جنگل رفته.
از مرگخوارا می خواد براش غذایی تهیه کنن. مرگخوارا یه میمون شکار می کنن و آماده پختنش می شن.
ولی لشکر میمون ها بهشون حمله می کنه.

...............................................


- کار همتون تمومه!

لرد سیاه و مرگخواران نمی دانستند چرا باید کارشان در مقابل عده ای حیوان وحشی پر از مو تمام شده باشد. آنها جادوگر بودند. جادوگران قدرتمندی هم بودند.
برای همین، قصد مقابله داشتند که متوجه شدند چوب دستی هایشان توسط عده ای میمون بی ادب که از شاخه های درختان آویزان شده بودند ربوده شده و میمون ها سرگرم امتحان چوب دستی ها هستند.
میمون کوچکی داشت سعی می کرد چوب دستی لرد سیاه را از یک سوراخ بینی او وارد کرده و از سوراخ دیگر خارج کند.
- تکون نخور... خوشگل می شی...

- شما حریم جنگل رو زیر پا گذاشتین و به موجودات جنگلی بی احترامی کردین. حالا همگی برده های ما هستین. در صورت نافرمانی به بدترین شکل مجازات خواهید شد.

گوینده، گوریل قوی هیکلی بود که لرد سیاه بعد از مقایسه هیکل او و خودش، کمی از او فاصله گرفت.

- در این مدت با شما خوش رفتاری خواهد شد. موز و نارگیل خواهید خورد و آب نارگیل خواهید نوشید. روی پوست موز خواهید خوابید و کلا شور هر چی موز و نارگیله رو در خواهید آورد. در پرورش و جمع آوری میوه ها به ما کمک خواهید کرد و کلی کارهای میمونی دیگر! فکر فرار به سرتان نزند که با نارگیل به سر شما خواهیم کوفت! حالا برای شروع... تو... اسکلت متحرک... بیا شپش های منو تمیز کن که کمی هم دستت به موهای رئیس خورده باشه و بهره مند شده باشی. این محبتم رو هم فراموش نکن.




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#52
خلاصه تا آخر این پست:

لرد سیاه قصد سفر به گذشته برای جبران قتل پدرش رو داره؛ اما زمان برگردان خرابه و لرد به چند دوران نه چندان مناسب برده می شه و بعد از کمی سرگردانی بالاخره موفق می شه به زمان قتل پدرش بره.
لرد اشتباهی معجونی می نوشه و به شکل پیتر پتی گرو در میاد. بعد هم با لرد جوان(خود قدیمیش) مواجه می شه و ازش می خواد بهش کمی مو بده که به شکل خودش در بیاد.

.....................................................


لرد پتی گرویی و مرگخواران به سرعت به ناکترن آپارات کردند.

- یاران ما... زمین را بگردید و هر مویی که به چهره ما بیاید یافتید به ما بدهید. چرا که آن موی ما است و با آن می توانیم معجون خوشمزه برای تبدیل شدن به خودمان درست کنیم.

مرگخواران چهار دست و پا روی زمین مشغول گشتن شدند.

- ارباب این یکی می شه؟

لرد به دسته ای موی پشمکی سفید در دست مرگخوار نگاه کرد.

- نظر خودت چیه؟ می شه؟

مرگخوار مورد اشاره خیلی زود متوجه شد که نمی شود.

- از زیر دست و پای ما کنار بروید! دارید چکار می کنید بی خردان؟

مرگخواران کمی گیج شدند.

- ارباب خودتون دستور دادین...

لرد سیاه در مقابلشان ایستاده بود. ولی صدایی که به گوش می رسید از پشت سرشان بود.
مرگخواران به پشت سرشان برگشتند و تام ریدل را مشاهده کردند.

- ارباب جوان!

نیم ساعت بعد!

- من می گم می کشیم... پس می کشیم. من اربابم.
- تو همین نیم ساعت پیش ارباب شدی. من سالهاست که اربابم. نمی فهمی. متوجه نیستی. پشیمون می شی . جوونی نکن!

تام ریدل نگاهی به لرد سیاه انداخت.
- ببین صورت جذاب منو به چه شکلی در آوردی. مشخصه که زیاد هم نمی شه روی انتخاب هات حساب کرد.

مرگخواران آن وسط گیج شده بودند!

-ارباب... با ارباب دعوا نکنین!

لرد پتی گرویی به یاد شکل و قیافه اش افتاد.
- این که ما نیستیم. مرگخوارمونه. بسیارهم زشته. حالا فعلا کمی مو به ما بده به قیافه واقعیمون برگردیم.




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲
#53
اگر هر فرد عادی دیگری در آن لحظه جای هکتور بود، نقشه کلا نقش بر آب می شد.
ولی او جادوگری عادی نبود. دگورث گرنجر بزرگ بود. و فورا راه حل را پیدا کرد.
- سلامتی ارباب چیزی نیست که بتونم ریسک کنم. خب من آب دهان مگس رو ریختم توی گلدون. ما احتیاج به آب دهان خرمگس داشتیم. طبق یک حساب ساده:
خرمگس - مگس= خر!
چیزی که ما الان کم داریم فقط یک خره. خر رو پیدا می کنیم و آب دهنشو به این گلدون اضافه می کنیم. آفرین و احسنت بر خودم.


ساعاتی بعد!

- می زنه!

مرگخواران، دور مشنگ مفلوکی حلقه زده بودند.

- جناب مفلوک، شما اجازه بده ما خودمون بلدیم چیکار کنیم.
- من خودم رفتار شناس حیواناتم. باهاش کنار میام.
- اگه زد منم می زنم. گفته باشم.

مزرعه دار که با گرفتن یک نات، چشمانش برق زده بود کمی عقب رفت.
- باشه... ولی فقط تفشو حق دارین بگیرین ها. با شیر و گوشت و پوست و شاخش کاری نداشته باشین.

آیلین کوین را که سوار خر شده بود و "پیتیکو پیتیکو" می کرد از آن پیاده کرد.
- شاخ داره مگه؟

- ممکن بود داشته باشه خب. به هر حال شما فقط تفش رو از من خریدین. جفتک بابا جان. بیا جلو عزیزم. اینا باهات کار دارن.




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۲
#54
سوال ما مشخصه!

مدتهاست تو رو برای فروش گذاشتیم. در بهترین جای ویترین. بهت رسیدیم، هر روز برقت انداختیم، تخفیف زدیم، تبلیغ کردیم، قیمتتو زیاد کردیم، همراهت اشانتیون دادیم، جایزه گذاشتیم. نشد که نشد.

اینو برای ما مشخص کن که چرا به فروش نمی ری؟ چرا خریدار نداری؟




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
#55
(پست پایانی)



مرگخواران که در یک قدمی خواسته خودشان قرار داشتند، تصمیم گرفتند بسیار راستگو و درستکار باشند. ایوان هم به هر حال به مجازاتی مناسب احتیاج داشت و چه مجازاتی بهتر از این؟

- بله. سر جاشه. فک رو به ما بده و ایوان رو با خودت ببر. هیچوقت از خودت جداش نکن. ظرفیت روزانه سیصد بازی فکری و دویست بازی حرکتی و چرخشی داره. ازش خوب کار بکش! به شنا هم خیلی علاقمنده. بهش یاد بده.

کوسه فک را داد و ایوان متحیر را زیر باله اش زد و در حالی که روی هوا شنا می کرد از آن جا دور شد.


- لق لق لق لق لق...

فک ایوان همچنان سعی در صحبت و توجیه غیبتش را داشت. ولی بدون خود ایوان زیاد هم موفق نبود.

چند دقیقه بعد، مرگخواران داخل دفتر لرد سیاه جمع شدند.

لرد، نفس راحتی کشید.
- بگیرش دوریا. یارانمان خیلی براش زحمت کشیدن. به سختی گیرش آوردن. نفرین را از ما دور کنید.

دوریا سرخ شد... سفید شد... بی رنگ و شفاف شد...

- ارباب...

لرد سیاه به طرف دوریا برگشت. کاغذ لوله شده ای در دست دوریا بود که به محض رها کردن، تبدیل به طوماری بسیار طولانی شد. روی زمین قل خورد و باز شد و تا ردای لرد سیاه رسید.

- این چیه؟

دوریا با احتیاط جواب داد:
- بقیه مواد لازم! این طلسم خیلی سنگینه. فقط با یه تیکه استخون که باطل نمی شه. اون ماده اول بود.

لرد سیاه مشتش را روی میز کوبید.
- ایوان ابله! سه روز از وقتمونو تلف کرد. زود باش مواد بعدی رو بخون.

دوریا به خوبی می دانست که در یک روز باقیمانده، هرگز نمی توانند حتی یک دهم مواد لیست را آماده کنند. ولی توان مخالفت نداشت.
- روح نفرین شده یک جادوگر سیاه توبه کرده، آخرین چوب دستی دستیار مرلین کبیر، یک مژه مانتیکور شصت ساله، ناخن شست دست راست ماگلی که از جادوگرا متنفر بوده و به همین دلیل کشته شده...


روز بعد:

لرد سیاه با حالتی خشمگین و عصبی در طول اتاق قدم می زد.
- چی شد؟ چند تا شدن؟

بلاتریکس چند مورد را از لیست خط زد.
- ارباب مواد گیاهی و جانوری رو کلا پیدا کردیم. می شه پونزده مورد. دو مورد هم معجونه که دستای هکتور رو بستیم که نتونه تکون بخوره و دادیم اسکورپیوس درست کنه که البته بابتشون پول زیادی گرفت، سه تا طلسم هم هست که آیلین و تری دارن روشون کار می کنن و تقریبا آماده اس.

لرد در حالی که سعی می کرد ترس پنهان در صدایش، فرصت خودنمایی پیدا نکند پرسید:
- چند تا مونده؟

بلاتریکس زیر لب گفت:
- اگه یکی از انگشت های خودتون رو که جزو لیسته، حساب نکنیم... صد و پونزده مورد.

نفس عمیقی که لرد سیاه کشید، ناامیدی او را به خوبی نشان می داد. او کار را تمام شده می دید.
بلاتریکس هم همینطور.
لیست را مچاله کرد و قطرات اشکش روی کف اتاق ریختند.

فقط یک ساعت زمان داشتند و هیچ کاری از دستشان بر نمی آمد.

لرد سیاه قصد قدم برداشتن داشت ولی دچار سرگیجه شد و چیزی نمانده بود که نقش زمین بشود. بلاتریکس با دستپاچگی بازوی لرد را گرفت و مانع افتادنش شد.
– حالتون خوبه ارباب؟

- خوب نیستیم... چشمانمان سیاهی می رود... تپش قلبمان غیر عادی شده...دست هایمان یخ کرده... ما نمی ترسیم...

بلاتریکس نگران شد. بقیه مرگخواران هم نگران شدند.

حتی کسانی که مامور آماده کردن موارد دیگر بودند به لرد سیاه پیوستند. دیگر خیلی دیر شده بود.

سدریک کاملا بیدار بود و بالشش را به دهانش می فشرد که کسی متوجه هق هق هایش نشود. هکتور پاتیلی روی سرش گذاشته بود، ولی جوی اشک هایش که از زیر پاتیل روان شده بود گویای وضعیت روحی و قلب شکسته اش بود. لینی روی میز نشسته بود و با نگرانی بدون این که متوجه باشد، یکی از شاخک هایش را کنده بود و حالا داشت یکی از بالهایش را به شکل خطرناکی می کشید و پاره می کرد. دوریا هنوز لیست را داخل دستش فشار می داد. مشتش در اثر فشار سرخ شده بود. سوزانا ماکت کهکشان راه شیری درخشانی را که خودش درست کرده و به لرد سیاه هدیه کرده بود زیر پا له می کرد. تری بوت زیر لب خودش را لعنت می کرد که چرا به اندازه کافی خوب نبوده که زودتر به فروش رفته و لرد سیاه را خوشحال کند، آیلین تخته شطرنجی را که روی میز کوچکی در گوشه اتاق بود و هر چند وقت یکبار مایه سرگرمی او و لرد سیاه را فراهم می کرد را واژگون کرد... دیگر هرگز شطرنج بازی نمی کرد. لادیسلاو با لحن و کلماتی ساده و واضح به آرامی می گفت که تازه برگشته و قرار نبود این اتفاق بیفتد. گودریک در گوشه ای دیگر در مورد سالازار اسلیترین غر می زد و جملاتی مثل " اگه لازم باشه می رم میارمش" بر زبان می راند. اسکورپیوس کیسه ای پر از سکه از جیبش در آورد و بدون این که کسی متوجه بشود در جیب ردای لرد گذاشت. و یک جفت چشم نگران که از پنجره به داخل اتاق خیره شده بود! سو، هنوز هم اجازه ورود نداشت. ولی با وجود بیماری و حال نامساعدش به سختی از درخت بالا رفته بود.



با صدای باز شدن در، همگی به سمت در برگشتند.

بلاتریکس که چند دقیقه پیش، بعد از سرگیجه ناگهانی لرد از اتاق خارج شده بود، یقه کوین را گرفته بود. او را به عصبانیت به وسط اتاق پرتاب کرد.

چشمان کوین پر از اشک بود.
بلاتریکس فریاد زد:
- حرف بزن!

و مشتی کاغذ را روی زمین ریخت.

- اینا چین؟

کوین وحشتزده به جمع مرگخواران نگاه کرد. به امید کسی که نجاتش بدهد. ولی کسی را نیافت. با صدایی لرزان که خبری از شیطنت همیشگی در آن نبود گفت:
- مَخش!

بلاتریکس یکی از کاغذها را برداشت و به طرف لرد گرفت.
- بفرمایید سرورم. مشق! اینا مشق هستن. و همشونو این نوشته.

کاغذ، شباهت عجیبی به طلسمی که چند روز قبل پیدا کرده بودند داشت.

لرد سیاه کاغذ حاوی طلسم اصلی را به طرف کوین گرفت.
- این چی؟ اینم تو نوشتی؟

کوین با وحشت سرش را به نشانه تایید تکان داد.

بلاتریکس توضیح داد:
- همه رو خودش نوشته. حتی نمی دونسته چی می نویسه. من به محض فهمیدنش از جادوکارای خیلی قدیمی و کهنسالمون دوباره پرسیدم. گفتن این طلسم اصلا روی کاغذ نوشته نمی شه. اینا رو روی سنگ های خاصی حکاکی می کنن. طبق افسانه، این طلسم، قدرتمند ترین جادوگر زنده رو تبدیل به یک مجسمه یخی می کنه که کسی نمی تونه دوباره برش گردونه. هیچوقت نمی میره. تا ابد باید همونجوری زندگی کنه. ایجاد کردن طلسمش خیلی پیچیده اس. همینجوری هم فعال نمی شه. احتیاج به خون داره. و تا حالا کسی این طلسم ها رو از نزدیک ندیده. معتقد بودن که همش خرافاته و اصلا وجود نداره.

در کسری از ثانیه، شادی و امید، فضای غم آلود اتاق را در بر گرفت.

حتی لرد سیاه هم نمی توانست لبخندش را پنهان کند.


چهار روز قبل:

- مشل بچه های خوب بشین اینجا. دشتم رو زخمی کردی. ولی می بخشمت. می خوام مشخ بنویسم.

کوین، سنگ سیاه رنگی را در مقابلش گذاشته بود و سعی می کرد خطوط نامفهوم آن را روی کاغذ بکشد.
کف دستش بریدگی نسبتا عمیقی که ناشیانه باندپیچی شده بود دیده می شد.
قطرات سرخ رنگ خونش روی سنگ خودنمایی می کردند و کوین متوجه نشد که سنگ برای لحظه ای در نور ماه درخشید...

غروب روز چهارم

مرگخواران بالاخره حاضر شده بودند اربابشان را برای استراحت تنها بگذارند.

لرد سیاه به طرف تختخوابش می رفت، در حالیکه نمی فهمید چرا هنوز چشمانش سیاهی می روند... و چرا دست هایش لحظه به لحظه سرد تر می شوند.



پایان!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#56
- ولی من اینجام!
- راست می گه. منم شاهدم!

ایوان انگشت خودش را شکست و به مغز نداشته خودش لعنت فرستاد و رو به کوسه کرد.
- من مغز ندارم. من خودمو لو دادم. تو چرا تایید می کنی؟

کوسه ایوان را بغل کرد.
- اینا قول تو رو به من دادن.

بلاتریکس خاکستر لباسش را تکاند.
- خب... ایوانم که اینجاست. حرکت می کنیم که این ترسوی خائن فراری رو تحویل ارباب بدیم.

- بزن بریم!

کوسه قبل از همه شروع به حرکت کرد. دست بردار نبود و ایوانش را می خواست.

مرگخواران پیروز، ایوان وحشت زده و کوسه خوشحال به سمت خانه ریدل ها آپارات کردند و در نزدیکی خانه ریدل ظاهر شدند.

- بلا... دستم به ردات... ما مگه فامیل نیستیم؟ منو تحویل نده. اصلا شما برین من خودم میام می گم نادمم! می گم اومدم استخون تقدیم کنم. چرا نمی فهمین؟ من به استخونام وابسته هستم. اینجوری یهویی نمی شه. کدومو بدم! چطوری بدم!

بلاتریکس کتف ایوان را گرفت و کشان کشان به سمت جلو برد.
- من فقط با ارباب فامیلم. تو رو هم بطور کلی تقدیم می کنم که هر استخونی رو که می پسندن انتخاب کنن.

کوسه حواسش را جمع کرده بود که در این کشمکش کسی ایوان را خراب نکند.






پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#57
ولی گاهی حتی " هر چه زودتر" هم دیر بود!

سیل اشک، ایوان و کوسه را فرا گرفت و با خود برد.
و چقدر خوش شانس بودند که اشک های جاری، خودشان راه خروج را پیدا می کردند.

لینی هنوز جلوی در خروجی ایستاده و با جدیت دست هایش را باز کرده بود که مانع فرار ایوان و کوسه بشود.
- بلا... صدایی میاد!

بلاتریکس پشت سر لینی روی تخته سنگی نشسته بود و قاب عکس لرد سیاه را برق می انداخت.
- طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. چیزی نخوردیم.

- نه نه... صدا جامد نیست. گاز هم نیست. مایعه!

بلاتریکس کمی از لینی فاصله گرفت.
- اینم طبیعیه. از صبح دنبال این دو تا جونور بودیم. دستشویی هم نرفتیم.

لینی قصد داشت بگوید صدا خیلی مایع تر از این حرف هاست... ولی فرصت نکرد. خود صدا به همراه کوسه و ایوان داخلش سر رسید و لینی و بقیه مرگخوارها را با خود برد.
همگی دست و پا می زدند و سعی می کردند در اشک های شور کوسه شنا کنند. سدریک سعی نمی کرد. بالش بادی اش مثل قایقی او را حمل می کرد. هکتور هم داخل پاتیلی نشسته بود و با ملاقه پارو می زد و سعی می کرد همه را زیر بگیرد. لینی دست نوازش بر سر کوسه می کشید که او را آرام کند که شاید دست از اشک ریختن بردارد.

سیل اشکی، مرگخواران را به سمت سالن سیاه رنگی هدایت، و به داخل آن پرتاب کرد.
سالن تاریک بود و صدای "هیس، هیسسسس" از هر طرفش به گوش می رسید. ناگهان نور بسیار براق و روشنی چشم هایشان را خیره کرد.

- ما تسلیمیم!
- هر کاری من کردم، سوزانا کرده در واقع.
- این از طرف خودش حرف می زنه. من زیادم تسلیم نیستم!

نور نزدیک تر شد.
- ساکت باشین... بشینین همون دو ردیف اول. مگه نمی بینین فیلم شروع شده. تخمه می خوایین؟ قاچاقی وارد کردم. از دو هفته پیش مونده ولی قابل خوردنه. هی تو... نَویز! و اون یکی... نَویب!

مرگخواران و کوسه اجبارا در سالن سینمای کوچک شهربازی مشغول تماشای فیلم شدند. کمی که می گذشت شاید می توانستند بی سر و صدا سالن را ترک کنند.

- چی نوشته؟
- هری پاتر و چی چی؟
- تشابه اسمیه؟
- تشابه اربابی هم که هست...

صدای هاگرید داخل فیلم بلند شد.
- بله. مرگخوارا! جادوگرای بد و مزخرف و به درد نخور و شروری هستن که به اسمشو نبر لعنتی زشت خاک بر سر خدمت می کنن. همه ازشون متنفرن هری. کسی نمی تونه جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲ ۰:۴۹:۲۰



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#58
کوسه و ایوانِ دست آموزش در طول تونل می دویدند.

- بدو بدو بدو... الان بهمون می رسن...
- این آخرین سرعتمه. اگه دقت کرده باشی من یک جفت پای دراز ندارم. یک دم دارم. با همونم دارم می دوئم!


در سمتی دیگر، بلاتریکس نگاه های تهدید آمیزش را نثار لینی می کرد.
- خب... لینی سه بعدی... ایوان و کوسه از کدوم طرف رفتن؟

لینی بعد از کمی تفکر به سمتی اشاره کرد.
- از اون طرف!

بلاتریکس اصلا به لینی اعتماد نداشت.
- رو چه حسابی؟

- من می گم از اون طرف رفتن. ثابت کن نرفتن!

بلاتریکس چاره ای جز قبول حرف لینی نداشت. همگی وارد آن مسیر شدند. رفتند و رفتند و رفتند...

- لینی؟
- جانم؟
- احساس خنکی نمی کنی؟
- راستش می کنم.
- هوای تازه به شاخکات نمی خوره؟
- می خوره فکر کنم!
- دلیلش چی می تونه باشه؟
- سیستم تهویه هوای پیشرفته؟

بلاتریکس سر لینی را گرفت و به طرف بالا چرخاند.
- خارج شدیم! از تونل خارج شدیم. مسیری که تو نشون دادی راه خروج بود. و نگهبانی که یه کم قبل کشتم گفت هیچ اسکلت و کوسه ای قبل از ما از تونل خارج نشده. لبخند تمسخرآمیز هم زد.. که البته آخرین لبخند عمرش شد.

لینی یک ریونی بود و کم نمی آورد.
- خوبه خب. اونا هنوز توی تونلن. می تونیم همینجا منتظر باشیم. بالاخره که میان بیرون. من هر دو تا دستمو باز می کنم و جلوی تونل وایمیسم که در نرن.


داخل تونل

- کوسه؟
- منو بیلی صدا کن.
- تو رو همون کوسه صدا می کنم. اونا کین از دور دارن میان؟

کوسه کمی دقت کرد. بینایی کوسه ها بسیار ضعیف است. ولی موفق شد چند بچه ماگل را تشخیص بدهد.
- مشتریان تونل! حالا می رسن به ما. چیکار کنیم؟

- من اسکلتم... تو کوسه ای. معلومه باید چیکار کنیم. کاری که بابتش پول دادن. باید بترسونیمشون که جلب توجه نکنیم و بعدش بتونیم راه خروج رو پیدا کنیم.

کوسه با خوشحالی بالا و پایین پرید.
- آخ جون! بازی!




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#59
بلاتریکس مشکل ورود به سایت داره. برای این که بیشتر منتظر نمونین خودم جواب درخواست ها رو دادم.

اینجا هم یکی دو تا نکته بگم.

اول در مورد کسایی که عضو محفل هستن و می خوان مرگخوار بشن.
این اتفاق می تونه بیفته ولی شرایطی داره.
اول این که شناسه تون قابل مرگخوار شدن باشه. مثلا اگه جینی ویزلی باشین، طبیعتا نمی تونین مرگخوار باشین. باید شناسه عوض کنین.
دوم این که اگه مدتی فعالیت داشتین و شناخته شدین، یا باید شناسه عوض کنین و از صفر یه شخصیت سیاه بسازین، و یا مدتی بدون گروه فعالیت کنین که سوابق فعالیت سفیدتون پاک بشه. این که یکی مدتها محفلی باشه و یهو مستقیم بیاد مرگخوار بشه جالب نیست(بجز موارد استثنایی که دلیل خاصی داشته باشن).
سوم این که همونطور که خودتون درخواست دادین و عضو محفل شدین، خودتون باید درخواست بدین دسترسی محفل رو ازتون بگیرن. ما این کار رو نمی کنیم. وقتی اینجا درخواست می دین باید بدون گروه باشین. خیلی غیر محترمانه اس که بدون اطلاع مسئول گروه مقابل، من برم به مدیرا بگم دسترسی محفل شما رو بگیرن و مرگخوارتون کنن.

مورد دوم درباره کساییه که به زیبایی هر چه تمام تر دو شناسه درست کردن. با یکی عضو محفلن و با یکی می خوان مرگخوار بشن(یا گروه های مختلف هاگوارتز).
وقتی این کارو می کنین اتفاق خاصی نمیفته ها...فقط نشون می ده که حتی توی یه بازی کوچیک هم نتونستین خودتونو کنترل کنین و بازی رو طبق قوانینش بازی کنین.
الان مثلا تو انجمن خصوصی ریون چه خبره؟ چه خبری می تونه باشه؟ یه شومینه دارن نشستن کنارش دارن حرف می زنن. تو اسلیترین هم همینجوریه. احتمالا یه تاپیک هم درباره هاگوارتز و اعلام تکالیفش هست. هیچ اتفاق خارق العاده ای نمیفته.
یا تو انجمن خصوصی مرگخوارا چه چیز مهم و مخفی ای هست؟ از نقشه های سری ما مطلع می شین؟ مثلا الان مشخص نیست ما تو کدوم تاپیک ماموریت داریم و سوژه چیه؟
مشخصه خب.
عضو یه گروه بودن فقط باعث می شه خودتونو متعلق به اون گروه بدونین و یه خونواده داشته باشین. دو(یا چند) شناسه ای بودن، این حس رو ازتون می گیره. من الان همزمان عضو محفل و مرگخوارا باشم نمی تونم خودمو بطور کامل متعلق به یکیشون بدونم.

وقتی دو یا چند شناسه دارین این اتفاقا میفته:
اولا دائم استرس دارین که اشتباه نکنین! با کدوم شناسه کجا چی گفتم و چیکار کردم.
دوما فعالیتتون تقسیم می شه. خیلی کمتر دیده و شناخته می شین. کمتر مفید هستین. اگه کل فعالیت رو روی یه شناسه متمرکز کنین هم برای خودتون بهتره و هم برای هر گروهی که عضوش هستین.


همین دیگه. با خودتون و با ما صادق باشید! به نفع هممونه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۱۵:۴۹:۴۴



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱:۰۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#60
بلاتریکس خیلی زود آرامشش را به دست آورد. آن ها مدت زیادی در این کلبه وقت تلف کرده بودند و باید هر چه سریعتر خارج می شدند. رو به در کرد:
- باز نمی شی؟

در، ابروهایش را بالا انداخت!

بلاتریکس به طرف لینی رفت. قاشقش را پر از چای کرد.
- بانوی آبی عادت دارن چایشون رو از دست من بنوشن. دهنتونو باز کنین. جارو هوایی داره میاد.

لینی با نگرانی دهانش را باز کرد.

در کنار ساحل، ایوان روزیه در حال دویدن بود.

بالاخره دلش را به دریا زده بود و با نهایت سرعت برای دور شدن از کوسه تلاش کرده بود. ولی زیاد موفق نبود. چرا که کوسه هم روی دمش بلند شده بود و با جدیت در حال دویدن به دنبال ایوان بود.

ایوان دوید و دوید تا این که کوسه ردش را گم کرد. سرو صدا و نور زیادی که از مکانی پر از آدمیزاد، به گوش و چشم می خورد توجهش را جلب کرد و به آن سمت رفت.


داخل کلبه:

- لینی جان... باز می کنی یا باز کنم؟

بلاتریکس قاشق صدم را پر از چای کرد و به طرف لینی که دیگر شباهت زیادی به لینی نداشت گرفت.
لینی گرد و قلنبه شبیه توپ بسکتبال شده بود و خوشحال بود که قابلیت کش آمدن زیادی داشته و فعلا منفجر نشده.

قاشق صدم را هم به سختی قورت داد.

مرگخواران در مقابل چشمان ناامید وسایل و مخصوصا قوری، در حالی که لینی را قل می دادند، از کلبه خارج شدند.

با عجله به کنار دریاچه رفتند... ولی خبری از ایوان نبود. به جای ایوان، کوسه ای داشت در کنار دریاچه اشک می ریخت.

آیلین جلو رفت و دستمالی به کوسه داد.
- اشک نریز!

کوسه با ناراحتی گفت:
- باورتون می شه؟ رفت! بدون هیچ بازی ای منو ول کرد و رفت... اسکلتم... رفت...

چشمان مرگخواران برق زد.

یک ساعت بعد مرگخواران در حالیکه کوسه را به همراه داشتند به مکانی پر از نور و صدا و انسان رسیدند.

- نگران نباش. پیداش می کنیم. و وقتی کارمون باهاش تموم شد تحویلت می دیمش.

ایوان به آرامی داشت در شهر بازی قدم می زد.

درست در کنار چرخ و فلک بود که با مرگخواران روبرو شد. استخوان های باارزشش را در خطر دید و فریاد بلندی کشید و داخل یکی از کابین ها پرید. چرخ و فلک حرکت کرد.

بلاتریکس دستور داد:
- فورا بپرین توی بقیه کابینا... داره می ره بالا. باید بریم دنبالش!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.