هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸
#81
- آفرین...تبریک میگم به همتون! بالاخره تونستیم...تونستیم! موفق شدیم...

بلاتریکس با دیدن مرگخوارانی که از در خانه ریدل بیرون آمده و قسمت اول نقشه را به پایان رسانده بودند، ذوق زده و از خود بی خود شده بود.

- خب بلا...نقشه بعدی چیه؟ فعلا فقط از در خونه اومدیم بیرون.

بلاتریکس آنجا نبود تا بتواند نقشه ای بچیند...او در خیابان می دوید و از خوشحالی، کروشیویی نثار اطرافیانش می کرد.
- تونستیم! از درِ خونه...کروشیو!

تام که حوصله اش از دعوا با پالی سر آمده بود، ایده ای داد:
- یکی باید بلا رو بگیره؛ داوطلب نداریم؟

مرگخواران گویی به در و دیوار و آسمان علاقه پیدا کرده بودند چون هیچ کدام در چشمان تام نگاه نمی کردند.
- رکسان...تو باید بری!
- چی؟...من اصلا از بلاتریکس چندشم نمیشه...من به معنای واقعی کلمه ازش میترسم.
- پالی...گزینه ی مناسبی هستی.

سر تمام مرگخواران به سمت پالی که از درحال قرمز شدن بود، برگشت.
- خانم لسترنج؟ من برم با ایشون حرف بزنم؟ یعنی همچین کار بزرگی رو من انجام بدم؟ پالیِ حقیرِ کوچکِ بی نوا؟ بره با خانم لسترنج بلند مرتبه حرف بزنه؟ مسخره به نظر نمیاد؟

خروپف سدریک ِ روی آسفالت خوابیده بود، مزاحم کارشان شده بود.
- سدریک...سدریک بیدار شو...

اگلانتاین شروع به بیدار کردن سدریک کرد و او از خواب پرید:
- چیه؟ چی شده؟ من موافقم...منم هستم.

لبخند خبیثی بر لبان تام نشست:
- خب...مثل اینکه داوطلب پیدا کردیم.

چند دقیقه بعد:

سدریک خونی و بیهوش کف خیابان افتاده بود، اما به هر حال بلاتریکس را از حملات عصبی نجات داده و به حالت عادی بازگردانده بود.
- حالا چجوری یه محفلی گیر بیاریم؟


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱ ۱۹:۴۹:۱۸

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#82
مروپ چمدانی از میان سیب زمینی ها بیرون کشید.
- من برم خانه سالمندان!

مرگخواران هاج و واج به او نگاه می کردند و سعی در قانع کردنش داشتند:
- نه بانو...میدونستید توی خانه سالمندان سیب زمینی ها میسوزن؟
- بانو بیایید...ببینید من تونستن کردم روغن ریختن کنم.
- ناراحت شدید؟
- من با وجود خستگیم، می تونم زیر ماهیتابه رو روشن کنم...

مروپ که گویی از رفتن منصرف شده بود، لبخندی زد و گفت:
- خیلی خب مرگخوارای مامان! پس برای هفتصد و پنجاهمین بار...زیر ماهیتابه رو روشن کنید و به میزان لازم روغن بریزید.

اولین بار بود که مرگخواران به معنای واقعی کلمه، تمرکز می کردند؛ اگر بانو مروپ می رفت، دیگر از دست هیچ کدامشان کاری بر نمیامد.

کبریت دست به دست شده و مرگخوار ها یکی یکی آتشی برافروختند.
وقتی آخرین نفر هم زیر ماهیتابه اش را روشن کرد؛ نوبت به ریختن روغن می رسید که در کمال تعجب و ناباوری آن کار هم درست پیش رفت.
- خب...خب. آفرین مرگخوارهای مامان! بالاخره بعد چهارده تا پست تونستید روغنو داغ کنید.

مرگخوار ها با افتخار به خود نگاه می کردند و از ماهیتابه فاصله می گرفتند:
- من میدونستم...میدونستم بالاخره میتونم سیب زمینی سرخ کنم.
- اون قدر هم کار سختی نبود...
- مرلینو شکر تموم شد!

مروپ گانت با لبخندی شیطانی به مرگخوار ها نگاه می کرد:
- هنوز تموم نشده...در واقع هنوز اصلا شروع نشده. بریم سراغ مراحل بعدی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸
#83
دوئل من و هاگرید بزرگه

سوژه: هدیه


- هوووووی، پافت! وایسا ببینم!
- چی شده دورا؟ می خوای چیزی بهم بگی؟ شایدم می خوای چیزی بهم بدی؟

اگلانتاین روی انگشتان پایش بلند شد و درون دستان دورا سرک کشید:
- ولی هیچ چی که تو دستات نیست...
- دنبال چی می گردی؟
- من فکر کردم تو اومدی تا...هیچی ولش کن؛ چی کار داری؟

ویلیامز، نگاهی پرسشگرانه به او انداخت و بعد دوباره شعله های خشمش فوران کردند:                           
- اون چیه؟...اون چیه روی سرت؟ ها؟

اگلانتاین کلاه پشمی دورا را با شرمندگی از سر بر داشت و به دستش داد:
- اممم...آخه میدونی؟ من باید خوشتیپ باشم، خصوصا تو این موقعیت...
- مگه این مو...

پافت دیگر آنجا نبود تا به ادامه ی جمله ی دورا گوش کند؛  مشخص بود از او آبی گرم نمی شود.      

- اگلا...اگلانتاین... 

اگلانتاین ایستاد. اینبار رکسان بود که او را امید وار می کرد.
- چی شده رکسان؟ می خوای چیزی بهم بگی؟ شایدم می خوای چیزی بهم بدی؟
- اممم...یه چیز ترسناک میخواستم بگم ولی تو ترسناکتری...ببخشید مزاحمت شدم...ببخشید...
- نههه...رکسان، صبر کن! ناراحت شدی؟

*****


- ارباب...غر!
- خیلی خب رودولف غرتو زدی...حالا پاشو برو!
- ارباب...غر!
- رودولف پاشو...
- ارباب...غر!

بعد از رودولفی که به دست لرد از پنجره ی خانه ریدل به بیرون پرتاب شد، اگلانتاین نفر بعدی ای بود که برای غر زدن پیش اربابش می رفت.
- ارباب غر دارم!
- گوش می کنم.

پافت نفس عمیقی کشید و ضبط صوت وار، شروع به غر زدن کرد:
- ارباب...می بینید؟ خیر سرم امروز ولنتاینه...ارباب از صبح منتظر هدیه بودم. هیچ کس بهم کادو نداد که هیچ...همه از من طلبکار بودن...ارباب تا کی تنهایی ؟ تا کی سینگلی؟ من هدیه می خوام ارباب...ارباب من از بدو تولد تا حالا هیچ کدوم از ولنتاین های عمرم کادو نگرفتم...فقط کادو گرفتن های بقیه رو می دیدم و افسرده تر می شدم. ارباب یعنی می خوایید بگید من تا آخر عمرم هیچ هدیه ای نمی گیرم؟ یعنی می خوایید بگید من تا آخر عمرم افسرده میمونم؟ ارباب من...

به هر حال لرد سیاه حق داشت نفر دوم را هم از پنجره به بیرون پرت کند؛ اما این بار دلیل دیگری داشت.

*****


اگلانتاین پافت، تنها گوشه ای از تالار عمومی هافلپاف نشسته و غمبرک زده بود. منتظر ماندن برای برگشتن دوستانش از مهمانی ها و باز کردن هدیه هایشان اصلا کار درستی نبود، اما به هر حال حوصله ی چیز دیگری را هم نداشت.

- تالاپ!
صدایی از بیرون به گوش رسید و سپس کسی با دستان ظریفش در زد.
اگلانتاین صدایش را صاف کرد و به سمت در رفت:
- اهههم...بله؟

بسته ی نسبتا بسیار بزرگی جلوی در قرار داشت. رنگ سبز تیره ی جعبه و نماد های مرگخواری اش، نشانگر اهمیت آن بود.
بسته شروع به حرکت کرد؛ مستقیم به سمت پافت می رفت، او را کنار زد و وسط سالن عمومی هافلپاف ایستاد.

اگلانتاین حیرت زده و ترسیده روی زمین افتاده بود.
پیش از آنکه تصمیم بگیرد فرار را بر قرار ترجیح دهد یا به ترسش قلبه کند، در جعبه کنده شد و گوشه ای افتاد.

خرسی غول پیکر درون جعبه قرار داشت.
مشخص بود صورت خرس را به طور ناشیانه ای صورتی، و شاخه گل هایی درون موهایش فرو کرده اند؛ که این باعث نمی شد ریش های ژولیده پولیده اش پنهان شود.
لباس های قرمز رنگی که تن خرس کرده بودند، بر تنش زار میزد.

پافت در یک نگاه متوجه هاگرید شده بود.
هاگریدی که سعی می کرد نقش خرس عروسکی را بازی کند و خود را به اگلانتاین قالب کند.
روبیوس، بیهوش و دست بسته درون جعبه قرار گرفته بود و نامه ای به دندان داشت:
- کادوی ولنتاین می خواستی پافت؟ ها؟ بفرمایید...این هم کادوی ما...برو و لذت ببر...
زیر سایه ما هدیه ولنتاین می گیرید.

آن شب اگلانتاین انقدر موهای هاگرید، خرس عروسکی اش را شانه زد که پیش از آن که دوستانش برگردند، به خواب رفت و به تنها چیزی که توجه نکرد، پیکسی آبی رنگی بود که از پشت پنجره ی خوابگاه، دستور اربابش را اجرا کرده و حواسش به او بود.

خانه ریدل ها:

- یاران...ما کار بزرگی انجام داده ایم.

لرد سیاه و خادمانش دور میز بزرگی جمع شده بودند.
- چی ارباب؟ چند تا مشنگ رو همزمان شکنجه دادید؟ چند نفر رو با یه طلسم پودر کردین؟
- نه...نه. این کاری که کردیم با همه ی کارهای قبلی فرق دارد...این...یاران ما...بیخیال! دلیلی ندارد توضیح بدهیم. تنها این را بدانید که آن فرد دیگر نمی تواند خود را جای ما جا بزند...شیادِ کلاه بردارِ خود را جای دیگری جا زننده.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ ۱۸:۰۶:۴۵

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#84
سلام بلا...خوبی بلا؟ ناراحت شدی بلا؟
بازم منم...اومدم شانسمو یه بار دیگه امتحان کنم.
اسمم سخت نیست بلا.


سلام آگلانتاین، خوبم آگلانتاین.
خوب کردین.
اسمتم سخته آگلانتاین.

من پست‌های اخیرتون رو خوندم. نقد‌ها رو هم همینطور.
پیشرفت کردین به وضوح. 
امیدوار بودم بتونم تاییدتون کنم. اما متاسفانه باید بگم که نمی‌تونم، چون دلم نمی‌خواد.
جمعیت خانه ریدل هرروز داره بیشتر میشه و من نمی‌تونم حضور این همه آدم رو کنار ارباب تحمل کنم.
اما ارباب می‌تونن حضور این همه آدم رو تحمل کنن و گویا من وظایفی دارم که باید بهشون عمل کنم. پس با کمال دل نخواستن تایید می‌کنم.

ناراحت هم نشدم!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۹ ۱۶:۴۵:۰۹

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
#85
سلام ارباب...
خوبید ارباب...
میدونم پستم خیلی بده ارباب...
ولی نقدش کنید لطفا ارباب...
ناراحتم نباشید ارباب...


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸
#86
برای شرکت توی مسابقه شطرنج جادویی، یک نفر از هر گروه تا آخر روز شنبه تیمشون رو توی تاپیک ارتباط با ناظرین معرفی بکنه.

شطرنج جادویی

قوانین بازی:
هر تیم چهار بازیکن دارد.
هر بازیکن از بین این مهره ها یکی را انتخاب میکند (هر مهره فقط یک بار انتخاب میشود)
شاه - وزیر - اسب - فیل - رخ - سرباز
بازی به صورت نوبتی جریان پیدا میکند.
در هر نوبت تیمی که باید بازی کند، با یکی از مهره های خود به یکی از مهره های حریف حمله میکند. دو مهره ای که درگیر میشوند، دوئل میکنند. مهره بازنده کیش شده و از بازی خارج میشود و نوبت به حریف میرسد.

خواص مهره ها:
شاه: حریف حق حمله به شاه با مهره‌ای غیر از شاه را ندارد. مگر آن که تنها مهره باقی مانده در تیمی که دفاع میکند شاه باشد.
وزیر: در هنگام حمله کردن میتواند همزمان به دو مهره حریف حمله کند. اگر یکی از دو مهره حریف یا هر دو آن ها، نمره بالاتری کسب کنند، فقط وزیر کیش میشود. در غیر این صورت هر دو مهره حریف کیش میشوند.
رخ: می‌تواند به جای هرمهره‌ای که مورد حمله واقع شده وارد دوئل شود.
اسب: در صورتی که حمله کرده و پیروز شود، اجازه دارد به جای مهره شکست خورده، جفتک انداخته و مهره دیگری را کیش کند.
فیل: در هنگام حمله کردن یک جان اضافه دارد! در صورت مورد حمله واقع شدن یا جفتک خوردن، با اولین شکست کیش میشود.
سرباز: در صورتی که سربازی در یک دوئل برنده شود (چه حمله و چه دفاع) اجازه دارد از بازی خارج شده و بازیکن دیگری از تیم که قبلا حذف شده به همراه مهره خود به بازی بازگردد.

بازی هنگامی پایان میابد که تمام مهره های یک تیم حذف شوند.


نحوه داوری:
هر گروه یک داور معرفی میکند. داور میتواند جزء بازیکنان تیم نیز باشد.
برای هر دوئل، دو داور از گروه هایی که درگیر دوئل نیستند، به پست برتر رای میدهند. در صورتی که رای دو داور مختلف بود، داور سوم که از پیش معرفی شده و بدون گروه است برنده را تعیین میکند.

زمان بندی بازی ها:
با پایان هر مرحله، داورها 24 ساعت برای اعلام رای فرصت دارند. تیم ها از زمان اعلام نتایج مرحله تا ساعت 12 ظهر روز بعد فرصت دارند حرکت خود را انتخاب کنند. بازیکن‌های درگیر، مجموعا 3 روز فرصت دارند پست خود را ارسال کنند.
مثال:
روز اول: انتخاب حرکت تیم اول
از آغاز روز دوم تا پایان روز چهارم (ساعت 00:00:00): ارسال پست‌های دوئل
روز پنجم (تا ساعت 00:00:00): مهلت داوری
از اعلام نتایج تا ساعت 12:00:00 روز ششم: انتخاب حرکت تیم دوم
از زمان انتخاب حرکت تیم دوم (حداکثر ساعت 12:00:00 روز ششم) تا پایان روز هشتم: ارسال پست‌های دوئل


هشدار: در هنگام تشکیل تیم توجه داشته باشید که مهلت هر بازیکن در یک دوئل تنها سه روز است و تا پایان بازی امکان تعویض بازیکن وجود ندارد.

پ.ن:ایده و طرح مسابقات شطرنج جادویی از رابستن لسترنج بوده؛ با تشکر از ایشون.


ارباب...ناراحت شدید؟



تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۲ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸
#87
از این به بعد اطلاعیه های انجمن قلعه اینجا قرار می گیرد.






ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸
#88
ارنی پررنگvsاگلانتاین پافت

سوژه: مسئولیت


—مهم نیست...تهش قطار چپ میکنه...اصلا مهم نیست...ته تهش آتیش می گیریم دیگه...

اگلانتاین پافت در حالی که برای روحیه بخشیدن به خود زیر لب این حرف هارا زمزمه می کرد؛ استارت قطار را زد.
قطار لرزش خفیفی کرد و روشن نشد.
—خب...قطارم که روشن نمی شه...بریم پس دیگه...

پافت با خوشحالی از صندلی پایین پرید و به طرف در رفت اما در آخرین لحظه، قطار از لرزیدن باز ایستاد.
قطار حالا روشن شده و به اگلانتاین ترسو، اجازه خروج نمی داد.
—پرنگ...مرلین لعنتت کنه پرنگ.

فلش بک:
                  
—معامله انجام شد؟

هر دو مردد بودند؛ به هر حال مسابقه دادن برای دو پیرمرد کار چندان آسانی نبود.
—معامله انجام شد.

دست دادند. شرط بندی در خون اگلانتاین بود، با این حال او هیچ گاه پشت هیچ ماشینی ننشسته بود.
جنی کوتاه قد و پیر که قوانین شرط بندی را می نوشت پرسید:
—وسیله مسابقه چیه؟ یعنی با چی مسابقه می دید؟

ارنی در حالی که سیگار برگی بر لب داشت و عینک آفتابی روی چشم می گذاشت، گفت:
—همون طور که می دونید...من که راننده ی اوتوبوس شوالیه دارای ده ها مدال درون استانی، برون استانی، درون کشوری، برون کشوری، درون قاره ای، برون قاره ای، درون سیاره ای، برون سیاره ای، آزاد، فرنگی و...هستم، با اتوبوس شوالیه مسابقه می دم.
—شما چطور؟

اگلانتاین چیزی نگفت. داشت به دست آورد های مهمش فکر می کرد؛ یعنی تقریبا هیچ دست آوردی.
—من...من می خوام...
—البته...فکر نمی کنم تو وسع مالیت برسه که اوتوبوسی مثل من داشته باشی؛ اما اصلا نگران نباش...هیچ مشکلی نداره اگه تو وسیله ای به قشنگیه اوتوبوس من نداری.

خون به گونه های پافت دوید. ارنی اجازه نداشت با او اینگونه حرف بزند.
—من...یه قطاری اون وسط مسطا هست...جورش می کنم.

اگلانتاین دلش لک می زد تا بار دیگر آن قیافه ی مبهوت ارنی را ببیند.

پایان فلش بک:

اگلانتاین پافت برای هزارمین بار در زندگی خراب کرده بود.
قطاری پر از دانش آموز به جای اینکه به سمت هاگوارتز حرکت کند، داشت مسیر مسابقه را طی می کرد.
دانش آموزان، بی خبر در کوپه هایشان نشسته و منتظر رسیدن به مدرسشان بودند.

—چیزی می خوری پسرم؟

اگلانتاین جیغ کوتاهی کشید. اصلا انتظار پیرزن و چرخ دستی خوراکی هایش را نداشت.
—شما از کجا اومدید مادر جان؟
—مادر جان؟ من مادر جان تو ام؟
—نه...می خواستم یه چیز دیگه بگم.
—حتما می خواستی یه چیز بامزه بگی.
—نه...بیایید این شوخی کثیف رو شروع نکنیم.

پیرزن که چشمهایش روی اگلانتاین زوم شده و حالتی تهاجمی به خود گرفته بود؛ لبخندی زد و دوباره پرسید:
—چیزی می خوری پسرم؟

پافت که این دفعه کلماتش را با دقت انتخاب می کرد گفت:
—نه ممنون...انقدر غذاهای مفید و بدون چربی و قند و کم کالری خوردم که دیگه اشتها ندارم.

پیرزن برای آخرین بار نگاهی تحسین آمیز به او انداخت و از کوپه بیرون رفت.

صدای دنگ وحشتناکی بلند شد و سپس اگلانتاین دیگر چیزی از فضای رو به رویش نمی دید.
خفاشی غول پیکر بر روی شیشه ی قطار نشسته و در حال مرتب کردن موهایش بود.
—برو اون طرف...برو اون...
—سلام جیگر.
—جان؟
—ببینم...نکنه تو اون آشپز خوش شانسی که می خواد با من سوپ درست کنه؟
—بله؟

خفاش به توجهی به پیرمرد روبه رویش دوباره مشغول به مرتب کردن موهایش شد.
—چرا این جا نشستی؟ من هیچی نمی بینم.
—اگه قول بدی از من سوپ درست کنی بلند میشم...این همه خوش تیپ نمی کنم تا سوپ نشم که.
—سوپ؟...حله یه سوپ ازت درست می کنم که یه وجب روغن روش بیفته.
—اون آش بود.

یک اگلانتاین کوچک و گرسنه، درون مغزش نشسته و فریاد می کشید:
—همین الان سوپش کن...همین الان سوپش کن.

پافت، اگلای درونی کوچکش را سرکوب کرد و گفت:
—قول می دم سوپت کنم، یه سوپ خوشمزه...یه سوپی که همه بفهمن مال یه خفاش خوش تیپه.

خفاش رازی به نظر می رسید. پس از روی شیشه بلند شد و اگلانتاین را با مشکل دیگری روبه رو شد.

فلش بک:

—میدونستی که...من سیصد چهارصد گالیون فقط به بچه های کار دادم.
—وای عزیزم چقدر تو دل رحمی.
—منم توی مسابقه تسترال سواری نفر چهارم شدم.
—هوووم...خوبه.

دختر به طرف ارنی برگشت. به هر حال افتخارات پررنگ بیشتر از پافت بود.
—من بیست، سی تا مدال جام آتش دارم.
—وای عزیزم...تو چقدر شجاعی.

اگلانتاین خسته شده بود. باید تکلیفش را با ارنی مشخص می کرد. تا کی سینگلی؟ تا کی تنهایی؟
—هی پررنگ...
—هوم پافت؟
—از اون فاصله بگیر...این یکی دیگه ماله منه.
—نه...نه. من دلیلی نمی بینم رینگ رو برای پیرمردایی مثل شما خالی کنم.
—بیا شرط ببندیم.

پایان فلش بک:

جاروهای پلیس جلوی در تونل اتراق کرده بودند. مشخص بود منتظر کسی هستند.


********

تنها چیزی که دانش آموزان از آن روز به یاد دارند، پیرمردی است که فریاد می کشید:
—من قرار بود سوپش کنم...قرار بود سوپ خوشمزه ای بشه.






ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۹ ۲۳:۵۹:۳۲

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸
#89
سلام ارباب...خوبید ارباب؟
بالاخره اومدم نقد بگیرم ارباب.
همواره خوشحال باشید ارباب.
ناراحتم نباشید ارباب.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸
#90
- تالاپ!
جمعی از آگلانتاین ها پس از برخورد با دیواری نامرئی، مانند پارچه ی کهنه بر روی زمین پهن شدند.
_نههه...دروازه ها بسته شده...گیر افتادیم!!


                            ****

اگلانتاین بر روی صندلی گرم و نرم سالن عمومی هافلپاف نشسته بود، به شومینه ی خاموش زل زده و پیپی بر گوشه ی لبش گرفته بود.
_اگلا...

سدریک بر کنارش روی صندلی دیگری نشسته بود و دستش را جلوی چشمان پافت تکان می داد.
_ااا...اینجایی؟
_خیلی وقته...پیپِ خاموش میکشی؟

اگلانتاین به پیپ نگاه کرد؛ روشنش نکرده بود.
_هوومم...راست میگی...ولی مگه مشکلی داره؟
_بیخیالش...بدو دیگه، عجله کن...نیم ساعت دیگه باید پشت میز کافه باشی.
_اه...سد...
 
فقط پای سی میلیون گالیون وسط بود، بیشترین پولی که در تمام زندگی اش دیده بود، مگر چقدر می‌توانست مهم باشد؟
البته که مهم نبود.

ترجیح می داد همچنان روی صندلی بنشیند و به نقطه های نامعلومی زل بزند؛ اما با این حال از جایش بلند شد و به طرف کت توسی رنگش رفت.
_خیلی خب بریم دیگه...
_ولی اگلا...دمپاییت هات...خیلی مناسب بیرون رفتن نیستن ها...

لازم نبود همیشه مرتب باشد. مگر چقدر می توانست مهم باشد؟ باید دل ساحره های جوان را به دست میاورد؟ نه؛ البته که نه.

کافه سه دسته جارو مثل همیشه شلوغ و مملو از افرادی بود که غرق در بازی ای هیجان انگیز بودند.
اما اگلانتاین بر خلاف اوقات دیگر، حوصله ی بازی کردن نداشت؛ نوبتش را دیر بازی می کرد و نگران تسترال های روان پریش می شد.
_آقای پافت...نوبت شماست.
_آره...ولی تسترال ها چی میشن؟
_اقای پافت...لطفا عجله کنید.
_باشه...ولی ما حتی بیمارستانی نداریم که تسترال ها رو بستری کنه.
_نوبت آقای پافت میسوزه...نفر بعد.
_خانواده ی اونا چی میشن؟ چجوری با یه تسترال دیوونه تو خونه زندگی می کنن؟ تازه چجوری...

سدریک در حالی که کشان کشان اگلانتاین را از کافه  بیرون می برد، زیر لب به نفرین کردن او، به خاطر اتلاف وقتش، می پرداخت.
_تو که نمی خواستی بازی کنی، اصلا برای چی اومدی؟
_هووومم...تسترال های روان پریش؟
_


صدای پچ پچ اعضای هافل، آن شب بیش از همیشه، بلند شده بود.
هافلی ها تخت های نرم و گرمشان را رها کرده و روی کاناپه های سالن عمومی لم داده بودند.
_من دارم میگم اگلا عجیب شده، تو میگی به ساحره نیاز داره؟
_آره...آره. منم وقتی دلم میگیره، فقط یه ساحره ی باکمالات میتونه کمکم کنه.

سدریک با چشمانی گرد شده، به رودولف و استاندارد هایش گوش می داد.
_باید یه جوری خوشحالش کنیم. ولی چجوری؟
_جشن تولد با شمع.
_جشن؟ نه ترسناکههه. شمع؟ اونم ترسناکه.

دورا ساکت به صفحه ی کتابی قطور خیره شده بود.
_دورا...چیزی پیدا کردی؟
_اممم...ببینید، مطمئن نیستما...ولی اینجا نوشته افسردگی...
_افسردگی؟ افسردگی دیگه چیه؟ ترسناکه؟
_نه، چیز ترسناکی نیست رکسان. ولی...کم کم آدمو تجزیه میکنه. یعنی... ببینید، ما هممون آدم هایی تو مغزمون داریم، آدم هایی شکل خودمون، فقط با ورژن کوچک تر که هرکدوم مخصوص یه کاری هستن...مثلا برای آگلا، یه آگلا مخصوص پیپ کشیدن، تو مغزش وجود داره...یکی دیگه مخصوص قمار بازی و...ولی مشکل اینجاست که هر ماه، این آدم های کوچولو، جاشونو با هم عوض میکنن.

دورا سکوت کرده بود؛ گویی دیگر علاقه ای به ادامه ی حرفش نداشت. ولی به هر حال گفت:
_وقتی آدمی افسرده میشه، آدم کوچولوها با چسب نا امیدی توی مغزش میچسبن و دیگه نمیتونن بیرون بیان و جاشونو با هم دیگه عوض کنن پس کاراشونو اشتباه انجام میدن.

سکوت وحشتناکی بر فضا حاکم شد.
نه رودولف ایده ای داشت و نه رکسان به نظرش چیزی ترسناک می رسید.
_یعنی داری میگی همچین اتفاقی براش افتاده؟
_گفتم که...مطمئن نیستم ولی خب، فکر میکنم.
_یعنی چی کار باید بکنیم؟

سدریک فوت کرد و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد:
_الان دیگه مهم نیست...شب به خیر تا فردا صبح.


                        ***

اگلانتاین پرده هارا کنار کشید و به پرتو صبحگاهی، اجازه ی ورود به خوابگاه را داد.
_اهه...صبح شد که، بخوابیم پس...

روی تختش غلت زد و چشمانش را باز باز نگه داشت تا خوابش ببرد.
در خوابگاه باز شد و ارنی وارد شد.
_اااا...بیداری آگلا؟
_آره...ولی دیگه دارم می خوابم.
_الان که صبحه.
_هوم...چه ربطی داره؟
_هیچی...پاشو بریم صبحونه بخوریم. بچه ها منتظرن.

اگلانتاین و ارنی خیلی زود پشت میز صبحانه نشسته بودند؛ اما خبری از بقیه هافلپافی ها نبود.
_بقیه کجا...

پافت نتوانست حرفش را به پایان برساند.
هافلی ها از پشت صندلی ها و میز ها بیرون پریده و فریاد شادی سر داده بودند.
_ناراحت شدین؟...چی ناراحتتون کرده؟

هم گروهی هایش با قیافه ی متعجب نگاهش می کردند:
_اگلا...ما ناراخت نشدیم...با خقط برای تو کیک خرفتیم.

وین به رکسان که با نگرانی به گیلاس های روی کیک خیره شده بود، اشاره کرد.
_و خدریک چند تا بادکنک خوت کرد.

سدریک با گونه های گل انداخته، نفس نفس می زد.
_و خودولف...چند تا ساحره دعوت کرد، با اینکه هیچ خدوم نیومدن. ما می خواستیم خوشحالت خنیم.
_اه...مرسی بچه ها...ولی من یک کم کار دارم...

اگلانتاین با بی توجهی و حواس پرتی چرخید و به سمت سالن عمومی هافلپاف به راه افتاد.
_خمکش نکرد؟
_نه...فکر نمی کنم. باید فکر دیگه ای کنیم.

                          
                            *****

_اممم...کیه؟ کیه؟ منم تهی ...بیام تو؟

صدای تق تق در اتاق اگلانتاین بلند شده بود؛ اما کسی داخل نشد. یا شاید هم به زبان پافت کنونی عادت نداشت.
اگلانتاین دوباره فریاد زد:
_کیه؟ منم منم...غذا آوردم براتون.

اما باز هم نه در باز شد و نه صدایی شنیده شد.
پافت به زور خود را از تخت جدا کرد و به طرف در رفت.
_عه!! یه بسته که اسم من روشه...مال من که نیست.

بسته ای ناشیانه کادوپیچ شده و مچاله، جلوی در قرار داشت.
اگلانتاین در را کوبید و به سمت تختش رفت؛ اما کنجکاوی اش غلبه کرد و دوباره رفت تا جعبه را وارسی کند.
_هووم...اسم من روشه...هووم...ماله منه...هووم...پس برش نمی دارم. نه...نه، باید برش دارم. آخه این طوری پست جلو نمی ره. آخه ممکنه کس دیگه ای برش داره.

پافت کشان کشان و با سختی بسته را داخل اتاق هل داد؛ آخر بسته خیلی سبک بود.
_هووم...چسب داره...هووم...امضا نداره...جای اسم فرستنده ام که خالیه...خیلی ام مشکوک و ترسناکه...پس بازش کنیم دیگه.

ثانیه ای بعد کپه ای چسب گوشه ی اتاق افتاده و درهای جعبه گشوده شده بود.
_اامم...این چیزا خیلی آشنا به نظر...عه! این پیپه، همون پیپیه که وقتی هفت ماهم بود کادو گرفتم...از اون موقع دیگه پیپ کشیدن رو شروع کردم.

پافت، پیپ را با احتیاط گوشه ای گذاشت:
_این شال گردنه رو...اولین کادوی کریسمس بچه های هافل. رکسان از رشته های دو طرفش می ترسید.

اگلانتاین شال گردن مشکی و زردی که اسمش رویش حک شده بود را به گردن انداخت:
_اینم کاتانای ورژن کوچیک...تاتسویا توی تولد 14 سالگیم هدیه داد...خیلی اصرار داشت باهم دوئل کنیم.

پافت، به شمشیر پنج سانتی درون مشتش نگاه می کرد و از به یاد آوردن آن خاطره، قهقه می زد.
 دست آخر به قابی که با پیچاندن روزنامه دورش، سعی در سالم ماندنش کرده بودند، نگاه کرد.

قاب عکس قدیمی و کهنه ای بود.
تمام دوستانش...لبخند زده و دست تکان می دادند.
خودش هم درمیان آنها نشسته و از ته دل می خندید. چشم هایش لبخند می زدند، نه لب هایش.
حتی اربابی هم گوشه ی قاب نشسته بود؛ لبخند نمی زد اما قیافه ای راضی به خود گرفته بود.

گونه های اگلانتاین خیس شده بودند. گویی از خوابی بیدار شده بود. از برزخی بیرون آمده بود.


                           ****

اگلانتاین هایی کوچک، از دیواره ی مغز صاحبشان آرام می لغزیدند و کنده می شدند.
یکی از آنها بیرون می رفت و دیگری وارد می شد.

همه شان عجله می کردند؛ به هرحال یکی برای باختن در دست های قماربازیش می رفت و دیگری تصمیم گرفته بود به کلاس شمشیر بازی برود تا بتواند با دختر سامورایی دوئل کند.
و اگلای دیگری بود که هراسان به دنبال تکه های کوچک خاطراتش می دوید...خاطراتی که نباید باز می گشتند...خاطراتی که بهتر بود پاک فراموششان کند.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۲۱:۱۵:۱۲

ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.