سه نیمه شبهری، پیشانی جینی را که محو خواب بود بوسید، پتو را روی او کشید و از تختخواب پایین آمد. اتاق بچه ها را چِک کرد و بعد از آنکه خیالش راحت شد به کتابخانه اش رفت. ذهنش بیشتر از آن درگیر بود که بتواند بخوابد. شمعی روشن کرد، روی میز نشست، کمی نوشیدنی کره ای داخل لیوان ریخت و بعد از خوردن آن، چوبدستی را کنار شقیقه اش گذاشت و خاطره سفید رنگش را از جمجمه اش خارج کرد و داخل قدح اندیشه روبرویش ریخت. البته بعد از آن سرش را داخل قدح کرد تا دوباره خاطره آن روز را مرور کند:
امروز برای بازدید به آزکابان رفته بود. صحبتی که با یکی از زندانی های بند فوق امنیتی کرده بود بیش از حد ذهنش را درگیر کرده بود. حتی به او به عنوان رییس اداره کارآگاهان هم به زور اجازه داده بودن که وارد اون بند بشه. کلی قاتل زنجیره ای اونجا وجود داشت ولی بین اونا یک مرگخوار دیده بود. فکر میکرد تا حالا همه مرگخوارا مردن دیگه! قبلا توی جنگ هاگوارتز دیده بودش. به وضوح پیر شده بود. سلول خیلی کوچکی داشت، پر از کتاب! تعجب کرده بود. به مرگخوار گفت:
_ از گذشته پشیمون نیستی؟
_ گذشته ها گذشته.
_ بنظر منم باید گذشته رو بیخیال شد و آینده رو ساخت.
_ اتفاقا نباید بیخیال گذشته شد. کسی که گذشته شو فراموش کنه بینهایت حماقت کرده.
_ چطور؟
_ هیچوقت نباید گذشته تو فراموش کنی وگرنه به شعور خودت توهین کردی. باید از گذشته درس بگیری و آینده تو بسازی.
_ چه درس هایی؟
_ مهمترینش اینه که باید بگی چه اشخاصی؟! باید اینو بدونی که نود و نه درصد آدم ها هیچوقت عوض نمیشن، شاید یه مدت کم یا شاید به ظاهر ولی معمولا همونی میمونن که بودن. دوست ها و دشمنات رو باید خوب بشناسی و هیچوقت تجربیات و برخوردهایی که باهاشون داشتی رو از یاد نبری. هیچوقت اجازه نده گذشته برگرده. البته فکر کنم تو مخالفی.
_ معلومه که من مخالفم.
_ خب تو سعی کردی همیشه با همه خوب باشی ولی حقیقت تلخه. دوست ندارم یادآوری کنم تا ناراحتت کنم. بعد از سال ها کسی به ملاقات من اومده و دوست ندارم ناراحتش کنم.
_ من ناراحت نمیشم. بگو!
_ خب... تو یه نمونه فقط یه نمونه نام ببر که کسی واقعا عوض شده و مخالف شخصیت اولش شده.
_ اووووم.... اوووووم... پرفسور اسنیپ.
_ سوروس؟! نه اشتباه میکنی. سوروس واقعا هیچوقت عوض نشد. همیشه اون علایق سیاهش رو داشت فقط یک مساله شخصی به نام لیلی داشت و اون اتفاقی که برای لیلی یعنی مادر تو و خانواده ت افتاد در اثر حماقت مستقیم سوروس بود و سوروس نتونست خودشو ببخشه. وقتی لیلی بیخیال سوروس شد، باید سوروس هم بیخیالش میشد ولی سوروس نتونست خاطرات بچگی هایش با لیلی را از یاد ببره. سوروس بدبخت ترین شخصیت داستان ما بود ولی خودش مسببش بود. با فراموش نکردن لیلی و البته از اون مهمتر، لو دادن پیشگویی. سوروسی که الان برای تو تبدیل شده به یه اسطوره در واقع خودش باعث بوجود اومدن همه مصیبت های بچگی تو شد. اون بود که پیشگویی رو به ولدمورت لو داد.
هری پاتر با یادآوری خاطرات گذشته اش و مرگ مادر و پدرش و سوروس، اشک در چشمانش حلقه زد. مرگخوار قدیمی ادامه داد:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم، متاسفم.
_ همونطور که گفتی حقیقت تلخه. منم دیگه بچه نیستم. الان رییس اداره کارآگاهانم باید توانایی شنیدن هر حرفی رو داشته باشم.
_ خوبه که خودت قبول داری نباید بچه بمونی. نباید ساده بمونی. قبلا اینجوری بودی. اگه من یه آوداکداورا میفرستادم سمتت تو به جای آوداکداورا یه اکسپلیارموس!! میفرستادی سمت من! این یعنی حماقت. اوووم... من تو این چندین و چند سالی که تو زندان بودم کلی کتاب برای خوندن و کلی فکر برای مرور کردن داشتم. یه پا فیسلوف شدم واسه خودم!
_ من حرفاتو قبول ندارم. من مخالف اینا عمل کردم و پیروز شدم.
_ ببین، یکی از عالی ترین مفاهیم انسانی عدالته. همه میگن آرزوی عدالت دارن. آرزوی برابری که در نتیجه باعث یه جامعه مترقی و خوشبخت میشه. عدالت یعنی چی؟ یعنی اگه کسی بهت آودا زد، تو هم یه آودا بهش بزن!
_ من عدالت این مدلی رو قبول ندارم. هم خودم هم دامبلدور خلاف این عمل کردیم و موفق شدیم. اگه اینجوری که تو میگی باشه همه باید دنبال انتقام جویی و نبش قبر زندگی گذشته شون باشن.
_ این مثال بود. مثال لحظه ای. یعنی اگه کسی بهت طلسم مرگ شلیک کرد با طلسم مرگ جوابشو بده در غیر اینصورت یه فرصت دیگه بهش میدی که بکشتت! ولی در مورد نبش قبر گذشته من باهات موافقم. عدالت میگه که اگه کسی در گذشته در حقت نامردی کرده تو هم عین همون نامردی رو در حقش بکن. منتها اگه درگیر این قضایای ساده لوحانه بشی شبیه همون افراد بی ارزش میشی. بهتره که عدالت رو اینجا فاکتور بگیری و فقط بیخیال طرف بشی و البته اگه در جایی به تو نیازی داشت حتما دست رد به سینه ش بزنی وگرنه حماقت محض مرتکب شدی و یه فرصت دوباره بهش دادی که ازت سو استفاده کنه.
_ من مخالفم!
_ ببین پسر، تو گفتی دامبلدور! دامبلدور با رعایت نکردن همین موضوع کوچیک که نباید در زندگی ساده لوح بود و نباید دوست و دشمن رو از یاد برد باعث شد نه تنها بچگی و نوجوانی تو به فضاحت کشیده بشه که باعث کشته شدن کلی جادوگر و ساحره و سیاه شدن جامعه جادوگری شد. دامبلدور بود که تام ریدل رو از پرورشگاه به هاگوارتز آورد. اون بود که با خوش خیالی در اسلایترین بهش اجازه رشد و نمو داد. اگه دامبلدور همچین کاری نمیکرد خودش هم مجبور نمیشد جمع و جورش کنه و البته یادت نره خودش در جوونی دمخور گریندلوالد بود و اگه اون اتفاق نمیفتاد و خواهرش کشته نمیشد، الان غیر از گریندلوالد و ولدمورت، در قرن حاضر یه ابر جادوگر سیاه دیگه به نام دامبلدور هم داشتیم.
هری پاتر را سکوت محض فرا گرفت. نمیدانست چه باید بگوید. حقیقت تلخ مانند سیلی ای محکم به صورتش خورده بود. تلخ تر از زهر بود ولی حقیقتی بود که در همه این سال ها سعی داشت قبولش نکند. هیچوقت فکر نمیکرد که دست روزگار از دهان یک مرگخوار حقیقت را به او بگوید. او فکر میکرد که کاملا بالغ شده و حالا که بیشتر از سی سال سن دارد و رییس اداره کارآگاهان است و زن و بچه دارد و ولدمورت را شکست داده همه چیز را میداند ولی اشتباه میکرد. هری، آدامسی از جیبش در آورد به مرگخوار تعارف کرد و گفت:
_ ولی تو در یه مورد اشتباه کردی پیرمرد!
_ چی؟!
_ اینکه هیچکس هیچوقت عوض نمیشه. تو عوض شدی!
_ من گفتم نود و نه درصد آدم ها. احتمالا من جزو اون یک درصدم. همیشه همه چیز استثنا داره. درست میگی. عوض شدم. دیگه اون مرگخوار سابق نیستم.
_ آره نیستی. وقتی اینجوری راحت در مورد ولدمورت صحبت میکنی، دیگه نیستی. دوس داری آزاد بشی؟
_ عالی ترین هدف هر انسانی آزادیه. معلومه که دوس دارم از این زندان رها بشم.
_ ببینم چه کار میکنم! شاید تونستم برات عفو مشروط بگیرم. بشرطی که بشی مشاور من. باید یه چیزهایی ازت یاد بگیرم!
_ بهتره بگی خیلی چیزها!
_ فعلا.