هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶
#61
لینی همچنان که سوت میزد و از اتاق خارج میشد، نگاهی به چهره بی ریشِ دامبلدور انداخت و به سختی تلاش کرد جلوی خنده اش را بگیرد. و البته موفق شد و به سرعت از اتاق خارج شد.
در میان راهرو، لینی دید که محفلی ها بر اثر داد و بیدادِ دامبلدور و مینروا از خواب بیدار شده اند و همگی در حال هجوم بردن به اتاق دامبلدور هستند.

لینی برای لحظه ای گیج شد، اما مغز ریونکلاوی اش به سرعت به کمکش آمد و او خودش را در میان یکی از میلیون ها سوراخ سقف مخفی کرد.
محل اختفایش بوی بسیار بدی میداد. مخلوطی از بوی پیاز و نم که باعث شد لینی به سرعت جلوی بینیِ کوچکش را بگیرد و دعا کند که تجمع محفلیون در میان راهرو به سرعت تمام شود.

لینی هرچه صبر کرد، محفلی های درون راهرو از جایشان تکان نخوردند. به نظر میرسید حس فضولیشان برای پیدا کردن دلیل داد و بیداد دامبلدور بیش از حد قوی باشد.

لینی اندکی سرش را از درونِ سوراخ بیرون آورد تا اوضاع را بررسی کند.
موفق شد دامبلدور را ببیند که به نظر میرسید ری استارت شده باشد و در آن لحظه، مینروا و مالی ویزلی داشتند آب به سر و صورتش میزدند.
سپس لینی اندکی سرش را کج کرد تا ویزلی های زیرِ سوراخ را ببیند.
- اوه... اینا که خوابن همشون.

درست میگفت. ویزلی ها خوابشان برده بود و همانطور در حالت ایستاده داشتند خر و پف میکردند.
لینی متوجه شد که بهترین وقت برای فرار را یافته است، پس به سرعت خودش را از سوراخ بیرون کشید و مستقیما به درون یکی از اتاق ها در انتهای دیگرِ راهرو پرواز کرد.



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۰:۵۱ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶
#62
لینی به خوبی میدانست که برای پیدا کردن جای خواب، اول باید از دست مالی و دامبلدور فرار کند؛ به همین دلیل، با دقت تمام به تک تک حرکات دامبلدور و مالی توجه کرد و برای رسیدن لحظه مناسب صبر کرد.
لینی صبر کرد.
و صبر کرد.
و سپس ناگهان بدن نحیفش، با تمام قدرت توسط دستانِ قدرتمند و چاقِ مالی ویزلی، از حشره کش جدا شد.
به نظر میرسید که لینی بیش از حد برای رسیدن لحظه مناسب صبر کرده باشد!

- ایناهاشش آلبوس... خودت بگو اگه این حشره نیست، پس چیه؟

دامبلدور، در میان تاریکی اتاق، به سختی عینک خود را یافت.
- چرا همه چیز برعکسه مالی؟ چرا حس میکنم تام جلوی چشممه و داره بهم میخنده؟
- عینکتو برعکس زدی آلبوس.

دامبلدور عینکش را درست کرد و سپس صورت، و به عبارت دقیق تر بینی اش را، به لینی نزدیک کرد.
- هووم... به طرز عجیبی به نظر میاد که درست میگی مالی. این یه حشره هست. بال هم داره حتی. و چه رنگ آبیِ پر از روشنایی و زیبایی داره. اما حیف که برای زمستون به غذا نیاز داریم. مطمئنم که این حشره کوچک این موضوع رو درک میکنه و این از خود گذشتگی رو در حق محفل و روشنایی انجام میده تا یادش تا ابد در قلب های ما باقی بمونه.

لینی از صحبت های دامبلدور خمیازه ای کشید، هرچند که به طور کامل موضوع را درک کرده بود. اما در آن لحظه جرئت انجام کاری نداشت.

- خیلی خب مالی... من این حشره کوچکِ روشنایی رو میگیرم و در امان نگه میدارم تا زمستون. یادت نره که وینتر ایز کامینگ.
- بله پروفسور. حتما.

سپس دامبلدور، لینی را مستقیما درونِ ریش خود گذاشت.
لینی در ابتدا تلاش کرد با دید مثبت به این موضوع نگاه کند، اما با دیدن شپش هایی که در حال نزدیک شدن به او بودند، کم کم نظرش تغییر کرد...



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۱۰ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶
#63
لیسا برای چند ثانیه به فکر فرو رفت. انتخاب سختی در پیش داشت. اگر ناخن گیر را برمیداشت، میتوانست تا آخرین شاخه و در نهایت تنه درخت را بچیند. اگر کارد میوه خوری را برمیداشت، میتوانست به یکباره درخت را ببرد.

لیسا عمیق تر فکر کرد. با ناخن گیر، درخت را میشد زجر کش کرد، اما با کارد میوه خوری، کار درخت به یکباره تمام میشد.

- لیسا؟ همچنان میخوای فکر کنی یا میری برش داری؟ یا خودتو هم بذاریم بالای درخته، جفتتونو برداریم از سر راه؟

خشم لرد، حتی در موقع زلزله زدگی هم ترسناک بود، پس نتیجتا لیسا به سرعت چاقو را از دست آرسینوس قاپید و به سوی درخت حرکت کرد.
لیسا از میان تشویق های مرگخواران گذشت و با درخت چشم در چشم شد.
- اول از همه باهات قهرم. چون قهر کشنده ترین سلاحه و حتی نیازی ندارم به چاقو متوسل شم!

لیسا با درخت قهر کرد. به این صورت که دست به سینه شد، پشتش را به درخت کرد و حتی چندین بار هم زبان درازی کرد.
درخت اهمیتی نداد. در واقع سرش آنقدر برای در آوردن برگ های جدید و دوباره سبز شدن شلوغ بود، که قهر لیسا جزو کمترین اولویت هایش هم نبود!

لیسا وقتی این میزان بی اهمیتی درخت را دید، به غیرتِ قهر کردنش برخورد، پس به سرعت همراه چاقوی میوه خوری به درخت حمله کرد.

- آی آی... نکن همچین قلقلکم میاد!

لیسا همچنان به بریدن ادامه داد، تا اینکه ناگهان...

تق!

لیسا به تیغه شکسته چاقو نگاه کرد.

- سینوس... چاقوهاتم مثل خودت بی کیفیتن و به نظر میرسه از آب دهن ساخته شدن. ناخن گیر رو بده به لیسا و امیدوار باش بتونه باهاش درخت ببره، وگرنه خودتو تبدیل به اره میکنیم!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶
#64
مسابقه مقدماتی لیگ کوییدیچ 1396



ترنسیلوانیا
VS.
هارپی هالی هد


مهلت مسابقه: از ساعت 00:00 روز 21 آذر تا ساعت 23:59 روز 30 آذر


داوران: نقاب و آیلین پرنس



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶
#65
لینی سرش را خاراند و به فکر فرو رفت.
او نیز گرسنه بود. آن روز نه تنها چیزی نخورده بود، که نزدیک بود حتی غذای یک خفاش و عنکبوت هم بشود!
لینی به صدای قار و قورِ شکمِ کوچکش گوش کرد و با خودش فکر کرد شاید اگر او هم مثل همان گاومیش، در همان حد ریلکس بیاید و بنشیند سر میز، غذایی گیر میاورد.
پیکسی آماده بود که پرواز کنان بیاید و روی میز بنشیند، اما ناگهان دامبلدور دهان خود را باز کرد تا سخنی بگوید و لینی تصمیم گرفت که ابتدا سخن او را بشنود.

- فرزندان روشنایی... این غذا دارای عصاره روشنایی هست... مثل غذای هر شبمون. پس با خیال راحت بنوشید، و البته هری، هم بنوش و بخور. باشد که همین روشنایی شما را سیر و قدرتمند کند.

محفلی ها همگی با شور و شادی برای این سخنرانیِ حماسی دست زدند که البته باعث شد دامبلدور از جای خود بلند شده، تعظیم غرایی کند و ریشش را درون نیمی از ظروف غذا فرو ببرد.
محفلی ها خم به ابرو نیاوردند، به نظر میرسید که کاملا به این موضوع عادت داشته باشند.

سپس دامبلدور روی صندلی خود نشست، و محفلی ها، همگی در حالی که دهان هایشان صدای ملچ و مولوچ میداد، غذایشان را سر کشیدند. هرچند که به نظر میرسید بیشتر غذای دامبلدور از میان ریش هایش عبور میکند و خوراکِ شپش ها میشود.

پس از دقایقی که برای لینی به سختی گذشت، محفلی ها ملچ مولوچ و سر کشیدنِ غذایشان را تمام کردند و از جایشان بلند شدند.

- خیلی خب فرزندان روشنایی... دیگه وقت خوابیدنه. تا فردا مثل همیشه بلند شیم و با ورزش صبح گاهیمون، انرژی و روشنایی رو در چشم سیاهی و تاریکی جهان فرو کنیم!

پس از چند دقیقه، بالاخره آشپزخانه از هرگونه محفلی تخلیه شد؛ لینی به میز غذا خوری نزدیک شد تا درون ظروف غذا را نگاه کند.
- یا روونا... عصاره روشنایی همون ریش دامبله؟!

لینی بالاخره دلیل خوبی برای نخوردن غذا در محفل یافته بود!



پاسخ به: پایگاه اطلاع رسانی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۰۹ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶
#66
برنامه مسابقه مقدماتی لیگ کوییدیچ 1396


تیم هارپی هالی هد VS. تیم ترنسیلوانیا


مهلت مسابقه: از ساعت 00:00 روز 21 آذر تا ساعت 23:59 روز 30 آذر




داوران: نقاب و آیلین پرنس


* لطفا پیش از شروع مسابقه، قوانین را با دقت مطالعه فرمایید.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#67
آرسینوس که در زیر نقاب خیس عرق شده بود، خودش را پشت کتاب پنهان کرد.

- بدش به ما سینوس.
- کتابو دیگه ارباب؟
- نه پس... نقابتو... خب معلومه که کتابو!

آرسینوس کتاب را دو دستی به لرد سیاه تقدیم کرد، اما لرد کتاب را نگرفت.
- ما نمیتونیم کتاب رو بگیریم سینوس. سنگینه. دوباره به یاد بودنمون زیر آوار میفتیم!

آرسینوس کتاب را روی صفحه اول باز کرد و جلوی صورت لرد گرفت.
لرد برای چند ثانیه به کتاب نگاه کرد، سپس به آرامی شروع کرد به کبود شدن، و بعد نگاهش بین آرسینوس و کتاب به چرخش در آمد.
- که انگلیسی نیست، نه سینوس؟
- نیست ارباب... نیست.

لرد دست خود را بالا آورد، کتاب را از آرسینوس گرفت، آن را چرخاند و ناگهان به صورت آرسینوس کوبید.
- برعکس گرفته بودیش، ابلهِ کراواتی!

آرسینوس که به شدت خجالت کشیده بود، با یک دست کراواتش را محکم کرد و با دست دیگرش کتاب را از روی صورتش برداشت. سپس شروع به خواندن کرد.
- خب... اینجا نوشته که قدم اول بستن کمربند هست. هم راننده و هم بقیه سرنشینان.

با خواندن این قسمت، هم آرسینوس، هم لیسا، هم لرد و هم بقیه مرگخواران که گوش هایشان را تیز کرده بودند، کمربندهایشان را چک کردند. همگی به شلوارهایشان کمربند بسته بودند.

- هی... بچه ها من کمربند و کلا لباس ندارم که کمربند داشته باشم.

مطابق معمول هیچکس به بانز اهمیت نداد.



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#68
نفس لینی در همان ابتدای کار از شدت بوی نمِ موجود در خانه بند آمد.

لینی اندکی سرِ کوچکش را از پشت یقه ردای لوپین بیرون آورد تا خانه را بهتر ببیند و موقعیتش را ارزیابی کند.
اما همه جا تاریک بود. لینی در عجب بود که محفلی ها چطور در این تاریکی راه خود را در خانه پیدا میکنند.
لینی چشمانش را تنگ کرد تا شاید بتواند چیزی از اطرافش را تشخیص دهد؛ اما نتوانست، پس خودش را کمی بالاتر کشید و موفق شد ببیند که خودِ لوپین هم به وسیله نورِ چوبدستی توانسته راهش را بیابد و همچنان در حال پیشروی در راهرو است.

پس از چند ثانیه، لوپین بالاخره متوقف شد.

- سلام ریموس. شبِ خوبی بود؟ کار خلافی که نکردی؟
- سلام مالی... نه. خیالت راحت. هنوز برای این راهرو شمع نگرفتید؟
- چرا... آلبوس امروز یه مقداری از هاگوارتز آورد، ولی خب بچه ها فکر کردن پاستیله و همشونو خوردن.

لوپین و لینی همزمان پوکرفیس شدند.

- خیلی خب ریموس... بچه ـن دیگه. توجیهشون میکنم خودم. برو تو رداتو در بیار، منتظرتیم برای شام.

ریموس سری به تایید تکان داد و از طریق راه پله ای که در انتهای راهرو قرار داشت، به طبقه بالا رفت تا ردایش را در اتاق خودش آویزان کند.

لینی متوجه شد که پله ها به شدت سست هستند و صدا میدهند.
- حتما این رو باید به ارباب گزارش بدم. این پله ها قطعا بهترین محل برای حمله هستن.

پس از رسیدن به طبقه بالا، ناگهان لینی با صحنه ای رو به رو شد که حتی از پله های سست هم بدتر بود...
لینی ناباورانه زیر لب گفت:
- واقعا که... اینا حتی زباله های تر و خشک رو هم مخلوط میکنن باهم... باورم نمیشه.

لینی همچنان خوف زده بود، تا اینکه بالاخره لوپین به اتاق خودش رسید و ردایش را آویزان کرد، سپس از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.
لینی تا چند دقیقه همانجا ماند تا اتاق را به طور کامل بررسی کند.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#69
کراب با شنیدن فریاد لرد، ابتدا به ناخن های خودش نگاه کرد و سپس به دندان های او.
- ناخن های من توی این آوار برداری خیلی خراب شدن رودولف... مطمئنم که دندون هات میتونن به صاف کردنشون خیلی کمک کنن.

رودولف پوکرفیس شد، اما نتوانست مخالفت کند. او فقط یک کله بود. و البته در آن لحظه به این موضوع فکر کرد که اگر کراب او را برنمیداشت، هیچکس دیگری هم چنین کاری نمیکرد. پس تصمیم گرفت فعلا غرهایش را نگه دارد، بعدا میتوانست به مقدار زیادی برای محفلی ها و حتی اربابش غر بزند.

در همین بین، لرد موفق شده بود آرسینوس را به ماشین برساند.
آرسینوس که کمرش زیر وزن لرد خم شده بود، گفت:
- یکی بیاد کمک کنه ارباب رو سوار ماشین کنم.
- خودت سوارمون کن سینوس. سینوسِ کاری ای باش. به درد بخور اندکی.

بلاتریکس، نارسیسا و ادوارد جهت کمک به آرسینوس برای سوار کردن لرد به ماشین جلو آمدند، اما لرد گفت:
- دور مارو شلوغ نکنید. فاصله بگیرید. اینطوری دورمون شلوغ میشه حس میکنیم هنوز زیر آواریم، زلزله زده تر میشیم!

حتی فکر زلزله تر شدن لرد نسبت به وضعیت فعلی اش، مرگخواران را وحشت زده تر میکرد. به همین دلیل سه مرگخوار که برای سوار کردن لرد جلو آمده بودند، به سرعت خود را عقب کشیدند.

- سینوس، سوارمون کن... دیگه وقت رفتنه. بریم قصد جدیدمون رو بنا کنیم، به مو قرمزا بفهمونیم خونه یعنی چه!

آرسینوس با احتیاط، به عقب قدم گذاشت و لرد را به ماشین نزدیک کرد.
- ارباب، میشه بشینید خودتون؟ این سطحش بالا تره، من نمیتونم...
- نه سینوس... نمیتوانیم ما. زلزله زده ایم. کنترل نداریم کلا. خودت باید ببریمون بالا و سوارمون کنی!

آرسینوس همانطور عقبی، در حالی که میکوشید همراه با لرد به زمین نخورد، خودش را از ماشین بالا کشید و به سختی لرد را روی صندلی راننده قرار داد.

- خودتم ازمون فاصله نگیر. همینجا وایسا قصه بگو برامون که از استرس زلزلمون کم بشه!



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱:۱۳ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#70
- من همیشه میدونستم پاتیلم من رو تنها نمیذاره!

پاتیل بیشتر جوشید تا حرف هکتور را تایید کند.

هکتور نگاهی به مناظر اطراف خود انداخت، تمام شهر و حتی تقریبا دنیا زیر پاهایش مشخص بودند.
- من میتونم از اینجا تشه هامو عرضه جهانی کنم! مثل بارون بطری های تشه رو بریزم واسه ملت و تا وقتی به حسابم گالیون نریختن نتونن درشو باز کنن!

فکر بکری به نظر میرسید و پاتیل بسیار با این موضوع موافق بود. در نتیجه به سرعت شروع کرد به جوشیدن و فراهم آوردن تشه برای عرضه جهانی!

اما در پایین پاهای بلندِ هکتور، در خانه ریدل آشوب همچنان ادامه داشت.
خانه ریدل با شیشه های آزمایشگاهی هکتور وارد جنگ شده بود و به نظر میرسید در حال پیروزی باشد.
مرگخوارانِ تغییر شکل یافته هریک به سویی میرفتند و جیغ و ویغ میکردند.

اما لینی تلاش میکرد کرم کوچک که همان نجینی بود را از این آشوب نجات دهد. لینی نیش دوقلویش را آماده نگه داشته بود تا در مقابل هر موجودی از کرم محافظت کند.

لینی و کرم پس از دقایقی به اتاقی رسیدند که مبلمان خانه ریدل در آنجا قرار داشتند.
لینی کرم کوچک را روی یکی از مبل های نرم گذاشت و خودش هم کنار او نشست.
- اینجا که میبینی اتاق پذیرایی خونه ریدله که من به شدت دوستش دارم. و البته... اوخ!

بر اثر تکان های شدید خانه ریدل که در حال له کردن شیشه های هکتور بود، نیش لینی به طور اتفاقی در مبل فرو رفته بود.
لینی نیشش را از مبل خارج کرد، کرم را برداشت و گفت:
- این لرزش خیلی اذیت کنندس. بیا بریم آشپزخونه رو نشونت بدم!

مبل پس از برخورد نیش و البته دور شدن لینی و کرم، اندکی لرزید، اما بعد به طرز عجیبی بزرگ شد و شروع کرد به خوردن بقیه مبل ها که هنوز حالت عادی داشتند.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.