هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#51
تیم vs بچه‌های محله‌ی ریونکلاو


پست دوم


به واقع اعضای تیم بچه‌محلّای ریونکلاو، می‌خواستن بازیکن‌های خفن ماگل رو جای خودشون جا بزنن و بیارن تو زمین بازی. چرا که با دستان پُر عشقِ رهبرِ عشق به هم گره خورده بودن. بگذریم از این که اون چند روز رو چطور گذروندن، بگذریم.

بهتره دوربین رو بچرخونیم سمت اقامتگاهِ ماندانگاس فلچر که داشت کاغذ وظایفش رو بررسی می‌کرد و همزمان با اون، سریالِ «جادوفلیکس» رو هم که از شبکه‎ی جاودگر تی وی برای هزارمین بار پخش می‌شد رو هم به تماشا نشسته بود.
- اوم.. صب کن ببینم..
- ناااااح!
- اسپانیا..
- ناچسب! ناچسب! ناچسبا بهمون حمله کردن!
- باشگاه فوتبال..
- این ناچسب‌ها به چه جرأتی خودشونو محق دونستن که از مرز مقدس ما عبور کنن؟
- که اینطور..
- ویرسینوس!
- خیله خب.
- ببندین دهنتونو تا دهنتونو ندادیم تبدیل به چسب کنن و باهاش بقیه اعضاتونو به هم چسب بزنن و از باقیمونده‌تون چسب درست کنن تا به هم چسبتون بزنن و دوباره از باقیمونده‌تون چسب بسازن و به هم چسبتون بزنن تا اینکه حتی سلول‌هاتون هم به چسب تبدیل بشه و تا جایی پیش بره که چسباتون هم به چسب تبدیل شه و تبدیل به چسبی بشین که تموم دنیا رو به هم چسب می‌زنه و دنیا هم به چسب تبدیل بشه و خود سوپریم لیدر، دراکولای کبیر، مجبور شه دوباره بیگ بنگ رو از اول بنگ بنگ کنه.

پــاق!


اسپانیا - باشگاه فوتبال بارسلونا


به واقع، ورود ژانگولری وسط تمرین فوتبال هم مزایای خودشو داشت.
مثل ورود ژانگولری توپ چِل‌تیکه‎ی بازیکنا وسط صورتِ چِل‌تیکه‎ی کسی اومده وسط بازیشون.

و بگذریم از فحش‎هایی که دانگ به شوت‌کننده‌ی توپ داد.
چون شوت‌کننده‌ی توپ رو ورداشت برد.


اقامتگاه ماندانگاس


ماندانگاس که فعلاً تونسته بود دو تا از بازیکنای توی لیست رو جور کنه، همونجا رو کاناپه‌ش دراز کشید تا یه چرتی بزنه.

و اون دور و بر هم مارکز بود که سعی می‌کرد سوار جاروی معلق در هوا بشه و هم‌زمان با این قضیه، درگیر این یکی قضیه بود که چه شکلی رو جارو بشینه. چون اصولاً عادت به سطح کوچیک جارو نداشت، موتورسوار بود خب. البته این کار یه‌ کم سخت‌تر بود واسه بازیکن فوتبالمون که تو تمام عمرش رو زمین زندگی کرده و رو زمین مونده و رو زمین خورده زمین، و رو زمین پا شده از زمین، و دوخته به هم زمان و زمین، و اصن ببین! کل زندگیش خلاصه شده تو همین! لوئیس آلبرتوئه دیگه این!

مارک مارکز، یه یحتمل باباش مارک‌باز بوده این اسمو روش گذاشتن، در تخیلات شیرین کودکانه‌ش همیشه فکر می‌کرد جاروی پرنده یه‌چی تو مایه‌های همون موتور پرنده‌س که همیشه می‌خواستن اختراعش کنن، ولی خب جاش وسیله‌های دیگه اومد واسه پرواز و مخترعین شرافتمند هم که نمی‌خواستن شرافتشون لکه‌دار بشه، [ چی دارم می‌گم ؟! ] دور اختراع موتور پرنده رو خط کشیدن و ازش دست شستن و سعی کردن دستاشونو واسه اهداف مهم‌تر و بزرگتری کثیف کنن.

و در نهایتاً سوارز که از پس جارو سواری بر نمیومد، جاروشو پرت کرد اون ور و یه گوشه نشست و اینطوری به مارکز که حالا دیگه راه افتاده بود خیره شد.

یکی دو ساعت بعد


ماندانگاس در حالی که داشت دیدگانش رو مالش می‌داد، رفت واسه خودش و بازیکنا چایی بریزه و فنرهای از جا در اومده‌ی کاناپه رو دوباره سرجاشون فرو کنه.
بعد هم نگاهی به مورد بعدی لیستش انداخت.

نقل قول:

استیو آستین. یکی از کُشتی‌گیران آمریکایی و یکی از اسطوره‌های کُشتی حرفه‌ای.
پُست: مدافع


ماندانگاس این رو در حالی خوند که داشت چایی‌شو با چاقو جیبی‌ش هم می‌زد تا قندی داخلش بود زودتر حل بشه و هم‌زمان با اون، نگاهش بازم به اون تلوزیون کوفتیش بود که یه خبرنگار توش داشت با شور و حرارت از ناپدید شدن ناگهانی بدون سر و صدای کریستیانو رونالدو، بهترین بازیکن فوتبال صحبت می‌کرد.

ماندانگاس که کلاً علاقه‌ای به این‌جور خزعبلات نداشت و می‌خواست پاشه بره به کاراش برسه، تلوزیون رو خاموش کرد تا پاشه بره به کاراش برسه.

خب، ماندانگاس دزد بدبختی بود.
آزادی موقتش در گرو همین کارایی بود که ازش خواسته بودن انجام بده؛ بعد از اون دوباره می‌فرستادنش آزکابان. گیریم شایدم تو مجازاتش تخفیف قائل می‌شدن. گیریم آزادشم می‌کردن.
ولی خب چی می‌تونست مانع این بشه که بره یه دست گیم‌نت بازی کنه؟

و اون موقع بود که دستکج راه افتاد تو خیابونای لندن به دنبال اولین گیم‌نتی که دید.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۹:۱۸:۱۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۹:۱۹:۱۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#52
البته این جابه‌جایی‌ها برای بعضی‌ها هم نفع داشت.

- دِ آخه یعنی چی که هر وقت من دسشویی دارم، دسشویی پُره؟! اینه حمایتتون از پسر برگزیده؟! این بود رفاه حالِ قهرمان جامعه‎ی جادویی؟! دِ آخه من به کی بگم؟! چرا منو آوردین اینجا؟! باید تو همون اتاق زیر شیروونی می‌موندم و آش کشک خاله‎مو می‌خوردم! خاله‌م همیشه به فکر سلامتی بچه‌هاش بود. چه زن نازنینی بود و من قدرشو نمی‌دونستم... از وقتی فهمید من جادوگرم، واسه صبحونه بهم گریپ‎فروت می‌داد تا بمیرم. نه بابا بالا سرم بود، نه هیچوقت قورمه‌سبزی مامانمو خوردم، حالا دیگه منو تو دسشویی خونه‎شونم راه نمی‌دن! دِ بیا بیرون دیه! رون! با توئم!

- داش هری! دو دیقه دیگه دندون رو کلیه بزار، میام خب!

پسر برگزیده، دیگه بیش‌تر از این طاقت نداشت. نتیجتاً به سمت اتاق آلبوس دامبلدور حرکت کرد.
- همیشه با خودم می‌گفتم اونجا حتماً یه توالت مخفی وجود داره، پس چرا پروف روزی یه‌ بار میره دسشویی؟ حتماً یه ریگی به کفششه دیگه! من مطمئنم یه دونه دسشویی تو اتاقش هست!

شــــــــــــــق!

در زد، در زدنی که مخصوص پسر برگزیده بود، در زدنی که در اتاقو بدون رضایت میزبان و با با رضایت مهمان باز می‌کرد.
- خودشه! باید همونجا باشه!

کتابخونه رو مثل فیلما هول داد اون وَر تا یه گاو صندوقی، اتاق مخفی‌ای چیزی اون طرفش پیدا کنه.
- تابلو؟

یه تابلوی غیر جادویی، عادی و ساده.

- شاید یه تونل پشتش باشه که برسه به هاگوارتز.

فیـــــــشت!

- ایول! توالت عمومی شهر لندن! برو که رفتیم!

و دسته‌ی در توالت عمومی شهر لندن رو گرفت تا بازش کنه.

فیــــــــشت!

خب.. واسه بعضیام نفعی نداشت!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۶:۴۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۷:۵۷
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۹:۱۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۵:۰۱:۳۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#53
یکی از بعد از ظهرهای گرم تابستون بود. از همون بعد از ظهرهایی که توش دادگاه تشکیل می‌شه، از همون بعد از ظهرهایی که توش یه دادگاه برای رسیدگی به شکایت یه کاپیتان از خود شاکی و بازیکن تأخیرکنش تشکیل می‌شه، یکی از همون بعد از ظهرهایی که دادگاه زودتر اونچه که فکرشو بکنی تشکیل می‌شه..

اینم یکی از همون بعد از ظهرا بود. ملت غیور جامعه‎ی جادویی، همگی رو صندلی‌هاشون نشسته بودن به غیر از متهم بدبخت که قانون همیشه این بوده که باید وایسه. بعد از این که دادگاه علی‌رغم انتظار وزیر شایسته‎ی جامعه‎ی جادوگری نظم خودش رو پیدا نکرد، چکشش رو رو میز کوبید تا بلکه همهمه‌ها بخوابه و حال و احوال‌پرسیا تموم بشه.

- پرونده‌ی شماره‌ی پنج، دوشیزه جوزفین مونتگومری، متهم به تأخیر در حضور در ورزشگاه و به این وسیله مسبب باخت تیم. نه شاهد دارید، نه وکیل مدافع؛ آخرین حرف برای دفاع از خودتون؟

-

وزیر کار داشت و می‌خواست هرچه زودتر سر و ته قضیه رو هم بیاره و بره خونه‌شون.

- بعله داریم!

- بفرمایید.

اوقات وزیر یه کم تلخ شده بود.

- راستش من قبل از بازی خیلی تمرین کرده بودم.. کاملاً آماده بودم.. ولی اون روزی که عصرش مسابقه داشتیم..

فلش بک - صبح زود - خوابگاه ریون

جمع کثیری از ملت ریونکلاوی زودتر از آفتاب‌خانوم از خواب پا شده بودن تا به کاراشون برسن. جمعی برای رسیدگی به کارای کوییدیچ، بعضیا واسه انجام دادن تکالیف مدرسه‌شون در دقایق آخر و عده‎ای هم برای کارای متفرقه.

- جــــــــو!
- ها؟!
- این ملخه در رفت باز، نمی‌دونم کجا رفت، بدو بگیر بیارش تا من دارم معجونو هم می‌زنم. زود باش الان معجون ته می‌گیره.

و به دنبال این دیالوگ، جوزفین که داشت بند کفشش رو محکم می‌کرد رفت دنبال اون ملخ بخت‌برگشته بگرده که قرار بود تو معجون آندریا حل بشه.

- قهرم! لباسی که می‌خواستم باهاش برم مهمونی نیست! گاب، تو ندیدیش؟
- چرا، یه دونه لکه‌ی چایی روش بود که باعث می‌شد تقارن لباست به هم بخوره، منم انداختمش تو وایتکس!
- گابریل!
- بله؟!
- از این به بعد کلاً باهات قـهــرم!

چهل دقیقه بعد، جوزفین که بلأخره تونسته بود ملخ بازیگوش رو تو توالت‌های طبقه‎ی آخر گیر بیاره برگشت.

- جو! دیر آوردیش که، بندازش تو پاتیل تا دوباره در نرفته.
- معجونت ته نگرفت؟
- تا ماه تابانی به نام آندریا اینجاست، هیچ معجونی ته نمی‌گیره.
- آهان.

- مونت، دستکش دروازه‌بانیم پاره شده. الان باید برم به تام برسم، داره تشنج می‌کنه، می‌دوزیش برام؟
- باشه ری، برو.

- گاب، تلافی‌شو سرت درآوردم و یکی از لباساتو برداشتم، و لازمه بازم بگم من هنوزم کلاً باهات قهرم. باهات حرف نمی‌زنم دیگه. جوز، یکی از قهردونامو گذاشتم تو همون قهردونی که سو واسه تولدم بهم هدیه داده، تا وقتی برمی‎گردم مواظبش باش.

- جوزفین، هنوز داری می‌دوزی؟
- چی؟ دهن مردمو؟ یا دسشکش ری رو؟
- تام کارت داره. توضیحات قبل بازیه. تو هم باید بری.

و جوزفین با همون نخ و سوزن و دستکش دروازه‌بانی‌ای که تو دستش بود رفت وسط زمین بازی تا ببینه تام چی می‌گه.

وسط زمین بازی

- جوز، داری گوش می‌دی؟!
- کی؟ من؟! آره!

و دستکش تعمیر شده‎ی ریموند رو برگردوند بهش.

- تیم حریف قویه. ما باید برای دیدن هر تاکتیک و تکنیک عدیده‎‎ای از طرف اونا آماده باشیم. باید بتونیم به هر طریقی دفعش کنیم. مهم اینه که ضربه نخوریم. اگه بتونیم مقاومت کنیم کافیه. سعی‌تون رو بکنین که گل نخورین، مهم نیس که گل بزنین یا نه. ری، ما چشممون به توئه ها! کارت رو خوب انجام بده!

نیمه‌گوزن ریونکلاو، نگاه حاکی از اعماد به نفس و آماده بودنش رو به تک‌تک اعضای ریون انداخت.

- جوز، تو هم حواست باشه، اینقدر به فکر گل زدن نباش.
- سعی می‌کنم.
- کریس..
- باشه تام، خودت گفتی من بهترینم. مطمئن باش پشیمون نمی‌شی از این حرفت.
- خب دیه تام، من رفتم، موقع بازی می‌بینمتون.
- هی! جوز! وایسا! کجا؟!
- گُب یه کاریم داشت فِک کنم.

اندر تالار ریون

- جوزفین، بدو بیا که خیلی کارت دارم!
- هان؟! چی؟ آخه من..
- طوری شده؟
- ..بازی کوییدیچ دارم..
- نگران نباش، به بازیتم می‌رسی، فعلاً بیا اون طرف کاناپه رو بگیر تا جابه‎جاش کنیم. اصول تقارن باید همه‎جا برقرار باشه، خصوصاً تو تالار ریون!
- ولی آخه من تمرین دارم!
- بیا دیگه، زود تموم می‌شه.
- آمپوله مگه؟!

و بعد این که هفت‌بار کل دکوراسیون تالار ریونکلاو رو از اول چیدن و شیشه‎ی پنجره‌ها رو که از شدت تمیزی و شفافیت دیده نمی‌شدن با دستمال گردگیری کردن..

- خب دیه.. برم من..
- کجا؟! کجا؟! سقف تالار که تمیز نشده هنوز.
- عاا..

و این قضایا همینطور ادامه داشت تا دو ساعت قبل از شروع مسابقه‎ی کوییدیچ.

- خب، دو ساعت مونده دیه.. جارو هم که کشیدیم اینجا رو.. کل اتاقای خوابگاهم مرتب شد.. یه کم بخوابم تا قبل از مسابقه.. تا اون موقع بیدار می‌شم.. آره..

و رو همون کاناپه‎ای که از اون سرِ تالار تا اون سرِ تالار با گابریل بُرده بودن و آورده بودن خوابش برد..

پایان فلش بک

- و فوقع ماوقع.

آخرین حرفی که متهم باید برای دفاع از خودش می‌گفت خیلی بیش‌تر از اونچه که وزیر شایسته‌ی جامعه‎ی جادوگری انتظار داشت طول کشیده بود.
- کسی اعتراضی نداره؟
- من اعتراض دارم جناب قاضی!
- اعتراض شما با کمال میل وارده.
- گابریل لباس و ردای منو با هم انداخته تو وایتکس!
- برای اون باید جداگونه شکایت‌نامه تحویل بدید.

لیسا از دادگاه خارج شد تا بره شکایت‌نامه‌شو بنویسه و تحویل بده.

- خب گویا کسی اعتراضی نداره. باید دید هیئت منصفه چه حکمی رو صادر می‌کنه. تا چند دقیقه‎ی دیگه حکم نهایی رو اعلام می‌کنیم.

پچ‌پچ‌هایی بین قضات در گرفت، از همون پچ‌پچ‌هایی که تو یه بعد از ظهر تابستونی، تو دادگاهی که برای رسیدگی به شکایت یه کاپیتان کوییدیچ از خود شاکی و ایضاً از بازیکنش شاکی تشکیل می‌شه. نهایتاً وقتی پچ‌پچ‌ها به پایان رسید، وزیر تصمیم گرفت حکم نهایی دادگاه اون روز رو اعلام کنه. حالا مهم نبود که اون حکم خلاف میلشه یا نه.

- بدین وسیله اعلام می‌داریم که متهم این جلسه از دادگاه ما، جوزفین مونتگومری، از اتهامات وارده تبرئه شده و ایشون آزادن. جلسه‌ی دادگاه به پایان رسیده و می‌تونین برین خونه‌هاتون.



ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۵:۴۵:۲۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۵:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۶:۵۰:۰۴
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۶:۵۱:۵۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۷:۲۱:۲۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۷:۴۲:۱۶
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۸:۱۰:۱۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۸:۱۳:۰۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۸:۳۲:۲۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۸ ۱۹:۳۴:۵۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#54
بچه‎های محله‎ی ریونکلاو vs تف تشت

پست پایانی:



بچه محلّای ریونکلاو که نمی دونستن چه سرنوشتی قراره براشون رقم بخوره،

- و.. ایــــن هـم.. تیم بچه محلّای ریونکلاو!

بچه‌ های له و په شده‌ی محله‌ی ریونکلاو، وارد زمین بازی شدن. کاپیتان از زیر سکته دَررفته‎ی تیم، تام جاگسن، سعی می کرد تا اونجا که ممکنه خودشو یه کاپیتانِ موفق، خوش‌شانس، خوش‌اقبال، رو فُرم و خوش‌آتیه به همراه یه تیمِ حسابی تمرین‌کرده نشون بده.

کاری که هرگز توش موفق نبود.

ولی می‌دونست که بازی رو می بره. خیلی خوب می دونست که همین تیمِ درب و داغونش در برابر دیدگانِ حیرت‌زده‎ی جامعه‎ی جادوگری، می‌بره!

چون داور رو با پول بیت‌المالِ وزارت خریده بودن.

اصغر که داشت نوشابه می داد بالا و همزمان با اون، سعی می کرد تعادل خودشو رو جاروی پرنده حفظ کنه، لبخندی زیبا با دندان‌های مسواک نزده و زرد و ایضاً باد گلو با طعم پپسی به عنوان اوشانتوین، به همسرش زد.

زن اصغر آقا چارقدشو صاف و صوف کرد با حالتِ روشو برگردوند تا با ضربه‌ی آکنه از عقده‌ش به کوافل سرخ رنگ، خشمش رو خالی کنه.

بازی رقت‌انگیز اعضای تیم بچه های محله‌ی ریونکاو با سوت های پی در پی داور بازی که به علت سقوت جوزفین از روی جارو، پرت کردن شیشه‌ی نوشابه به سمت سرکاودگان توسط اصغر اقا به علت نگاه حاج‌خانوم به سُر، و در نهایت استفده‌ی غیر قانونی کریس از زور بازوش برای به دست آوردن اسنیچ به پایان رسید و تیم بچه محلّا... از زمین بازی اخراج شد!

- کریس، مگه ما داور رو نخریده بودیم؟
- راستشو بخوای تام من فِک می‌کنم که..

خب، مسلماً یه اشتباهی شده بود! نه؟!

- تام، من فِک کنم اون پدر خوانده بود.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۳:۰۴:۵۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸
#55
سلام داوش!

لولوخورخوره‎ی کریس چیه؟

کریس تو آیینه‎ی نفاق‌انگیز چی می‌بینه؟

چرا فِک کردی سپر مدافع و جانورنمای کریس باید سگ باشه؟

بدترین و بهترین ویژگیت چیه از نظر خودت؟

اگه لرد ولدمورتی که الان داریم، یه لرد دیگه بود، آیا باز هم مرگخوار می‌موندی؟

خودت نوشتن رو دوس داری کلاً؟


زت زیات.



ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۱ ۱۶:۳۵:۱۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۱ ۱۶:۳۵:۳۸

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
#56
در باز نشد و نفر بعدی هم داخل نشد.

-شِعت! شاخه‌هه شیکست!

نفر بعدی، از لبه‌ی پنجره‌ی اتاق رئیس موزه آویزون شده بود و داشت خودشو میکشید بالا.

-

بالأخره خودشو کشید بالا و پرت شد کفِ اتاق.
- سلام داوشم! من جو هستم! اوضاع موضاعِ موزه‌ت چی‌طوره؟
-
- جنسِ مربوطه رو آوردم!
- کو؟
- ایناش.

دست کرد تو جیبش و یه جعبه‌ی انگشتر از توش درآورد. بازش کرد و گرفتش جلوی دماغ موزه‌دار.
- من فقط یه برگ می‌بینم.
- درسته.
- و یه جعبه‌ی حلقه.
- اوهوم.
- این دو تا چه ربطی به همدیگه دارن؟
- هیچگونه ربطی به هم‌دیه نئارن.
- قابلیت خاصی داره برگه؟
- بعله! فتوسنتز می‌کنه، بخار آب می‌ده بیرون، روش شبنم تشکیل می‌شه، شته می‌زنه، کفشدوزکا روش شته سِرو می‌کنن، کرما سوراخ‌سوراخش می‌کنن، خزون که شد، خشک می‌شه، بعد پودر می‌شه، بعدشم تبدیل به کود می‌شه!
- من یه نات بیشتر نمی‌دم.
- تو یه نات بده، خدا هم برکت بده!

یه ناتِش رو تو هوا قاپید و جعبه رو هم گذاشت تو جیبش. و قبل از اینکه مدیر موزه چیزی بگه، از رو پنجره پرید رو درخت و سُر خورد و اومد پایین.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
#57
نجینی قبل از رفتن، جلوی آیینه وایساد تا خودشو توش ور‌انداز کنه.
-
-چی شده، پرنسس؟
-شالم.. فسس... ممکنه خوشش نیاد.
-غلط می‌کنه خوشش نیاد!
-نمیاد!

نجینی خزید داخل اتاقش تا یه شال‌گردن دیگه انتخاب کنه و بپوشه. تاتسویا هم رفت دنبالش. نجینی جلوی کمدش با حالتِ چنبره می‌زنه.
-من چی بپوشم؟

فرست نداد تا تاتسویا جواب بده. یه شال‌گردنِ زرد با شکل‌های هندسیِ قرمز و نارنجی و سیاه و سبز رو بست دور گردنش.
-فسسس... شبیه پیتزاس..
-شال گردن صورتی رو هم امتحان کنید، پرنسس.

شال گردن صورتی رو هم امتحان کرد.
-فسس.. بچه‌گونه‌س.. فس!

و با دُمش پرتش کرد تو کمد.

-شالِ پوست ببر و دُمِ روباه هم هست پرنسس.

نجینی چند تا شال‌گردن دیگه رو هم امتحان کرد و آخرش همون شالی که از اول پوشیده بود، به گردنش بست و آماده‌ی رفتن شد.
-من حاضرم.. فسس... بریم.
-واقعاً می‌خواین برین؟ نمی‌شه منصرف شین؟
-منصرف؟ فسس...به پاپا..فس...خونه ی گانت ها هم..فس‌‌فس. فهمیدی.. فس؟
-

چندی بعد - جلوی پیتزا فروشی

-می‌گم اوضاع موضاع بازار چی‌طوره؟ رواله؟
-می‌گذره دیه. تعریفی هم نیس. کارو بار خوئت چی‌طو پیش می‌ره؟

-دنبال یه مار گنده می‌گردم. از اونایی که آدما رو دُرُسّه قورت می‌ده. واس یکی از سفارشام می‌خوام. سراغ نئاری؟

در همین لحظه تاتسویا و نجینی سر رسیدند.

-بَه بَه! چه مار خوشگلی!



ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۵ ۹:۵۳:۴۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۵ ۱۴:۰۸:۵۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۵ ۱۴:۳۴:۴۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
#58
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: ریونکلاو

خصوصیات ظاهری:

موهاش قرمز تیره س،ولی خودش می گه رنگش قرمز مایل به قهوه ایه! چشاشم سبزه!یه کمی هم به آبی می بره رنگش ولی در کل بازه.با یه دماغ بامزه و دهنی همیشه آماده ی حرف زدنه.قدش و قوارش متوسطه ولاغرم هس.

خصوصیات اخلاقی:

این آبجیمون علاقه ی مفرطی به بالا رفتن از درخت،نشستن رو شاخه هاش،آویزون شدن ازشون و در کل هرگونه ژانگولر رو درخت داره.درخت مورد علاقش هم درخت داخل حیاط پشتی خونه ی گریمولده.ضمناً عاشق خونه ی درختیه و همچنین کتابای مشنگی.

عملگراست!دوس داره سریع دس به کار بشه و وظایفی که بش محول شده رو انجام بده.بوق زدن به اعصاب ملت و کل کل های ادامه دار هم از کاراشه.به این آسونیا خستش نمیشه.غیرتیه رو چیزایی براش ارزش داره.هیجان طلبه و اهل خطر.

رو در وایسی و اینام با کسی نئاره.حرف دلشو می زنه.این که بقیه دهنشونو ببندنو هیچی نگن دلیل نمیشه اونم همین کارو کنه که!

معرفی کوتاه:

روایته که پدر جوزفین،آقای مونتگومری،چوبدستیش شکسته می شه و اونو برای همیشه از جامعه ی جادوگری بیرون می کنن.اون یه کشیش در یک ناحیه ی فقیر نشین بود.مردم اون محله به خواطر فقر و نداری به یک پزشک خوب دسترسی نداشتن.ولی آقای مونتگومری به واسطه ی کتابایی که خونده بود و معجون هایی که بلد بود هر کسی رو که بهش مراجعه می کرد رو سعی می کرد مداوا کنه.ولی در مورد استفاده از جادو محطاط بود و نمی ذاشت کسی متوجه بشه که اون جادوگره.کارش خوب پیش می رفت تا این که یه بار از دستش در رفت و یکی از مشنگا دید که اون داره یه وِردی رو می خونه.کارش تموم بود .براش دادگاه تشکیل دادن و اونو از جامعه ی جادوگری بیرون انداختن.اونم به حومه ی شهر،جایی که مردم کمتر و علفا و درختا بیشتر بودن نقل مکان می کنه.اینجا بود که جوزفینِ کوچولو به دنیا میاد و در این محیط سرسبز و بانشاط راه رفتن و حرف زدن رو یاد می گیره.پرنده ی خوشبختی داشت روی سر این خانواده بال می گشود که ناگهان کرکسِ مرگ وحشیانه اونو کنار زد.آقای مونتگومری سل گرفت و بعد از چند ماه فوت کرد.همسرش بدون اون نتونست از پس مدیریت خرج و مخارج زندگیش بر بیاد و با فقر و بیماری دست به گریبان شد.مادر جوزفین می خواست تنها ثمره ی زندگیش رو زنده نگه داره.این بود که اونو به اعضای محفل و دامبلدور سپرد و رفت.رفت و دیگه هرگز برنگشت.این جوزفین شاد و سرحالی رو که می بینین فرزند همین خانواده ست.اینه که سختی ها و ناملایمات زندگی خم به ابروی این بچه نمی یاره.

تا اینجای حکایت دوشواری وارد نی.قضیه از اونجایی شروع می شه که شروع می کنه به رشد و تکامل اونم در معیت آدمایی مثل جیمزتدیا،ویولت و ویکتوریا.تا این که یک روز وقتی داشت از درخت میرفت بالا یه چیزی به نام جغدِ حاملِ دعوتنامه ی هاگوارتز می خوره به کلَّش و پرت می شه پایین.می فرستنش اونجا و از اونجا توسط کلاه گروهبندی مستقیماً پرت می شه تو تالار ریون.خیلی هم خوبه،خیلی هم خوش میگذره،فقط دلش واسه ویولتش تنگ شده.



تایید شد.


ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۱۴:۴۸:۲۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۱۷:۱۱:۰۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
#59
جناب!

به پیام خصوصی پاسخ داده شد.زحمت بکشید طبق عرضیاتم در پست قبل،گروه بندیم رو انجام بدید.



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#60
آق کلاه! حال و احوال؟

غرض از مزاحمت این بود که کعنهو ملتی که به اینجا مراجعه می کنن گروهبندی شیم.از همین الانم گفته باشم که کوتاه نمیام.ولی خب قبل از این که نام گروه مورد نظرمو بگم لیستی از فضائل و رذائل اخلاقیمو رو می کنم:

من آدم دقیقیم.بقیه هم اینو بهم می گن.دوستام می گن مهربونی؛ولی من خیلی بش اعتقاد ندارم.باهوشم؛منظورم تیزهوش نیست.هوش درکی خوبی دارم.محیط اطرافمو خیلی خوب درک می کنم.نظرم به آدما خیلی جلب می شه.موجودات جالبیًن.

از علاقه مندیام بخوام یکم بگم؛من عاشق کتاب خوندن بودم و هستم.از همون اولش ارجح ترین سرگرمیم مطالعه بوده.بعدش چیزای دیگه.سبک مورد علاقمم ادبیات کلاسیک جهانه.رمان های ماندگارو هم می خونم.همشون کمِ کمِش مال صد سال پیشن.دوستام می گن من نویسنده ی خیلی خوبی می شم.حالا باید دید که می شم یا نه. امیدوارم که بشم.چون معلم ادبیاتمونم همینو می گه.معلما همیشه یه چی حالیشون می شه.از اینکه حتی یه ساعت بیشتر از اون مقدار خوابی که نیازمه بخوابم متنفرم.چون به نظرم وقتم به هدر رفته.فرد منضبط و قانونمندی هم هستم معمولاٌ.

از روانشناسی هم خوشم میاد و کتاب ها و مطالبی در این مورد رو هم می خونم.یابهتر بگم؛می خوندم.چون دیگه چیزی در این مورد تو اینترنت نمونده که بخوام بخونم.معمولاٌ در عالم هپروت به سر می برم.یکی دیگه از علاقه مندیام مراقبت و کمک کردن به دیگرانه.حس مفید بودن و مفید واقع شدن بهترین حس دنیاست.و این که من عاشق یاد گرفتنم! حالا هر چی که می خواد باشه.شنیدنو دوست دارم.و همچنین دیدن رو.آدم از این دو تا خیلی چیزا دستگیرش می شه.

از بزرگ ترین آرزوهام اولیش اینه که بشر بتونه راه درستو بشناسه و انتخوابش کنه،معنی واقعی زندگیو درک کنه و بفهمه از جون این دنیا چی می خواد.و دومیش هم اینه که من اون کسی باشم که این موضوعو با کتابایی که نوشته به ساکنان زمین می فهمونه.

اینا همه رو گفتم که حالا اولویتامو واست مشخص کنم:

1-ریونکلاو
2-گریفیندور(که ظرفیتش پُره)

ضمناٌ،به هیچ وجه به هافلپاف نمی رم!اسلیتیرینم که اصن حرفشو نزن.گریفیندور خیلی هم بد نیست.ولی به نظرم نمی تونم اونجا شکوفا شم.من از آدمای باهوش و خوش فکر خوشم میاد.و گروهی که جای آدمای باهوش و خوش فکره.اینه که می گم می خوام برم ریونکلاو.



لطفا اول جواب پیام شخصی‌ای که براتون ارسال شده رو بدین تا گروهبندیتون انجام بشه.


ویرایش شده توسط MOBINA_FESGHEL در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱۵:۲۵:۲۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۶ ۱۸:۲۱:۳۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.