هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱
1.نام: کتی بل

2.لقب: خوش خیال

3.شغل: محصّل.

4.مهمترین انگیزه شما برای عضویت در الف دال چیست؟دقیقا نمیدونم ولی پروتی گفت خوبه عضو شم. :zogh:

5.مهمترین هدف گروه الف دال : مقابله با جادوی سیاه.

6.واکنش در صورت دیدن یکی از افراد جوخه بازرسی؟میشینیم با ارامش مشکلو حل میکنیم.

7.چه طلسمی را به سمت کله کچل ادم بی دماغ میفرستی؟اوادا کداورا

8.چرا ریش البوس دامبلدور درازه؟ نماد با تجربه گیه.

9.ارزو برای الف دال ؟ رسیدن به نهایت پیشرفت.

10.نظرم درباره ی واژه های زیر:

الف دال : مقابله با سیاهی.
ایوان روزیه : قوی
محفل ققنوس: برندگان.
لرد ولدمورت: کچل زشت.
گربه های امبریج: با اینکه گربه ها رو دوست دارم اما از گربه های امبریج متنفرم.

11.یکی از قشنگترین پست هام: نمایشنامه ای که توی کارگاه نمایشنامه نویسی نوشتم.





ملت! چرا یدونه پست ایفای نقش نمیدین که من بتونم بخونمش؟
متن فرم رو خوب پر کردی، آورین به پروتی که میفرسته اینجا دوستاشو!

خوب بود در کل! پست نماشنامه ت هم قشنگ بود!
تایید شد!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۱/۱ ۱۷:۲۷:۵۹

a belief in your dreams
a grin in your back pocket


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱
وارد سرسرای ساختمان عظیم محفل شده بودم، حس عجیبی داشتم، نمی دانستم چیست اما می دانستم برایم تازگی دارد. شاید ترس بود، شاید اضطراب، هرچه بود دفعه ی اولی بود که به سراغم آمده بود و باید از اینکه دفعه ی آخر است اطمینان حاصل می کردم.

سنگ های سفید مرمری تالار برق خاصی می زد و شکوه خاصی به ساختمان زیبای محفل می داد. اینجا رینگ دوئل شناخته می شد، مدتی بیش نبود که پا به محفل گذاشته بودم، و اکنون به رقابت با مرگخواری می رفتم. فلور دلاکور!

فلور دلاکور، این اسم لرزه ی خاصی به اندام هرکسی می انداخت، اما من هرکسی نیستم. چند وقت پیش مانند هر جوانی دیگر، تشنه ی قدرت و شهرت، تصمیمم را گرفته بودم تا به اینجا بیایم. اکنون به جایی رسیده بودم حاضر بودم برای نابودی سیاهی تمام زندگی ام را فدا کنم. اما هنوز برای به پایان رسیدن عمرم زود بود.

در افکارم غرق شده بودم که صدای برخورد چکمه هایم با زمین من را به خودم آورد. چکمه های مشکی بلندی به پا کرده بودم و ردای سیاه رنگی بر پشتم انداخته بودم. همیشه به تیپ و قیافه خودم اهمیت می دادم و نمی خواستم اجازه دهم تا این حس ناآشنا امروز باعث تغییر من شود و امروز استثنائی در زندگی ام باشد.

پاهایم می لرزید، اما در عین حال سعی داشتم تا هر قدم را استوار تر از قدم قبلی خود بردارم و به سمت جلو حرکت کنم.

نور از شیشه های پرنقش و نگاری که برروی سقف قرار داشت به داخل ساختمان نفوذ کرده بود و روشنایی مرکز تالار را فراگرفته بود، گویی پرتوهای خورشید تنها یک راه نفوذ پیدا کرده بودند و قصد داشتند عظمتشان را در همین فضای اندک به رخ بکشند.

دستم در کنار بدنم بطور یکنواخت حرکت می کرد و هرچند لحظه برای اطمینان و آرامش چوب دستی ام را در دستم فشار می داد.

تقریبا به وسط تالار رسیده بودم و حال می توانستم تابلوهای زیبایی را که روی دیوار نصب شده بود ببینم. روی آن دیوار بلند هر چیز عظمتی وصف ناپذیر پیدا می کرد. شاید ارتفاع دیوار به 5-4 متر می رسید. از عظمت ساختمانی که در آن بودم غروری در درونم شعله ور شده بود و انگار دنبال فرصت می گشت تا هرلحظه با شعله هایش من را در برگیرد.

-آماده ای مرد جوان؟

نمی دانم صدا از کجا آمد و چطور متوجه آمدنش نشده بودم اما صدای فلور بود، دوباره آن حس ناآشنا در دلم اوج می گرفت. گویی به دنبال فرصتی بود تا از فرش به عرش برسد.(حس) ظاهرم را حفظ کردم، همانطور که به تابلوی سمت راستم نگاه می کردم صدایم را صاف کردم.

-برای همچین دوئلی نیاز نداشتم آماده شم.

مکانی که در آن ایستاده بودم باعث می شد تا مسلط برتالار نباشم و فلور در میدان دید چشم هایم نباشد. پس به روی پاشنه پایم چرخی زدم و با چشم هایش مشغول بررسی فلور شدم.

موهایش طلایی رنگش را روی شانه هایش ریخته بود، چشمانش از خشم قرمز شده بود. انگار خشم و قدرت به دنبال فرصتی بود تاهمه چیز و همه کس را باخود به آتش بکشد. شلوار نسبتا چسبانی پوشیده بود و تمام سیاه پوش بود. گویی سالهات با رنگ و طراوت قطع رابطه کرده است.

لبخند ملیحی زد و عصایش را به سمتم نشانه گرفت.

-آواداکداورا

اشعه سبز رنگی به سمتم حرکت می کرد، شانس آوردم آماده بودم وگرنه کارم همان لحظه تمام شده بود. عصایم را به سرعت بالا آوردم و طلسم را دفع کردم، آسان تر از چیزی بود که فکرش را می کردم و این باعث می شد تا دوباره آرامش در قلبم خانه کند.

-چه عصبانی ای عزیزم، آدم باید رو خودش کنترل داشته باشه.

شعله های عصبانیت در چشم هایش بالاگرفت. محیط روی او بسیار تاثیر می گذاشت و این از همان دیدار اول پیدا بود. اما هیچکدام از این ها یاعث نمی شد تا از تواناییهایش کم شود. در مرکز دایره ای شکل سالن چرخ می زدیم و طلسم ها با رنگ های مختلف به سمت هردو نفر حرکت می کرد.

هراز گاهی کلماتی بینمان رد و بدل می شد و این باعث شده بود تا آرامش بیشتری در قلبم نفوذ کند.

در سمت شرقی سالن پناه گرفته بودم و چند برای چندمین بار من در موقعیت تهاجمی قرار گرفته بودم، طلسم هایی را پشت سر هم به سمتش روانه می کردم، بعضی هارا جاخالی می داد و بیشتر طلسم هارا یا عصایش دفع میکرد، در محدود فرصت بین 2 تا از ورد هایم، طلسم بنفش رنگی را به سمتم روانه کرد.

تابحال مانند طلسم را ندیده بودم، اما سپر به سپر دفاعی خود اطمینان داشتم، پس عصایم را بالا آوردم و آماده برای دفع طلسم شدم.

-خوبه، طلسم های جدیدی رو می کنی.

همانطو که حواسم به طلسم بود، متوجه نیشخندی که آرام آرام روی لبانش نقش می بست شدم. مغزم فریاد می کشید که یک جای کار اشکال دارد. طلسم به عصایم برخورد کرد و ناگهان چوب ارشد دیگر در دستانم نبود. انگار تابحال همچین چوبی در جهان وجود نداشته است.

-زیادی از خودت مطمئن بودی لوکسیاس!

لبخندش از هرچیزی برایم دردناک تر بود. نمی دانستم چه شده، به دست هایم و به زمین نگاه می کردم اما حتی اثری از خاکستر عصایم هم نبود. فریب خورده بودم. یک جادوگر بی عصا مانند انسان بدون مغر می ماند. تقریبا مطمئن بودم کارم تمام است.

لوکسیاس مرده بود،این جمله در ذهنم تکرار می شد و خاطراتم مانند صفحات کتابی ارزشمند و قطور در ذهنم ورق می خورد. می توانستم احساس کنم که قطره اشکی در تلاش است تا از چشم هایم جاری شود و برروی گونه هایم سر بخورد تا به قلبم برسد و شکایتش را از غروری که داشت باعث مرگم می شد بیان کند.

درک اتفاقی که افتاده بود هنوز برایم دشوار بود.گیج تر از همیشه به اطرفام نگاه می کردم. فلور عصایش را به سمتم نشانه گرفته بود.

-دوست داری با چه طلسمی بکشمت لوکسیاس؟ یا شیاد بخوای قبلش روی زانوهایت بیفتی و برای زندگیت التماس کنی.

نیشخندش و سخنانش هر لحظه برایم تحقیر آمیز تر می شد. باید این ساحره را در جایش می نشاندم. نمی توانستم طلسمی انجام دهم، اما می توانستم انتقامم را از او بگیرم. تنها یک طلسم هست که بی عصا قابل انجام است و می توان گفت آن قوی ترین طلسم دنیاست، "عشق و دوستی".

همان چیزی که سیاهی تلاش به نابودکردنش داشت و همان چیزی که هیچ مرگخواری از آن مطلع نبود. مطئنا همانقدری که آن حس عجیب وقتی وارد سرسرا شدم برایم ناآشنا بود، عشق هم برای فلور ناآشنا بود. و صدالبته دردناک...

کلماتی را زیرلب زمزه کردم و درهای قلب و فکرم را با تمام توانم به روی محبت و دوستی بازکردم. آماده ی مرگ بودم و تشنه ی انتقام، به محض اینکه فلور اسم مرا از این دنیا خط می زد و زنجیر هایی که مطمئنا به دور هر روحی برای آزادی بود را می شکست(جسم). تمام احساس و عشقم به قلب او منتقل می شد.

شادی وجودم را فراگرفته بود. هیچ انتقامی نمی توانست شیرین تر از این باشد. سرباز تاریکی ای که تا ابد عشق و محبت در قلبش نفوذ کرده. شکنجه ای ابدی و حتی اگر این عشق باعث این می شد که او به از راه پلیدی بازگردد، چه از این بهتر؟

حال که از عملم مطمئن شده بودم. لب هایم را به حرکت درآوردم و به فلور خیره شدم.

-قبول دارم که خوب توانستی شکستم دهی، اما مطئن باش هیچوقت برروی زانوهایم نبوده ام و نخواهم بود.

-تصمیم با خود توست.

کلمات بعدی اش برای گوش هایم گنگ بود، دیگر مطمئن بودم به آخر خط رسیده ام.

چشم هایم برروی طلسمی که به سمتم می آمد قفل شده بودند. شادی از انتقام و ناراحتی از مرگ تضادی برایم ایجاد کرده بود که نفس کشیدن را هم سخت می کرد.

اشعه به سینه ام برخورد کرد. سوزشی تمام بدنم را فراگرفت. به سمت عقب پرت شدم و محکم با دیوار برخورد کردم. دیواری که تا ساعتی پیش شکوهش را می ستودم، حال دست در دست تاریکی داده بود تا روحم را از بدنم جدا کند. به روی سنگ های مرمری سرد افتادم. بهتر از هر وقت دیگر سرما به زیرپوستم که اکنون سفید شده بود نفوذ می کرد.

حتی زمین تلاش می کرد تا گرمایم از آن او شود. شاید حق داشت، امید داشتم گرمای بدنم لااقل برای لحظه ای زمین را گرم کند.

تمام توانم را جمع کردم و برای کثری از ثانیه سرم را بالا آوردم. به فلور نگاه کردم، تعجب سردرگمی از صورتش پیدا بود. ناخودآگاه لبخندی برروی لبانم نقش بست. شاید همه ی عالم اکنون علیه من بود. اما شادی مرا ترک نمی کرد. ارزش وفاداری اش را اکنون احساس می کردم.(وفاداری شادی)

می خواستم اورا تحقیر کنم و از انتقامم آگاهش سازم اما دیگر توانی در بدن نیمه جانم نمانده بود. فقط کلماتی را به سختی زمزمه کردم.

-عشق، احساس من، قلب تو...تا ابد....

(پلکهای لوکسیاس ناگهان به روی چشمانش افتاد و سرش به عقب افتاد و با زمین برخورد کرد.)

فلور در جایش خشک و بی حرکت مانده بود، آسمان ساعقه ای زد و صدای رعد اندکی بعد از آن به گوش رسید. بارانی بی مانند آغاز شد. انگار آسمان هم گریان بود.

اما اینکه برای مرگ لوکسیاس می گریست یا سرانجام فلور، نمی دانم....
__________

با تشکر از داوران عزیز
لوکسیاس


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
ایوان که کاملا متوجهه که مخالفت با لرد چه عوافبی داره با احتیاط میپرسه:ارباب ببخشید.من کمی خنگم!چطوری دخلشونو میاریم؟اگه قراره با مواد هسته ای منفجرشون کنیم که خودمونم میریم فضا!

لرد که کاملا مشخص بود از سوال ایوان خوشش نیومده رو به بقیه مرگخوارا میکنه.
-یکی به این حالی کنه که برای ارباب اهمیتی نداره که چه اتفاقی برای شماها میفته.چیزی که فراوونه مرگخوار.شما وظیفه دارین خودتونو فدای ارتش سیاه کنین.

ملت پاچه خوار بطرف ایوان حمله ور میشن و یکی یکی دور خیز میکنن و میپرن روش که کاملا روشنش کنن.صدای ضعیف ایوان از لای دست و پای مرگخوارا به گوش میرسه:
-ارباب اشتباه کردم!ولی ارباب منظورم این نبود که فقط ما میریم فضا.شما و همه مشنگا هم همراه ما تشریف میارین.مواد هسته ای گذشته از اینکه حق مسلم ماست خطرناکه.تجدید نظر بفرمایین. :worry:
لرد اشاره ای به مرگخوارا میکنه که ایوانو ول کنن.چهره لرد کاملا متفکر به نظر میرسه.بعد از چند دقیقه نتیجه تفکرات عمیق لرد ابراز میشه:
-دافنه، ارباب به نتیجه ای نرسید.یعنی اصلا ارزششو نداشت که به خاطر این موضوع فکرمو خسته کنم.تو به جای ارباب فکر کن.

دافنه که ظاهرا قبلا همه فکراشو کرده جواب میده:ارباب با اجازه شما.همونطور که قبلا اشاره کردین ما نمیخواییم اجساد اینا نابود بشه.گورستان ریدل احتیاج به جسد داره.اینجا ابهت و عظمت و قدمتی داره.به نظر من باید اینا رو راضی کنیم که برگردن زیر خاک.

لرد:از این به بعد وقتی به جای ارباب فکر میکنی کامل فکر کن.چطوری راضیشون کنیم؟

دافنه زیر نگاههای حسادت بار مرگخوارا جواب میده:مثلا قانعشون کنیم که زندگی چندان هم شیرین و زیبا نیست.اصلا اگه قیافه همین سیبل رو ببینن از زندگی سیر میشن .


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
در شکنجه گاه

فلور: جیییییییییییییییییییییییییییییییییییغ

زندانی مورد ظر:

فلور: میدونم باهات چیکار کنم، مردک فلان فلان شده به من ابراز علاقه می کنی؟ میدم پدر پدر سوختت رو درمیارن. اوا... تو با چه جراتی همچین غلطی کردی؟ خودتو تو آینه دیدی؟ شبیه ... اوف... نه اینجوری نمیشه باید یه جور دیگه باهات برخورد کنم. کروششششششششششششیو...

در اتاق تسترال ها

تسترال نگاهش را به دهان بلا دوخته بود. ولی بلا هرکاری که می کرد، تسترال نمی گفت: بلا...خوشگله

ناگهان فلور جیغ بنفش دیگری کشید و بلا به سرعت به سمت شکنجه گاه به راه افتاد. وقتی که به شکنجه گاه رسید، زندانی مورد نظر روی زمین افتاده بود و در حال شکنجه بود و فلور هم هر هر می خندید.

بلا عصبانی شد و رو به فلور گفت: چته؟ چرا جیغ خرکی می کشی؟
فلور: هیچچچچچچی... همین جوری اینجوری هیجانش بیشتره...

با صدای های و هوی گریه دختری هر دو به سمت صدا رفتند. پنه لوپه با لباس های مندرس و چشمانی قرمز شده و دستمالی که همه اش در آن فین می کرد وارد خانه ریدل شد. فلور با گرمی به استقبالش رفت و او را در آغوش گرفت.
بلا زیر لب غرید: دخترهی لوس بازم با اون پسره ی مو وزوزی دعواش شده ایییییش...
فلور چون میدانست پنه لوپه از چه ناراحت است، چیزی نپرسید و ماجرای اتاق شکنجه را به پنه تعریف کرد. پنه هم موضوع دعوایشان را فراموش کرد تا در یک وقت بهتر با لردد در میان بگذارد و با فلور و بلا به سمت اتاق شکنجه به راه افتاد.


ما تشنگان قدرتیم نه شیفتگان خدمت


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
بارنی و رون در حال قدم زدن در سرسرای عمومی بودند ک ه ناگهان مار سفیدی توجه اونارو به خودش جلب میکنه.
رون:هی بارنی
بارنی:بله رون؟
رون:اونچیه اونجا سفیده؟
بارنی:لعنتی معلومه که اون یه ماره
رون:یه مار؟
بارنی :آره بیا بریم جلوتر
مار صداهایی رو از خودش در میاره
رون:لعنتی من میترسم
بارنی:مگه نگفته بودی 40 تا مار رو با هم کشته بودی؟
رون:جالبه...من فقط...ولش کن...بیا بریم
صدای اسنیپ اونارو بخودشون میاره
_هی شما آقایون ویزلی مگه نباید سر کلاس باشید؟
رون:پروفسور اما اینجا یه ماره
اسنیپ:احمق نشو ویزلی.یه مار توی سرسرای هاگوارتز؟خودتون میدونید برید سرکلاس زود
بارنی:چشم پروفسور
مار دوباره به اونا نزدیک میشه.
مار:هاهاها.رونالد ویزلی پسر احمق
بارنی:درست میشنوم؟دراکومالفوی؟
دراکو مالفوی:پیشرفت زیادی رو توی معجون سازی داشتم ن؟
...



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
هى :pashmak: :pashmak: :pashmak: :pashmak: :pashmak:


اصالت و قدرت برای لحظه اوج! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...
اسلیترین

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
در همین حین ناگهان همه جا تاریک میشود، هاله ای سیاه اتاق را در بر میگیرد، نفس ها حبس میشود، پرده ها کنار می رود، شیشه اتاق شکسته میشود و شخصی با لباس سیاه رنگ کماندویی مشنگی با فریاد ایهاااااااااااااااااااا با یک شیء ناشناس در دست وارد میشود و صاف میکوبد روی شانه لرد و با خنده ای پیروزمندانه جلوی لرد می ایستد...

لرد ولدمورت: تو .... تو.... تو....

شخص ناشناس که حالا احراز هویت شده و مشخص شده وینسنت کراب است سرش را خم میکند و میگوید:
_ ارباب خواهش میکنم! اصلا نیاز به تشکر نیست! وظیفه م بود!

لرد به شانه اش نگاه میکند و مگس را میبیند که متلاشی شده و اصطلاحا ترکیده است!



بیست دقیقه بعــــــــــد...

وینسنت کراب به صندلی بسته شده، مرگخواران در جلسه محاکمه او حاضر شده اند، لرد ولدمورت در بالای مجلس بر صندلی شاهانه اش تکیه زده و پرفسور ایوان روزیه به عنوان مدعی العموم() در حال قرائت گزارش و کیفرخواست وینسنت کراب است....:

_ متهم، وینسنت کراب به علت ورود غیر مجاز به اتاق ارباب لرد ولدمورت محکوم به یک بار اعدام و یک بار حبس ابد است... متهم، وینسنت کراب به علت زدن دمپایی بر روی شانه لرد محکوم به یک بار اعدام و یک بار حبس ابد است... متهم، وینسنت کراب به علت کشتن یک عدد مرگخوار بر روی شانه لرد ولدمورت محکوم به یک بار اعدام و یک بار حبس ابد است... متهم اگر دفاعی از خود دارد بیان کند...

وینسنت کراب:...



*آن مگس لودو بگمن بوده.



پاسخ به: اگر جادوگر بودی چه قدر تغییر می کردی؟
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
نمی دونم شاید خیلی تغییر می کردم .شاید هم تغییر نمی کردم.
اما فکر می کنم امکان داره کمی تغییر می کردم.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۱
همه پشت دیوار مخفی میشن و منتظر میشن که نجینی از کنارشون رد بشه. ایوان که فکری توی سرش داره میگه: بچه ها بچه ها ساکت باشین، هیشششش. من یه فکری دارم.
در همین لحظه نجینی به اونها میرسه و بدون توجه به مرگخوارها با همون سرعت به مسیرش ادامه میده. ایوان که فرصت رو مناسب میبینه جلو میپره و میگه: بانو نجینی؟ یک لحظه وقت دارین؟

نجینی نگاه عاقل اندر سفیهی به ایوان میندازه اما متوقف میشه و صبر میکنه که ببینه قضیه چیه. ایوان که احساس میکنه موفقیت کوچیکی به دست آورده با خوشحالی میگه: نجینی بزرگوار، ما برای نوشتن زندگینامه لرد کبیر به بیانات گهربار شما احتیاج داریم. شما تنها آدم...موجودی هستین که بیشترین ساعات رو در کنار لرد سپری میکنین و حرف های شما میتونه الماسی باشه بر تاج زرین زندگینامه لرد سیاه.

نجینی به آرامی سرش رو به نشانه تاسف تکون میده و بدون اینکه ایوان رو حتی بوق هم به حساب بیاره، از کنارش رد میشه و به خزیدن خودش ادامه میده!
وقتی صدای چندتا خنده ریز از پشت سر ایوان به گوش میرسه، اون با ناراحتی برمیگرده و میگه:به چی میخندین؟ چتونه؟ نجینیه خب. اعصاب نداره. ول کرد رفت. اینکه خنده نداره مسخره ها!

لودو با انگشت به سالازار اشاره میکنه و میگه: ببینم ایوان، ایشون رو میشناسی؟
...هر هر هر خندیدم بامزه! نه اصلا نمیشناسمش! سالازاره دیگه. که چی؟
...میدونی چرا از سالازار خواستیم همراه ما بیاد؟
...برای اینکه مار زبونه و میتونه با نجینی صحبت کنه!

ایوان بعد از گفتن این جمله کمی سکوت میکنه و در حالیکه سخت به فکر فرو رفته میگه:ئه؟ از اون لحاظ؟ یعنی نجینی اصلا نفهمید من چی میگفتم؟ آخه توی بعضی سوژه ها نجینی میتونست حرف های ما رو بفهمه، فقط ما بودیم که نمیتونستیم حرفاش رو بفهمیم!
سالازار با عصاش ایوان رو به عقب هل میده و میگه: اون مال سوژه های دیگه بود. ما الان توی این یکی سوژه هستیم و توی این سوژه هم نجینی فقط زبون مارها رو حالیش میشه و بس! حالا جوونک خنگ و لاغر مردنی!! بکش کنار تا بهت ثابت کنم که دود از کنده بلند میشه. خودم با نجینی صحبت میکنم.

سالازار: فیششش فوشش فش! (نجینی یه لحظه وایسا کارت دارم!)
ایوان:


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۱
تکالیف:

1. شما نیز خود را در نقش مدافع قرار دهید و چیزی که معلم خواسته را انجام دهید و این را به صورتی رولی کوتاه توضیح دهید. (25 نمره)


- فلور بس کن دیگه، سوار جاروت شو!نمی تونی تا آخر زنگ فرار کنی که!

گودریک با لبخند این جملاتو به زبان آورد. فلور بی توجه به خنده ی بازیکنان دیگر سوار جارویش شد. او می دانست اصلا قوی نیست و به هیچ وجه به درد مدافع شدن نمی خورد،لازم نبود کسی این موضوع را به او یاد آوری کند.

انگار تیکه هایی که لوکسیاس می انداخت تمامی نداشت اما اعتمادبه نفس فلور تزلزل ناپذیر به نظر می آمد.

گودریک سوتش را به صدا در آورد و فلور از روی زمین بلند شد. چوبش را محکم گرفته بود تا از میان دست های عرق کرده اش سر نخورد.

اولین بلادجر به سمت او می آمد فلور با دقتی کم نظیر چوب را به توپ کوباند و توپ به طرف گودریک رفت اما هنوز هم قدرت بازوی فلور کم بود و توپ به گودریک نرسید.

دومین توپ هم با این که پرتاب شد اما با هم به گودریک نخورد. بلادجر سوم به گودریک نزدیک شد، اما خبری از خوردن توپ به گودریک نبود.

صدای خنده هایی که از پایین می آمد موجب شد فلور اعتماد به نفسش را از دست بدهد.
فلور با ناراحتی سرش را پایین انداخت سنگینی نگاه گودریک را روی خود حس می کرد،محجوبانه بالا را نگاه کرد و لبخندی زد که گودریک را آب کرد.

فلور کم کم به گودریک نزدیک شد و
.
.
.
بلاجر را به سویش پرتاب کرد.


گودریک به شدت جا خورد و از جارو به پایین افتاد، بلاجر پنجم تا شکم گودریک نیز پیشرفت اما فلور بلاجر را با چوبدستی اش ناپدید کرد و میان هم کلاسی هایش که با دهان باز او را نگاه می کردند فرود آمد سپس قدم زنان به طرف رختکن حرکت کرد.

2. توپ های کوییدیچ را نام ببرید و هر یک را در یک خط تعریف کنید. (5 نمره)


گوی زرین یا اسنیچ: توپ کوچک طلایی رنگی است که گرفتنش از همه توپ ها سخت تر است و 150 امتیاز برای تیمی که آن را گرفته می دهد و با گرفتن آن بازی پایان می یابد.

کوافل یا سرخگون: همان طور که از اسمش پیداست توپ سرخ رنگی است که مهاجمان آن را می گیرند و به درون دروازه می اندازند و 10 امتیاز نصیب تیمشان می کنند این توپ 30 سانتی متر قطر دارد و سرعت سقوطش زیاد نیست.

بازدارنده یا بلادجر:توپ خطرناکی که بیست و پنج سانتی متر قطر دارد و وظیفه اش انداختن بازیکنان از روی جاروهایشان است.


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۸ ۲۳:۰۸:۲۸

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.