در ورودی خوابگاه پسران ریونکلاو به آرامی باز و شبحی که در تاریکی چهره اش پیدا نبود، آرام وارد شد. شبح در حالی که آرام با خود می خندید با شستش گوشه دهانش را پاک کرد.
دای لوولین جوان خود را روی تختش پرتاب کرد و به سقف خیره شد. اتفاقات بامزه امروز در ذهنش پدیدار شدند.
فلش بکصبح دیگری آغاز شده بود. لینی در حالی که خمیاز می کشید و بدنش را کش و قوس می داد وارد آشپزخانه تالار شد، اما از دیدین صحنه رو به رویش خشکش زد!
- یا گل روی کفش مورا! اینجا چه خبره؟
باب که هیچ کس نمی دانست چرا روی کاناپه جلوی شومینه ولو شده بود، گفت:
- کی همیشه از این کارا می کنه؟ این دفعه هم نصفه شب تصمیم گرفته دوباره به هممون لطف کنه! اینا رو آورده اینجا.
- دای! دای با خوشحالی وسط پرید و در حالی که سعی می کرد از بی نور ترین نقطه تالار حرکت کند نزدیک شد.
- بله؟
- آشپزخونه تا دم درش پر شده از انار!
- واقعا؟ خب فک کنم ما یه آشپزخونه بزرگتر لازم داشته باشیم.
- می شه انقد بهمون لطف نکنی؟
- می دونستین انار خون سازه؟
- انگورایی که آورده بودی تازه هفته پیش تموم شد! واقعا اینا همه میوه که همشونم بر حسب اتفاق(!) یه ربطی به خون دارن، لازم نیست!
- می دونستین انگور باعث کنترل طپش قلب و بهتر شدن خون می شه؟
در حالی که لینی با خشم به دای نگاه می کرد و باب همچنان چرت می زد، یکی از پسرهای کوچک ریون در حالی که از سنگینی بیش از حد، تلو تلو می خورد پیش آنان آمد.
- دای... بالاخره... بالاخره تمشکایی که بهم داده بودی تموم شد!
- آفرین پسر! جایزت یه جعبه اناره! می دونستین تمشک خونو تصفیه می کنه؟
لونا که به خاطر سر و صدا از خوابگاه بیرون آمده بود، گفت:
- بازم میوه؟ این دفه چیه؟
- انار!
- می خوای خواصشو برات توضیح بدیم لونا؟
- ینی من یه فندک زیر کلاه می گیرم که دیگه خون آشام نندازه تو ریون!
-
لونا دسته ای از موهایش را دور انگشتش پیچید و به دای خیره شد.
- میگم نکنه از خون بچه ها تغذیه می کنی؟
- چی؟ نه! بیشتر می رم سمت هافل و اسلی!
- دای! قبل از اینکه پیکسی بتواند به دای حمله کند او با سرعت در حالی که قهقه می زد از در خارج شد.
پایان فلش بکخون آشام دوباره لبخند زد و به فکر فرو رفت. انارها تا چند هفته دیگر تمام می شد!