روز
هافلپاف!
-هلگا بکشتت تا از دستت خلاص بشیم!
-چی شده؟
-درد! چی نشده؟ ساکت باش و از سر راهم برو کنار.
-نهایتش یکی برات می خریم.
-چی؟ من بدون اون لباس بنفش زنده نمی مونم!
وین که می خواست ابراز در دسترس بودن بکند، فلسفه بافی را شروع کرد:
-به نظر شما ممکنه گربه ی ماتیلدا بتونه لباس رو پیدا کنه؟
-البته! چون پشت لباس دورا کنسرو ماهی مرکب دریاچه اویزون بود! این چه سوالیه اخه؟
-حالا نمی خواد طعنه بزنی!
-خورار!
-این چی می گه؟
-نمی گم.
-بگو دیگه!
-باید قول بدید بهم حمله نکنید.
-باشه.
-می گه دورا نمی تونه بادمجونشو پیدا بکنه.
دورا در حالی که سعی می کرد به قولش پایبند باشد، به وین چشم غره ای رفت و دوباره به سایر هافلپافی ها نگاه کرد.
-ایده ای ندارید؟
-می تونی یک
بادمجون لباس بنفش مثل اون بدوزی.
-من همونو می خوام! خود خودشو می خوام!
هافلپافی ها با چهره های پکر و ناامید شروع به گشتن اطراف فروشگاه ردا فروشی کردند.