رامودا دوان دوان از بین جمعیت جادوگرا بیرون اومد و به سمت مردم انقلابی رفت.
-جونمی جون! همیشه دوست داشتم مدل بشم؛ مخصوصا حالا که پای امر به معروف و نهی از منکر وسطه!
-این بلند بلند حرف زدن در شان شما نیست... خواهرم؟
علاوه بر پوشش مناسب برای جسم، باید پوشش مناسب برای روحتونم وجود داشته باشه.
مرد انقلابی قبل از اینکه چادر رو سَرِ رامودا کنه، دوباره با تردید به رامودا خیره شد تا مطمئن بشه که اون خواهرشه یا برادرش.
امّا هر چی بیشتر فکر می کرد، گیج تر می شد!
موهای صورتی رنگِ رامودا، به مرد می گفتن که اون مونثه و جثه اش به مرد می گفت که اون مذکره!
مرد که چاره ای نمی دید، تصمیم گرفت از رامودا جنسیتش رو بپرسه.
-ببینم... تو مذکری یا مونث؟
چادر پوشیدن برای مردا مکروهه ها! نکنه منافقی؟
رامودا نمی خواست چنین شانسی برای یک مدل اسلامیِ بزرگ شدن رو به این راحتی از دست بده؛ برای همین شروع کرد به انکار کردن جنسیتش.
-من؟ مونث هستم دیگه... معلوم نیست؟
مرد برگشت و به سمت انقلابیا رفت تا نظر اونارو درباره جنسیت رامودا بپرسه... اگه مونث بود که چه بهتر؛ اما اگر مذکر بود باید اون رو نهی از منکر می کرد!