هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸
#61
نام: تیم
جست و جو: گرید+هاگ
مها: جمیله، هوریس اسلاگهورن، سلوین کالوین
مدا: فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران، فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران
دروازه: بانی خرگوشه
سرمر: بیرانکو ایوانکوویچ


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۴ ۲۲:۴۸:۲۵

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: قوانین مسابقات و عضویت کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۷
#62
اطلاعیه


با توجه به عدم رسیدن تعداد تیم‌ها به حد نصاب، مسابقات کوییدیچ این دوره برگزار نمی‌شود.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: قوانین مسابقات و عضویت کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
#63
اطلاعیه


با عنایت به استقبال بی‌نظیر ورزش‌دوستان و ورزشکاران،مهلت ثبت‌نام مسابقات کوییدیچ تا انتهای شنبه 14 مهر تمدید شد.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۶:۳۴ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#64
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):

اوجازه؟ همین هاگرید اولین شیناسه‌‌مه. نتیجتاً تاریخ عضویتمم همینه که کنار پست می‌بینید. شهریور 93.
هاگرید - هری‌پاتر - آلبوس دامبلدور - کالین کریوی - هاگرید


شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):

سوابق اجرایی-خدماتی: معاون اول وزیر باروفیو
فعالیت‌های آزاد: منتقد تمامی دولت‌ها به‌جز دولت وزیر باروفیو


شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:

سوابق برجسته: از بالا بیگیریم بیایم پایین میشه دماغ، شیکم و... ام... راستش... گلاب به روتون... کشکک زانو!
خدمات نظارتی-مدیریتی: مدیر فنی، مدیر ترجمه، ناظر گریفیندور، ناظر محفل ققنوس


شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:

مجانی کردن بوفه، برچیدن بساط مشق شب، آزاد کردن موبایل، مدیریت موظف است برای هر دانش‌آموز یک تبلت بخرد درست مثل خارج، چی؟ اوه! اینا واسه اینجا نیس؟

شعار انتخاباتی:

بلد نیستم.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#65
-ببینید، موضوع دوئل شما جریمه‌ست.
-آها... ممنون! پس من یه‌‌دونه ازین شوکولات‌هاتون رو هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید...
-آو! تموم نشده؟
-ما می‌خوایم که شما مرتکب یک خلاف بشید.
-آها... خلاف... جریمه... گرفتم! ممنون! با اجازه من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید، در اصل باید با جارو یا وسیله نقلیه‌تون مرتکب این خلاف بشید.
-به روی چشم. پس من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. راضی باشید.
-و بعدش که پلیس دستگیرتون می‌کنه، جریمه‌تون خوردن معجونه...
-اوکی... شوکول...
-که این معجون شما رو تبدیل می‌کنه به یه موجود دیگه.
-هوففف... تموم شد بالاخره؟!
-چرا هوف؟ نکنه مشکلی دارید؟
-بله که دارم!
-
-خیجالت بکشید. شوکولاتاتون تموم شده‌ن. زشته ارباب رجوع شیرین‌کام اینجا رو ترک نکونه.


خیلی‌ها از من درباره‌ی چگونگی ازبین رفتن حکومت آرسینوس و به‌قدرت رسیدن فنگ می‌پرسن... قصه‌ی امروز، قصه‌ی رشادت‌های مردمانیست که... آقا کات! خنده‌م می‌گیره.

تصویر کوچک شده


آقای لاج، مامور مزدور وزارت‌خونه سحر و جادو، نوکر بی‌جیره و مواجب آرسینوس و نقابش، در حالی که این‌پا و اون‌پا می کرد، کوبید توی در دستشویی و فریاد زد که:
- بیا بیرون دختر. الان نشت میکنم. حس میکنم که...
-یکم طاقت داشته باش لاج. بذار کارشو بکنه. باید بره مدرسه.

همسر مهربانش این رو گفت. بعد هم زیر لب، اما به طوری که لاج صداش رو بشنوه زمزمه کرد که:
-پول درست و حسابی که نمیاره خونه، دسشویی هم می‌خواد بره.
- همسر مهربانم، مثانه من متعجبه! می دونی چرا؟

و در این انتظار که زنش درست مثل فیلم سینمایی‌ها برای تکمیل دیالوگ همکاری کنه و بگه "چرا؟" ، این‌پا و اون‌پا کنون منتظر ماند. اما همسر مهربانش بی صدا به چیدن میز صبحونه ادامه داد... درست مثل فیلم‌کوتاها.

-من، حساب بانکیم و مثانه‌م هر سه متعجبیم چون تو تونستی پرشدگی یکیشون رو به خالی بودن اون‌یکی ربط بدی و ازش یه ناله ی حسابی در بیاری.

محکم کوبید توی در.
صدای پای دخترش از راه پله آمد. دستشویی اصلاً خالی بود!

-من اینجا منتظر "هیچ" بودم تا از دستشویی بیاد بیرون. تاحالا منتظر "هیچ" بودید؟ لعنتیا صد بار گفتم وقتی میاید بیرون و دسشویی لعنتی خالیه، نیازی نیست آلوهومارا بزنید پشت سرتون!

جلوی دخترش، تو یک جمله دو بار از کلمه‎ی "لعنتی" استفاده کرده بود. با سرخوردگی تمام و در حالی که حس می کرد یک پدر فاقد صلاحیت نگهداری از فرزنده – که همینطور هم بود - وارد دستشویی شد تا آماده یک شیفت کاری دیگه در خیابان کچل‌درّه بشه...

تصویر کوچک شده


بیایید خیلی چراغ‌خاموش و بی‌صدا یه گوشه‌ی کلبه بشینیم و اجازه بدیم هذیون‌های هوریس و هاگرید به‌انضمام سکوت معنادار فنگ با اون چشم‌های نیمه‌بازش، شدت گرمای هوا و ملالی که در فضا پخش شده بود رو بهمون تفهیم کنه.

-آه پسر! هوا خیلی گرمه.
-آتیشششش می‌باره... آتیشششش.
-کولر هم جواب نمیده اصلا.
-آتیشششش.
-بی‌سابقه‌س این گرما...
-بی‌سابقه. پارسالم که همینو می‌گوفتی... بی‌سابقه!
-خب پارسالم بود، امسالم هست.
-هوای ایمسال بی‌سابقه‌ست؟ هه هه هه. هوریس من مطمئنم این یه چیزی بیشتر از بی‌سابقه‌ست. بالای صد درصد.
-آتیشششش... آتیشششش.
-آتیش دیالوگ من بود...
-حواس نمی‌ذاره این گرما واسه آدم. حالا اشکال نداره میریم آب‌بازی می‌کنیم جیگرمون حال میاد یه‌کم. بادکنکا رو آب کردی؟
-آره. کجا بریم واس بازی؟
-تو کچل‌درّه دوتا پست برق پیدا کردم که روبه‌روی همن. می‌تونیم به عنوان سنگر ازشون استفاده کنیم و آب بپاشیم روهم.
-حله. فقط یه کیسه زباله هم بیار که برگشتنی بادکنکایی که ترکیده‌ن وسط آسفالت رو جم کنیم. شهرداری گناه داره تو این گرما...

و اینطور شد که هاگرید و هوریس، بادکنک‌های پر شده از آب رو به انضمام لوازم تمیزکاری و رُفت و روب، برداشتن و درحالی که فنگ رو با اون سکوت معنادارش تنها می‌ذاشتن، خیلی ورزشکارانه به سمت خیابون مذکور اسنپ گرفتن تا با تشرشون، به سمت هم پرتاب کنن. ایح ایح ایح. یادش به‌خیر... چه زود ده سال گذشت.

تو راه، آقا اسنپی براشون از اوضاع اقتصادی زمان لودو – خداش بیامرزد - گفت و سبب نشاط بسیار شد. آخرش هم در حالی که هاگرید سوراخ یقه‌ش رو برده بود جلوی کولر ماشین تا برای لحظات قبل از پیاده شدن، اندک بادی بره توش، تیر آخرش رو اینطوری زد:
-اگه می‌شه بی‌زحمت اینترنتی پرداخت نکنین.

هاگرید و هوریس، اون هم هاگرید و هوریسی که اینترنتی پرداخت نکرده بودند، رفتن و پشت پست برق‌هایی که از قبل نشون کرده بودن سنگر گرفتن.

-اول تو بزن.
-نه، اول تو!
-ایول! ازون دیالوگاست که می‌تونیم بیست‌خط کشش بدیم.
-موافقم. ولی گرمه... بیا کشش ندیم.

دو احمق هیچ نمی‌دونستن که چه سرنوشت شومی در انتظارشونه، که چه بلاها در حال نازل شدنه. چرا که اگر می‌دونستن یقیناً وقت رو از این هم کمتر کش می‌دادن. اما ندادن و بنا کردن بعد از شمارش معکوس، با هم شروع کنن.
-نهصد و... نود و... نه!

اوه! چه شمارش معکوسی...
اجازه بدید تا وقت هست، بریم به سوی دیگر داستان. به سویی که قلی، توی خونه‌ش زیر کولر، از پشت لپ‌تاپش و توی توییتر، خیلی شجاعانه مشغول مبارزه علیه بود. علیه چی‌ش رو نمیدونست ولی نفس کار، خیلی شجاعانه و فرسایشی بود به طوری که مامانش براش آب پرتقال آورد که خسته نباشه. و باباش برای اینکه فرزندش بین مبارزاتش استراحتی کرده باشه، با چک‌ولقد پرتش کرد بیرون تا: "دوتا کنجدی با یه ساده از اصغرآقا شاطر بگیر بیار مردیم از گشنگی."

-پونصد و... هشتاد و... پنج!

حالا که وقت هست، بازم کسب اجازه می‌کنم تا به بازگشت ماندانگاس فلچر هم اشاره کنم که دله‌دزد دستگیر شد، دله‌دزد محاکمه شد و دله‌دزد هم افتاد کنج آزکابان. اما دست بخت، انداختش تو دامان هم‌سلولیای فرهیخته‌ای که چون زیاد می‌دونستن، آرسینوس و نقابش با انداختنشون به هلفدونی، سعی در حذفشون داشتن.
همه‎ی آنچه گفتم، یعنی همه‌ی این هم‌نشینی‌ها، باعث شده بود که ماندانگاس دله‌دزد بیرون نیاد. ماندانگاس حالا دیگه روشنفکر هاری شده بود که می‌دونست مشکل مردم ما اینه که همه‌ش با هم دعوا می‌کنن و هرکی کار خودش رو نمی‌کنه و سرش تو کار دیگرونه...
عزیزان من! ماندانگاس دل‌نگرونه... بود! و گشنه. برای همین داشت می‌رفت سمت نون‌وایی اصغرآقا.

-سیصد و... هشت... آد!

خب... داره بی‌مزه می‌شه. می‌زنیم جلو. سه... دو... یک!

درحالی که سنسور‌های صوتی طرف هاگرید، صدای "بیپ" ریز حاصل از برخورد بادکنک به شکمش رو ضبط کردن، سنسورهای صوتی طرف هوریس، آب رفت تو درزشون و سوختن. پست برقی که بنا بود سنگر هوریس باشه هم به همین سرنوشت شوم دچار شد و برق یه طرف خیابون کن فیکون شد. که خونه‌ی قلی‌اینا هم همون ور خیابون بود و متن نابی‌ای که نوشته بود اما ذخیره‌ش نکرده بود، پرید. حیف شد... فاتحه‌ی حکومت آرسینوس و نقاب خونده‌شده‌بود اگر متنه تو توییتر پخش می‌شد...
اما! می‌خواین بدونید علت همه‌ی این اتفاقات چی بود؟ می‌خواین بدونین چی باعث قطعی برق، خراب شدن سنسورهای صوتی – که کمک خیلی زیادی به راوی در فضاسازی رول می‌کنن – و آب‌گرفتگی معابر شهر لندن شده بود؟ می‌خواین بدونین چرا هوریس غرق شد؟
آم... جواب سوال آخر البته برمی‌گرده به بی‌عرضگی و شنا بلد نبودن خود هوریس اما مابقیش...
وقتی که شمارش معکوس تموم شده بود، غول نفهم رو هول برداشته بود و از شدت ترس، برداشته بود کل سهم بادکنک‌هاش رو با هم پرت کرده بود سمت هوریس بی‌نوا. بعد هم نفس‌نفس‌زنان و در حالی که سر و گردن و نصف کمرش از بغلای پست برق زده بود بیرون، خودش رو جمع کرده‌بود پشت سنگرش و می‌ترسید که نکنه هر لحظه بادکنک بخوره بهش و "بیپ"ـش درآد.
لحظات، سخت به هاگرید می‌گذشتن. با بی‌تدبیریش، باعث تموم شدن مهمات شده بود و غافل از اینکه حریف کهنه کار رو آب برده اون‌سر دنیا، فکر می‌کرد هرلحظه ممکنه بادکنکی بشه.
همین موهومات بودند که هاگرید رو سست‌عنصر کردن و باعث شدن که دست به مذاکره و سازش بزنه. وگرنه که هاگرید تا قبل از این، اصلاً اهل این قرتی‌بازیا نبود. اصلاً هاگرید تا قبل از این، مخ نداشت، شعور نداشت! اما زد... دست به سازش زد. جارو و خاک‌اندازی رو که به قصد تمیز کردن خیابان از لاشه‌ی بادکنک‌ها آورده‌بود، ملبس به پارچه‌ای سفید - که نمی‌گم از کجاش آورده بودش - کرد و به‌نشانه‌ی تسلیم شدن، رفت بالای پست برق و شروع کرد به فریاد زدن.
-دیگه آبــــــ نودارم. ذخیره‌م تموم شده... آبــــ نودارمــ. نزن. نزن. هوری بیا بیرون. هوری بیا بیریم کولبه.

آیا لازمه بگم که در ادامه چی شد؟ آیا لازمه بگم که اینجا نقطه‌ی تلاقی سه‌قهرمان این داستان، یعنی هاگرید و لاج و قلیه؟ اوه نه! ماندانگاس قهرمان داستان نیست. او فدایی مردمانه. او روشنفکریست سفت و سخت. قهرمان‌ها همون سه‌تایین که قبل‌تر عرض کردم.
فرض کنید لاجی هستید که بی‌صبرانه منتظرید شیفتتون تموم شه، ناگهان با غولی روبرو می‌شید که رفته ایستاده روی پست برق و فریاد می‌زنه آب نداره و در کنارش، نوجوانی نچسب با دوربینش داره ازش فیلم می‌گیره و زیرش نریشن میاد که:
-اعتراض یک مرد به قطعی مکرر آب رو می‌بینیم... متاسفانه وزارت آرسینوس مردم رو شاکی کرده... لودو روحت شاد.

فرض کردید؟ حالا فرض کنید دوربین پسرک نچسب ناگهان بیاد روی شمایی که بهت بَرِتون داشته و خشک شدید و با صدای تودماغیش شروع کنه که:
-مزدوران آرسی رو می‌بینیم که دارن این مرد رو شکنجه می‌کنن و این مرد داره فریادِ نزن، نزن سر می‌ده.
-

لاج که حالا شعارهای مردم بر علیهش کم‌کم داشت بلند می‌شد، یک آن مسخ فضا شد. او که حقوق‌بگیر دون‌پایه‌ای بیش نبود، یک آن فکر کرد واقعاً مقصر همه بلایا خودشه. یک آن خون جلوی چشم‌هاشو گرفت، فاز آرسینوس بودگی بهش دست داد و یورش برد به سمت هاگرید و به طرفة العینی، معجون مخصوص میتی‌کومان – که ایده‌ی مریض و مضحک معجون‌سازی لرزان بود و از قضا مورد استقبال و اسپانسرشیپ آرسینوس هم قرار گرفته بود - رو به غول بی‌نوا که دهنش رو در ابعاد وسیعی باز کرده بود و فریادِ "آب ندارم" سر می‌داد، خوروند. حالا هاگرید دیگر هاگرید نبود. هاگرید حالا تبدیل به یاقوتی گرانبها شده بود. یاقوتی که فیلمِ پارچه بر سر جارو کردنش، دنیا رو گرفت، دل‌های مردم آزادی‌خواه رو لرزوند و باعث سرنگونی حکومت آرسینوس، نقاب و لاج مزدور شد.
بعد از همه‌ی این‌ها، فنگ با کودتایی ساکت و معنی‌دار، زمام حکومت رو به دست گرفت و مملکتی سگی و آرمانی ساخت.

پایان!

تصویر کوچک شده


-ببینید! خب این اشتباهه. جارویی که به‌خاطرش جریمه شدید، جاروی پرنده نبوده.
-ها! جاروی پرنده نبوده. کاری ندارین؟
-منظور ما از جارو، جاروی پرنده بوده. باید با جاروی پرنده‌تون مرتکب جرم می‌شدید. خیلی واضحه! ببینید توضیحات سوژه رو یک بار دیگه.
-من که اینطور برداشت نمی‌کنم. ببینید جمله رو! جارو و وسیله‌نقلیه‌ای که توی توضیحات گفتید، از نظر دستوری هم‌پایه نیستن. کاری ندارین؟
-حالا که جمله رو دوباره می‌خونم... بله! یک کم کژتابی داره. اما هنوزم منظور رو راحت می‌شه متوجه شد.
-من نمیفهمم. کاری ندارین؟
-یعنی فقط یک‌جای رول بهتون اجازه‌ی انتخاب دادم. یک جا بهتون اجازه دادم تا با بال‌های رنگارنگ خلاقیتتون پرواز کنید و اوج بگیرید. گذاشتم وسیله نقلیه‌ای که قراره باش خلاف کنید و جریمه بشید و معجون بخورید و اون معجون شما رو تبدیل به یک چیز دیگه بکنه رو خودتون انتخاب کنید. اون وقت شما... من رو ناامید کردید آقا...
-اوکی. کاری ندارین؟
-چرا! گفتید که هاگرید تبدیل به یاقوت شد؟ چی به سر اون یاقوت اومد؟
-عرض می‌کنم... چند لحظه صبر...


تصویر کوچک شده


اصغرآقای شاطر مردی کوته‌فکر و بی‌توجه به ارزش‌های معنوی بود. این رو می‌شد از رد کفشی که پشت ماندانگاس مونده بود فهمید. ماندانگاس بعد از خوردن اون لگد متوجه شد که تو این دنیا به کسی به‌خاطر روشنفکر بودن نون نمی‌دن. ماندانگاس یاقوت درشتی گوشه‌ی خیابان، کنار پست برق دید.

تامام!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
#66
سلام!
از فنگ به‌خاطر زحمت و وقتی که برای ایجاد تنوع تو قالب سایت گذاشته تشکر می‌کنم.
همین دیگه...
#ستاد_نوشابه_بازکنی


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷
#67
درخواست دوئل یک‌هفته‌ای با ویولت. هماهنگ هم شوده ولی خب بچه‌م بی‌تابه که خودش هم بیاددر ملاء عام قبول کنه درخواست رو.
قبول کن درخواست رو!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
#68
آفتاب داشت بی تعارف می‌تابید پس کله‌ی دانش‌آموزان مملکت. از اون‌طرف، گزارشگر اسلیترینی‌ها هم داشت به زبان فارسی سخت خودش رو از وسط به دوقسمت تقسیم می‌کرد که "هیچ اشکالی نداره اگر بچه‌های کوییدیچ ما به مسابقات نرفتند. به جاش تیم داوری ما که افتخار ما هستند به رهبری خانم لسترنج، قضاوت این بازی رو برعهده دارند. از طرف جوبیکا، حامی مالیمون برای ایشون و سرمربی خوب کوییدیچ اسلیترین، جناب آقای اسنیپ آرزوی موفقیت می‌کنیم که گرچه تیم ندادن اصلاً، اما به کوییدیچ ما شخصیت دادن و ما کیفشو می‌کنیم."

در حالی که دانش‌آموزان برای افتتاحیه‌ی بیست و خورده‌ای‌امین جام هاگوارتز، سر از پا نمی‌شناختن وغوغا به پا کرده بودن... خالی بستم. سگ حوصله صاحبش رو نداشت تو اون گرما و همه رفته بودن تو لاکشون بلکه بازی شروع شه. روی سکوی دبیران اما خبرهایی بود. سکوت غریب توام با اضطرابی فضا رو گرفته بود که هر از گاهی، با جمله‌ی یکی از سران هاگوارتز شرحه‌شرحه می‌شد.

-واقعا نمی‌فهمم هوریس. چه‌طور میشه که تو عین خیالت هم نیست؟
-خیلی سخت می‌گیرین... اینطور که شما صورت‌مسئله روچسبیدید، هممون سر ترم نشده، مرض قلب می‌گیریم. بیمه‌ای هم که در کار نیست برای ما فرهنگی‌ها. الکی حرص اینا رو نخورین. جوونن و جویای نام. بدون دروازه بازی می‌کنن خب.
-بدون دروازه؟ اصلا بالفرض که ما قبول کنیم، فکر می‌کنی دانش‌آموزا خودشون قبول کنن؟
-خودشون؟ بابا خیلی این‌ها رو دست بالا گرفتیدا! ناسلامتی این بیچاره‌ها دست‌پخت من و شما هستن! واقعا فکر می‌کنی خودشون اصلاً متوجه نبود دروازه‌ها می‌شن؟

هوریس برای اثبات صحبتش، چوب دستیش رو آورد بالا، چسبوند به حنجره‌ش و گفت:
-دانش‌آموزان عزیز. شما اصلا متوجه نبودن دروازه‌ها شده‌بودید؟
بعد از اینکه صدای "نه" از گوشت‌های درحال آب‌پز شدن بلند شد، هوریس رو کرد به باقی دبیرا و گفت:
-دیدین‌دون؟ متوجه نشده‌بودن. لاکن مشکلی هست. صورت‌مسئله رو پاک کردم. یعنی الان که گفتم دیگه متوجه شده‌ن که دروازه‌ها به سرقت رفته.

سرقت!؟
اجازه بدید عزیزان... پر واضح و قابل حدسه که هیچ آفتابه‌دزد دارای شعور متوسطی هم حتی، به سرش نمی‌زنه که تو زلّ گرما پاشه بیاد هاگوارتز و از بین میلیون میلیون چه‌می‌دونم دیهیم و نیم‌تاج و هورکراکس و کراب‌های رنگارنگ خفته در هاگوارتز، اد کلید کنه رو دروازه‌های به اون بزرگی و به اون بی‌ارزشی. عزیزان من! پر واضحه که یارو کلید داشته. و پر واضحه که کار، کار خودی بوده. و پر واضحه که دروازه‌ها دزدیده نشده‌ن، بل خورده‌شُ... نه خب این یک قلم خیلی واضح نیست. اجازه بدید توضیح بدم.

هاگرید اون روز رو با دردی عجیب در زخم معروفش (زخمی که اون رو تبدیل به شکاربان برگزیده کرده بود) شروع کرد. زخم بستری که یادآور مبارزات قهرمانانه‌ش با اربابِ تنبلی بود. اتفاقاتی در جنگل سیاه افتاده بود و زخم اشتباه نمی‌کرد. سراسیمه و با تمام نیرویی که در پاهاش داشت، به سمت جنگل اسنپ گرفت و خودش رو نفس‌نفس‌زنان به مخفیگاه گراوپ رسوند و با صحنه‌ای روبرو شد که سرنوشت خودش، دستگاه گوارشش، گریفیندور و اگر به اثر پروانه‌ای اعتقاد داشته باشید، دنیا رو! برای همیشه تغییر داد. بله عزیزان. آمد به سرش از آنچه می‌ترسیدش. گرواپ، اون غول بی‌شاخ و دم، اون خنگ کم‌مایه، هم‌او که به وقتش از هرمیون به عنوان عروسک باربی استفاده می‌کرد، بنا کرده بود دیگه از هرمیون به عنوان عروسک باربی استفاده نکنه. بل بنا داشت به عنوان خود باربی استعمالش کنه. گراوپ حلقه‌هایی به قدر و اندازه‌ی انگشتِ فحشِ خدایان باستانی اسکاندیناوی تعبیه کرده بود و با سوهان و سمباده افتاده بود به جونشون تا حسابی جلا بگیرن.

-یا سیب! اینا چیه گراوپ؟
-ها؟
-می‌گم یا سیب! اینا چیه گراوپ؟
-ها؟
-می‌گم یا سی...
-هـــــــاا! گراوپ. هرمی. حلقه ازدواج.
-آها... حله! مبارکت باشه داداش.

حل نبود!

-ها؟

نبود!

-ها؟
-اوه! مای! گاد! نه! حل نیس. حل نیس . حل نیس. اینارو از کوجا آوردی؟
-ها!؟
-مــــیــ گــَـــم. ایـــنــــــ هـــــارو...
-هــــا! گراوپ. هرمی. ازدواج. حلقه‌هارو کَند. از زمین دعوا.

ورزش بخشی جدانشدنی از فرهنگ ملل و اقوام و نژاد های مختلفه. گاهی، ورزش‌ها به دلایل مختلف بومی می‌مونند. برای مثال اگر یک آمریکایی بیاد و درمورد قوانین ورزش بیسبال توضیح بده، به شخصه به تهش نرسیده، سرش رو یادم می‌ره و این باعث می‌شه که ورزش بیسبال، بومی آمریکا بمونه. این مثال بی‌خود زده‌شد تا به بررسی علل بومی موندن ورزش «دعوا بازی» برسیم. دعوا بازی محبوب‌ترین، پرتحرک‌ترین، زیباترین و البته تنها ورزش نژاد غول‌هاست. علت مهجور موندنش هم ساده‌ست. هرکی به جز خود غول‌ها این بازی رو انجام بده، به نیمه دوم نکشیده اعلامیه‌ش میره زیر دستگاه چاپ، حلواش می‌ره تو فِر. حالا... زمین دعوا به زمینی گفته میشه که ورزش دعوا بازی درش اجرا میشه. این زمین برخلاف تصوراتتون هیچ ویژگی خاصی نداره و از همین رو، از نظر یک غول، کل دنیا زمین دعواست. خواه صفحه پنجاه سانتی شطرنج باشه، خواه زمین کویی... زمین کویی... زمین کوییدیچ! دروازه‌ها... حلقه‌های درشتِ ازدواج... زخم هاگرید تیر کشید.

-یا سیب. اینا بقایای دروازه‌هان؟ گراوپی پایه‌ی این دروازه‌ها رو چیکار کردی؟
-ها!؟
-میگم بقیه‌ی این حلقه ازدواجا رو چی کار کردیشون؟
-هــــا! خوردمشون.
-
-ها!؟
-پاشو گراوپی. پاشو تو که بنیه‌ت قویه این حلقه ازدواجات رو ورشون دار ببریم سمت زمین دعوا، یه خاکی تو سرمون کنیم. پاشو.

حالا شما بفرمایید! آیا لازمه بگم که گرواپ پا نشد دروازه‌های بی‌پایه شده رو ببره بذار سر جاشون؟ آیا لازمه بگم که یک "ها!؟"ـی جاهلانه تحویل هاگرید داد و بی‌هدف رفت توی جنگل برای خودش دور بزنه؟ آیا لازمه بگم که وقتی هاگرید رو در حال زار زدن دید که ناله می‌کرد "کجا میری گرواپ؟ نرو! گراوپ نرو!" فکر کرد از روی شوق برای دوماد شدنشه و در پاسخ برای نیم‌برادرش دست تکون داد و لبخند مکش مرگ ما فرستاد؟ آیا لازمه که... زخم هاگرید، تیر کشید. تیری سفت!

همه‌ی این حکایت، همه‌ی این قصه‌ی سرتاپا عجیب و غریب گفته شد تا به اینجا برسیم. درست همینجا. جایی که هاگرید خودش رو باخت. جایی که تسلیم شد. تسلیم جرمی که ناخواسته درش گیر کرده بود. جایی که کعنهو قاتلی که با اسید میفته به جون بقایای مقتولش، به فکر پاک کردن آثار جرم افتاد. جایی که تیر کشیدن زخمش امانش رو برید. جایی که در یک حرکت انقلابی، درحالی که شُرّی اشک می‌ریخت، شروع کرد به آرام آرام، خوردن دروازه‌ها. خیلی آرام...

حالا شاید اگر نگاهمون رو از سکوی تماشاگرها و جایی که هوریس داشت خزعبل به خورد باقی دبیرا می‌داد پایین بیاریم ، متوجه علت رفتارهای غریبی که هاگرید از خودش نشون می‌داد بشیم. خب... اگه بخوایم دقیق باشیم، هاگرید اصلا رفتاری نشون نمی‌داد. مثل گرازی که غیرقانونی تاکسیدرمی شده باشه، با دهن نیمه‌باز و درحالی که قطرات یخِ عرق از سر و روش می‌بارید، زل زده بود به سکوی دبیران و هروقت کسی از دبیران و سران هاگوارتز زمین رو نگاه می‌کرد، سرش رو می‌نداخت پایین. حسابی ترسیده‌بود که ملت پی ببرن گم شدن دروازه‌ها به اون ربط داره و گریفیندور رو مقصر بدونن. مدام با خودش می‌گفت که:
-نه! کار من نبود. من چیزی نخوردم. به همه ثابت می‌کنم کار من نبوده.

دبیرا جلسه گرفته بودن که چطور سر این مشکل رو بکنن زیر آب. از اون طرف هم دانش‌آموزایی که اگه خود هوریس یادشون نمی‌نداخت، عمری متوجه نمی‌شدن که دروازه‌ها نیست شده‌ن، شروع کرده بودن به فیلم گرفتن از وضع نامطلوب ورزشگاه و گلایه از هوریس و ارسالش برای مرلینه گودریگ‌نژاد، فعال حقوق دروازه‌ها.
اگر جلسه‌ی دبیران چند ثانیه‌ی دیگه طول می‌کشید، هاگرید اون پایین از شدت استرس با موفقیت لایه‌ی بیست و نهم پوست لبش رو هم می‌کند و بالاخره به نفت می‌رسید. اما این اتفاق نیفتاد. هوریس خیلی چه فرمان یزدان چه فرمان مدیرگونه، دستور داد که بازی باید همین الان برگزار بشه. با یا بدون دروازه. وی افزود:
-جوونن و جویای نام.

هاگرید حس کرد کائنات داره ادبش می‌کنه. کارما و ازین قرتی بازیا... سرنوشت تیم افتاده بود گردن او و اسنیچی که بنا بود او صیدش کنه به حق مرلین. هاگرید حسابی تحت فشار بود. مخصوصا حالا که بازی شروع شده بود و همه‌ی نگاه‌ها به جستجوگرهای دو تیم بود. نه راستش... اینطور نبود. همه داشتن استوری می‌گرفتن که بذارن پیجشون. از طرفی دیگه، هوریس اصرار داشت تا وقتی که خود بازیکنای بقیه‌ی پست‌ها نفهمیدن که حضورشون تو زمین بی‌معنیه، کسی به روشون نیاره و خب اصرار به‌جایی بود چرا که خون جلوی چشمای تاتسویا رو گرفته بود و خیلی غیرتی‌طور، کوافل رو ورداشته بود و ازونجایی که دروازه‌ای نبود که توپ رو درونش پرتاب کنه، همینطور کوافل به دست، دوره افتاده‌بود دنبال بازیکنای رقیب و فحشای ژاپنی می‌داد. شایدم چینی! بگذریم... همه‌شون قیافه‌هاشون شبیه همه.
همین گرم شدن تب بازی بود که تب اضطراب هاگرید رو خوابوند. همین گرم شدن تب بازی بود که باعث شد هاگرید به خودش بیاد و بتونه در آرامش فکر کنه. و فکر کرد. عزیزان! پرواضحه که اسنیچ خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنید پیدا شد. پر واضحه که هاگرید اسنیچ رو پیدا کرد. پر واضحه که اسنیچ گرفته نشد، بل خورده شُ... توضیح می‌دم!

هاگرید در حالی که با خودش زمزمه می‌کرد"من نخوردمش. نه من دروازه‌ها رو نخوردم"،خوب به اتفاقاتی که امروز رخ داده بودند فکر کرد. جای زخمش رو خاروند و به ارباب تنبلی فکر کرد که حالا یحتمل از اینکه هاگرید داره تحرک و ورزش می‌کنه حسابی دردش اومده. به بچگی سختش فکر کرد که حسابی دردش میومد. به کیک فکر کرد و دلش خواست. به دروازه‌هایی که از روی استیصال خورده بود فکر کرد و واقعا چه‌کار ابزوردی. چه ننگی. همینطور فکر می‌کرد که ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن.
حالا شما بفرمایید! آیا لازمه که بگم این لرزیدن، صدای پای کدام بلای آسمانی بود؟ آیا لازمه بگم که کدام غول بی‌شاخ و دمی، اسنیچ طلایی در دست، "هرمی.هرمی." بر لب، می‌اومد تا زیرلفظی -که همون اسنیچ باشه- رو بده و از عروس خانم بله رو بگیره؟ آیا لازمه بگم که ماتیلدا و هاگرید، گازشو گرفته بودن به سمت دستان گراوپ تا اسنیچ رو بگیرن؟
هیاهویی بود در تونل نامرئی به سمت اسنیچی که دوجستجوگر بی‌مهابا درش یورتمه می‌رفتن. میدان دیدشون کاهش پیدا کرده بود و دهان‌های خشک‌شده‌‌شون رو که باز می‌کردن، ناخودآگاه خلط ازش پرت می‌شد تو صورت پشت سری که خب این آخری مشخص می‌کنه که هاگرید جلو افتاده بود. و افتاده بود! و رسید. یک ثانیه بعد ماتیلدا هم رسید و هاگرید در یک آن، ماتیلدای بی‌نوا رو گرفت تو دوتا دست‌هاش و دهن دخترک رو تا جایی که آرواره‌هاش راه می‌دادن باز کرد و فریاد زد:
-بکن توش گراوپی. اسنیچ لعنتی رو بکن تو دهنش.

گراوپ مخش جواب شور و هیجانات اون لحظه رو نداد و فکر کرد حتما برادر بزرگش خیرش رو می‌خواد و ازینکه داره آینده عاطفیشو نابود می‌کنه، هدفی داره که بعدها می‌فهمه و ازش تشکر می‌کنه و افسوس که اون‌موقع هاگرید دیگه نیست و فقط افسوس می‌مونه واسش. خلاصه عرض کنم! حرف‌های هاگرید جواب داد و گراوپ اسنیچ رو کرد توش. دهنش.

بازی تموم شده بود و فریادهای هاگرید که مذبوحانه می‌گفت"نــــــــــــه! اون اسنیچ رو خورد. خورد. بلعید. من نخوردمش. من نخوردم. دیدین ماتلیدا خورد. خودتون شاهدید. همه‌ش کار خودشه. دروازه‌ها رو هم خودش خورده. یقین دارم." در میان شادی هافلپافی‌ها و بهت گریفیندوری‌ها گم شد.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
#69
سوژه‌های مسابقه کوییدیچ هافلپاف گریفیندور:
۱-کم‌بینا
۲-سرقت دروازه‌ها

همچنین به‌دلیل تاخیری که از سوی داورها در ارسال سوژه رخ داد، مهلت شرکت در مسابقه یک روز تمدید می‌شود. یعنی تا ششم تیر مهلت دارید.
قبل بازی گرم کنید که مصدوم ندیم.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۰ ۲۲:۴۱:۵۱

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۹:۴۷ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#70
خانه ریدل‌ها

لبخند سفتی در جریان بود. دامبلدور تکیه داده به دیوار، کنار تابلوی کادوگان مرگخوارها رو زیر نظر داشت و اون بندگان خدا هم زیر همچین فشاری توان ادامه مشورت برای سیاه کردن دامبلدور رو نداشتن. همین بود که بیکار و بی‌عار، به پوکرفیس‌ترین شکل ممکن زل زده بودن تو چشم‌های دامبلدور.
در حالی که دامبلدور زیر لب دم گرفته بود “لبخندت را نمی‌خواهند پاسخ گفت، پوکرها در گریبان است”، سرکادوگان رفته بود تابلوی سوپریِ سر کوچه و از اونجا یه مادر به انضمام نوزاد بغلش رو پیدا کرده بود و تا دامبلدور بیاد شعرش رو تموم کنه، آورد خونه ریدل‌ها.
-برادر! این مادر جوان و این هم نوگل نوشکفته‌شان.

دامبلدور رو کرد به مامانه و با لحنی که انگار خودش جواب رو می‌دونه و برای فهمیدن باقی حضار داره دست به این عمل می‌زنه، پرسید:
-خب دخترم. میشه برای ما از این بچه‌ی نازنازی بگی؟

با چشم‌هاش به خیل عظیم مرگخوارا اشاره کرد تا منظور از «ما» بره تو مخ مامانه.

-هعی... از کجاش بگم؟
-از اولِ اولش!
-اول اولش کجاش میشه؟
-از اولین لحظه دل‌انگیز به‌دنیا اومدنش.
-آم... درد داشت!

گوشای مرگخوارا تیز شد و خوابشون پرید.

-بله؟
-اولین لحظه دل‌انگیز بلاه‌بلاه‌بلاه رو می‌گم. درد داشت.
-خ...خب؟

دامبلدور ناامیدانه آرزو می‌کرد از این مکالمه یک پندی چیزی دست‌گیرش بشه.

-ببین آقای... اسمتون رو هم نمی‌دونم!

یکی از مرگخوارا از میون جمعیت داد زد:”آلبوس”
-ممنون! ببین آقای کاموس...
-آلبوس دخترم. آل.
-عههه!آل آل می‌کنه هی. هر کوفتی که هست. ببین آقای آلـــــبرکاموس!
-
-درد داشت. از همون اول درد داشت. بعدش نه ماه آزگار خواب و خوراک و هیکلم به هم ریخت. یعنی وقتی که دنیا اومدااا! حس رهایی داشتم.
-آفرین آفرین. از همین حس رهایی بگو.
-اما حیف که این حس سر یه ثانیه چال شد رفت آقا کاموس.
-آلبوس دخترم.
-بچه دوتا ایراد بزرگ داشت که همون لحظه اول بد ضربه‌ای بهم زد. اول اینکه کپی برابر اصل عمه‌ی گوربه‌گور شده‌ش بود. و دوم هم اینکه پسر بود.
-عه! پسر خوبه که.
-آقامون دختر می‌خواست. حقم داشت. می‌گفت پسر تو این جامعه فاسد امنیت نداره. همین چند وقت پیش یکی از همین نویسنده مویسنده‌ها توییت کرده بود که مدیر یکی از این مدارس جادوگری واس بچه‌های مردم جلسه خصوصی می‌ذاشته. فامیلیشم دامبلدور بود.
-
-اسمشم گفته بودا. نوک زبونمه! شما نشنیدین اسمشو آقا آلبوس؟
-آلبوس کدوم خریه دیگه دخترم؟ من کابوسم.
-کاموس منظورتونه؟
-همون همون. ببین منو... ممنون. لطف کردی. می‌تونی بری.

دامبلدور دستپاچه، مامانه رو که تازه موتور نکبت‌پراکنیش راه افتاده بود و داشت درباره گرونی دلار و تاثیرش رو قیمت شیرخشک و پوشک بیانیه می‌داد، به سمت در می‌برد و مرگخوارا هم که هیچی از این مکالمه‌ی گنگ نفهمیده بودن، از این وقفه استفاده کردن تا برای اهداف پلیدشون نقشه بچینن.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۵ ۲۰:۳۵:۴۵

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.