همه پشت دیوار مخفی میشن و منتظر میشن که نجینی از کنارشون رد بشه. ایوان که فکری توی سرش داره میگه: بچه ها بچه ها ساکت باشین، هیشششش. من یه فکری دارم.
در همین لحظه نجینی به اونها میرسه و بدون توجه به مرگخوارها با همون سرعت به مسیرش ادامه میده. ایوان که فرصت رو مناسب میبینه جلو میپره و میگه: بانو نجینی؟ یک لحظه وقت دارین؟
نجینی نگاه عاقل اندر سفیهی به ایوان میندازه اما متوقف میشه و صبر میکنه که ببینه قضیه چیه. ایوان که احساس میکنه موفقیت کوچیکی به دست آورده با خوشحالی میگه: نجینی بزرگوار، ما برای نوشتن زندگینامه لرد کبیر به بیانات گهربار شما احتیاج داریم. شما تنها آدم...موجودی هستین که بیشترین ساعات رو در کنار لرد سپری میکنین و حرف های شما میتونه الماسی باشه بر تاج زرین زندگینامه لرد سیاه.
نجینی به آرامی سرش رو به نشانه تاسف تکون میده و بدون اینکه ایوان رو حتی بوق هم به حساب بیاره، از کنارش رد میشه و به خزیدن خودش ادامه میده!
وقتی صدای چندتا خنده ریز از پشت سر ایوان به گوش میرسه، اون با ناراحتی برمیگرده و میگه:به چی میخندین؟ چتونه؟ نجینیه خب. اعصاب نداره. ول کرد رفت. اینکه خنده نداره مسخره ها!
لودو با انگشت به سالازار اشاره میکنه و میگه: ببینم ایوان، ایشون رو میشناسی؟
...هر هر هر خندیدم بامزه! نه اصلا نمیشناسمش! سالازاره دیگه. که چی؟
...میدونی چرا از سالازار خواستیم همراه ما بیاد؟
...برای اینکه مار زبونه و میتونه با نجینی صحبت کنه!
ایوان بعد از گفتن این جمله کمی سکوت میکنه و در حالیکه سخت به فکر فرو رفته میگه:ئه؟ از اون لحاظ؟ یعنی نجینی اصلا نفهمید من چی میگفتم؟ آخه توی بعضی سوژه ها نجینی میتونست حرف های ما رو بفهمه، فقط ما بودیم که نمیتونستیم حرفاش رو بفهمیم!
سالازار با عصاش ایوان رو به عقب هل میده و میگه: اون مال سوژه های دیگه بود. ما الان توی این یکی سوژه هستیم و توی این سوژه هم نجینی فقط زبون مارها رو حالیش میشه و بس! حالا جوونک خنگ و لاغر مردنی!! بکش کنار تا بهت ثابت کنم که دود از کنده بلند میشه. خودم با نجینی صحبت میکنم.
سالازار: فیششش فوشش فش! (نجینی یه لحظه وایسا کارت دارم!)
ایوان: