-ببینید، موضوع دوئل شما جریمهست.
-آها... ممنون! پس من یهدونه ازین شوکولاتهاتون رو هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید...
-آو! تموم نشده؟
-ما میخوایم که شما مرتکب یک خلاف بشید.
-آها... خلاف... جریمه... گرفتم! ممنون! با اجازه من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. خدافس.
-ببینید، در اصل باید با جارو یا وسیله نقلیهتون مرتکب این خلاف بشید.
-به روی چشم. پس من یه شوکولات دیگه هم ورداشتم. راضی باشید.
-و بعدش که پلیس دستگیرتون میکنه، جریمهتون خوردن معجونه...
-اوکی... شوکول...
-که این معجون شما رو تبدیل میکنه به یه موجود دیگه.
-هوففف... تموم شد بالاخره؟!
-چرا هوف؟ نکنه مشکلی دارید؟
-بله که دارم!
-
-خیجالت بکشید. شوکولاتاتون تموم شدهن. زشته ارباب رجوع شیرینکام اینجا رو ترک نکونه. خیلیها از من دربارهی چگونگی ازبین رفتن حکومت آرسینوس و بهقدرت رسیدن فنگ میپرسن... قصهی امروز، قصهی رشادتهای مردمانیست که... آقا کات! خندهم میگیره.
آقای لاج، مامور مزدور وزارتخونه سحر و جادو، نوکر بیجیره و مواجب آرسینوس و نقابش، در حالی که اینپا و اونپا می کرد، کوبید توی در دستشویی و فریاد زد که:
- بیا بیرون دختر. الان نشت میکنم. حس میکنم که...
-یکم طاقت داشته باش لاج. بذار کارشو بکنه. باید بره مدرسه.
همسر مهربانش این رو گفت. بعد هم زیر لب، اما به طوری که لاج صداش رو بشنوه زمزمه کرد که:
-پول درست و حسابی که نمیاره خونه، دسشویی هم میخواد بره.
-
همسر مهربانم، مثانه من متعجبه! می دونی چرا؟
و در این انتظار که زنش درست مثل فیلم سینماییها برای تکمیل دیالوگ همکاری کنه و بگه "چرا؟" ، اینپا و اونپا کنون منتظر ماند. اما همسر مهربانش بی صدا به چیدن میز صبحونه ادامه داد... درست مثل فیلمکوتاها.
-من، حساب بانکیم و مثانهم هر سه متعجبیم چون تو تونستی پرشدگی یکیشون رو به خالی بودن اونیکی ربط بدی و ازش یه ناله ی حسابی در بیاری.
محکم کوبید توی در.
صدای پای دخترش از راه پله آمد. دستشویی اصلاً خالی بود!
-من اینجا منتظر "هیچ" بودم تا از دستشویی بیاد بیرون.
تاحالا منتظر "هیچ" بودید؟ لعنتیا صد بار گفتم وقتی میاید بیرون و دسشویی لعنتی خالیه، نیازی نیست آلوهومارا بزنید پشت سرتون!
جلوی دخترش، تو یک جمله دو بار از کلمهی "لعنتی" استفاده کرده بود. با سرخوردگی تمام و در حالی که حس می کرد یک پدر فاقد صلاحیت نگهداری از فرزنده – که همینطور هم بود - وارد دستشویی شد تا آماده یک شیفت کاری دیگه در خیابان کچلدرّه بشه...
بیایید خیلی چراغخاموش و بیصدا یه گوشهی کلبه بشینیم و اجازه بدیم هذیونهای هوریس و هاگرید بهانضمام سکوت معنادار فنگ با اون چشمهای نیمهبازش، شدت گرمای هوا و ملالی که در فضا پخش شده بود رو بهمون تفهیم کنه.
-آه پسر! هوا خیلی گرمه.
-آتیشششش میباره... آتیشششش.
-کولر هم جواب نمیده اصلا.
-آتیشششش.
-بیسابقهس این گرما...
-بیسابقه. پارسالم که همینو میگوفتی... بیسابقه!
-خب پارسالم بود، امسالم هست.
-هوای ایمسال بیسابقهست؟ هه هه هه. هوریس من مطمئنم این یه چیزی بیشتر از بیسابقهست. بالای صد درصد.
-آتیشششش... آتیشششش.
-آتیش دیالوگ من بود...
-حواس نمیذاره این گرما واسه آدم. حالا اشکال نداره میریم آببازی میکنیم جیگرمون حال میاد یهکم.
بادکنکا رو آب کردی؟
-آره. کجا بریم واس بازی؟
-تو کچلدرّه دوتا پست برق پیدا کردم که روبهروی همن. میتونیم به عنوان سنگر ازشون استفاده کنیم و آب بپاشیم روهم.
-حله. فقط یه کیسه زباله هم بیار که برگشتنی بادکنکایی که ترکیدهن وسط آسفالت رو جم کنیم. شهرداری گناه داره تو این گرما...
و اینطور شد که هاگرید و هوریس، بادکنکهای پر شده از آب رو به انضمام لوازم تمیزکاری و رُفت و روب، برداشتن و درحالی که فنگ رو با اون سکوت معنادارش تنها میذاشتن، خیلی ورزشکارانه به سمت خیابون مذکور اسنپ گرفتن تا با تشرشون، به سمت هم پرتاب کنن. ایح ایح ایح. یادش بهخیر... چه زود ده سال گذشت.
تو راه، آقا اسنپی براشون از اوضاع اقتصادی زمان لودو – خداش بیامرزد - گفت و سبب نشاط بسیار شد. آخرش هم در حالی که هاگرید سوراخ یقهش رو برده بود جلوی کولر ماشین تا برای لحظات قبل از پیاده شدن، اندک بادی بره توش، تیر آخرش رو اینطوری زد:
-اگه میشه بیزحمت اینترنتی پرداخت نکنین.
هاگرید و هوریس، اون هم هاگرید و هوریسی که اینترنتی پرداخت نکرده بودند، رفتن و پشت پست برقهایی که از قبل نشون کرده بودن سنگر گرفتن.
-اول تو بزن.
-نه، اول تو!
-ایول! ازون دیالوگاست که میتونیم بیستخط کشش بدیم.
-موافقم. ولی گرمه... بیا کشش ندیم.
دو احمق هیچ نمیدونستن که چه سرنوشت شومی در انتظارشونه، که چه بلاها در حال نازل شدنه. چرا که اگر میدونستن یقیناً وقت رو از این هم کمتر کش میدادن. اما ندادن و بنا کردن بعد از شمارش معکوس، با هم شروع کنن.
-نهصد و... نود و... نه!
اوه! چه شمارش معکوسی...
اجازه بدید تا وقت هست، بریم به سوی دیگر داستان. به سویی که قلی، توی خونهش زیر کولر، از پشت لپتاپش و توی توییتر، خیلی شجاعانه مشغول مبارزه علیه بود. علیه چیش رو نمیدونست ولی نفس کار، خیلی شجاعانه و فرسایشی بود به طوری که مامانش براش آب پرتقال آورد که خسته نباشه. و باباش برای اینکه فرزندش بین مبارزاتش استراحتی کرده باشه، با چکولقد پرتش کرد بیرون تا: "دوتا کنجدی با یه ساده از اصغرآقا شاطر بگیر بیار مردیم از گشنگی."
-پونصد و... هشتاد و... پنج!
حالا که وقت هست، بازم کسب اجازه میکنم تا به بازگشت ماندانگاس فلچر هم اشاره کنم که دلهدزد دستگیر شد، دلهدزد محاکمه شد و دلهدزد هم افتاد کنج آزکابان. اما دست بخت، انداختش تو دامان همسلولیای فرهیختهای که چون زیاد میدونستن، آرسینوس و نقابش با انداختنشون به هلفدونی، سعی در حذفشون داشتن.
همهی آنچه گفتم، یعنی همهی این همنشینیها، باعث شده بود که ماندانگاس دلهدزد بیرون نیاد. ماندانگاس حالا دیگه روشنفکر هاری شده بود که میدونست مشکل مردم ما اینه که همهش با هم دعوا میکنن و هرکی کار خودش رو نمیکنه و سرش تو کار دیگرونه...
عزیزان من! ماندانگاس دلنگرونه... بود! و گشنه. برای همین داشت میرفت سمت نونوایی اصغرآقا.
-سیصد و... هشت... آد!
خب... داره بیمزه میشه. میزنیم جلو. سه... دو... یک!
درحالی که سنسورهای صوتی طرف هاگرید، صدای "بیپ" ریز حاصل از برخورد بادکنک به شکمش رو ضبط کردن، سنسورهای صوتی طرف هوریس، آب رفت تو درزشون و سوختن. پست برقی که بنا بود سنگر هوریس باشه هم به همین سرنوشت شوم دچار شد و برق یه طرف خیابون کن فیکون شد. که خونهی قلیاینا هم همون ور خیابون بود و متن نابیای که نوشته بود اما ذخیرهش نکرده بود، پرید. حیف شد... فاتحهی حکومت آرسینوس و نقاب خوندهشدهبود اگر متنه تو توییتر پخش میشد...
اما! میخواین بدونید علت همهی این اتفاقات چی بود؟ میخواین بدونین چی باعث قطعی برق، خراب شدن سنسورهای صوتی – که کمک خیلی زیادی به راوی در فضاسازی رول میکنن – و آبگرفتگی معابر شهر لندن شده بود؟ میخواین بدونین چرا هوریس غرق شد؟
آم... جواب سوال آخر البته برمیگرده به بیعرضگی و شنا بلد نبودن خود هوریس اما مابقیش...
وقتی که شمارش معکوس تموم شده بود، غول نفهم رو هول برداشته بود و از شدت ترس، برداشته بود کل سهم بادکنکهاش رو با هم پرت کرده بود سمت هوریس بینوا. بعد هم نفسنفسزنان و در حالی که سر و گردن و نصف کمرش از بغلای پست برق زده بود بیرون، خودش رو جمع کردهبود پشت سنگرش و میترسید که نکنه هر لحظه بادکنک بخوره بهش و "بیپ"ـش درآد.
لحظات، سخت به هاگرید میگذشتن. با بیتدبیریش، باعث تموم شدن مهمات شده بود و غافل از اینکه حریف کهنه کار رو آب برده اونسر دنیا، فکر میکرد هرلحظه ممکنه بادکنکی بشه.
همین موهومات بودند که هاگرید رو سستعنصر کردن و باعث شدن که دست به مذاکره و سازش بزنه. وگرنه که هاگرید تا قبل از این، اصلاً اهل این قرتیبازیا نبود. اصلاً هاگرید تا قبل از این، مخ نداشت، شعور نداشت! اما زد... دست به سازش زد. جارو و خاکاندازی رو که به قصد تمیز کردن خیابان از لاشهی بادکنکها آوردهبود، ملبس به پارچهای سفید - که نمیگم از کجاش آورده بودش - کرد و بهنشانهی تسلیم شدن، رفت بالای پست برق و شروع کرد به فریاد زدن.
-دیگه آبــــــ نودارم.
ذخیرهم تموم شده...
آبــــ نودارمــ.
نزن.
نزن.
هوری بیا بیرون. هوری بیا بیریم کولبه.
آیا لازمه بگم که در ادامه چی شد؟ آیا لازمه بگم که اینجا نقطهی تلاقی سهقهرمان این داستان، یعنی هاگرید و لاج و قلیه؟ اوه نه! ماندانگاس قهرمان داستان نیست. او فدایی مردمانه. او روشنفکریست سفت و سخت. قهرمانها همون سهتایین که قبلتر عرض کردم.
فرض کنید لاجی هستید که بیصبرانه منتظرید شیفتتون تموم شه، ناگهان با غولی روبرو میشید که رفته ایستاده روی پست برق و فریاد میزنه آب نداره و در کنارش، نوجوانی نچسب با دوربینش داره ازش فیلم میگیره و زیرش نریشن میاد که:
-اعتراض یک مرد به قطعی مکرر آب رو میبینیم... متاسفانه وزارت آرسینوس مردم رو شاکی کرده...
لودو روحت شاد.
فرض کردید؟ حالا فرض کنید دوربین پسرک نچسب ناگهان بیاد روی شمایی که بهت بَرِتون داشته و خشک شدید و با صدای تودماغیش شروع کنه که:
-مزدوران آرسی رو میبینیم که دارن این مرد رو شکنجه میکنن و این مرد داره فریادِ نزن، نزن سر میده.
-
لاج که حالا شعارهای مردم بر علیهش کمکم داشت بلند میشد، یک آن مسخ فضا شد. او که حقوقبگیر دونپایهای بیش نبود، یک آن فکر کرد واقعاً مقصر همه بلایا خودشه. یک آن خون جلوی چشمهاشو گرفت، فاز آرسینوس بودگی بهش دست داد و یورش برد به سمت هاگرید و به طرفة العینی، معجون مخصوص میتیکومان – که ایدهی مریض و مضحک معجونسازی لرزان بود و از قضا مورد استقبال و اسپانسرشیپ آرسینوس هم قرار گرفته بود - رو به غول بینوا که دهنش رو در ابعاد وسیعی باز کرده بود و فریادِ "آب ندارم" سر میداد، خوروند. حالا هاگرید دیگر هاگرید نبود. هاگرید حالا تبدیل به یاقوتی گرانبها شده بود. یاقوتی که فیلمِ پارچه بر سر جارو کردنش، دنیا رو گرفت، دلهای مردم آزادیخواه رو لرزوند و باعث سرنگونی حکومت آرسینوس، نقاب و لاج مزدور شد.
بعد از همهی اینها، فنگ با کودتایی ساکت و معنیدار، زمام حکومت رو به دست گرفت و مملکتی سگی و آرمانی ساخت.
پایان!
-ببینید! خب این اشتباهه. جارویی که بهخاطرش جریمه شدید، جاروی پرنده نبوده.
-ها! جاروی پرنده نبوده. کاری ندارین؟
-منظور ما از جارو، جاروی پرنده بوده. باید با جاروی پرندهتون مرتکب جرم میشدید. خیلی واضحه! ببینید توضیحات سوژه رو یک بار دیگه.
-من که اینطور برداشت نمیکنم. ببینید جمله رو! جارو و وسیلهنقلیهای که توی توضیحات گفتید، از نظر دستوری همپایه نیستن. کاری ندارین؟
-حالا که جمله رو دوباره میخونم... بله! یک کم کژتابی داره. اما هنوزم منظور رو راحت میشه متوجه شد.
-من نمیفهمم. کاری ندارین؟
-یعنی فقط یکجای رول بهتون اجازهی انتخاب دادم. یک جا بهتون اجازه دادم تا با بالهای رنگارنگ خلاقیتتون پرواز کنید و اوج بگیرید. گذاشتم وسیله نقلیهای که قراره باش خلاف کنید و جریمه بشید و معجون بخورید و اون معجون شما رو تبدیل به یک چیز دیگه بکنه رو خودتون انتخاب کنید. اون وقت شما... من رو ناامید کردید آقا...
-اوکی. کاری ندارین؟
-چرا! گفتید که هاگرید تبدیل به یاقوت شد؟ چی به سر اون یاقوت اومد؟
-عرض میکنم... چند لحظه صبر...
اصغرآقای شاطر مردی کوتهفکر و بیتوجه به ارزشهای معنوی بود. این رو میشد از رد کفشی که پشت ماندانگاس مونده بود فهمید. ماندانگاس بعد از خوردن اون لگد متوجه شد که تو این دنیا به کسی بهخاطر روشنفکر بودن نون نمیدن. ماندانگاس یاقوت درشتی گوشهی خیابان، کنار پست برق دید.
تامام!