شخصیت مد نظر گروه اسلیترین
تولپش!حشره خودش را با زور به شیشه میکوبید. انگار کلهاش بدجوری آفتاب خورده بود. یا نه، در هر صورت عقلش قد نمیداد که شیشه چیست. برای همین از تقلا دست برنمیداشت، مثل احمقها.
گاهی موقعیت میطلبد که آدم از این حماقتها داشته باشد البته، ولی این از آن موقعیتها نبود قطعاً.
این شد که لبخند بسیار محو و نامحسوسی بر لب
لادیسلاو زاموژسلی نشست. شاید
نشست خیلی درست نباشد اینجا. شاید
نیمخیز شد.
بعدازظهری تابستانی بود و اوج گرما. از پشت گردنش قطرهی عرقی بهطور محسوس به پایین لغزید. خطاب به حشره که همچنان مذبوحانه سر به شیشه میکوفت گفت:
- پنجره را نخواهیم گشود.
و پشت میز تحریرش نشست و قلم پر در جوهر زد و بیتوجه به قطرات عرقِ از پی هم روان، مشغول کشیدن طرحی رؤیاآلوده شد.
شخصیت مد نظر گروه گریفندور
پسربچه بالأخره موفق شد خودش رو از تو دستوپای جمعیت بیرون بکشه، اما با یه صدای
بومپ به مردی برخورد کرد و با پشت روی زمین افتاد. شیشهی خون توی دستش با برخورد به سنگفرش شکست و دستش زخمی شد.
چهرهش درهم شد؛ مثل آدمی که به شکمش مشت خورده. انگار داشت به خودش فشار میآورد که گریه نکنه.
مرد غریبه گفت:
- ای وای من، کجا با این عجله؟ ببین چطور خودت رو زخم و زیلی کردی!
خم شد دستش رو با لبخند به سمت کوین گرفت.
کوین از لبخندش خوشش نیومد. حتی حس کرد طرف عمداً خودش رو سر راه اون قرار داده.
در واقع دقیق که شد، دید مرده داره کارتی رو بهش پیشنهاد میده. روی کارت نقوش عجیب و غریبی به رنگ مشکی، قرمز، سفید و ارغوانی بود. روش نوشته شده بود:
نقل قول:
آقای کوین کارتر عزیز!
از شما دعوت به عمل میاد تا سری به غرفهی ما بزنید!
فقط لازمه رز سفید روی کارت رو به قطرهای از خونتون آغشته کنید.
ل. ت.
ولی کوین نمیتونست بخونه. پس چندلحظه به شکلهای روی کارت خیره شد و مغزش سعی کرد از اونها معنیای دربیاره، اما نتونست.
وقتی بالاخره بیخیال کارت شد و انداختش روی زمین، متوجه شد که آقائه رفته. اون مونده بود و دست خونین و مالینش.
شخصیت مد نظر گروه ریونکلاو
بله بچهها...
گادفری میدهرست قصهی ما خونش افتاده بود و در سرش احساس سنگینی میکرد. چون صبح جمعه بود و خواب میچسبید و هیچجوره نمیتونست خودش رو راضی کنه که از تابوتش بیاد بیرون، بیخیال رفتن دنبال خون شد و سر جاش خوابید. و خب بالطبع، آدم وقتی حالش خوش نیست خوابهای اجقوجق میبینه. خونآشامها هم از این قاعده مستثنی نبودن.
توی خوابش، رزالی بیهوش افتاده بود روی پلی روی رودخونه. از دهنش درختی رشد کرده بود و اومده بود بالا. برگهایی که درخت میداد، قبوض آب و برق و گاز عقبافتادهی خونهی گریمولد بودن. آبِ رودخونه، خون بود. طبعاً. گادفری دستهاش رو کاسه کرد و از اون خون نوشید. حالش که جا اومد، به دستهاش خیره شد. به جای خون روی دستش اثرات لجن بود. فوراً منزجر شد و خودش رو عقب کشید. دستهاش رو به خاک مالید، اما لجنها از روی دستش پاک نشدن. خاک هم مثل خاکسترِ مرده بود.
پس تسلیم شد و تصمیم گرفت رودخونه رو دنبال کنه و ببینه سرچشمهش کجاست. در کمال تعجب به محرابی رسید. در اون محراب، تن بیجون دختربچهی خردسال مشکینمویی درازبهدراز بیحرکت افتاده بود.
ذهن گادفری فقط چند لحظه طول کشید تا بتونه همهی اینها رو به هم ربط بده. اما این مثل کشیدن کش پول بود، وقتی در حد ضرفیتش بکِشیش، میپکه. کش خواب گادفری هم پکید و نفسزنان از خواب بیدار شد و توی دلش به خودش لعنت فرستاد.
شخصیت مد نظر گروه هافلپاف
- دنبه بُدم، دنده شدم، وصل بُدم، کَنده شدم. موسم عید آمد و من کلفَت سابنده شدم!
مالی ویزلی همینطور که با یه دستش جارو رو با حرص توی سطل آب فرو میکرد و بیرون میآورد و روی زمین میرقصوند، با اون یکی دستش تابلوها رو گردگیری میکرد و هر تیکهای که تصاویر توی تابلو بارش میکردن، اون سهتا بدترش رو بار اونا میکرد و قصد اجازه میداد آب جارو بپاشه توی صورتشون.
- آقا بسّه!
داد جاروئه در اومده بود. ولی مالی الان بهلحاظ ذهنی و عاطفی در وضعیتی نبود که ملاحظه از خودش نشون بده. دلش پر بود. اخیراً اخبار خوبی از وزارتخونه به گوش نمیرسید. مدتی بود که بوش میاومد که عدهای توی وزارتخونه درحال تدارکدیدن یه کودتا هستن و حالا این موضوع بهدست وزیر وقت در سکوت درحال پیگیری بود. بعضی از کارمندها بعد از یه روز صبحی که میرفتن سر کار، دیگه خبری ازشون نمیشد و برنمیگشتن خونه. معلوم نبود وزیر چه آشی برای مخالفانش پخته. دم عیدی عجب مصیبتی بود!
مالی درحالی که چشمهاش پرحرارت و در عین حال مات بودن، تبآلود زیرلب از خودش میپرسید:
- نکنه آرتور هم دستش تو کار بوده باشه؟ اون هیچوقت توضیحات دقیقی از کارهاش به من نمیده! اگه سادگیش باعث شده باشه سرش رو شیره بمالن و به اسم چیز دیگهای اون رو هم درگیر نقشههای شومشون کرده باشن چی؟
آرتور دیر کرده بود و این فکرها به بهترشدن حال مالی کمکی نمیکردن. پس یه بار دیگه جارو رو شالاپّی توی سطل آب فرو برد و بیرون آورد.
شالاپ!
نه هنوز خوب خیس نشده بود.
بلوپ بلوپ
یه بار دیگه!
پلِش!
حالا داشت با موهای جارو زمین رو محکم میسابید.
جاروی بیچاره دیگه بدجوری داشت آب پس میداد. اگه توی بازداشگاه بودن و مالی مأمور بازجویی بود، تا حالا حتماً زیر این شکنجهها مقر اومده بود و به جرمهای نکردهش اعتراف میکرد.
مالی یهو انگار که بهش بهطور غریزی وحی شده باشه، سرش رو برمیگردونه و نگاهی به ساعت خانوادهی ویزلی میندازه؛ چشمهاش روی عقربهی آرتور قفل میشن.
آرتور گم شده بود.
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۱۰:۰۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۱۰:۴۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۲۵:۲۳