دای خطرناک
VS
راهب چاق
بوی خون می آید... رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! پای راستش را فاتحانه روی چیزی گذاشته است.
و آن چیز جنازه من است! غرق در خون...
از خواب می پرم. خواب؟ مگر قرار نبود یک چرت کوتاه باشد؟ لعنت بر من! اگر زودتر از موعد می آمد؟ اگر مرا هم مثل پدر در خواب می کشت چه؟ اگر قسمم را می شکستم چه؟ صدای نفس نفس زدن هایم تاسف بار است. دروغ چرا؟ ترسیده ام. به خودم تشر می زنم. بس کن پسر! این همه سال... با یک ترس احمقانه خرابش نکن. تو دای خطرناکی!
ساعت درونی بدنم نوید از غروب آفتاب می دهد. به زودی می آید... دست بر کمرم می کشم. سلاح هایم آماده هستند. چوبدستی و شمشیرم. بعد از این دوئل به جای این شمشیر، شمشیر پدر را بر کمر بسته ام. باید بسته باشم.
رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! اما خبری از جنازه نیست. قرار هم نیست باشد. امشب فقط یک جنازه روی زمین می افتد. جنازه رندل چین شبح واره!
- نامه تو خوندم خون آشام کوچولو. انتقام! ها؟ دلیلی برای کشتن تو نداشتم. پدرت زیادی تو کارام فضولی می کرد. اما مثل این که تو هم دلت براش تنگ شده؟
نیشخند می زند. دست بر شمشیری که بر کمر بسته می کشد. شمشیر پدر... شمشیر من! می خواهد عصبانیم کند. به رجز خوانی هایش ادامه می دهد. تک تک جمله هایش، تک تک حرکاتش را بررسی کرده ام. برای هر جمله اش جوابی آماده کرده ام. برای هر حرکتی که می کند. بررسی کرده ام. بارها و بارها در ذهنم. کار امروز و دیروزم نیست. سیزده سال است که تمام افکارم پر شده است از انتقام... از قتل رندل چین!
اما اکنون تمامش را فراموش کرده ام. فقط یک چیز در ذهنم می گذرد: قتل! انتقام!
شمشیرش را می کشد. اخم روی پیشانی ام و فک محکمم به او می فهماند که خبری از رجز خوانی نیست. حداقل از طرف من. من هم شمشیر می کشم. با یک طلسم می توانم از بین ببرمش، اما من تقلب کار نیستم. نه مثل او. دیگر خبری از لبخندش نیست. انگار فهمیده با چه کسی طرف است. من دای خطرناکم!
حمله می کند. دفاع می کنم. فشار می آورد. دندان هایش روی هم ساییده می شود. اخم من هم غلیظ تر شده است. دو مرد در برابر هم. فشار می آوریم. وقت تضعیف روحیه است.
- کم آوردی چین. پیر شدی. اشکال نداره. امشب بازنشسته می شی. برای همیشه!
نوبت من است که نیشخند بزنم. حمله ساده اما ماهرانه ام کار کرد. با شمشیرم به عقب می رانمش. وقت حمله من است. دیگر درنگ جایز نیست.
حمله می کنم، به سرش. دفاع می کند. کودن! شمکش کاملا بی دفاع است. شاید مبارزه را از یاد برده؟ با تمام توان لگد می زنم. حمله که فقط با شمشیر نیست. عقب می رود، دو قدم. مرا زیادی دست کم گرفته است.
درس اول استادم را به خوبی به خاطر دارم: هرگز به حریف فرصت نده! دوباره حمله می کنم. با نوک شمشیرم درست به سمت قلبش. به خاطر ضربه ای که خورد چشمانش را لحظه ای بسته بود. همین لحظه هم برای من کافی است. وقت برای دفاع ندارد. سعی می کند جاخالی بدهد. شمشیرم به بازوی اش کشیده می شود و خراشی عمیق ایجاد می کند.
یک لحظه، مغرور می شوم. به خاطر ضربه ای که خورده در شوک است و تعادل ندارد اما فرصت ها را از دست نمی دهد. ضربه محمکش ران پایم را خراش می دهد. عمیق تر از دستش. فقط اگر تعادل داشت...
به پایم اهمیت نمی دم. به درک که خون می رود. به درک که ضربه خورده ام. باید او را برای همیشه از این دنیا محو کنم.
پاهایش را روی زمین محکم می کند. نیشخندش برگشته. چگونه اجازه دادم؟ شاید آنقدر ها هم خطرناک نیستم... می خواهد حمله کند. هنوز زنده ام. اما دیگر انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم. روحیه ام را از دست داده ام. به درک که می میرم...
فریاد می زند و من خونسردم. می خواهد مرا بترساند و من خونسردم. مثل یک گاو وحشی حمله می کند و من خونسردم. دیوانه شده و من خونسردم. انگار دیگر هیچ نمی فهمد و من... طاقتش تمام شده از سخت جانی من. خودم هم تعجب کرده ام.
- میکشمت بچه!
حمله می کند. شمشیرم را بالا می آورم و دفاع می کنم. برای چه؟ چه می شود اگر شمشیرم را زمین بندازم؟ زانو بزنم و بگذارم کار را تمام کند؟
اما... یک چیزی درون قلبم، دقیقا همانجایی که مادر می گفت جای مخصوص اوست، نمی گذارد. روحیه می دهد. تو دای خطرناکی پسر. مگر قسم نخورده ای انتقام بگیری؟ مگر برای دیدن جنازه رندل چین نیامده ای؟ میخواهی تسلیم شوی؟ مگر پدر نمی گفت یک لوولین هرگز تسلیم نمی شود؟
دوباره نیرو می گیرم. من برای قتل او آمده ام.
نیشخند می زنم. آنقدر عصبانی است که این حرکت کوچک را فراموش کرده... شاید هم آنقدر کوچک است که اصلا به آن فکر نمی کند. یک چرخش کوچک شمشیرم... و تنها سلاح رندل چین به کناری پرت می شود. حتی نگاهش هم نمی کند. سریع گارد دفاع می گیرد، با همان دست های خالی اش. شجاع است... اما تغییری در تصمیم من ایجاد نمی کند.
- هیچوقت فکر نمی کردی یه روزی انتقام بگیرم. نه؟
ضربه می زنم. دفاعی ندارد. لحظه ای در چشمانم نگاه می کند و بعد... روی زمین می افتد. با چشمانی باز و شمشیری در قلبش. آنقدر ارزش ندارد که دفنش کنم.
شمشیرم را در دست می گیرم. با غرور نگاهش می کنم. زخم عمیق پایم را به یاد می آورم. با یک طلسم مثل اولش می شود. می خواهم به قبیله برگردم پیش هم خون هایم، برادرانم، خون آشامان.
و من انتقام گرفته ام. قتل یک قاتل...