هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#91
خودم
Vs
خودم
سوژه: انتقام مشنگی!

***

آفتاب به شدت در دره گودریک هالو می تابید. انگار می خواست انتقام بگیرد. از چه کسی؟ مرلین می داند. حتی پیکسی هم پر نمی زد. عقلش که تاب بر نداشته بود. اما اگر دقت می کردید در آن گرما و آفتاب سوزان یک بنده مرلینی ایستاده بود و دنبال یک سانتی متر سایه می گشت، اما دریغ از همان.

- ببخشید حاج خانم، شما این دای ما رو ندیدین؟
- خفه شو زاک.
- ا دای خودتی؟
- زیر آفتاب می سوزم زاک. مجبورم اینو سرم کنم. زودتر بگو چه کار مهمی داری.
- میخوام دوست قدیمی بی معرفتمو ببینم. اشکالی داره؟
- تو به من گفتی یه چیزی هست که حتما باید تو روز نشونم بدی و نیم ساعتم اینجا، زیر آفتاب نگهم داشتی.
- آره خب. آفتابو ببین چه خوشگل می تابه. سکوت دره رو نگا!
- زاک!
- می دونستی چقد با این چیز سیاهه خوشگل می شی؟

دای به هیچ عنوان هم احساس خوشگلی نمی کرد. دای حتی اگر در این گرما با این قیافه آتش نمی گرفت، حتما از دست شوخی مسخره دوستش اتش می گرفت.
- دلم می خواد خفت کنم زاک!
-

دای خیلی وار به دوستش نگاه کرد. همه آدم ها یک نقطه ظعف دارند. فریاد زد:
- گور بابای سوختگی!

آفتاب به شدت در دره گودریک هالو می تابید. انگار می خواست انتقام بگیرد. از چه کسی؟ مرلین می داند. حتی پیکسی هم پر نمی زد. عقلش که تاب بر نداشته بود. اما اگر دقت می کردید همان بنده مرلین را می دیدید که روی دوستش چمباته زده و" انتقام مشنگی" می گیرد. آن هم از نوع قلقکش!

***
لطفا امتیاز دهی بشه.


امتیاز دهی انجام گرفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۲ ۲۲:۵۵:۰۵

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴
#92
درود!
درخواست دوئل دارم با باب اگدن!
بدرود!



دای عزیز

این درخواست دوئل رد شد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۲ ۲۲:۳۱:۱۶

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
#93
درود!
لرد ولدمورتا! درخواست نقد داشتم. ممنون.
خیلی بده؟
راستی همین چیزایی که راهب گفت منم دارم. منم راهنمایی.


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴
#94
- به عنوان اولین حرکت لردیتم کل گروه ها رو به غیر از اسلیترین از شرکت در هاگوارتز سال بعد محروم می کنم.
- :vay:

مطمئنا اگر لرد بیدار بود فریاد می زد:
- این ایده ما بود بوقی! کروشیو!

خب... اگر لرد بیدار بود.

- از این به بعد باید به ما بگین لرد اسنیپ.
-

شب، پایگاه مرگخواران( جایی به دور از چشم اسنیپ):

- وینکی اعتراض داشت. سیو به وینکی اهمیت نداد. وینکی جن خانگی خـوب بود. وینکی نخواست سیو لرد بود. وینکی با مسلسش لرد جدید را آبکش کرد.
- ورود اره رو به خانه ریدل ممنوع کرده. می گه برا روغن موهاش ضرر داره. عااااااااااااا
- به من می گه اسب!
- همه به تو می گن اسب.

اعتراضات مرگخواران همچنان ادامه داشت. تا این که روونا دوباره خودش را به درون سوژه پرتاب کرد.
- مگه قرار نبود سیو فقط یک روز لرد باشه؟
- قرار بود. قوانینو عوض کرده. هر کیم اعتراض کنه می ره جزایر خوش آب و هوای بالاک.

مرگخوران متوجه اشتباه خود شده بودند. شاید ایده ی لرد بودن یک روزه از اول هم اشتباه بود...

- حالا چی کار کنیم؟


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#95
دای خطرناک
VS
راهب چاق


بوی خون می آید... رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! پای راستش را فاتحانه روی چیزی گذاشته است.
و آن چیز جنازه من است! غرق در خون...

از خواب می پرم. خواب؟ مگر قرار نبود یک چرت کوتاه باشد؟ لعنت بر من! اگر زودتر از موعد می آمد؟ اگر مرا هم مثل پدر در خواب می کشت چه؟ اگر قسمم را می شکستم چه؟ صدای نفس نفس زدن هایم تاسف بار است. دروغ چرا؟ ترسیده ام. به خودم تشر می زنم. بس کن پسر! این همه سال... با یک ترس احمقانه خرابش نکن. تو دای خطرناکی!

ساعت درونی بدنم نوید از غروب آفتاب می دهد. به زودی می آید... دست بر کمرم می کشم. سلاح هایم آماده هستند. چوبدستی و شمشیرم. بعد از این دوئل به جای این شمشیر، شمشیر پدر را بر کمر بسته ام. باید بسته باشم.

رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! اما خبری از جنازه نیست. قرار هم نیست باشد. امشب فقط یک جنازه روی زمین می افتد. جنازه رندل چین شبح واره!
- نامه تو خوندم خون آشام کوچولو. انتقام! ها؟ دلیلی برای کشتن تو نداشتم. پدرت زیادی تو کارام فضولی می کرد. اما مثل این که تو هم دلت براش تنگ شده؟

نیشخند می زند. دست بر شمشیری که بر کمر بسته می کشد. شمشیر پدر... شمشیر من! می خواهد عصبانیم کند. به رجز خوانی هایش ادامه می دهد. تک تک جمله هایش، تک تک حرکاتش را بررسی کرده ام. برای هر جمله اش جوابی آماده کرده ام. برای هر حرکتی که می کند. بررسی کرده ام. بارها و بارها در ذهنم. کار امروز و دیروزم نیست. سیزده سال است که تمام افکارم پر شده است از انتقام... از قتل رندل چین!

اما اکنون تمامش را فراموش کرده ام. فقط یک چیز در ذهنم می گذرد: قتل! انتقام!

شمشیرش را می کشد. اخم روی پیشانی ام و فک محکمم به او می فهماند که خبری از رجز خوانی نیست. حداقل از طرف من. من هم شمشیر می کشم. با یک طلسم می توانم از بین ببرمش، اما من تقلب کار نیستم. نه مثل او. دیگر خبری از لبخندش نیست. انگار فهمیده با چه کسی طرف است. من دای خطرناکم!

حمله می کند. دفاع می کنم. فشار می آورد. دندان هایش روی هم ساییده می شود. اخم من هم غلیظ تر شده است. دو مرد در برابر هم. فشار می آوریم. وقت تضعیف روحیه است.
- کم آوردی چین. پیر شدی. اشکال نداره. امشب بازنشسته می شی. برای همیشه!

نوبت من است که نیشخند بزنم. حمله ساده اما ماهرانه ام کار کرد. با شمشیرم به عقب می رانمش. وقت حمله من است. دیگر درنگ جایز نیست.

حمله می کنم، به سرش. دفاع می کند. کودن! شمکش کاملا بی دفاع است. شاید مبارزه را از یاد برده؟ با تمام توان لگد می زنم. حمله که فقط با شمشیر نیست. عقب می رود، دو قدم. مرا زیادی دست کم گرفته است.

درس اول استادم را به خوبی به خاطر دارم: هرگز به حریف فرصت نده! دوباره حمله می کنم. با نوک شمشیرم درست به سمت قلبش. به خاطر ضربه ای که خورد چشمانش را لحظه ای بسته بود. همین لحظه هم برای من کافی است. وقت برای دفاع ندارد. سعی می کند جاخالی بدهد. شمشیرم به بازوی اش کشیده می شود و خراشی عمیق ایجاد می کند.

یک لحظه، مغرور می شوم. به خاطر ضربه ای که خورده در شوک است و تعادل ندارد اما فرصت ها را از دست نمی دهد. ضربه محمکش ران پایم را خراش می دهد. عمیق تر از دستش. فقط اگر تعادل داشت...

به پایم اهمیت نمی دم. به درک که خون می رود. به درک که ضربه خورده ام. باید او را برای همیشه از این دنیا محو کنم.

پاهایش را روی زمین محکم می کند. نیشخندش برگشته. چگونه اجازه دادم؟ شاید آنقدر ها هم خطرناک نیستم... می خواهد حمله کند. هنوز زنده ام. اما دیگر انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم. روحیه ام را از دست داده ام. به درک که می میرم...

فریاد می زند و من خونسردم. می خواهد مرا بترساند و من خونسردم. مثل یک گاو وحشی حمله می کند و من خونسردم. دیوانه شده و من خونسردم. انگار دیگر هیچ نمی فهمد و من... طاقتش تمام شده از سخت جانی من. خودم هم تعجب کرده ام.
- میکشمت بچه!

حمله می کند. شمشیرم را بالا می آورم و دفاع می کنم. برای چه؟ چه می شود اگر شمشیرم را زمین بندازم؟ زانو بزنم و بگذارم کار را تمام کند؟

اما... یک چیزی درون قلبم، دقیقا همانجایی که مادر می گفت جای مخصوص اوست، نمی گذارد. روحیه می دهد. تو دای خطرناکی پسر. مگر قسم نخورده ای انتقام بگیری؟ مگر برای دیدن جنازه رندل چین نیامده ای؟ میخواهی تسلیم شوی؟ مگر پدر نمی گفت یک لوولین هرگز تسلیم نمی شود؟

دوباره نیرو می گیرم. من برای قتل او آمده ام.

نیشخند می زنم. آنقدر عصبانی است که این حرکت کوچک را فراموش کرده... شاید هم آنقدر کوچک است که اصلا به آن فکر نمی کند. یک چرخش کوچک شمشیرم... و تنها سلاح رندل چین به کناری پرت می شود. حتی نگاهش هم نمی کند. سریع گارد دفاع می گیرد، با همان دست های خالی اش. شجاع است... اما تغییری در تصمیم من ایجاد نمی کند.
- هیچوقت فکر نمی کردی یه روزی انتقام بگیرم. نه؟

ضربه می زنم. دفاعی ندارد. لحظه ای در چشمانم نگاه می کند و بعد... روی زمین می افتد. با چشمانی باز و شمشیری در قلبش. آنقدر ارزش ندارد که دفنش کنم.

شمشیرم را در دست می گیرم. با غرور نگاهش می کنم. زخم عمیق پایم را به یاد می آورم. با یک طلسم مثل اولش می شود. می خواهم به قبیله برگردم پیش هم خون هایم، برادرانم، خون آشامان.


و من انتقام گرفته ام. قتل یک قاتل...


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴
#96
اسم و نام فاميل (در صورت تمايل):
سبا هستم. فامیلو ولش کن.

جنسیت ( در صورت تمایل ):
مونث!


سن( درصورت تمایل) :
13


شهر محل تولد ( در صورت تمایل):
مشهد.


محل زندگي (در صورت تمايل):
باز هم مشهد.

تحصیلات ( در صورت تمایل ) :
هفتم هستم.

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری):
دخترعمم داشت یکی از کتاباشو می خوند. منم حوصلم سر رفته بود رفتم نشستم کنارش به خوندن. دیدم جالبه ازش پرسیدم چه کتابیه اونم کل شجره نامه کتابای هری پاترو گفت. میزان علاقه: زیــــــــــــــــــــــــاد!

علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل):
خواب، خون آشام ها، کتاب خوندن، اینترنت گردی!

فعاليت هاي جنبي (در صورت داشتن و تمايل):

کار خاصی نمی کنم. خیلی هنر کنم چارتا کلاس برم. اصن خوابو عشق است!

كتاب هايي كه مطالعه كرديد (چند مورد رو ذكر كنيد):
حماسه دارن شان، حماسه لارتن کرپسلی، آرتمیس فاول، تن تن، علوم ترسناک و یه عالمه رمان های ایرانی.


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۴۰ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#97
لرد ولدمورتا!
میخوام با این چاق دوئل کنم. می شه؟


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#98
1 - چرا شما می خواهید از حق حیوانات جادویی دفاع کنید؟

حوصلم سر رفته نه چیزه من از بچگیام که نه... تو این صدو سی سالیم که عمر کردم نه... ولی از چند روز پیش به حیوانات و موجودات جادویی علاقه مند شدم. دقیقا از همون وقتی که فهمیدم همه یه جایی عضون و من سرم بی کلاه مونده.

2 - آیا با نگه داشتن حیوان خانگی موافقید؟ اگر آری در چه صورت و با چه شرایطی و اگر نه چرا؟

بستگی داره خب دادا. تا وقتی حیون اسیر نباشه و به خواست خودش پیشت بمونه و همه شرایط لازم براش فراهم باشه، می تونه مثل یه دوست خوب کنارت بمونه.
ولی وقتی شرایط برعکس باشه مطمئنا نه! :vay:

3 - در رول کوتاهی شرح دهید باری را که یک حیوان را نجات دادید.

به آرامی در جنگل تاریک قدم می زد. این یک هفته را به خود استراحت داده بود. شورای خون آشامان به زودی برپا می شد و دای باید به راه می افتاد.

عوووووووو

ایستاد. صدا از آنطرف جنگل می آمد. صدای یکی از پسرعموهایش بود. شاید رابطه خونی نزدیک گرگ ها و خون آشامان تنها چیزی بود که همه شبح ها و شبح واره در آن اتفاق نظر داشتند. اما این صدا فرق می کرد. از روی درد بود. ایستادن دیگر جایز نبود. با آخرین سرعت خود را به گرگ بیچاره رساند.
- آروم باش پسر! الان درستش می کنم.

گرگ بیچاره روی زمین غلت می زد. پایش در یک تله گیر کرده بود و با ترحم انگیز ترین حالت ممکن زوزه می کشید.


با تمام زورش تله فلزی را شکست و آن را به کناری پرت کرد. پای گرگ به شدت زخمی شده بود و خون از آن می رفت. سریع چوبدستیش را کشید. شاید یک خون آشام بود، اما دای هیچوقت جادو را کنار نگذاشته بود. ورد را زیر لب زمزمه کرد. از زخم تنها چند رگه ی بنفش و قرمز روی پای گرگ ماند. دای لبخند زد.
- بهتری پسرعمو؟

عوووووووو

این یکی از روی خوشحالی بود. درد تمام شده بود.

4 - آیا شما قسم می خورید که به حق و حقوق حیوانات جادویی پایبند باشید؟ و آیا قبول می کنید که در صورت دیدن رفتاری ناشایست با حیوانات - در رولها - با شخص خاطی برخورد کنید؟

بعله چرا برخورد نکنم؟ اصن شما دستور بده با شمشیرم به سیخ می کشم. می رم شکارش می کنم. مگه کسی جرئت داره به حیوونا چپ نگا کنه؟

5 - اگر مشاهده کردید که کسی در حال بد رفتاری با حیوانی است چه می کنید؟
با شمشیرم به سیخ می کشم. مث سوزان بهش ضربه می زنم دو شخصیته بشه. شکارش می کنم. در یک جمله: منم باهاش بدرفتاری می کنم.



ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۰:۱۶:۰۸

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#99
دای برای آخرین بار به اتاقش نگاه کرد. تا کریسمس خالی می ماند. به هاگوارتز می رفت مثل دیگر جادوگران، اما احساس عجیبی ته دلش داشت. تا تابستان امسال زیاد به هاگوارتز فکر نمی کرد. برایش معمولی بود. اما از وقتی آن نامه به دستش رسید همه چیز تغییر کرد...


در ایستگاه کینگز کراس رو به روی پدر و مادرش ایستاده بود. پدرش دستش را روی شانه پسر کوچک گذاشته بود و لبخندی عمیق بر لب داشت. چه کسی می دانست که همین حرکت کوچکش تمام انرژی دای را برای سرپا ایستادن تامین می کرد؟ مادر سفارش های کوچک آخر را دوباره گوشزد می کرد. مردد بود. اگر اصلا نمی رفت چه؟ اگر گروهبندیش...
- پدر، گروهبندی... یعنی گروه های هاگوارتز...

پدرش رو به روی دای زانو زد. با همان لبخند به او نگاه می کرد.
- ببین دای من تو اسلیترین بودم. ژولیت یه ریونکلاوی باهوش بود. اما هیچ فرقی نداره که تو کدوم گروه باشی. استرس نداشته باش. باشه؟ مطمئن باش به همون گروهی می ری که بهش تعلق داری. مهم اینه که برای گروهت مفید باشی. توی هر گروهی که افتادی برام بنویس. میخوام اولین نامه ی پسرمو برای همیشه نگه دارم.
- برای ما فرقی نداره توی کدوم گروه باشی دای.

مادرش چشمک زد.
- البته ریون... باشه باشه پیتر.

سرمستانه خندید. دای هم لبخند زد. هر گروهی که می افتاد، پدر و مادرش به او افتخار می کردند. خوشبختی چیزی به غیر از این بود؟


هاگوارتز

دانش آموزان سال اولی به صف رو به روی چارپایه کوچک ایستاده بودند. پرفسور باتلر لیست بلند و بالایی را در دست داشت و دانش آموزان را یک به یک صدا می کرد:
- آرچیبالد کریوی!

پسرک تقریبا همین که کلاه را بر سر گذاشت فریاد هافلپاف کلاه، سالن را پر کرد.

- دای لوولین!

صدایی از میز کناری آمد:
- مرگ ها؟ پسر کوچولو!

به آرامی کلاه را بر روی سرش گذاشت. کلاه تنها یک جمله زمزمه کرد:
-خوب می دونم جای تو کجاست... ریونکلاو!

بازدمش را با شدت بیرون داد. ریونکلاو، آرامش دوباره بعد از چند هفته برگشته بود. به سمت میز نوادگان روونا راه افتاد.

آرامش چیز عجیبیست... گاهی با یک کلمه کلاه رنگ و رو رفته بر میگردد... و گاهی تنها مهمان رویا های انسان می شود.


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۱:۴۳

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
محفل!

- من کلفت این خونه نیستم. یکی بره درو باز کنه.
مالی ویزلی به کشیدن موهای فلور ادامه داد. فلور حالا بیشتر به یک نیمه غولزاد شبیه بود تا یک نیمه پریزاد.

- از بنفش متنفرم! فقط سیاه! گمشو اون ور گربه بی ریخت!
ویولت بودلر هم مثل بقیه اعضای محفل تغییر کرده بود. ویولت در چند ساعت گذشته تمام اتاقش را سیاه کرده بود و همه وسایل بنفشش را آتش زده بود؛ ماگت، گربه ی عزیزش، به چرخ گوشت پاتر پیوسته بود؛ ویولت حتی لقب ننگ روونا را هم بخشیده بود!

- دستکش چیز مزخرفیه. حالم از همه شون بهم می خوره!
اورلا کوییرک دستکش هایش را به کنار خاکسترهای نیمه سوخته کتاب های هرمیون پرتاب کرد. آتش روشنایی و عشق محفل بیشتر زبانه کشید.

هیچ کس با خود فکر نکرد، اگر آلبوس پشت در بود پس چه کسی در مرلینگاه به سر می برد؟


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۲۰:۰۵:۲۱

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.