هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دعوت به همکاری با سایت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
Fb همون فیضبوق خودمونه؟!
من بیست و چهار ساعته اونجا پلاسم....اگه کمکی از دستم بر میاد مضایغه نمیکنم(املا مضایغه درسته دیگه؟!)
فقط اگه میزان حقوق و مزایا رو بگی همین الان ممنوندارت میشم!مرلین وکیلی دستم تنگه یه مدت!




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
اگر هر جادوگر دیگه ای به جز تام جوان در آن موقعیت قرار میگرفت،از تصمیمش منصرف به خانه باز میگشت.اما تام یک جادوگر عادی نبود...تام یک جادوگر جاه طلب بود و اطمینان داشت که روزی یک جادوگر بزرگ خواهد شد یا به صورت دقیقتر بزرگترین جادوگر!

سه شب و سه روز بود که به اینجا آمده تا سالگو را پیدا کند اما هنوز هیچ سر نخی برای پیدا کردن سالگو نیافته بود.تنها نشانی که سالگو داشت توصیفات دیگر جادوگران بود "سالگو شقی ترین و جبار ترین و سنگدلترین جادوگری هست که دیدم...شنیده ام که سالگو حتی از گلرت گریندل والد هم جادوش سیاه تره...سالگو؟! اشخاص زیادی اون رو ندیدن یعنی دیدن اما زنده نموندن...اون تعداد کمی که سالگو رو دیدن میگن سالگو جادوهایی بلده که هیچ کس دیگه ای بلد نیست...هیچ کس نمیدونه اون کجاست ولی احتمال داره که توی جنگل های شمال اسکاندیناوی باشه"

سالگو بزگترین جادوگر سیاه...جادوهایی رو میتونه اجرا کنه که هیچ کس دیگه ای بلد نیست...احتمالا تو جنگل های شمال اسکاندیناوی زندگی میکنه...این چیز هایی بود که باعث شد تام به دنبال سالگو برود.

حتی با اینکه تابستان بود،باز هم سرما وسوز در جنگل حکمفرما بود.تام جوان،گشنه و لرزان اما مصمم به دنبال اثری از سالگو بود ولی هنوز چیزی نبود که او را به سالگو برساند.ناگهان موجودی که تام به دلایل بسیار زیادی به او نزدیکی میکرد،توجه تام را به خودش جلب کرد...مار...حدود ده مار به سمت تام در حال لغزش بودن...اما وقتی به تام رسیدن از حرکت نیستاند و به مسیر مستقیم خود ادامه دادند.تام جوان هم مارها را دنبال کرد...
مسیری که مارها طی کردند مسیر طولانی بود و تام جوان نیز همراه آنها بود تا اینکه از دور دودی مشاهده شد و مارها نیز داشتند به سمت دود حرکت میکردن...تام با آنها بود اما وقتی از دور آتشی که یک شخص آن را روشن کرده بود دید،از حرکت ایستاد...پشت درختی پناه گرفت و از دور به تماشای سرانجام مارها نشت...

مردی که آتش روشن کرده بود،صورتش به دلیل باندی که دور تا دور صورتش بسته بود مشخص نبود اما قد کوتاهی داشت...او مارها را یکی یکی گرفت و داخل گونی بزگی می انداخت و مار ها هم کاملا تسلیم شخص بودن...تام مطمئن بود که در آن گونی حداقل پنجاه مار دیگر وجود دارد.تام میدانست که این مرد جادوگر است و اینکه شخصی بتواند چندیدن مار را از نقاط مختلف جنگل از راه روز سحر کند باید جادوگر بزرگی باشد.شاید او همان سالگو معروف باشد...

تام در همین افکار بود که مرد به سخن درآمد و با صدایی گرفته گفت:
_خب!خوب نگاه کردی؟! حالا از پشت درخت بیا بیرون تا ببینم این کیه که به دیدن من اومده...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۳ ۱۶:۰۳:۱۸



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۳
ارباب!
یه رول تکی جدی نوشتم!کار خوبی کردم؟!
میشه نقد و بررسیش کنین؟!
ایناهاش!
آها!یه دوتا سوال...یعنی دوتا درخواست...
در مورد رول های تکی و رول های جدی و رول های تکی جدی،پیشنهادی یا انتقادی یا قانونی یا چیزی هست بگین تا ما رعایت کنیم...
با تچکر...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳
به یاد اربابش افتاد...او هم مثل حالای رودولف زمان خیلی طولانی در جنگل مخفی شده بود...دارک لرد برای رودولف محترم ترین و بزرگترین جادوگر دنیا بود...دارک لرد کسی بود که رودولف 15 سال سختی در آزکابان رو فقط به خاطر او تحمل کرد...حتی با وجود کشته شدن دارک لرد در جنگ هاگوارتز،ذره ای از احترام و بزرگی دارک لرد در نظر رودولف کم نشده بود.

حتی این امید که دارک لرد نمرده و دوباره باز خواهد گشت را توی سینش داشت...دارک لرد باز میگشت همانطور که بعد از 14 سال از مرگ بازگشت....همه فکر میکردن که لرد مرده به جز اندکی که خود رودولف از آنها بود...

حالا که در کوه های جنگلی زندگی میکرد،دوباره مثل هر روز به یاد اربابش افتاد...به فکر شباهت بین خودش و اربابش که هر دو در جنگل مخفی شدند...اما رودولف حس بدی به این مکان نداشت...این مکان شبیه جایی بود که دوران کودکی را در آن سپری کرده بود...

به یاد دوران کودکیش افتاد...وقتی که نمیدانست جادو چیست.او یک پسر بچه عادی بود...مثل بقیه بچه ها...فقط بعضی مواقع کارهایی انجام میداد که نمیدانست چه گونه انجام داده...به یاد دورانی افتاد که به همراه مادرش در یک روستا مثل بقیه اهالی روستا زندگی میکرد...بازی میکرد...از درخت بلوط بالا میرفت و ساعتها از آن بالا به روستا نگاه میکرد...تنها فرقش با بقیه این بود که به غیر از مادرش،خانواده ای نداشت...نه عمو ای،نه خاله ای و نه حتی پدر...وقتی از مادرش در مورد خانواده میپرسید،جواب مادرش فقط یک جمله بود..."به زودی به خانواده بزرگت میپیوندی".

بلاخره وقتی که 5_6 سال بیشتر نداشت،مادرش به او گفت که وقتش رسیده و باید بروند.باید پیش خانواده بزرگ بروند...
و از آن لحظه بود که دنیای رودولف عوض شد...آنجا بود که وقتی مادر دستش را گرفت دنیا دور سرش چرخید و بعد از آن ناگهان جایی دیگری بودن...بعد ها فهمید که آپارت کرده...او و مادرش در جلوی قصر بزرگی ظاهر شدند...رودولف خردسال همچنان در شوک بود که مادرش او رو با خود به داخل قصر برد...وقتی که وارد قصر شدن هنوز در شوک بود و احساس تهوع میکرد...چمشهاش سنگین شده بودند...تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن توانست ببیند مردها و زن های بود که لباس های عجیب و غریب پوشیده و بر سر میز بلندی نشسته بودن...

وقتی رودولف خردسال به هوش آمد مادرش از آنجا رفته بود و رودولف را تنها گذاشته بود...رودلف را پیش پدر و خانواده پدریش تها گذاشته بود...رودولف چند ماهی در شوک بود...در شوک دنیایی که تازه به آن راه یافته بود...در شوک خانواده ای که تازه پیدا کرده بود...در شوک حقیقت...
حقیقتی که خانواده پدرش به رودولف گفته بودن..."رودولف!تو باید حقیقت رو بدونی...مادرت قبل از اینکه تو به دنیا بیایی ناپدید شد...ما حتی نمیدونستیم که تو رو بارداره...وقتی که بعد از 6 سال دوباره ظاهر شد به ما گفت که تو پسر این خانواده ای...و دوباره ناپدید شد...رودولف!مادرت تو رو از دنیای اصلی دور نگه داشته بود...دنیای جادوگری...تو جادوگری...تو پسر یک جادوگری.پدر و مادر تو هر دو جادوگرن.خانواده تو یکی از اصیلترین و ثروتمندترین خانواده های جادوگریه."

مثل اکثر خانواده های جادوگری وقتی به سن 11 سالگی رسید،او را به هاگوارتز فرستادن...همه خانواده از اسلاترین صحبت میکردن و اینکه تمام اعضای خانواده در طول تاریخ به این گروه رفتن...اما کلاه گروهبندی رودولف رو هافلپاف فرستاد...این موضوع همیشه باعث سرافکندگی رودولف و خانواده اش بود...اما توی هاگوارتز همیشه با دانش آموز های اسلاترین که معمولا از دوستان خانوادگی او بودن رفت و آمد و دوستی میکرد...این موضوع وقتی که برادرش به اسلاترین رفت بیشتر شد...

بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز با یکی از همدوره های هاگوارتز که مثل خودش از اصلترین خانواده های جادوگری بود،یعنی بلاتریکس بلک ازدواج کرد...و بعد از آن به سرنوشتش پیوست...

سرنوشت رودولف چه چیزی بود غیر از پیوستن به دارک لرد؟!پیوستن به بزرگترین جادوگر تاریخ...کسی که خانواده اون رو به عنوان رهبر خودشون میشناختن...پدر رودولف یکی از یاران اولیه دارک لرد بود...سرنوشت چیزی به جز مرگخوار شدن رودولف نبود و نباید میبود...

و سال هایی که قدرت در اختیار دارک لرد و مرگخوارها بود...بهترین روزهایی که رودولف تجربه کرده بود...ولی این روز ها زیاد پا بر جا نموند.
وقتی که گفته شد دارک لرد رفته،رودولف و برادرش و همسرش ایمان داشتند که دارک لرد بر خواهد گشت...به همین دلیل 15 سال آزکابان رو تحمل کردن...و دارک لرد برگشت...اما یک سری اشتباهات،یک سری بدشانسی ها و یک سری خطاها باعث شد که رودولف دوباره همه چیزش را ببازد...


و باز هم مثل همیشه صبح رودولف غرق در خاطرات شب شد...
و باز رودولف مثل همیشه رفت که بخوابد...
و باز ردوف رفت که بخوابد...به امید اینکه دوباره...دوباره دارک لرد برگردد...




پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
لودو بگمن...
قشنگ مینویسه دیگه!دلیل میخواد؟!




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
ماندانگاس فلچر...
به دلیل تشکر به خاطر هاگ و کویدییچ...




پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
ایده کارت قورباغه شکلاتی...یعنی مورفین و دابی...




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
هکتور دگورث گرنجر...
به دلیل اینکه خیلی فوقالعاده نقشش رو جا انداخته....




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
ارباب لرد ولدمورت...دلیل؟!جدا از ارباب بودن،دلیل اصلی نظارت و دلسوزی فوق العاده ایشون بر مرگخوار ها و حتی غیر مرگخوار هاست...




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳
_ارباب!من خسته شدم!پس کی نقشه اصلیمون رو عملی میکنیم؟!

رودولف از جمع مرگخوارنی که در حال بیگاری بودن جدا شده بود و با کلافگی پیش لرد رفت و این سوال رو پرسید اما با نگاه های مخصوص لرد که از صدتا کروشیو بدتر بود مواجه شد...لرد سپس با اشاره رودولف رو به گوشه ی خلوتی فراخواند...

_رودولف!
_بله ارباب!
_تو که نمیخوای همه نقشه هامون رو نقش بر آب کنی؟!میخوایی؟!
_نه ارباب!
_پس چرا جلو همه ی از نقشه اصلیمون صحبت میکنی؟!
_اما آخه خسته شدم ارباب...ما قرار بود تحت پوشش جشن،از شر اون کله زخمی خلاص بشیم...
_رودولف!من احساس میکنم تو واقعا قصد داری نقشه مون رو لو بدی!
_چرا ارباب؟! آخه الان که فقط من و شما اینجاییم.
_تو نمیدونی که دیوار تسترال داره،تسترال هم گوش!میخوایی بگم بلا بیاد بخوردت!
_غلط کردم ارباب!عسل خوردم!
_نگران نقشه اصلیمون هم نباش...یکی از یاران با وفای من دنبال قضیه رفته...حالا هم برو...برو که دیالگمون طولانی شد!برو اون ریسه مشکی ها رو نصب کن!

یه جا دیگه پیش جینی و هری!

جینی که قصد داشت مانع رفتن هری به خانه سیریوس بشه،تصمیم گرفت با بهونه های الکی هری رو درگیر کنه:
_هری عزیزم!چرا منو نمیبری گردش؟!چرا برام النگو طلا نمیخری؟!چرا یه سفر خارج نمیبریم؟!نکنه دلت هنوز پیشه چو هست؟!

هری که از حمله های کلامی جینی متعجب شده بود گفت:
_مرلین رو اکبر!جینی!چرا یه دفعه ای مسلسل وار چیز میخوایی؟! آخه من با حقوق کاراگاهی به زور میتونم شیکم خودم و خودت و بچه ها رو سیر کنم...الگو از کجا بیارم واست؟!
_من نمیدونم!برو غرض بگیر!از دراکو یاد بگیر که چه جوری واسه زنش داره طلا و جواهر میخره و هر ماه میبرتش ایران سفر خارج...

و هری همینطور به افق های دور دست خیره شده بود...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.