هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#81
سلام ماموریت انجام شد بفرمایید

فرجام در آزکابان


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#82
کار آگاه ویزلی وارد می شود

ریگولوس با فرمت مو قشنگ وارد کادر شد و در مقابل چشمان متعجب آرسینوس و تراورز تازه از خواب بیدار شده، قرار گرفت و تعجب آنها را بیشتر کرد.

تراورز و آرسینوس که هنوز گمان می کردند دارند خواب می بینند با خشونتی که تنها از تسترال ها یاد می شد، چکی محکم به یکدیگر زدند تا مگر از خواب عمیق برخیزند.

-واقعا به کدام سو می رویم؟ به وزیر جماعت چک می زنی؟ بزنم اون منوی مدیریتم رو توی سرت خرد کنم آدم شی؟

تراورز که از کار خود شرمسار شده بود، همچون بچه های خوب، سرش را پایین انداخت و به چشمان اشکی که از او بعید می رفت، به زمین چشم دوخت.

آرسینوس که دید او اینگونه شده است، دلش به رحم آمد و گفت:
-بسیار خب منوی مدیریت را توی سرت نمی زنیم. اما آدم باش.

ریگولوس آن سوی دفتر ایستاده بود و ماجرا را به نظاره می کشید، همین که دیگه دید ماجرا رو به هندی شدن استف بر شلوار مرلین تکیه کرد و وسط پرید تا از این ماجرای هندی جلو گیری کند مگر نه تا چند لحظه ی بعد شاهد رقص دست جمعی اعضای وزارت برای ابراز دوست داشتن یکدیگر بود. بنابراین با جهشی وسط پرید و با صدای بلند گفت:
-به شلوار مرلین قسم اگر ماجرا ی هندی شروع کنید میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.

آرسینوس و تراورز که این سخن را شنیدن با فرمت فیس پوکر نزدیک به ریلکس به ریگولوس نگاه کردند.

ریگولوس که تازه فهمیده بود چه گفته است، اول با شتاب به اطراف نگاه کرد تا مبادا قسم به شلوار مرلین بار دیگر او را بی مرلین نازل کند. سپس با شدت به سمت وزیر و تراورز بازگشت و به انها خیره شد. چشم در مقابل چشم.

ساعت ها این چشم در چشم ها ادامه یافت و هر طرف تلاش می کردند بیشتر خیره بمانند. انگار مسابقه ای بس مهم بود و جایزه ای بس بزرگ برای برنده داشت. اما هیچکدام نمی دانستند که بزرگترین جایزه ای که شاید بگیرند، تکه ای از راه های شلوار مرلین باشد.

-به شلوار مرلین قسم من بی گناهم.

اینبار شلوار مرلین از ناکجا آباد نازل شد و مرلین در گوشه ای از عالم بالا بدون شلوار باقی ماند و تا سالها بعد همه داستان چگونگی شلوار نداشتن مرلین، نقل شد.
-جوان مگه نگفتم به شلوار مرلین قسم نخور؟



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۱۱:۱۲:۴۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#83
منم گفتم بیام یه ابراز وجودی بکنم.

خب سوالای من در هر سبکب موجود است...

1- آیا به دوشیزه بلک نظر داری که انقدر باهاش خوب رفتار می کنی و هواشو داری؟
2- قبل از شخصیت آرسینوس شخصیت دیگه ای داشتی؟
3-کلا قصد ازدواج نداری؟ آخه سنت بالاس...

4-گریف رو بیشتر دوست داری یا مرگخواری؟

5-لرد ولدمورت یا گودریگ گریفیندور؟

6-ویکتور یا ریگولوس؟



همین دیگه سوال دیگه ای ندارم.

با تشکر از گریفیندوری محبوب خودمون


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#84
اشک های جاری شده از چشم های هاگرید، بر روی صورت پر ریش و مویش جاری می شد و بدون اینکه بتواند ذره ای آنها را تر کند، با ناامیدی به سمت زمین سرازیر می شدند.

هاگرید که اکنون عذای خانه ی فرو ریخته و سوخته اش را داشت، در گوشه ای همان نزدیکی ها نشست و با همان حالت قبلی، با دست راست(!)گیتار را گرفت و با دست دیگرش وحشیانه به سیم های گیتار حمله کرد. دقایقی بعد هاگرید در حالی که با صدای گوش خراشش فریاد می زد و آواز می خواند، اشک هایش با صورت شلنگ های آبی به هر سویی آب بخش می کرد و گیاهان و گل ها را از شدت نمک موجود در آن، به نابودی منجر میکرد. همان طور که با صدایش عده ای از اهالی هاگوارتز را مدهوش می کرد.

ملت هاگوارتز که از این صدا به رنج آمده بودند، به سرعت بیرون آمدند تا علت این صدا ها را جویا شوند و در همین حین به هاگرید که اشک هایش همه جا را آبیاری مرگباری می کرد، برخورد کردند.

وضعیت هاگرید به صورتی بود که هیچ کس جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. حتی فردی در آن بین حتی کوچکترین تلاشی برای نزدیکی به هاگرید نمی کرد که هری پاتر هم در میان آنها به چشم می خورد.

هری که گوش هایش را گرفته بود، به هاگرید نگاه می کرد و برای او ابراز نگرانی میکرد اما به خود جرئت نمی داد که نزدیک او شود چرا که هاگرید آن قدر وحشی شده بود که حالا درخت های جنگل هم یکی به یکی می سوخت و خاکستر می شدند.

فنگ هم که تنها کسی بود که در نزدیکی هاگرید بود، با ترس به صاحب خود نگاه کرد و پارسی کوچک کرد.

هاگرید که پارس سگش را شنید از گیتار زدن وحشیانه دست برداشت و به چهره ی معصوم فنگ نگاه کرد و با همان چهره که ازش آب سرازیر بود، به او گفت:
-فنگ خوبه تو تو خونه نبودی مگر نه الان مرده بود. حالا حداقل من یه دوست و همراه دارم.

فنگ در لحظه ای بعد، در حالی که از درد به خود می پیچید، جان به جان آفرید و مرد!

هاگرید که تحمل دیگر تحمل دردی به ان بزرگی را نداشت بار دیگر گیتار زدن وحشیانه ی خود را از سر گرفت. که منجر به اغاز دوباره ی فاجعه های قبلی شد.

درخت ها بار دیگر شروع به افتادن و سوختن کردن و کار به انجایی رسید که حتی قلعه ی هاگوارتز را هم لرزاند.

لودو بگمن که در میان حاضران بود، با خود گفت:
-باید فکری کنم. اون گیتار اربابه باید از اون غول دورگه بگیرمش.

سرانجام تدبیری اندیشید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#85
خب از این به بعد می زنیم تو خط یک هفته ای یعنی هرهفته مهمان داریم...اما و چون و چرا هم نداریم.

خب این هفته میزبان مهمانی ارزشمند هستیم...

لینی وارنر


+خبر های دیگری هم درباره ی هالی ویزارد و جادوگر تی وی در راهه منتظر باشید


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#86
دوئل رونالد بیلیوس ویزلی و هری پاتر(آلبوس دامبلدور)

موضوع: خرابکاری در هاگوارتز

تالار گریفیندور مملو از افرادی بود که در گوشه ای نشسته بودند و برای رهایی از گرما، با هر وسیله ای که به دست می آوردند خود را باد می زدند تا مگر برای لحظه ای از گرما رهایی پیدا کنند. اما گویا رهایی از آن گرمای طاقت فرسا غیر ممکن بود.

تابستان آن سال، تابستان بسیار گرمی بود. آن قدر هوا در آن تابستان گرم بود که کمتر کسی دیده می شد که در محوطه ی باز هاگوارتز مشغول تفرح و خوشگذرانی باشد. گویا هیچ کس حاضر نبود در آن هوای گرم برای لحظه ای در محوطه ی باز هاگوارتز، در زیر نور مستقیم خورشید قدم بگذارد.

هفته به پایان رسیده بود و تعطیلات آخر هفته آغاز شده بود اما با این حال رنگ و بوی تعطیلات در چهره ی هیچکدام از دانش آموزان هاگوارتز دیده نمی شد. دیگر خبری بازی های پرشور و شوق دانش آموزان در محوطه باز نبود. هوا آنقدر گرم بود که حتی فرد و جرج که در تعطیلات هرگز در تالار باقی نمی ماندند، اکنون در تالار گریفیندور و در کنار سایر گریفیندوری ها نشسته بود و با یکدیگر حرف می زدند.

رونالد بیلیوس ویزلی پسر کوچک خاندان ویزلی، در مکان همیشگی از، کنار شومینه ی خاموش تالار نشسته بود و خسته و آشفته همان طور که عرق های پیشانی اش را پاک می کرد، به سایر گریفیندوری ها خیره شده بود. اوکه هفته ای مملو از کار را گذرانده بود، اکنون فرصتی داشت تا برای فعالیت های هفته بعد تجدید قوا کند و بتوانند با انرژی بیشتری تکالیف کلاس هایش را انجام دهد تا بتواند به هدف خود که برترین شدن در بین دانش آموزان بود، برسد.

در کنار رون، هری نیز خسته از فعالیت های مداوم در محفل ققنوس، با دهانی باز و عینکی کج شده که بر شقیقه اش فشار می آورد، به خواب عمیقی فرو رفته بود.

فرد و جرج که طاقت این سکوت و خرابکاری نکردن را نداشتند، سعی کردند نقشه ای بکشندتا ملت گریفیندور از آن وضعیت دربیایند. آن دو معمولا عادت نداشتند هفته ای را بدون خرابکاری و درد سر بگذرانند بنابراین سرانجام دست به کار شدند.

زمان هایی که ملت گریفیندوری به خواب عمیقی فرو می رفتند، فرصت ممناسبی برای نقشه شیدن آنها بود. آن ها در گوشه ای از تالار می نشستند و فکر می کردند و نقشه می کشیدند و نقشه هایی را که می کشیدند در دفتری به شکل رمزگونه، که تنها خودشان متوجه بشوند، ثبت می کردند تا بعد بتوانند با فکری باز به میزان عملی شدن نقشه هایشان بیندیشند. نقشه کشیدن آنها حدود یک هفته به طول انجامید. با آن که این زمان زیاد بود، اما ارزشش را داشت. آنها می توانستند نقشه ای بی نقض ارائه کنند.

هفته ی بعد- تعطیلات آخر هفته

آن شب همانند تمام شب های گرم، ملت بدون اینکه بر روی خود چیزی بیندازند، به خواب فرورفته بودند و از شدت عرق بدنشان تر شده بود.

فرد و جرج پس از اطمینان از خواب بودن ملت، از جای خود برخواستند و آرام، آهسته و بدون تولید کوچکترین سر و صدا، از خوابگاه خارج شدند تا بتوانند نقشه ی خود را برای فردا صبح آماده کنند.

به نظر آن دو نقشه یشان مسخره اما جذاب و مهیج بود و البته تنها نقشه ای بود که می توانستند در آن شرایط عملی کنند. بنابراین دل را به دریا زدند و آماده سازی های نقشه یشان را انجام دادند و منتظر شدند تا فردا صبح در زمانی مناسب کار خود را عملی سازند.

صبح روز بعد

تعطیلات آخر هفته بود و ملت گریفیندور ی همچون هفته های قبل، خسته و عرق ریزان در تالار نشسته بودند و خود را باد می زدند. گویا از هفته ی گذشته تا اکنون هیچ تغییری در آنها ایجاد نشده با همان حالات قبلی در تالار نشسته بودند و از گرمی هوا شکایت می کردند.

-کاش یکی رومون آب بپاشه اونوقت شاید یکم خنک بشیم.
-آخرش از دست این گرما تلف میشیم.
-این چه تابستونیه، پختیم از گرما.

فرد و جرج که حرف های آن ها را می شنیدند، در دل می خندیدند و خود را آماده برای اجرای نقشه یشان می کردند و هم زمان چهره های گریفیندوری ها را زیر نظر گرفتند تا ببینند چه تغییری در آنها ایجاد می شود. سپس آرام و به صورتی که کسی به انها شک نکند، به بهانه ی برداشتن دفتری که در گوشه ای از تالار افتاده بود، به سمت طنابی که در پشت قاب عکس بزرگ گریفیندور نصب شده بود، رفتند و آن را با شماره ی سه کشیدند.

به یکباره آب از همه جا سرازیر شد و تالار گریفیندور را در بر گرفت. قطرات آب از همه جا به سمت ملت گریفیندور پاشیده می شد و سرتا پای آن ها را خیس کرده بود. گویی از تمام قسمت های تالار گریفیندور باران تابستانی می بارید.

ملت گریفیندور گه از این اتفاق شکه شده بودند، جیغ زنان به این سو و آن سو می دویدند تا مگر پناهگاهی پیدا کنند و در آنجا مخفی شوند تا از خطر محفوظ بمانند. اما بعد از مدتی همگی در وسط تالار، در مرکز آب ها جمع شدند تا به وسیله ی آن آب دلی از غعذا در بیاورند و خنک شوند. شور و شوق در قلب های گریفیندوری ها م یتپید . گویی هیچ چیز بیشتر از این اتفاق نمی توانست آنها را خوشحال کند.

فرد و جرج که دیگر زمان فرارسیدن پایان ماجرا برای گیر نیفتادن توسط استادان را نزدیک می دانستند، در حالی که شکم هایشان را از شدن خنده به ملتی که همچون دیوانه ها در زیر بارش آب از این طرف به آن طرف می رفتند و خوشحالی می کردند، گرفته بودند، طناب دیگری را که در گوشه ای دیگر از تالار آویزان بود را گرفتند و آن را همچون طناب قبلی با هم و با شماره ی سه به سمت پایین کشیدند تا جریان اب قطع شود و تالار بیش از آن پر از آب نشود زیرا خسارتی جبران نشدنی در بر می داشت.

طناب پوسیده ای که فرد و جرج از آن برای اجرا ی نقشه یشان استفاده کرده بودند، همین که فرد و جرج آن را کشیدند، از جا کنده شد و همچون کرم مرده ی زشتی بر روی زمین افتاد. شدت آب هرلحظه بیشتر و بیشتر می شد و کم کم تالار گریفیندور را به طور کامل در بر می گرفت.

فرد و جرج که اکنون ترسیده بودند به طنابی که افتاده بود نگاه کردند. سپس تنها راهی که دیدندف فرار کردن بود اما راه فراری را نمی دیدند. تابلوی بانوی چاق با جریان شدید آب بسته شده بود و اب لحظه به لحظه بیشتر و تالار گریفیندور لحظه به لحظه به دریای کاسپین بیشتر شباهت می یافت.

ساعتی بعد

-کار کی بود؟ میگم کار کی بود؟
مک گونگال با چهره ای سرخ و عصبی به گریفیندوری هایی که از غرق شدن در دریا گریفیندور نجات پیدا کرده بودند، نگاه می کرد و مثل همیشه با لب هایی که بر روی هم فشار می آوردند، شروع به حرص خوردن کرد.

ملت گریفیندور که از ترس جانشان کوچکترین سخنی به لب نمی آورند همچنان با چشمان ترسان به مک گونگال خیره شده بودند. آنها نمی خواستند که فرد و جرج بابت کارشان مجازات شوند چون کار آن دو از نظر گریفیندوری ها از ارزش بالایی برخوردار بود.

تالار گریفیندور به طور فجیهی خراب شده بود. به صورتی که درست شدن آن مدتی طولانی وقت می برد به همین منظور گریفندور آن شب را به دستور مدیر مدرسه، آلبوس دامبلدور، به همراه هاگرید به فضای محوطه ی باز انتقال داده شدند که تا فردا صبح محل مناسبی برای گریفیندوری ها ی قلعه آماده شود.

آن شب برخلاف همیشه شبی نسبتا خنک بود و نسیم زیبا و دلنشینی هر چند وقت یکبار، دست محبتش را بر روی سر گریفیندوری ها می کشید. آنها که شب را در زیر آسمان تیره و پرستاره ی شب می گذراندند، بار دیگر به خاطر خرابکاری فرد و جرج از آن دو بسیار تشکر کردند.

کمی بعد خوابی دلنشین در وجود همه را زد و همه با آغوش بار به استقبال آن رفتند و باری دیگر محوطه را سکوت فرا گرفت.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#87
رون که آهسته به روی جایگاه مخصوص میرفت، زیر لب غرغری به خود کرد. رو به ملت کرد و دوباره لب به سخن باز کرد:
-خب حضار گرامی ما تا اکنون 4 مهمان داشتیم. خب البته شاید بتوانم بگویم آن هم به زور و یقه کشی و التماس و اینا. قرار بر این بود که ما اینجا آموزشگاه داشته باشیم و داشتیم و چند تا هم مهمان داشتیم. اما حالا میخوام دعوت کنم تا علاوه بر اینکه در این آموزشگاه فعالیت کنیم به مجموعه های دیگه ای هم مثل جادوگر تی وی و هالی ویزارد بپردازیم. افرادی که موافقن دستا بالا. راستی قبل از اینکه دستاتونو ببرین بالا بگم که کسانی که میخوان به عنوان مهمان در جمع ما باشن فقط یه پخ به من بدن اونم اگر حوصله نداشتن پخ بدن منو تو چت که دیدن بهم بگن... همین دیگه.

+مهمان هایی که گفتن الان وقت ندارم و اینا باشه برای هفته ی بعد و اینا بدونن که ما یادمون نرفته ها...اینا افرادی اند که زمان رو رزرو کردن. نیان دیگه...

ریتا اسکیتر>>>>> آخر ماه
لینی وارنر>>>>این هفته
لاکریتا بلک>>>> دوهفته بعد


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۰:۵۸:۰۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۱:۱۹:۱۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#88
ملت:

سیریوس که چهره ی آماده ی شاگردانش را دید، در دل خندید و به فکر اذیت کردن آنها افتاد. بنابراین با چهره ای جدی گفت:
-خوبه حد اقل قبل از مرگتون مثل سگ های مشنگی نمی ترسید.
-مگه قراره بمیریم؟ :worry:

ملت: :worry:

سیریوس که در دل خود قاه قاه می خندید، بدون اینکه به روی خود بیاورد با همان حالت جدی گفت:
-پس فکر میکنید دارید میرین تفریح؟ هیچکس تا به حال نتونسته از اون جانوران مستند بسازه چون اونا معمولا دوست ندارن آدمیزاد ها رو ببینند. اگر هم ببیننشون سریع قورتشون میدن.

ملت: :worry:

سیریوس که چهره های نگران ملت را دید، با حالت مصمم و جدی گفت:
-خودتونو جم کنین. آماده شین که باید بریم. زود.

ملت که هیجانشان اکنون تبدیل به نگرانی و اضطراب شده بود، زمانی که دیدند راهی برای فرار از دست سیریوس ندارند، سرانجام به راه افتادند تا همراه سیریوس به جزیره بروند.

ساعتی بعد

ملت که به دنبال سیریوس، وارد جزیره شده بودند، از ترس اینکه مبادا اسیر جانوران جزیره مملو از درخت، شوند، چنان به یکدیگر چسپیده بودند که انسان را به یاد ملاتی سفت و سرسخت، که در ساخت خانه های ماگلی ها به کار می رفت، می انداخت.

هری که در کنار پدر خوانده اش، سیریوس، قدم بر می داشت و رون هم در پشت سر آنها بود، به ملت پشت سرش که آن چنان ترسیده بودند که رنگ به چهره یشان نمانده بود، خندید و آنها را مورد تمسخر قرار داد و همچنان با سیریوس همراه شد و رون را نیز با دست به خود نزدیک تر کرد تا بینشان جدایی نیفتد.

بعد از مدتی راه رفتن، سیریوس ایستاد و پشت سر او هم، ملت هاگوارتز که از خستگی جانی برایشان باقی نمانده بود بر روی زمین ولو شدند و شروع به نفس نفس زدن و رد و بدل کردن بطری های آب کردند.

سیریوس که خستگی ملت را دید، به آنها لبخندی زد و دندان های نه چندان سفیدش را به رخ همه کشید. سپس، بر روی نزدیک ترین تکه سنگ نشت و کوله اش را از پشتش به زمین، در مقابل پاهایش گذاشت و درآن را باز کرد و شروع به خروج وسایل درون آن کرد.

ملت که گمان می کردند سیریوس چیزی آورده که آنها بخورند، مشتاق دور او جمع شدند. اما با دیدن وسایل عجیب و غریبی که او از کوله ی خود در آورد، آرزو هایشان بر باد فنا رفت.

سیریوس که دوربین های فیلم برداری را آرام و با مهربانی از درون کوله اش خارج می کرد، به آخرین دوربین که رسید دستی مهربان بر روی آن کشید و بر خلاف بقیه ی دوربین ها که بر روی زمین گذاشته بود، آن را با احتیاط بر روی پاهایش قرار داد.

ملت که نمی دانستند چه خبر است، با چشمانی از حدقه بیرون آمده به سیریوس نگاه میکردند تا اینکه بالاخره یکی از ریونکلاوی ها به حرف آمد و پرسید:

-استاد اینا چین؟
-دوربین.
-دووووووووووووربین؟
-بله.

سیریوس مکث کرد. سپس با صدای بلند که همه ی دانش آموزان خسته اش بفهمند، گفت:
-اینا دوربینن و کار شما اینه که به گروه های دو نفری تقسیم بشین و برین موجودی رو که توضیحشو بهتون دادم رو پیدا کنین و با استفاده از این دوربین ها ازشون مستند درست کنید. خب گروهاتون رو مشخص کنید. زود باشین.

ملت که با این حرف سیریوس قطرات اشک در چشمانشان، همچون موج های دریای کاسپین، موج می زد با التماس به سیریوس نگاه کردند تا شاید آن ها را رها کرده و از این کار چندش آور و خطرناک خلاص شوند.

سیریوس که قیافه ی گریان ملت را دید، با صدای بلندی که آنها را از سرپیچی منع کند، گفت:
-برین سر کارتون. زود. نبینمتون این اطراف ها. زود باشین.

دانش آموزان با همان قیافه های گرفته ی خود، به دسته های دوتایی تقسیم شدند و هرکدام دوربینی قدیمی برداشتند و با دلخوری از سیریوس دور شدند به جز رون و هری که همچنان در کنار سیریوس ایستاده بودند.

-چرا اینجا واستادین؟
-دوربین نیست. بنابراین نمی تونیم مستند بسازیم.
-اگه فکر کردی می تونی از دست تکالیف من در بری باید بگم اشتب فکر کردی.
-اهم .خب با چی مستند بسازیم؟

سیریوس دوربینی را که روی پاهایش بود را برداشت و روبه هری گرفت و گفت:
-این مال پدرت بوده. خیلی برام ارزشمنده اما خب مال پدرته پس باید به تو برسه. بیا بگیرش.

هری دوربین را گرفت و برای لحظات طولانی به آن نگاه کرد و خاطرات پدر و مادرش را برای خود زنده کرد. سپس رو به رون کرد و گفت:
-بیا بریم.

رون که می دانست چرا هری به یکباره اخلاقش اینگونه افسرده شده است، سوالی در این باره نکرد. زیرا مطمئن بود که هری اینگونه راحت تر است و پرسش ها ی او تنها ناراحتی هری را چند برابر می کند. بنابراین سکوت اختیار کرد و به دنبال هری، از سیریوس دور شد.

بعد از مدتی طولانی راه رفتن، رون رو به هری کرد و با صدایی ترسیده گفت:
-هری؟
-ها؟
-حالا مجبوریم بریم؟
-منظورت چیه؟
-عنکبوته آخه.
-اها از اون لحاظ؟ اره رون چون اگه حرف سیریوس رو گوش نکنیم اونوقت باید انتظار داشته باشیم مالفوی گوش کنه؟
--می دونم ولی...
-رون ولی نداره. بعدشم باید یه فرصتی باشه که تو بتونی ترستو بذاری کنار و الان بهترین زمانه.

رون دیگر سخنی نگفت و به دنبال هری راه را ادامه داد. سعی می کرد خودش را شجاع جلوه دهد اما در دلش همان ترس کودکی اش وجود داشت و گویی نابود شدنی نبود.
-هری اینجا خیلی وحشتناکه. بیا برگردیم. من میترسم. صدا های بدی میاد اینجا.
-بیا رون بچه بازی رو بذار کنار.
- آخه می ترسم من بابا.

هری که در دل به رون می خندید و او را مسخره می کرد، برایش شکلکی در آورد تا به او بفهماند حرف هایش برایش اهمیت ندارد و چه بخواهد یا نه، باید دنبالش برود.

رون هر چند لحظه یک بار سرش را به اطراف می چرخاند تا ببیند کسی یا چیزی آن اطراف هست یا نه؟ بنابراین همیشه چند گام از هری عقب تر بود.

خورشید کم کم با پرتو های زیبایش در پشت کوه ها پنهان می شد و به نظر می رسید که رون و هری آنقدر از سیریوس و دوستانشان دور شده بودند که دیگر نمی توانستند باز گردند. بنابراین ناچار در شکاف بزرگی که در داخل درخت بزرگی بود، پنهان شدند تا کمی استراحت کند.

صدای خش خش پاهای موجود عظیم الجثه باعث شد که قلب دو مسافر به جایگاه حلقشان بیاید و از ترس جایشان را خیس کنند.

صدایی وحشتناک از قدم های یک موجود پنج پا!

رون که از ترس چهره اش به رنگ موهایش شده بود، در دور ترین فاصله خود را به تنه ی درخت چسپانده بود، و از ترس نزدیک بود خودش را خیس کند.

هری که او هم مثل رون ترسیده بود، دستش را به سمت دوربین آویزان از گردنش برد و از تنها فرصت موجود استفاده کرد.

آن دو نمی دانستند که لحظه ای بعد، با تمام سرعت در حال فرار کردن هستند تا جان خود را نجات دهند. نمی دانستند که تا لحظه ای دیگر رون از درد زخم پایش، که پنج پا آن را به وجود آورده بود، به خود می پیچد.

بالاخره بعد از فرار از دست پنج پا، کشان کشان خود را به محلی که قرار بود همگی در آنجا جمع شوند، رساندند اما دیگر جانی در تن نداشتند.

اکنون که به چند قدمی محل اجتماع همگان رسیده بودند، خود را رها کردند تا آخرین قطرات انرژی نیز به خاک منتقل شود.

آنها در چند قدمی سیریوس، از هوش رفتند.


چند روز بعد

هری و رون که تازه به هوش آمده بودند، بر روی تخت های خود نشسته و به سخنان سیریوس گوش میدادند و به خود افتخار می کردند. زیرا آنها توانسته بودند به عنوان اولین افراد، از عنکبوت مستند بسازند و این از هر چیز دیگری مهم تر بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#89
رون، هری و هرمیون با سرعت از کلاس خارج شدند و راه تالار گریفیندور را در پیش گرفتند.

-هری تو چیزی از درس فهمیدی؟
-نه.
-باز شما دو تا سر کلاس به درس گوش ندادین؟:vay:
-نه.
-نه.

هرمیون که دیگر از دست آن دو نادان خسته شده بود، مثل همیشه دست هر دو آن ها را گرفت و به داخل کلاس خالی ای برد.

بار دیگر قرار بود هری و رون توسط تدریس های هرمیون درس را متوجه شوند زیرا معمولا آن دو علاقه ای به گوش دادن به درس را در سر کلاس ها نداشتند.

هرمیون با عصبانیتی که هری و رون معمولا در چنین موقعیت هایی از او دیده بودند، کیف مدرسه اش را به گوشه ای پرت کرد و به سمت هری و رون رفت و با صدای بلند شروع کرد به توضیح درباره ی درس آن روز طلسم ها و ورد های جادویی.

هری و رون که کلا عادت به گوش کردن را نداشتند، با چهره هایی خسته به هرمیون که به صورت طوطی وار تدریس آن روز را تعریف می کرد، نگاه کردند.

هرمیون که آن ها را به آن شکل دید، دردشان را فهمید. بنابراین به سوی کیفش رفت تا چوبدستی اش را از داخل آن دربیاورد.
-خیلی خب بیاین. من می دونم درد شما چیه. شما میخواین همه چیزو عملی یاد بگیرین.

هرمیون که فریاد زنان چنین حرفی را زده بود، منتظر شد تا هری و رون چوبدستی هایشان را آماده کنند. سپس شروع به تدریس عملی درس آن روز کرد.
-خب یه ورد هست به اسم آکیو. با اون می تونین اجسام را فرابخوانید و درواقع به خودتون نزدیکش کنید.

رون و هری:

هرمیون که با چهره ی رون و هری رو به رو شد با صدای بلند گفت:
-بیشعورا. منظور من همون فراخواندن بود. بی مغزا. منفیا.

سپس آکیوی بلندی گفت و گلدانی را که در آن طرف کلاس بود را به سمت خود کشاند.

گلدان که آرام آرام به سمت هرمیون می آمد، سر انجام بعد از مدتی، در دستان هرمیون قرار گرفت.

-دیدین به همین راحتی، به همین خوشمزگی. فهمیدین؟

رون و هری که به صورت کامل این طلسم را آموخته بودند، چوبدستی های خود را بالا گرفتند و به طرف اجسام مختلف نشانه رفتند.

دو گلدانی که در دوطرف دیگر کلاس بودند، به سرعت به سمت هری و رون رفتند. در حدی که در بین راه به یکدیگر برخورد کردند و همچون خاک شیر، خرد و خمیر شدند.

-حالا چیکار کنیم؟
-نمی دونم.

هرمیون که با آرامش تمام جلو می آمد، بر بالین گلدان های خورد شده رفت و به آنها نگاه کرد و گفت:
-ممکنه هر از چند گاهی از این اتفاقات بیفته برای همین هم یه ورد درست کردن به اسم ریپارو که وقتی چیزی شکست می تونین با استفاده از اون شئ شکسته رو تعمیر کنید. در ضمن وقتی میخواین یک جسم رو به خودتون نزدیک...چیزه به سمت خودتون فرا بخونید، باید تصور کاملی از اون داشته باشین مگر نه مشکل به وجود میاد. ریپارو.

بعد از چند ثانیه، گلدان ها سالم در سر جای خود قرار گرفته بودند. بدون اینکه کوچک ترین آسیبی به آنها رسیده باشد.

- خب هرمیون این طلسم ها نور ندارن که. مگه نباید حتما نور داشته باشن؟
-نخیر بعضی از طلسم ها هیچ نوری از خودشون پخش نمی کنن. اما بعضی مثل طلسم تارونتالگرا.
- این دیگه چه وردیه؟
-واستین تا ببینین. تارونتالگرا.

نور سبزی از چوبدستی هرمیون خارج شد و به یکی از گلدان ها برخورد کرد و آن را به رقص وا داشت. گلدان که دیوانه وار در مقابل چشمان هری و رون می رقصید آنها را به وجد آورده بود.

-آها راستی یادم رفت بگم استاد گفت بعضی از طلسم ها بعد از مدتی از بین می ره اما بعضی دیگه مثل طلسم های مقبره های مصر باستان برای همیشه باقی خواهد ماند. فک کنم بقیه ی طلسم ها رو هم بلدین مگر نه اونا رو روی مالفوی اجرا نمی کردین درسته هری؟
-آره یه چیزایی بلدم.
-خب دیگه پس بهتره بریم مگر نه به کلاس بعدی هم نمی رسیم.
-کدوم کلاس؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۱۰:۵۳:۵۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۳ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#90
سلام بر هری محفل جماعت.

خوبی؟
نقد دارم برات برای دومین بار


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.