هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#61
از تالار سبز و همیشه بهار اسلایترین، یک تازه وارد آمده:

تکلیف اول و آخر، بیوگرافی:

همه جا تاریک بود. چشم، چشم را نمی دید و تنها چیزی که در آن تاریکی مطلق دیده می شد، نور متزلزل پروژکتور بود که روی یک صفحه سپید تابیده می شد. هر از چند گاهی هم یک نفر که می خواست آب بخورد، از جلوی صفحه رد می شد. سکوت محض فضای اتاق را پر کرده و تنها گاهی با ضرب آهنگ انگشت حاضران شکسته می شد. حاضران چندین دقیقه بود که منتظر آخرین نفرشان بودند.

صدایی از پشت در به گوش رسید.
- پس این کلیدش کو؟ مگه این نبود؟
- نه ... نه قربان! اون کلید مرلینگاه خونتونه.
- کلید مرلینگاه خونه ما! اوخــــــــــی ... می گم چه قد شبیه همن! پس حالا کلید این جا کجاست؟
- یک لحظه صبر کنید ... ایناهاش.

صدای چلیکی از پشت در به گوش رسید و در باز شد. نور با شدت به داخل اتاق تابید و چشم حاضران را زد. در آستانه در یک نفر با کت و شلوار نقره ای و عینکی آفتابی با قاب آبی رنگ ایستاده بود. دست هایش را به کمر زده و لبخند می زد. در کنارش مرد لاغر اندامی ایستاده و تعداد زیادی پرونده را در آغوش کشیده بود. نوری که از بیرون می تابید، در عینک دیگر حاضران بازتابیده شده و صحنه عجیبی را به وجود می آورد.

یک دقیقه گذشت و مرد همچنان در آستانه در ایستاده بود. بغل دستی اش تنها با چهره ای نگران به افرادی که داخل اتاق نشسته بودند، لبخند می زد.
- بهتر نیست که برید داخل قربان؟
- باشه ... ولی اول نباید جام رو پیدا کنم؟
- قربان جاتون همونی که بهش خیره شدید.
- من که به چیزی خیره نشدم دستیار.
- قربان عینک دودی خودتون رو بردارید تا ببینید.
- هان؟! ... راست می گیا! هه هه هه.

سپس مرد به آرامی وارد اتاق شد و سرجایش نشست. به پشتی صندلی اش تکیه داد و تقریبا به حالتی درازکش در آمد.
- خب دیگه ... شروع کنید!

مردی که چندین پوشه در دست داشت. کلاسور ها را به آرامی روی میز چید و سپس یکی را از میان آنان بیرون کشیده و به دست کسی که روی صندلی نشسته بود داد. سپس از کنار میز یک ریموت کنتر کوچک برداشته و دکمه ای که روی آن بود را فشار داد. چند ثانیه بعد تصویری روی دیوار ظاهر شد:


تصویر کوچک شده


- ورنیکا اسمتلی؟
- درست ترش ورونیکا ست، قربان. حدود دوازده سال داره و تقریبا در تمامی تصاویری که ما از اون داریم در حال حمل سلاح های سرد و گرمه...
- مگه چوبدستی نداره؟

این را یکی از افرادی که در کنار میز نشسته بودند، پرسیده بود:
- کسی درست نمی دونه. بعضی ها می گن که چوبدستی رو با ارّه اش تلفیق کرده. بعضی ها می گن که حاضر نیست برای هر کاری از جادو استفاده کنه و تقریبا می شه گفت تمام کسایی که جادو کردنش رو دیدن، دیگه زنده نموندن که برای کسی تعریف کنن.
- حتی معلماش؟
-بله! حتی معلماش هم نتونستن. یعنی تونستن، ولی همه اون ها سر جلسه امتحان های آخر سال جون خودشون رو از دست دادن و همچنان هیچ شاهد زنده ای وجود نداره...
- چه آدم هایی باهاش در ارتباط هستند؟
- فان بحث کمه!

برای یک لحظه تمام حاضرین به مرد کت و شلوار نقره ای پوش خیره شدند. چند لحظه سکوت و دوباره بحث از سر گرفته شد:
- خودش، مادربزرگش و گرگی که تنها با اسم مستعار "آقا گرگه" شناخته می شه. کسی درست نمی تونه بگه که این گرگ کیه و هویتش همچنان برای ما مخفیه. مادربزرگش هم که فعلا داره با نام مستعار "ننجون" در بازار سیاه با قاچاقچی ها فعالیت می کنه. تا به حال سه بار به زندان افتاده و هشت بار مورد بوسه دیوانه ساز ها قرار گرفته، اما هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شه.
- هشت بار! این ممکنه یه داستان باشه که خودش سر هم کرده باشه.
- متاسفانه نه! من خودم شاهد رو بوسی کردنش با دسته دمنتور های آزکابان بودم.
- مگه محرم نامحرم سرش نمی شد؟ عجبا! ... خو حالا اون جوری نیگا نکنید، فانش کم بود!

مردی که ایستاده بود، دستی به پیشانیش کشید و دوباره با خستگی ادامه داد:
- به نظرم بهتره که فعلا تمرکزمون رو روی خود شخص مذکور بزاریم. چند تا نام مستعار هم داره. ورونیکا گیوتین، شنل قرمزی، قرمزه شنل، دکتر سلاخی، ورو و... اما خودش ترجیح می ده که ورنی ارّه ای خطاب بشه. به ادعای خودش تازه وارد هستش، ولی کسی از این بابت اطمینان نداره. این مسئله به شدّت زیر سوال رفته.
- منم به این مسئله شک دارم.هر چند که خودش اعلام کرده...

شخصی دیگری از درون تاریکی این را گفته و دکمه ای را که کنار دستش قرار داشت فشار داد.

نقل قول:
ورنیکا اسمتلی(شنل قرمزی): هیچ نمی فهمم که تازه وارد بودن چه افتخاری داره که من باید بهش بچسبم؟


- ملاحظه کردید. هر چند من همچنان هم مشکوکم. به هر حال... دنبال چیه؟
- این هم در هاله ای از ابهام قرارداره. علی الظاهر که هدفش رسیدن به خونه مادربزرگِ مذکوره ولی بارها دیده شده که...

مرد نگاهی به رئیسش که در حال چرت زدن بود انداخت و سپس دوباره دکمه دیگری را روی ریموت فشار داد:

نقل قول:
نصف دم اون مال منه!


نقل قول:
چشمش رو من ور می دارم!


نقل قول:
اون مال منه! حقه منه! سهم منه! عاااااااااااااااا!


- این ها هم مدارکی هستند که نشون می ده چندان هم آدم قانعی نیست. نوسانت رفتاری هم در اون مشاهده شده. بارها و بارها شده که هنگام دعوا طرف مقابل رو خیلی ناگهانی در آغوش گرفته و با هم رفتن هاگزمید و برای هم چیز میز خریدند. از طرفی هم گاهی شده که به خاطر مسائل کوچیک، جنایت های فجیعی انجام داده. از جمله کاری که در کلاس ورد های جادویی با هم تالاری ها و ناظرشون انجام داد. فکر می کنم که توضیحات...
-فانش کمه!

دستیار نگاهی به ما فوقش که با فریاد از خواب بیدار شده بود انداخت و روبه او گفت:
- مورد بعدی! قول می دم فان این بیشتر باشه قربان!


پایان تکلیف!


be happy


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#62
- survival mode!

وینکی این را فریاد زد و ترسان و لرزان به این سو و آن سو تیراندازی کرد! آرسینوس و کراب از سمت راست و لینی و وندلین از سمت چپ برای شکار جن خانگی می آمدند. در این بین ورونیکا در بالای میز جراحی اش ایستاده و قهقه های شیطانی می زد.

- یو هاهاهاها! فقظ یه جف گوش همه اش! بیگیریدش تسترال های بی خاصیت!

مرگخواران لحظه ای از حرکت ایستادند و به سمت ورونیکا برگشتند. حتی وینکی هم یواشکی سرش را بالا آورد و نگاهی به دکتر سلاخی انداخت. ناگهان سکوت برقرار شد. یکی از مرگخواران از سر جایش فریاد زد که:
- به ما گفتی "تسترالِ بی خاصیت"؟
- یو هاهاهاهاها! آره! گفتم! چون بچه پر رو ام!
- خب اگه بچه پرروِ که دیگه بحثی نیست. حـــــمـــــــلــــــــه!

و حمله به جن خانگی از سر گرفته شد. طلسم ها از چپ و راست به سمت جن خانگی می رفتند و او با گلوله جوابشان را می داد. مبلی که پشت سر آن سنگر گرفته بود، تنها چند ثانیه دیگر متلاشی شده و آن وقت دیگر پناهگاه امنی به حساب نمی آمد.

چشمان وینکی به دنبال سنگر دیگری برای دفاع از گوش هایش گشت. ناگهان چشمانش به روی صندلی لرد قفل شدند. شاید اگر او خودش را به صندلی لرد می چسباند دیگر بلایی به سرش نمی آوردند. جن خانگی خشابش را عوض کرد و به امید نجات، ماتریکس وار به سمت صندلی لرد سیاه شیرجه زد. در این لحظه آرسینوس ، هکتور و دراکو نیز به سمت وینکی حمله ور گشتند.

اسلوموشن:


- بـــــــــــیـــــــــــــگـــــــــــیـــــــــــــــــرشــــــــــــــــــــــ، عــــــــــــــــــــــــــــــارســــــــــــــــــــــــی!

هکتور در حالی که فریاد می زد به جن خانگی خیره شد که یکی از پاهایش را روی ماسک آرسی می گذاشت و دیگری را در حلق خودش(هکتور) فرو می کرد و برای جهش دومش آماده می شد. از طرفی دراکو نیز با یک تکل سوباسایی در هوا به سمت جن خانگی می آمد. روی صورت وینکی لبخند عریضی نشسته بود. آرسینوس از گوشه چشم نگاهی به جن خانگی و سپس به دراکو را انداخت و فریاد زد:

- دراکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو! نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
- راکــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

فریاد دوم را وینکی زده و به سمت صندلی ارباب به پرواز در آمده بود. پشت سر او هکتور تنها مات و مبهوت و ویبره زن به کف کفش استوک دار دراکو خیره شده بود که هر لحظه به صورتش نزدیک تر می شد.

وینکی دستش را سمت صندلی لرد دراز کرده و هر لحظه به آن نزدیک تر می شد. سر انگشتانش تنها چند سانتی متر با صندلی لرد قدر قدرت فاصله داشتند که...

خروج از حالت اسلوموشن:


ناگهان میان زمین و هوا متوقف شد. جن خانگی دست و پا زد و با تمام وجود تلاش کرد که لااقل نوک انگشت پایش را به صندلی لرد برساند، اما فایده ای نداشت. دستی که گریبانش را گرفته بود این اجازه را به او نمی داد.

سرانجام دست، جن خانگی را بالا آورده و او را در مقابل یک جفت چشم قهوه ای قرار دادند. چشمان دکتر سلاخی پر از شادی و شور هیجان بودند.

- دِ گیم ایز آور وینکی!


be happy


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#63
آمده ام عدالت را با ارّه ام برقرار کنم. باشد که رضایت از امحشا و احشاء و چش و چال عالمیان به بیرون بپاچد!


be happy


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#64
- این پی پی الان کجا رفتش؟ (بی ادبی نباشه ها! پی پی، مخفف پروفسور پاتره. )
- به گمانم رفته میشاشه رِ بدوشه!
- پرووووووووووف که میـــــــــــــــــــش ندااااااااااااااره! خوددددددددددددش خبــــــــــــــر نداررررررررررررررره!
- سایلنتیوس شات آپوس!

پس از رفتن پروفسور پاتر، عده ای از دانش آموزان وسط زمین جمع شده و پیرامون دلیلِ لفت دادن استاد از کلاس بحث می کردند. کسی نمی دانست که آنان چرا در ابتدای رول قبلی می خواستند پروفسور را بکشند، گر چه احتمال می دادند که دلیل را در رول تدریس ماقبل از قبل پیدا کنند ولی حال این جور کار ها را نداشتند و اصلا با وجود خلاقیاتشان می توانستند همین جوری سوژه را ادامه دهند! دانش آموز جماعت که نباید به خودش سخت بگیرد که!

از طرفی هم به غیر از این چند دانش آموز که افراد سخت نگیر کلاس را تشکیل می دادند، عده ای هم جان بر کف بر روی زمین ( خو اگه جارو پیدا می شد که می رفتن دنبال اون پروف بوقی! اونوقت استاد ضایع می شد! عااااا! ) کوییدیچ بازی می کردند و تسترال ها و هیپوگریف ها و غیره و ذلک هم در هوا دست و جیغ و هورا سر می دادند. هر چند که گروه جان بر کفان همچنان نمی دانستند که چه طور باید توپ کوافل یک کیلو و دویست گرمی را به اندازه یک ساختمان دو طبقه پرت کنند که از آن سولاخ های بالای تیرک رد بشود. آقا مگر ملت لبرون جیمز و کوبی برایانند!

- نع خیر! من تسترالم که به این موشمرده کار دادم! اون اخراجه! اخراج! اصلا شناسه اش رو می بندم، می دم دستش، بره با والدین نداشته اش بیاد!

پروفسور اسنیپ از دوردست ها پدیدار شده و درحالی که چندین دانش آموز دائم الآویزون رو پشت سر خودش داشت، به میانه میدان آمد:
- اینا الان دارن چی کار می کنن؟!
- دارن کوییدیچِ زمینی بازی می کنن پروفسور!
- بعد اون وقت بدون بلاجر و اسنیچ؟ خب الان بازیشون کی تموم می شه؟ این دلقک های تسترال نما چی هستند که دارن ادا در می آرن؟ اصلا سوژه داره به کدام سو می ره! (با رعایت حق کپی رایت وزیر)

دانش آموزان که جوابی نداشتند سکوت کردند. کسی نمی دانست که سوژه باید به کدامین سو برود؟ چرا دبیر مربوطه یادش رفته بود یک جوری بنویسد که بشود جارو پیدا کرد و نیافتاد دنبال دبیر مربوطه؟ در همین اوضاع و احوال بود که ناگهان یک ایده ای به ذهن نویسنده می رسد!

- جارو که نداریم! به جاش سوار اینا می شیم!

دراکو در حالی که این جمله را فریاد زده بود، به موجوداتی مثل هیپوگریف و تسترال و غیره که ایجاد اخلال کننده در بازی به شمار می رفتند، اشاره کرد.


***

خیلی هم خوب بود! حالا یکی بیاد در رول بعدی جمله خفنز "تسترال سواری دولا دولا نمی شود" رو بهمون نشون بده! صرفا فقط یه ایده استاااا! هر جوری خواستین برین جِلو


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۲۰:۲۰:۱۸

be happy


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#65
نیو شاگرد فرام اسلیترین :

قرمزه.
درست مثل شنلی که روی شونه هام افتاده.
خیلی بالاست... خیلی پایین. برای دیدنش فقط باید روبه رو ببینم و...
رو به رو ببینم و چشمام رو اونقدر تنگ کنم که کور نشم.
آخه می دونید... موقع غروب که می شه، خورشیدم شنل قرمز می پوشه.

***

در طول یک جاده قدم می زنم و سبد بزرگم رو تو هوا تاب می دم. گاهی آروم و آهسته راه می رم، گاهی مثل نظامی ها رژه می رم، گاهی هم مثل یه قورباغه جست می زنم. فقط منم و گنجشک ها و یک جاده کوچیک که دو طرفش رو درخت های زرد گرفتن. یه جاده که پره از برگ های خشک شده پاییزی که حاضر شدن بیافتن تا سال دیگه برگ های سبز جاشون رو بگیرن.

خرچ، خرچ.

وقتی جست می زنم برگ های خشک شده زیر پام می شکنن.
بعضی ها با صدا، بعضی ها هم بی صدا.
شکستن رو قبول می کنن، اما...
اما اونایی که هنوز زنده ان نه.
خم می شن، مچاله می شن.
ولی نمی شکنن.

برام مهم نیست، یک بار بیشتر رو هرکدوم نمی پرم. خودشون انتخاب می کنن که بشکنن یا نه. اما من ترجیح می دم که بشکنن. نمی دونم چرا ولی احساس می کنم شکستنشون برای من مثل یه امتیازه. هر صدایی که از زیر پام می شنوم لبخندم رو عمیق تر می کنه. اگه چیزی نشنوم... راستش دلخور می شم اما...
اما تو دلم تحسینشون می کنم.

می خوام یه جست دیگه بزنم. خودم رو مچاله می کنم و هرچی زور دارم رو توی پاهام جمع می کنم. می پرم. می رم بالا... بالا تر از اون چیزی که فکر می کردم. خوبه، مثل پرواز می مونه و پرواز کردن خیلی خوبه...

آخ!

موقع فرود پام سر می خوره و روی کمرم می افتم. دستم درد می کنه، پام و همینطور کمرم. روی زمین مچاله دراز می کشم. درد دارم، ولی گریه نمی کنم!
عصبانی می شم!
عصبانی از دست این برگ های ریز و مزخرفی که کلّه پام کردن.
دلخور می شم و به پشت بر می گردم که به آسمون خیره بشم. اما عوضش تنها چیزی که می بینم، شاخ و برگ تو هم رفته ی دو تا درخته. مثل این می مونه که دارن با هم رو بوسی می کنن. خنده ام می گیره.

روی زمین دراز کشیدم و می خوام خنکی خاک رو احساس کنم و ازش لذت ببرم. اما در عوض چیز دیگه ای رو حس می کنم.
چندتا پای کوچولو که دارن تند و تند روی ساق پام حرکت می کنند.
بی هوا بلند می شم و با دستم هر چیزی که بوده رو دور می کنم.
نترسیدم، راستش... فقط...
چندشم شده.

با چشم های کسی که چندشش شده باشه به جلوی پام نگاه می کنم. یک سوسک درختی درشت می بینم که داره به خودش می پیچه. سر در نمی آرم که چرا، بلند می شم و در حالی که سعی می کنم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم، به سوسک خیره می شم. الان می تونم دلیل وول خوردن هاش رو ببینم.

دلیل کوچیک و در عین حال خیلی بزرگی داره. مورچه ها اطرافش رو گرفتن. بعضی ها روی کولش سوارن، بعضی ها سعی می کنن سوار بشن و بعضی ها هم دارن گازش می گیرن. می خواد فرار کنه، اما مورچه ها هر طرف هستند. به اطراف نگاه می کنم. زیادن...
اونقدر زیاد که دوباره چندشم می شه.

روی نوک پام می ایستم و همچنان به سوسک خیره می شم. هنوز تسلیم نشده. دست و پا می زنه و تا جایی که می تونه می دوه، اما نه اونقدر دور که نتونم ببینمش. به نظرم کار سوسکه تمومه. الان زیر مورچه ها ناپدید و احتمالا تیکه تیکه شده. ولی تو لحظه های آخر...
نمی دونم چرا ولی همیشه یک چیزی در وجودم بوده که می گفته لحظه آخر ممکنه همه چیز عوض بشه. حتی سرنوشت یک جنگ بزرگ!

از سوسک ناامید نمی شم. خیره بهش نگاه می کنم. مورچه ها دارن یکی از دستاش رو می برن. صدایی از خودش در می آره. مثل این می مونه که داره زجّه می زنه. لحظه های آخر هم دارن سپری می شن و هنوز هم خبری نیست.

سوسک بیچاره الان بی دست و پا داره تکون می خوره. دلم براش می سوزه، ای کاش بهش پناه داده بودم و پرتش نکرده بودم. کارش تموم شده... اما نه! سه تا سوسک دیگه از ناکجا پیداشون می شه و می افتن به جون مورچه ها.
این جنگ حالا حالا ها ادامه داره.

لبخند می زنم و لباس هام رو می تکونم. از بالای صحنه نبرد جستی می زنم و با سبدی که توی دستم دارم، می رم به سمت خونه مادربزرگ.


be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#66
تازه اسلیایی:

- جونِ تو این خوراکمه!
- نه بابا! خالی نبند، تو و این حرفا! اصلا مگه داریم؟!
- دِ دارم می گم جونِ تو! اصلا الان بریم خوبه؟

دو مشنگِ مو فَشَن در یک اتومبیل مشنگ سازِ بسیار گرانِ مشنگی نشسته و با هم پیرامون قلعه متروکی که در دوست ها وجود داشت بحث می کردند. به گوششان رسیده بود که در آن جا روح وجود دارد، اژدها و هیولا و هزاران چیز دیگر هم آن جا هست. اما راهب محلشان می گفت که این ها را برای بچه ها می گویند که شب جایشان را خیس کنند و شکمشان روان شود.

اما... اما امان از دست این جوانی و جنونش، وقتی جوانید دلتان می خواهد کشف کنید.فراتر از نباید ها بروید، آنچه را که کسی ندیده است ببینید.همه این ها جوانی است و جوانی همه این ها. یک سری نکات هم راجع به جوانان خواستم بگویم که اصلا ولش کنید ... رول به این خوبی دیگر چرا نصیحت و نکته؟!

خب و اما ماجرای آن دو مشنگِ فشنی که گفتیم. یکی شان اصغر بود و موهایش را از هر طرف به جناحین سیخ کرده و دیگری هم کیانوس نام داشت و اجازه دهید که تاکید کنم کیانوس! نه کیانوش! چون خود او هم خیلی بر این مسئله تاکید داشته و به همین خاطر موهایش را از هر طرف به یک طرفِ خاص سیخ کرده بود، البته خود نویسنده هم تا به این لحظه نمی داند که تفاوت کیانوس و کیانوش چه ربطی به سیخ کردن مو دارد، که حالا به یک طرفِ خاص باشد یا به چند طرف.

کیانوس پشت فرمان نشسته بود و یک دست روی فرمان و دست دیگر در دماغ ماشین خوشکل دَدی اش را می راند و فرمان را انگولک می کرد و اصغر هم هر دو دست تا آرنج در دماغ، هر جایی را که می توانست انگولک می کرد و راستی تا یادم نرفته است، بگویم که اصغر به رفقایش گفته بود او را هیبرانیزس خطاب کنند که در زمان کوروش متصدی بخش خدمات واحد ب-12 سرویس های بهداشتی قصر بوده است. به همین خاطر هم، دوستان و رفقا و بچه محل ها او را "هیبی انگولک" خطاب می کردند.

اکنون هم این دو نفر با سه برابر سرعت مجاز به سمت همان قلعه مذکوری که گفتم در دوردست ها قرار داشت می رفتند. آن ها در راه همینطور می رفتند که ناگهان دیدند یک چیز سرخ رنگی وسط جاده افتاده و تکان نمی خورد، پس در جا پایشان را روی ترمز فشار دادند و با صدای خفنی متوقف شدند. هیبی که همچنان دست هایش درون دماغش بود رو به کیا می گوید:
- این چیه کیا!
- من نمی دونم هیبی.
- عه! چه جالب منم نمی دونم.
- راست می گیا! خیلی جالبه! نه من می دونم چیه نه تو!
- چه اتفاق خفنزی! بیا سلفی از خودِ نادانمون بگیریم به اشتراک بذاریم.
- تو صفحه من یا صفحه تو؟
- صفحه من و تو نداره که! بگیر زود باش بگیـ... آها ، آها! گنشتمش! عااااخ!

هیبی این را گفت و دست راستش را از آن غار علی صدر بیرون کشید و با لبخند نگاهی به آن جسم آلوده که استخراج کرده بود انداخت و بعدش هم حرکتی کرد که نویسنده پس از دیدن آن تا مدت ها لب به آب و غذا نزد. کیا هم یکی دوتا عکس از این صحنه و بعد از صحنه نادانی مشترکشان گرفت و سپس به اشتراک گذاشت و در جا هم کلی شصت رو به بالا خورد. بعد هم که عکس هایشان را گرفتند، روشن کردند و رفتند به سمت همان قلعه مذکور که بی هوا رفتند روی یکی از این دست اندازهایی که دست بر قضا همان شی سرخ رنگ بود و در هوا سیصد و شصت و نه بار دور خودشان چرخیدند و از آن جایی که بسیار بسیار خرشانس تشریف داشتند، روی چهار چرخ به زمین برگشتند و در حالی که هوار می زدند «چه باحال! چه باحال!» دور شدند و از این که نفهمیدند چه شده و این ها سلفی ها گرفتند و به اشتراک گذاشتند...

پایان

پس این انتقامش کجاش بود؟
از پشت صحنه می گویند که انتقامش باشد برای جلسه بعد، اما از این طرف هم می گویند اگر انتقامش را ندهید عمرا اگر نمره بدهیم. اصلا شما چرا نویسنده را تهدید می کنید! مگر نمی دانید که نویسنده اعصاب درستی ندارد! یک هو دیدید که نویسنده با اره آمد نصفتان کرد ها! اصلا هبی و کیانوس بیایند این جا بایستاند. حالا یکی برود نویسنده را صدا کند که بیاید.

سپس نویسنده در حالی که جای چرخ ماشین روی شنل و صورتش مانده بود نعره زنان وارد کادر شد. بر خلاف همیشه این بار با یک اره دستی در دست وارد کادر شد و چهره اش هم نشان می داد که اصلا اعصاب ندارد! ورنیکا شنلش را در آورد و به سمت یکی از دستیاران پشت صحنه پرتاب کرد، قلنج گردنش را هم شکست و با گام هایی قیصرانه آرام به سمت هیبی و کیانوس حرکت کرد.
- به نظرت این می خواد چی کار کنه کیا؟
- نمی دونم.
- عه! چه جالب منم نمی دونم! بیا به اشتراک بزاریمش!
- باشه. حالا تو صفحه من یا تو؟
-بعبعبععععع ععععععع...

این آخرین سخن هیبی بود و او دیگر هرگز، هیچکس و هیچ چیز را انگولک نکرد. صحنه نادانی آن ها برای شصت و سه هزار و پانصد و نود وهشتمین بار، در حالت کنسرو شده، در صفحه شبکه اجتماعی شنل قرمزی به اشتراک گذاشته شد.

دیگه رِیلی رِیلی پایان!


be happy


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#67
نیو سوژه پرسنت می شود:

دهکده لیتل هنگلتون ساکت، خاموش و مه آلود بود. هیچ نوری از هیچ خانه ای تابیده نمی شد. کافه دهکده بسته و حتی از موش ها هم خبری نبود. هیچ نشانه ای از این که موجود زنده ای در این شهر باشد.اما... اما صدای ضعیفی از دور افتاده ترین نقطه دهکده به گوش می رسید. از جایی که سال ها پیش متروکه شده بود. از خانه ریدل ها ...

لردمون چه قد قشنگه ایشالا مبارکش باد، پاترِ کلهِ زخمی، ایشالا مبارکش باد...


حتی با وجود مه سنگین حاکم بر دهکده هم می شد نور های رنگی ای را که از خانه ریدل به بیرون می تابید را مشاهده کرد. صدای ساز و موسیقی از درون خانه به گوش می رسید و هر ره گذاری وا می داشت تا اندکی حرکات موزون انجام دهد. از دودکش خانه بخارِ گرمی بیرون می زد که از سوپ گوشت اعلا برخاسته بود. چیزی که در آن سرمای سوزناک بیشتر شبیه یک رویا بود.

درون خانه ی ریدل ها، برخلاف اغلب اوقات شلوغ و پر سر و صدا بود. خبری از میز طویلی که در میان عمارت قرار داشت نبود و به جای آن تعداد زیادی مبل های راحتی و کوسن های نرم در سرتاسر خانه دیده می شد. در هر گوشه چندین بشکهِ نوشیدنی عسلی وجود داشت که عده ای دورشان جمع شده و مشغول خنده و شادی بودند.

در بالاترین نقطه اتاق؛ جایی که همیشه صندلی لرد قرار داشت. یک مبل دو نفره قرار گرفته بود.با دو سر نشین کاملا متفاوت...

- جدی جدی بادش کردی! نگفته بودی از این کار ها هم بلدی ای کلک! راستی آن طرح هنری که روی کله ات کاشتیم چه طور است؟
- می سوزه! تو چرا هنو مو در نیاوردی بلا؟
- ما هم قد تو هستیم پاتر؟ هم سن تو هستیم؟ هم گروهیت هستیم که با ما شوخی این چنینی می کنی؟
-
- شوخی کردیم! خواستیم حالت را بگیریم!

در قسمتی دیگر از تالار بلاتریکس به مالی، جینی و کلی ویزلی مونث دیگر نحوه فر کردن مو را نشان می داد و آن ها هم با دهانی نیمه باز به صحبت های او گوش می دادند. همه مشغول خوشی و خوش گذرانی بودند که ...

دارا رارام!

پرده بزرگ شطرنجی که بخش زنانه و مردانه را جدا می کرد کنار رفت و کلی جیغ و داد به هوا خواست. ساحره ها با تمام سرعت به سمت دستمال سفره ها دویدند تا سرشان کنند و جیغ و داد کردند و در عوض آن ها جادو گران یا چشم ها را درویش کردند یا زیر زیرکی خندیدند و آن هایی هم که خیلی شوت بودند اصلا نفهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. سرانجام صدای نعره ای از جایی که هیچ کس نمی دید به هوا خواست:
- اون پرده نه بوقی! اون یکی! اره ام تا تهِ ته تو حلق منحوست! این مال آخر مجلس بود!

تنها چند لحظه گذشت که آن پرده شطرنجی دوباره به سر جایش برگشت و...

- اوا من جا موندم!

ساحره جوان با ترس و دلهره به جما عت جادوگر نگاهی انداخت و سپس هراسان و لرزان به آن طرف پرده دوید و... این ور هم که باز همه جادوگر بودند! ساحره که قاطی کرده بود به سرعت به سمت پرده دوید و خود را در آن پیچید.

دوباره صدایی از همان جایی که هیچ کس نمی دانست کجاست برخواست:
- و حالا گروه هنری اره در حلق فروشدگان تقدیم می کند!..." هفت سال علّه گی"!

این بار پرده دیگری کنار رفت و صحنه هنر نمایی هنرمندان ظاهر شد. چندین نفر با لباس های مشنگی زنانه، بچه گانه و مردانه رو به جمعیت مختلط ایستاده بودند. دست در دست یکدیگر و... ظاهرا منتظر چیزی بودند که باز صدایی از آن پشت مشت ها آمد:
- نه! من این ننگ و خفت رو نمی خوام! این کار رو با من نکنیید!
- قوی باش! این فقط یه نمایش! تحمل کن، من می دونم که تو می تونی!
- نه...نه، من نمی تونم!
- دیگه دیر شده واسه نتونستن...(خخخخر ررررر خخخخ رخرخرخرخرخرخ)

یک نفر دیگر هم هرسان و ترسان به سرعت روی صحنه آمد، لباس های مشنگی به تن داشت و ماسک میکی موز به صورت و با خودکار بیک روی پیشانیش یک زخم کشیده بودند.در حالی که چشمان نگرانش به جایی که هیچ کس نمی دانست کجا است دوخته شده بودند رو به حاضران خم شد و گفت:
- مرگخوار شماره 1 هستم در نقش کله زخمی.

افراد روی صحنه یک لحظه صفیه اندر سورپرایزر به مرگخوار شماره یک خیره شدند و پس از چند لحظه جلو آمدند و رو به تماشاگران خم شدند.
- مرگخوار شماره 2 در نقش پتونیا دورسلی.
- مرگخوار شماره 3 در نقش شوهر پتونیا دورسلی.
- دث ایتر نامبر 4 هستم و کاراکتر سانِ پتونیا دورسلـــــــــــی رو ایفا می کنم.

ملت یک نگاهی به بازیگر نقشِ "سانِ پتونیا دورسلی" انداخته و فهمیدند که او چه قدر بازیگر لوسی هستش.

همان موقع سر چهار راه گریمولد:


- در بست!

دامبلدور سر چهار راه ایستاده و شصتش را رو به تاکسی های متعددی که در ساعت یک و نیم صبح از کم تردد ترین نقطه شهر می گذشتند می گرفت. اصلا نمی دانست که چرا خانه گریمولد خالی است، ویزلی ها کجا رفته اند و همینطور نمی دانست که چرا کسی چیزی به او نگفته است...


be happy


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#68
سیلام و درود و از این حرفا

خب اولندش: این ریتا مبیز گفته بود که یک شخصیت عجیب و مخوف پشت این ظاهر گنده و هپلی و کیک خور هست.به نظرت چرا ریتا فکر می کنه عجیب و مخوفی؟

دویومندش: اگه قرار باشه یه جمله به هاگریدی که ساختی بگی، چی می گی؟

سیومن: بهترین رولی که به نظر خودت نوشی کدومه؟

چهارمن: واقعا چندتا کیک می تونی بخوری؟ به کیلو بگو.

پنجمن: چه چیزی در تو شبیه هاگریده؟ اصلا خودت رو شبیه اون می دونی؟

شیشمن: یک جمله در وصف یکی از اساتیدت بگو؟ اساتید، معلم، هرچی...

آخریمندش: بدترین رولی که تو ایفا خوندی کدوم بود؟ به جز مالای خودت.( اینو گفتم چون آدم اغلب حس می کنه که گاهی خیلی بد بوده )

دیه آخر آخرش: هنوزم فکر می کنی اره نمی تونه کیک رو ببره؟ اگه آره که بوقیان بوقین اف بهت

و سلام علیکم و رحمه الله.


be happy


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#69
عاقا یک پیشنهاد دارم در حد لیگ کوییدیچ هاگزمید و حومه!

راجع به شخصیت ها و انتخاب و معرفی شخصیت و صد البته شخصیت های ساختگی.چرا شخصیت های ساختگی ای که خیلی خیلی ساختگی هستند نمی شه وارد کرد؟ ( در راستای تشریح طرحم گفتم. به جون خودم انتقاد نیست. ) مثلا چرا وقت شخصیت های ساختگی ای که روند رو مختل می کنند غیر قابل تایید نباشند؟! مثلا من که ورنیکا اسمتلی هستم اصلا نمی دونم اسمم تو کتاب بوده یا نه. این چه فرقی با مثلا آرنولد دی سانتا داره؟! اگه تایید بشه خو خوبه که! می تونه فول ارجینال باشه! شاید اصلا یکی بخواد از یک اسمی به عنوان سوژه استفاده کنه!

بعدش هم این که اون شخصیت هایی که دیگه واقعا ناجورن تایید نشن.مثلا یکی بیاد بگه من آمیتا باچان پاتر هستم داداش هری! یا یکی بیاد بگه من اقدس دامبلدور ریدل هستم. خواهر لرد ولدمورت! این ها رو بزنید له کنید تاییدشون هم نکنید. ولی خب اون هایی دیگه که اصلا هیچ کس هیچی راجع به اون ها نمی دونه و مشکلی ایجاد نمی کنن چه گناهی کردن؟! خود من سه ساعت گشتم تا یه شناسه درست حسابی پیدا کنم که بی پیشینه و مونث بدون گروه بوده باشه!






ههه. آقا مدیره! آواتارت چه جلبه.


و در کل بوق پشت پناهتان باد!


be happy


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#70
تازه از اسلی گاه مشرف شدم خیدمتتون.

- بیاید بیرون مک ها! لینوکس ها! گاز زده شدگان بیایید که ورنی اره ای اومده!

دوربین روی ورنیکا که در بالای سخره ای فریاد می کشد زوم شده است. در این لحظه ورنیکا در حال انجام دادن یک سری حرکات عجیب و غریب است. حالا او از کادر خارج شده و به سمت پایین سخره می دود و ما هم به دنبال او می رویم.

این جا پایین سخره است. یک جاده آسفالته دیده می شود به همراه تعدادی ساختمان آسمان خراش. ورنیکا اسمتلی، کارگردان، مجری و همه کاره برنامه به سرعت جلو می رود و در برابر یکی از ساکنین جزیره می ایستد. ساکن جزیره کت و شلوار زیبایی به تن دارد و به دیوار تکیه داده است. اکنون مجری ما می خواهد تلاش کند که با این فرد ارتباط برقرار کند:
- مو مو عــــــــــــــــی، هیحکه هیحکو عواااا! عاااااااااااااا!
- از دیونه خونه فرار کردی؟

مجری ما لحظه ای با بهت و حیرت به مرد جزیره نشین خیره می شود. نشانه های انفجار در شمایل کارگردان ما ظاهر گشته. او اکنون مشغول جویدن لب اش است. اکنون فریاد می زند سه ... دو ... یک:
- من از کجا فرار کردم! از عروسی بابات فرار کردم بوقیه *****!

کات کات! ما برویم کارگردان را جمع کنیم تا اتفاق وخیمی نیافتاده است.

چند دقیقه بعد:

خوشبختانه مرد جزیره نشین پیش از آن که مورد اثابت چکش جنگی کارگردان قرار بگیرد متواری گشت. همان گونه که می بیند تلفن های عمومی سالم و رنگ شده در سرتاسر جزیره دیده می شوند. همه جا ساختمان های لوکس وجود دارد و این یعنی آن که این جزیره هنوز از شرایط طبیعی خود خارج نشده است.

ما در حال حاضر سعی کرده ایم که شبیه مردم جزیره نشین خودمون رو با برگ بپوشونیم، اما ظاهرا این هم برای مردم این جزیره عجیب است و آن ها چپ چپ به ما نگاه می کنند. هدف ما پیدا کردن موجود پنج پا می باشد. برای این که منابع غذایی سفرمان را تهیه کنیم هم کارگردان مصالمت آمیز با چند نفر از اعضای جزیره مذاکره کردند.

صبر کنید...صدای عجیبی از پشت سر ما می آید. ظاهرا که صدای ... پلیسه! بدوید! ببیندگان عزیز، اصلا مهم نیست!(دوربین به شدت تکان می خورد.) در... هر برنامه ای... از این...چیزها...پیش می آد. خوشبختانه پلیس رد مجری ما... و خود ما... رو گم کرد.یک نفس عمیق می کشیم و به سراغ پنج پا می رویم. ولی ظاهرا برای این کار باید تا تاریک شدن کامل هوا صبر کنیم، پس ما هم صبر می کنیم...

زمانی که هوا تاریک شده است:

ببینندگان عزیز همونطور که می بینید خیابان تاریک و بی سر و صدا است. چند گربه بالای دیوار محلی که موجود پنج پا در آن دیده شده، قرار داردند. یک جزیره نشین که سوار بر موتر هست دارد به سمت ما می آید. ما مجبوریم قایم شویم.الان دارد سوت را می گذارد در دهانش و سپس سوت می زند. خوب است! موتور سوار از ما دور می شود.حال ما دوربین را روی مجری، کارگردان و همه کاره اینجا یعنی دوشیزه اسمتلی زوم می کنیم. او ابتدا سمت راست را نگاه می کند که یک وقت ماشین نیاید، سپس تا وسط خیابان می رود و حالا دست چپ را نگاه می کند. یک دوچرخه سوار با سرعت سی متر بر سرعت نزدیک می شود.ورنیکا متوقف شده است و حرکت نمی کند تا دوچرخه رد شود. دوچرخه نزدیک می شود، نزدیک تر می شود، نزدیک تر تر می شود. دوچرخه و دوچرخه سوار سرنگون می شوند.

ورنیکا سرانجام به سمت دیگر خیابان می دود و ما هم به روی او زوم می کنیم. ورنیکا بالاخره به در می رسد و یک جست می زند. عجب پرشی می کند این شنل قرمزی! حالا دارد خودش را از در بالا می کشد، او می تواند موفق شود؟ ادامه این داستان را در قسمت بعد ببینید...

خب چون وقت تنگ است زود می رویم سراغ قسمت بعد. کارگردان به ما اشاره می کند که وضعیت امن است و ما می توانیم به آن طرف خیابان برویم. دوربین اول سمت راست خیابان را نشان می دهد که پرنده در آن پر نمی زند.جلو می رود، حالا ما به وسط خیابان رسیده ایم و دوربین باید سمت چپ را نشان بدهد.زرشک! پیرمردی دوچرخه سواری که روی زمین افتاده بود هنوز بلند نشده است، شاید اگر وقت داشتیم کمکش می کردیم، ولی وقت نداریم. پس ما می رویم پیش کارگردان، در آن سوی خیابان.

شما اکنون شاهد کلوس آپی از چهره شنل قرمزی معروف هستید که بالای در نشسته است. او لبخندی می زند و شصت هایش را به نشانه تایید بالا می آورد و سپس به داخل جستی می زند. ظاهرا اوضاع دوباره وخیم شده است؛ صدای پارس های سگ از حیاط خانه می آید و سرانجام پس از صدای روشن شدن اره ای، سر و صدا فروکش می کند.

جیرنگ


ورنیکا در امتداد در ایستاده و به ما اشاره می کند که داخل برویم. با عجله به سمت او می شتابیم و خود را به درون پرت می کنیم. یک نمای کلی از ظاهر مکانی که گفته شده می شود موجود پنج پا را در آن یافت داریم؛ خانه ای بزرگ با نمای سنتی، شیشه های رنگی و حیاطی پر از گل و گیاه و درخت. دوربین به سمت چپ می چرخد، اما کارگردان جلوی دوربین می ایستد، عرق کرده است و نفس نفس می زند:
- خیلی خب ببینندگان عزیز، دیدن این صحنه برای افراد زیر هجده سال و کسایی که بیماری قلبی دارند اصلا توصیه نمی شه.

سپس کنار می رود. سگ به شکل فجیعی مرده است. از طرفی ما می دانیم که بیماران قلبی و افراد زیر هجده سال نیز حرف گوش کن نیستند. پس صحنه را بیشتر از این توصیف نمی کنیم و می دانیم که خیلی از بینندگان ما در حال تناول کردن خوراکی های خوشمزه هستند و ممکن است که اشتهایشان کور شود.

به سرعت به سمت در ورودی می رویم. صدایی از درون خانه می آید. ورنیکا دوباره رو به دوربین می کند و انگشت اشاره اش را به نشانه سکوت جلوی لبانش می گیرد.حال یک چیزی از لای موهایش در می آورد و در سوراخ قفل فرو می کند. شنل قرمزی در آخرین لحظه پشتش را به دوربین می کند تا فوت کوزه گری اش را لو ندهد. ای کلک!

در باز می شود و ما به آرامی وارد می شویم. صدای عجیبی که راجع به آن صحبت می کردیم واضح تر شده و اکنون قابل تشخیص است.

امشب شب مهتــــــــــاب حبیبم رو می خوام. حبیبم اگر خوابـــــــــــــــــــ، طبیبم رو می خوام...


صدا از درون حمام می آید. ورنیکا آهسته به آن سو می خزد و از پشت در یک چشمی نگاه می کند. لبخندی می زند و سپس به ما اشاره می کند که برویم و فیلم بگیریم. درون دستشویی دختر جوانی که ظاهرا کمی بیشتر از کمی اضافه وزن دارد، با لباس خانه در مقابل آیینه ایستاده و هنگام خواندن آواز های برون مرزی که قبلا درون مرزی بودند، حرکات موزون و بعضا ناموزون از خود نشان می داد.چشم پدر و مادرش روشن! فیلمبردار نمی داند که چرا باید از این صحنه ها فیلم بگیرد؟ به کارگردان اشاره می کند. کارگردان نزدیک گوش فیلم بردار زمزمه می کند:
- بعد جداش می کنم، سر هاگزمید می فروشم. تو کاریت نباشه.

از آن جایی که فیلم بردار نمی تواند روی حرف کارگردان حرفی بزند، اطاعت می کند. مدتی به این منوال می گذرد و هنگامی که دخترک شروع به سرودن اشعار من در آوردی بی قافیه می کند، کارگردان به سمت گوشه دیگری می رود و ما را نیز به آن سو فرا می خواند. درون خوانه پر از اشیاء شکستنی و صدا دار است. ما باید مراقب تک تک قدم هایمان باشیم. اهل خانه ظاهرا زیاد به بهداشت علاقه نداشته و همه جا پر از خرده نان و انواع و اقسام خوراکی است. از راه پله بالا می آییم و به اتاقی که آخرین بار موجود پنج پا دیده شده می رویم.

اتاق تاریک است. روی دیوار یک تابلو نقاشی عتیقه دیده می شود.کلا این اتاق پر از اشیاء عتیقه است. ناگهان چیزی وارد کادر می شود! بزرگ است، به اندازه یک انسان بلند قامت، دستانش در هوا پیچ و تاب می خورند، به سمت یکی از مجسمه های برنزی می رود.آن را می گیرد و سعی می کند که بلندش کند. کارگردان در این شرایط به بازوی فیلم بردار زده و او را زهره ترک می کند. کارگردان می خواهد که از او و هیولا یک نمای کلی بگیریک. ورنیکا که همان کارگردان و نویسنده و همه کاره است اره اش را بالا می آورد و وردی می خواند. اشعه ی سفید رنگی بیرون زده و هیولا بر عکس می شود.

مجسمه برنزی، مقدار زیادی پارچه، یونولیت، چوب، مفاصل مصنوعی و مقدار زیادی چیز دیگر روی زمین می ریزد.در آن میان یک نفر در میان زمین و هوا با چهره ای پوکر فیس، سر و ته در هوا معلق است و به دوربین خیره شده. او همان ریگولوس بلک است! همان هیولای پنج دست افسانه ای...


be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.