از تالار سبز و همیشه بهار اسلایترین، یک تازه وارد آمده:تکلیف اول و آخر، بیوگرافی:
همه جا تاریک بود. چشم، چشم را نمی دید و تنها چیزی که در آن تاریکی مطلق دیده می شد، نور متزلزل پروژکتور بود که روی یک صفحه سپید تابیده می شد. هر از چند گاهی هم یک نفر که می خواست آب بخورد، از جلوی صفحه رد می شد. سکوت محض فضای اتاق را پر کرده و تنها گاهی با ضرب آهنگ انگشت حاضران شکسته می شد. حاضران چندین دقیقه بود که منتظر آخرین نفرشان بودند.
صدایی از پشت در به گوش رسید.
- پس این کلیدش کو؟ مگه این نبود؟
- نه ... نه قربان! اون کلید مرلینگاه خونتونه.
- کلید مرلینگاه خونه ما! اوخــــــــــی ... می گم چه قد شبیه همن! پس حالا کلید این جا کجاست؟
- یک لحظه صبر کنید ... ایناهاش.
صدای چلیکی از پشت در به گوش رسید و در باز شد. نور با شدت به داخل اتاق تابید و چشم حاضران را زد. در آستانه در یک نفر با کت و شلوار نقره ای و عینکی آفتابی با قاب آبی رنگ ایستاده بود. دست هایش را به کمر زده و لبخند می زد. در کنارش مرد لاغر اندامی ایستاده و تعداد زیادی پرونده را در آغوش کشیده بود. نوری که از بیرون می تابید، در عینک دیگر حاضران بازتابیده شده و صحنه عجیبی را به وجود می آورد.
یک دقیقه گذشت و مرد همچنان در آستانه در ایستاده بود. بغل دستی اش تنها با چهره ای نگران به افرادی که داخل اتاق نشسته بودند، لبخند می زد.
- بهتر نیست که برید داخل قربان؟
- باشه ... ولی اول نباید جام رو پیدا کنم؟
- قربان جاتون همونی که بهش خیره شدید.
- من که به چیزی خیره نشدم دستیار.
- قربان عینک دودی خودتون رو بردارید تا ببینید.
- هان؟! ... راست می گیا! هه هه هه.
سپس مرد به آرامی وارد اتاق شد و سرجایش نشست. به پشتی صندلی اش تکیه داد و تقریبا به حالتی درازکش در آمد.
- خب دیگه ... شروع کنید!
مردی که چندین پوشه در دست داشت. کلاسور ها را به آرامی روی میز چید و سپس یکی را از میان آنان بیرون کشیده و به دست کسی که روی صندلی نشسته بود داد. سپس از کنار میز یک ریموت کنتر کوچک برداشته و دکمه ای که روی آن بود را فشار داد. چند ثانیه بعد تصویری روی دیوار ظاهر شد:
- ورنیکا اسمتلی؟
- درست ترش ورونیکا ست، قربان. حدود دوازده سال داره و تقریبا در تمامی تصاویری که ما از اون داریم در حال حمل سلاح های سرد و گرمه...
- مگه چوبدستی نداره؟
این را یکی از افرادی که در کنار میز نشسته بودند، پرسیده بود:
- کسی درست نمی دونه. بعضی ها می گن که چوبدستی رو با ارّه اش تلفیق کرده. بعضی ها می گن که حاضر نیست برای هر کاری از جادو استفاده کنه و تقریبا می شه گفت تمام کسایی که جادو کردنش رو دیدن، دیگه زنده نموندن که برای کسی تعریف کنن.
- حتی معلماش؟
-بله! حتی معلماش هم نتونستن. یعنی تونستن، ولی همه اون ها سر جلسه امتحان های آخر سال جون خودشون رو از دست دادن و همچنان هیچ شاهد زنده ای وجود نداره...
- چه آدم هایی باهاش در ارتباط هستند؟
- فان بحث کمه!
برای یک لحظه تمام حاضرین به مرد کت و شلوار نقره ای پوش خیره شدند. چند لحظه سکوت و دوباره بحث از سر گرفته شد:
- خودش، مادربزرگش و گرگی که تنها با اسم مستعار "آقا گرگه" شناخته می شه. کسی درست نمی تونه بگه که این گرگ کیه و هویتش همچنان برای ما مخفیه. مادربزرگش هم که فعلا داره با نام مستعار "ننجون" در بازار سیاه با قاچاقچی ها فعالیت می کنه. تا به حال سه بار به زندان افتاده و هشت بار مورد بوسه دیوانه ساز ها قرار گرفته، اما هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شه.
- هشت بار! این ممکنه یه داستان باشه که خودش سر هم کرده باشه.
- متاسفانه نه! من خودم شاهد رو بوسی کردنش با دسته دمنتور های آزکابان بودم.
- مگه محرم نامحرم سرش نمی شد؟ عجبا! ... خو حالا اون جوری نیگا نکنید، فانش کم بود!
مردی که ایستاده بود، دستی به پیشانیش کشید و دوباره با خستگی ادامه داد:
- به نظرم بهتره که فعلا تمرکزمون رو روی خود شخص مذکور بزاریم. چند تا نام مستعار هم داره. ورونیکا گیوتین، شنل قرمزی، قرمزه شنل، دکتر سلاخی، ورو و... اما خودش ترجیح می ده که ورنی ارّه ای خطاب بشه. به ادعای خودش تازه وارد هستش، ولی کسی از این بابت اطمینان نداره. این مسئله به شدّت زیر سوال رفته.
- منم به این مسئله شک دارم.هر چند که خودش اعلام کرده...
شخصی دیگری از درون تاریکی این را گفته و دکمه ای را که کنار دستش قرار داشت فشار داد.
نقل قول:
ورنیکا اسمتلی(شنل قرمزی): هیچ نمی فهمم که تازه وارد بودن چه افتخاری داره که من باید بهش بچسبم؟
- ملاحظه کردید. هر چند من همچنان هم مشکوکم. به هر حال... دنبال چیه؟
- این هم در هاله ای از ابهام قرارداره. علی الظاهر که هدفش رسیدن به خونه مادربزرگِ مذکوره ولی بارها دیده شده که...
مرد نگاهی به رئیسش که در حال چرت زدن بود انداخت و سپس دوباره دکمه دیگری را روی ریموت فشار داد:
نقل قول:
نصف دم اون مال منه!
نقل قول:
چشمش رو من ور می دارم!
نقل قول:
اون مال منه! حقه منه! سهم منه! عاااااااااااااااا!
- این ها هم مدارکی هستند که نشون می ده چندان هم آدم قانعی نیست. نوسانت رفتاری هم در اون مشاهده شده. بارها و بارها شده که هنگام دعوا طرف مقابل رو خیلی ناگهانی در آغوش گرفته و با هم رفتن هاگزمید و برای هم چیز میز خریدند. از طرفی هم گاهی شده که به خاطر مسائل کوچیک، جنایت های فجیعی انجام داده. از جمله کاری که در کلاس ورد های جادویی با هم تالاری ها و ناظرشون انجام داد. فکر می کنم که توضیحات...
-
فانش کمه! دستیار نگاهی به ما فوقش که با فریاد از خواب بیدار شده بود انداخت و روبه او گفت:
- مورد بعدی! قول می دم فان این بیشتر باشه قربان!
پایان تکلیف!