هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱:۵۵ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
#71
خلاصه:
گربه لاکرتیا گورکن هافلپاف رو در خوابگاه مختلط میکشه() و اعضای گروه به فکر راه چاره هستن.



وندلین: من که میگم لاکی و گربه شو با تبر اعدام کنیم!
آنتونین: هوووووووووووی بیخود!
زاخی: بچه ها آرامش خودتونو حفظ کنید. بنظر من که پوست گربه لاکی رو بکنیم و پوست گورکن هم بکنیم و پوست گورکن رو بکشیم روی گربه و اینجوری هیشکی نمیفهمه گورکن مرده!
پاپا: دانشمند! پوست گربه رو بکنیم که میمیره خب!
سوزان: همتون توجه کنید! این علامت مخصوص مدیریته! هیشکی به حیوانات دست نمیزنه و برخورد خشونت آمیز باهاشون نمیکنه وگرنه با من طرفه!
لاکی: سوزان راس میگه. کسی به گربه من دست بزنه با پنجولای من طرفه! بعدشم من یه فکری دارم. فقط یه نفر باید فداکاری کنه و جانورنما بشه و جانوری که بهش تبدیل میشه البته گورکن باشه تا این مشکل حل بشه.
زاخی: یعنی باید تا آخر عمرش همینجوری گورکن تو تالار بمونه؟!
لاکی: آره دیگه و از اونجا که کسی داوطلب نمیشه باید قرعه کشی کنیم!
آنتونین: اوخ اووووخ من چقدر دندونم درد گرفت!
لاکی: بیخود! هیشکی تا پایان قرعه کشی هیشجا نمیره!



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۳:۱۰ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#72
روبروی وزارتخانه سحر و جادو، قیامتی شده بود. کارآگاهان، خبرنگارها و جادوگران عادی همگی جمع بودند. روبروی آن ها دالاهوف و دامبلدور ایستاده بودند. دالاهوف چوبدستیش را روی گردن دامبلدور خلع سلاح شده گذاشته بود و در حالی که او را مانند یک گروگان به سمت جمعیت گرفته بود، فریاد میزد:

"جوجه محفلی های احمق، من همیشه یه مرگخوار بودم و میمونم. من همیشه مرگخوار لرد سیاه بودم و تا آخرین قطره خونمو براش میدم. ارباب، همه امید، آینده و زندگی منه. من حتی اگه بخوام چطور میتونم نشان سیاه حک شده روی دستمو پاک کنم؟ این نشان وفاداری تا آخرین روز عمرم روی دستم میمونه. حالا، برای اینکه بهتون ثابت کنم گول خوردید و من در همه این سال ها به لرد ولدمورت وفادار بودم این پشمک بی خاصیت رو همینجا سلاخی میکنم!"


اعضای محفل ققنوس هاج و واج به دالاهوف مینگریستند و در دل هایشان زمزمه میکردند که:
" دامبلدور چقدر بهت گفتیم که با این دالاهوف مرگخوار نپر. امکان نداره عوض شده باشه. هیچ کس هیچ وقت عوض نمیشه و هیچ چیزی استثنایی نداره. اون سیاه بوده و میمونه و تو چقدر سرسختانه جواب میدادی که حتی ممکنه نیمه سیاه هم مفید باشه. جمع سیاهی و سفیدیه که جهان رو سر پا نگه داشته و بهش معنا میده. چقدر بهت گفتیم با این قاتل بالفطره رفاقت نکن و علیرغم اینکه همه بهت میگفتند باز هم با این موجود پست رفیق موندی و حالا خب نتیجه شو میبینی."

کارآگاهان خیز برداشته بودند تا به دالاهوف حمله کنند و دالاهوف در حال تکان دادن لب هایش و خواندن وردی برای سلاخی کردن دامبلدور بود که ناگهان در پشت دالاهوف، دالاهوف دومی نمایان شد، چوبدستیش را به سمت دالاهوف دیگر گرفت، نور سبز رنگی از چوبدستیش خارج شد و دالاهوف دیگر، نقش زمین شد. دامبلدور رها شده با تعجب برگشت و به دالاهوف جدیدی که نمایان شده بود نگاه کرد و خندید.

او اینقدر باهوش بود که مثل بقیه نیاز نبود ماجرا را از زبان خود دالاهوف بشنود. او همیشه به او ایمان داشت. او از اول هم میدانست دالاهوفی که او را گروگان گرفته بود در واقع خود دالاهوف نبود و صرفا یک مرگخوار بود که معجون تغییر شکل نوشیده بود و به شکل او در آمده بود تا از طریق اطمینانی که دامبلدر به او داشت هم بتواند دامبلدور را از بین ببرد و هم دالاهوف را متلاشی کند.


****
هویجوری یهویی یه سوژه ای به ذهنم رسید و نوشتم.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۳:۱۰ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
#73
ژاپــــن»»»»1024سال پیش

ابتدا ریتا از پورتال افتاد بیرون و سپس فلورانسو روی ریتا افتاد و بعد از آن جهت حفظ شئونات سایت و عفت عمومی، گلرت در سوی دیگری روی زمین افتاد و دامبلدور روی گلرت افتاد و هاگرید روی آن دو! مشخص است که از گلرت چه چیزی باقی مانده.

در این حین که همه مشغول کش و قوس دادن به بدنشان بودند و خاک روی لباسشان را میتکاندند و البته گلرت استخوان های فک و کَشکَکِ زانویش را جمع و جور میکرد، نگاه دامبلدور به رون ویزلی افتاد که مظلوم روی زمین نشانده شده بود و شمشیر عریانی بالای سرش خودنمایی میکرد:
تصویر کوچک شده


در همین لحظه دامبلدور به سمت رون ویزلی شیرجه زد و گفت:
_ آه پسرم، فی الحال نجاتت خواهم داد!

دامبلدور روی هوا مشغول شیرجه زدن بود که گارامپ به یک سامورایی غول پیکر خورد و نقش زمین شد. آقا! نقش زمین شدن دامبلدور یک طرف و متوجه شدن هاگرید یک طرف! هاگرید که روی دامبلدور غیرتی بود مانند داداش کائیکو نعره ای زد، درختی از زمین کند و به سمت سامورایی ها حمله ور شد که در همین حین ناگهان پورتال دوباره باز شد و شخصی با نیشی تا بناگوش باز شده از پورتال، تِلِپ به بیرون افتاد!




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
#74
آلبوس دامبلدور

ایشون در مقطعی ناظر محفل شده که ناظر این انجمن شدن جسارت و شجاعت میخواهد. کارش درسته.



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
#75
آلبوس دامبلدور

بهترین دامبلدوری که من تا حالا توی سایت دیدم ایشون هستن. تواناییش، مدیریتش، صبرش، حوصله ش، اخلاق خوبش، خلاصه همه فاکتورهای دامبلدور رو داره. تازه بهیچ وجه هم دستش کج نیست. به جون خودم.()



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
#76
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور جان؛

نقل قول:
آه فرزندم فرزندم فرزندم...


آقا... آقا... فاصله بگیر لطفا. چه وضع ابراز احساسات کردنه. آدم میگرخه. اونم تو دفتر دامبلدور.

نقل قول:
آخه تو که خودت استادی چرا میای درخواست نقد میدی و دهن ما رو سرویس می کنیم.


عزیزم، قربونت برم آی کیو نداری، برات احترام قائل شدم خب.
بنظر من ممکنه یه زمانی یه شخصی به یه حد عالی و بدون عیب و نقص برسه که بعیده من رسیده باشم ولی در هر صورت هر شخصی رو میشه نقد کرد چون در نهایت سلیقه ها فرق میکنه و ممکنه تو چیزی به ذهنت برسه که به ذهن من نرسیده. بخاطر همین چند باری اینجا مزاحمت شدم.

نقل قول:
میخواست برگرده ولی انگار از آزکابان بهش مرخصی ندادن.


ای بابا. همه مون آزکابان کشیده ایم. بالاخره میاد بیرون. فرار از زندان رو برای همین مواقع گذاشته ن.

نقل قول:
اولاً بگم که پستت خیلی خیلی خوب و لذت بخش بود. شیطون نگفته بودی جدی نویسی ـت هم به این خوبیه.


مرسی رفیق. اوووم جدی نویسی باید خودش بیاد. خیلی وقت بود برای من نیومده بود. حقیقتش اون روز هم برای من کامل نیومد ولی چون یه سوژه اونجوری به ذهنم رسید اونجوری نوشتم که قاطیش یه کم طنز هم داشت.

نقل قول:
اما آنتونین، جدی نویسی نیاز نداره که حتماً توش کلمات قلمبه سلمبه به کار بره. تشبیه و استعاره و مجاز و قافیه و ردیف و اینا نوشته ی ما رو الزاما خوب نمی کنه.


یادش بخیر سوم راهنمایی بودم و اونموقع ها اگه درست بگم مجله گل آقا و روزنامه همشهری رو همیشه میخوندم و انشا نویسیم هم خوب بود. یه بار یه انشا با همین توضیفاتی که تو اشاره کردی نوشتم یعنی کلی توش کلمات قلمبه سلمبه داشت کلی هم وقت گذاشتم و کلی ذوق داشتم که خدا کنه معلممون ایندفعه از بین چند نفر محدودی که میان انشاشاشونو برای کلاس میخونن منم انتخاب کنه که از قضا انتخاب کرد و منم رفته م خوندم ولی هیچ نمره ای بهم نداد. گفت عمرا اینو خودت نوشته باشی اینو مادر یا پدرت نوشته ن.

نقل قول:
برعکس به نظر من وقتی توی این سایت می نویسی باید سعی کنی جوری بنویسی که خواننده از لحن سنگین پستت خسته نشه. شاید اول پست ـت یه کم این مشکل بود ولی از وسط هاش خیلی بهتر شد.


چشم. سعی میکنم یادم بمونه این توصیه خوبت.

نقل قول:
نکته ی بعد این که یه کم توی محاسباتت دچار اشتباه شدی به نظرم.





من که خیلی کم دیگه تو سایت پست مینویسم و خیلی هم کم میام و ممکن هم هست نیام ولی خوشحال میشم اگه حوصله داشته باشی بازم پست هامو نقد کنی واقعا به نکات ریزی اشاره میکنی که من اصلا به انتهای ذهنمم خطور نکرده. خیلی خوبه که یه شخص سومی باشه که نقدت کنه. این تو شطرنجم هست. معمولا نفر سومی که بازی رو میبینه چیزهایی به ذهنش میرسه که دو شطرنج باز به ذهنشون نمیرسه. اگه اشکالی نداشته باشه بازم برای نقد مزاحمت میشم ولی اگه فکر میکنی نیاز نیست و حوصله نداری که هیچ.

دمت گرم پرفسور.
لطف کردی رفیق



پاسخ به: قوی ترین ساحره
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴
#77
گلرت جان؛

نقل قول:

گلرت گفته:
بهتره علایق شخصیمون رو کنار بذاریم و منطقی فکر کنیم.


علایق شخصی؟! الان تیکه انداختی؟ الان خواستی بگی من قبلا مرگخوار بودم؟!
اووووم نه من، اکثر قریب به اتفاق مردم دنیا به زن هایی که قوی هستن علاقه دارن چون زن معمولا مترادف احساسات و عواطفه و وقتی توی یه مورد کلی استثنایی رخ میده همه بهش علاقه مند میشن. توی فیلم ها یا بازی ها هم اگه توجه کرده باشی زن هایی که قدرت های خاص دارن یا رزمی کارن یا جاسوسن خیلی از دید مردم جذابن. ولی حقیقتش من اگه بر فرض امکانشو داشتم که از بین ساحره های کتاب کسی رو انتخاب کنم یا هرمیون یا جینی رو انتخاب میکردم نه بلاتریکس. بلاتریکس رو فقط یه نفر تو جهان میتونست کنترل کنه به اسم ولدمورت که توی جادوی سیاه از بلاتریکس قوی تر بود و البته کسی هم که به حد ولدمورت برسه حتما رابطه ش با بلاتریکس همونجوری میشه که توی کتاب بود. یعنی بلاتریکس باید خادم و مرگخوارش باشه نه چیزی فراتر.

و اما در مورد بحثمون یه بار دیگه تاکید میکنم. گنده!!() : عنوان تاپیک قوی ترین ساحره س نه بهترین یا مهربانترین. در مورد قدرت وقتی بحث میشه مشخصه که با مثال هایی که قبلا زدیم از بلاتریکس ساحره ای قویتر توی کتاب وجود ندارد. بلاتریکس یه جنگجوی سیاه بود که وقتی دیوانه سازها همراهیش کردن و دستش توی غل و زنجیر بود و توی دادگاه جلوی جادوگرانی قرار گرفت که به خونش تشنه بودن بازم فریاد زد پشیمون نیست و ولدمورت برمیگرده!

گفتی آملیا بونز. آملیا بنظر من اصلا عددی نبود و دلیلی که ارائه دادی درست نیست. ببین، برای کشتن هری پاتر نوزاد هم ولدمورت خودش تنها رفت. این دلیل این نبود که ولدمورت فکر میکرد هری پاتر خیلی قویه، برای ولدمورت هری پاتر صرفا یه نوزاد بود، فقط دلیلش این بود که لذت کشتن بزرگترین دشمنش رو خودش ببره و البته مطمئن باشه. اون کاری نبود که بخواد به شخص دیگه ای محول کنه. توی آخر کتاب جام آتش هم توی قبرستان هری رو تحقیر کرد و خواست خودش بکشتش. توی آخر جنگ هاگوارتز توی جنگل هم همینطور. ولی همین ولدمورت برای کشتن دامبلدور به هاگوارتز نرفت. دامبلدوری که مشخصا قویترین دشمن ولدمورت بود. بنابراین این که ولدمورت شخصا برای کشتن آملیا بونز رفت اصلا ثابت نمیکنه که آملیا قوی بوده. شاید صرفا براش مهم بوده.



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۴:۱۹ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴
#78
پرفسور، اینــو نقد میکنی لطفا؟

یه جایی خوندم کج دست دوباره میخواد برگرده، خوشحال شدم. شایعه س؟!



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۳:۵۷ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴
#79
داستان جدید

صدای سُمِ سانتورها و زوزه گرگینه ها و شِیهِه ی تک شاخ ها فرو نشست. تاریکی شب، عزم رفتن کرد و شِنِل سیاهش نیز همراهش کشیده شد. آواز افسانه ای ققنوس، جنگل را از خواب بیدار کرد و خورشید زیر اندازش را روی جنگل پهن کرد.

دست در وسط آن جنگل رویایی تنها محل سکونت آن اطراف دیده میشد. کلبه ای با چوب هایی سپید رنگ که مردی در طبقه دوم آن آرمیده بود. مردی که هنوز حس میکرد خستگی نبرد سالیان پیش در بدنش است و البته هنوز کارهایی برای انجام دادن داشت. در صورتش مشخص نبود و به خاطر غرورش کسی متوجه نشده بود وگرنه درونش بیشتر شبیه پیرمردی شده بود که نیاز به استراحت در دوران بازنشستگی دارد.

منتها هر پیرمردی ممکن است جوان شود اگر هدفی او را سر ذوق آورد. اگر هدفی عالی وجود داشته باشد که بتواند ذوق از دست رفته او را برگرداند که خوشبختانه آن مرد نیز هدفی ناب، در سر میپروراند.
عده ای او را ستایش میکردند. دلیلش واضح بود. به تنهایی در برابر کل لشکر سیاهی ایستاده بود و زنده مانده بود. نه تنها خودش زنده مانده بود که باعث شده بود کل جامعه جادوگری نجات پیدا کند و نه تنها جامعه جادوگری که حتی جامعه مشنگی؛ هر چند خودشان خبر نداشتند.

عده ای نیز او را نکوهش و مسخره میکردند. طبیعی بود. هر شخصی که معروف شود طبیعتا باید جنبه انتقاد و استهزاء را داشته باشد فقط مساله این بود که او هیچ وقت و بهیچ وجه دوست نداشت معروف شود. هیچوقت دوست نداشت که مقام و رتبه خاصی داشته باشد و حتی هیچوقت فکر نمیکرد که روزی قهرمان شود. زمانی در خانه دورسلی ها مانند یک بچه یتیم و بیچاره نگریسته میشد و زمانی در هاگوارتز مانند وصله ای ناجور بود ولی در نهایت همه چیز برعکس شده بود.

وقتی به روزهای گذشته فکر میکرد، به همه ظلم ها، به همه نامردی ها، به همه فریب ها، مانند زمانی بود که بی وقفه در جهنم قدم میزد و هیچ کورسوی امیدی نداشت ولی آن روزها گذشته بود...

صدای بال پرندگان از پنجره اتاق به گوش میرسید. نور خورشید آهسته از پنجره وارد شد و روی تخت کنار هری، خوابید. نم باران، جنگل را خیس کرده بود و بوی درختان در صبحگاه هر جادوگر با احساسی را مست خود میکرد. شامه هری بو را حس کرده بود و درونش ناخوداگاه کیف کرده بود ولی نمیخواست تختخواب را رها کند. به بالشش چنگ زد، پتو را روی خودش کشید و سعی کرد بیخیال بنظر برسد ولی یک دقیقه بعد بویی در کلبه سپید پیچید که حتی از لرد ولدمورت نیز قوی تر بود و هری یارای مقاومت در برابر آن را نداشت. بوی سوسیس!

کورمال کورمال، دستانش را روی میز کشید، عینکش را یافت و از تخت پایین آمد. کش و قوسی به بدنش داد و به طبقه پایین رفت. چشمانش هنوز کاملا باز نشده بودند و بیشتر بینی اش او را راهنمایی میکرد. کار مشکلی نبود فقط باید بوی سوسیس را دنبال میکرد. بالاخره به آشپزخانه رسید، دستی لای موهای جینی کشید، شانه همسرش را بوسید و روی صندلی نشست.

جینی صبح ها مانند فرشته ها میشد. فرشته ای مور قرمزی!
برگشت، به هری خندید و گفت:
_ امروز یکشنبه س؟!
_ اوهوم!
_ فکر میکردم امروز باید توی جلسه وزارتخونه باشی.
_ نظرم رو با جغد براشون فرستادم. میخوان اسلایترین رو از هاگوارتز حذف کنند! احمقانه س! اگه این کارو بکنیم فرقی با ولدمورت نداریم. اونم میخواست بقیه گروه ها رو حذف کنه. بنظر من باید بذاریم اسلایترین بمونه و هر کی هر جا دوس داره درس بخونه.
_ باید خودت شخصا میرفتی.
_ گور باباشون! بیخیالشون!

جینی قهقهه زنان گفت:
_ هِی! تو پسر برگزیده ای! باید همه رو نجات بدی!

هری با غُر و لُند از صندلش اش برخاست، نزدیک جینی شد و با بدجنسی گفت:
_ آره؟! فعلا که تو باید منو نجات بدی...

خانه در میان قهقهه های آن ها گم شد و ما نیز تا سانسور نشده ایم به قسمت دیگر داستان برویم ...

جایی که جینی پسرها را به دنبال نخود سیاه در جنگل فرستاده بود(). جیمز و آلبوس سوروس در جنگل به معنای واقعی کلمه کیف میکردند. یک چوبدستی قاچاقی نیز همراهشان آورده بودند و گاهی جادویی نیز میکردند. از اب چشمه مینوشیدند، از درخت ها بالا میرفتند، با تک شاخ ها مسابقه دو میدادند و خلاصه کیفشان کامل بود تا اینکه آلبوس سوروس دری به شکل زیر در کنار درخت بلوطی یافت و آن را بدون فکر باز کرد و جیمز را نیز دعوت کرد تا همراه او به درون دالان سیاه برود...
تصویر کوچک شده


*******

معمولا داستان جهان بدین شکل است:
سیاهی به مرز مسلط شدن بر جهان و بر هم زدن بالانس طبیعت میرسد، سپیدی قیام میکند و سیاهی را از بین میبرد و تا سالیان سال سیاهی مسکوت میماند ولی این رسم روزگار است که تعادل اگر بر هم بخورد دوباره از گوشه ای نیمه مغلوب شده به پا میخیزد و کسی چه میداند شاید زیبایی زندگی نیز به همین است. بدون سیاهی، سپیدی چه معنایی دارد؟!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#80
سه نیمه شب

هری، پیشانی جینی را که محو خواب بود بوسید، پتو را روی او کشید و از تختخواب پایین آمد. اتاق بچه ها را چِک کرد و بعد از آنکه خیالش راحت شد به کتابخانه اش رفت. ذهنش بیشتر از آن درگیر بود که بتواند بخوابد. شمعی روشن کرد، روی میز نشست، کمی نوشیدنی کره ای داخل لیوان ریخت و بعد از خوردن آن، چوبدستی را کنار شقیقه اش گذاشت و خاطره سفید رنگش را از جمجمه اش خارج کرد و داخل قدح اندیشه روبرویش ریخت. البته بعد از آن سرش را داخل قدح کرد تا دوباره خاطره آن روز را مرور کند:

امروز برای بازدید به آزکابان رفته بود. صحبتی که با یکی از زندانی های بند فوق امنیتی کرده بود بیش از حد ذهنش را درگیر کرده بود. حتی به او به عنوان رییس اداره کارآگاهان هم به زور اجازه داده بودن که وارد اون بند بشه. کلی قاتل زنجیره ای اونجا وجود داشت ولی بین اونا یک مرگخوار دیده بود. فکر میکرد تا حالا همه مرگخوارا مردن دیگه! قبلا توی جنگ هاگوارتز دیده بودش. به وضوح پیر شده بود. سلول خیلی کوچکی داشت، پر از کتاب! تعجب کرده بود. به مرگخوار گفت:
_ از گذشته پشیمون نیستی؟

_ گذشته ها گذشته.

_ بنظر منم باید گذشته رو بیخیال شد و آینده رو ساخت.

_ اتفاقا نباید بیخیال گذشته شد. کسی که گذشته شو فراموش کنه بینهایت حماقت کرده.

_ چطور؟

_ هیچوقت نباید گذشته تو فراموش کنی وگرنه به شعور خودت توهین کردی. باید از گذشته درس بگیری و آینده تو بسازی.

_ چه درس هایی؟

_ مهمترینش اینه که باید بگی چه اشخاصی؟! باید اینو بدونی که نود و نه درصد آدم ها هیچوقت عوض نمیشن، شاید یه مدت کم یا شاید به ظاهر ولی معمولا همونی میمونن که بودن. دوست ها و دشمنات رو باید خوب بشناسی و هیچوقت تجربیات و برخوردهایی که باهاشون داشتی رو از یاد نبری. هیچوقت اجازه نده گذشته برگرده. البته فکر کنم تو مخالفی.

_ معلومه که من مخالفم.

_ خب تو سعی کردی همیشه با همه خوب باشی ولی حقیقت تلخه. دوست ندارم یادآوری کنم تا ناراحتت کنم. بعد از سال ها کسی به ملاقات من اومده و دوست ندارم ناراحتش کنم.

_ من ناراحت نمیشم. بگو!

_ خب... تو یه نمونه فقط یه نمونه نام ببر که کسی واقعا عوض شده و مخالف شخصیت اولش شده.

_ اووووم.... اوووووم... پرفسور اسنیپ.

_ سوروس؟! نه اشتباه میکنی. سوروس واقعا هیچوقت عوض نشد. همیشه اون علایق سیاهش رو داشت فقط یک مساله شخصی به نام لیلی داشت و اون اتفاقی که برای لیلی یعنی مادر تو و خانواده ت افتاد در اثر حماقت مستقیم سوروس بود و سوروس نتونست خودشو ببخشه. وقتی لیلی بیخیال سوروس شد، باید سوروس هم بیخیالش میشد ولی سوروس نتونست خاطرات بچگی هایش با لیلی را از یاد ببره. سوروس بدبخت ترین شخصیت داستان ما بود ولی خودش مسببش بود. با فراموش نکردن لیلی و البته از اون مهمتر، لو دادن پیشگویی. سوروسی که الان برای تو تبدیل شده به یه اسطوره در واقع خودش باعث بوجود اومدن همه مصیبت های بچگی تو شد. اون بود که پیشگویی رو به ولدمورت لو داد.

هری پاتر با یادآوری خاطرات گذشته اش و مرگ مادر و پدرش و سوروس، اشک در چشمانش حلقه زد. مرگخوار قدیمی ادامه داد:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم، متاسفم.

_ همونطور که گفتی حقیقت تلخه. منم دیگه بچه نیستم. الان رییس اداره کارآگاهانم باید توانایی شنیدن هر حرفی رو داشته باشم.

_ خوبه که خودت قبول داری نباید بچه بمونی. نباید ساده بمونی. قبلا اینجوری بودی. اگه من یه آوداکداورا میفرستادم سمتت تو به جای آوداکداورا یه اکسپلیارموس!! میفرستادی سمت من! این یعنی حماقت. اوووم... من تو این چندین و چند سالی که تو زندان بودم کلی کتاب برای خوندن و کلی فکر برای مرور کردن داشتم. یه پا فیسلوف شدم واسه خودم!

_ من حرفاتو قبول ندارم. من مخالف اینا عمل کردم و پیروز شدم.

_ ببین، یکی از عالی ترین مفاهیم انسانی عدالته. همه میگن آرزوی عدالت دارن. آرزوی برابری که در نتیجه باعث یه جامعه مترقی و خوشبخت میشه. عدالت یعنی چی؟ یعنی اگه کسی بهت آودا زد، تو هم یه آودا بهش بزن!

_ من عدالت این مدلی رو قبول ندارم. هم خودم هم دامبلدور خلاف این عمل کردیم و موفق شدیم. اگه اینجوری که تو میگی باشه همه باید دنبال انتقام جویی و نبش قبر زندگی گذشته شون باشن.

_ این مثال بود. مثال لحظه ای. یعنی اگه کسی بهت طلسم مرگ شلیک کرد با طلسم مرگ جوابشو بده در غیر اینصورت یه فرصت دیگه بهش میدی که بکشتت! ولی در مورد نبش قبر گذشته من باهات موافقم. عدالت میگه که اگه کسی در گذشته در حقت نامردی کرده تو هم عین همون نامردی رو در حقش بکن. منتها اگه درگیر این قضایای ساده لوحانه بشی شبیه همون افراد بی ارزش میشی. بهتره که عدالت رو اینجا فاکتور بگیری و فقط بیخیال طرف بشی و البته اگه در جایی به تو نیازی داشت حتما دست رد به سینه ش بزنی وگرنه حماقت محض مرتکب شدی و یه فرصت دوباره بهش دادی که ازت سو استفاده کنه.

_ من مخالفم!

_ ببین پسر، تو گفتی دامبلدور! دامبلدور با رعایت نکردن همین موضوع کوچیک که نباید در زندگی ساده لوح بود و نباید دوست و دشمن رو از یاد برد باعث شد نه تنها بچگی و نوجوانی تو به فضاحت کشیده بشه که باعث کشته شدن کلی جادوگر و ساحره و سیاه شدن جامعه جادوگری شد. دامبلدور بود که تام ریدل رو از پرورشگاه به هاگوارتز آورد. اون بود که با خوش خیالی در اسلایترین بهش اجازه رشد و نمو داد. اگه دامبلدور همچین کاری نمیکرد خودش هم مجبور نمیشد جمع و جورش کنه و البته یادت نره خودش در جوونی دمخور گریندلوالد بود و اگه اون اتفاق نمیفتاد و خواهرش کشته نمیشد، الان غیر از گریندلوالد و ولدمورت، در قرن حاضر یه ابر جادوگر سیاه دیگه به نام دامبلدور هم داشتیم.

هری پاتر را سکوت محض فرا گرفت. نمیدانست چه باید بگوید. حقیقت تلخ مانند سیلی ای محکم به صورتش خورده بود. تلخ تر از زهر بود ولی حقیقتی بود که در همه این سال ها سعی داشت قبولش نکند. هیچوقت فکر نمیکرد که دست روزگار از دهان یک مرگخوار حقیقت را به او بگوید. او فکر میکرد که کاملا بالغ شده و حالا که بیشتر از سی سال سن دارد و رییس اداره کارآگاهان است و زن و بچه دارد و ولدمورت را شکست داده همه چیز را میداند ولی اشتباه میکرد. هری، آدامسی از جیبش در آورد به مرگخوار تعارف کرد و گفت:

_ ولی تو در یه مورد اشتباه کردی پیرمرد!

_ چی؟!

_ اینکه هیچکس هیچوقت عوض نمیشه. تو عوض شدی!

_ من گفتم نود و نه درصد آدم ها. احتمالا من جزو اون یک درصدم. همیشه همه چیز استثنا داره. درست میگی. عوض شدم. دیگه اون مرگخوار سابق نیستم.

_ آره نیستی. وقتی اینجوری راحت در مورد ولدمورت صحبت میکنی، دیگه نیستی. دوس داری آزاد بشی؟

_ عالی ترین هدف هر انسانی آزادیه. معلومه که دوس دارم از این زندان رها بشم.

_ ببینم چه کار میکنم! شاید تونستم برات عفو مشروط بگیرم. بشرطی که بشی مشاور من. باید یه چیزهایی ازت یاد بگیرم!

_ بهتره بگی خیلی چیزها!

_ فعلا.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۵ ۳:۳۶:۳۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.