_ نه! دست نگه دارين! اونا بي گناه و بي آزار هستند. من شاهدم كه اونا ميخواستن به همراه يه رمزتاز به شهرشون برگردن!
ملت به طرف صدا رويشان را برگرداندند و با همون زني مواجه شدند كه 2 تا بچه داشت ( به دو پست قبل مراجعه كنيد)
فرعون كمي فكر كرد و گفت: اونا بي آزارن؟
وزير به تندي گفت: ما بي آزاريم.
_ بي گناه هم هستين؟
_ ما بي گناهيم.
_ دست و پا چلفتي هم هستين؟
_ نه ديگه! اينو ديگه نه! من وزيرم نا سلامتي! به وزير ميگي دست و پا چلفتي؟ به وزير ميگي...
اما گلگومات محكم دهن وزير رو گرفت و خودش گفت: ما دست و پا چلفتي هست!
فرعون مدتي به فكر فرو رفت. بعد از كمي تفكر و تامل در اينباره ، فرعون از جا بلند شد: اگه ميخواين به دهات..ببخشيد! اگه ميخواين به شهرتون برگردين ، بايد 3 سال براي من خدمت كنين.
_ بله؟ يكي منو صدا زد.
وزير يقه ي پرفسور فليت ويك رو گرفت و گفت: كسي تو رو صدا نزد.
گلگومات فرياد زد: نه! ما بايد رفت. كار داشت!
وزير هم اعتراض كرد: من وزير هستم. بايد به امور كشورداري نظارت كامل داشته باشم. پس فردا ميان و پشت سر من حرف درست ميكنن. من بايد...
اما اينبار قاسم در حالي كه هنوز سيني چاي در دست داشت ، جلوي دهان وزير را گرفت.
فرعون با عصبانيت گفت: يا ميرين و توي آشپزخونه ي كاخ من كار ميكنين يا خودم شخصا مومياييتون ميكنم و ميندازمتون پيش بقيه ي اجساد.مفهومه؟
مدتي همه به اين حرف فرعون فكر كردند.
در ذهن وزير: آبروم ، شوكتم ، همش از دست رفت. بدبخت شديم!
در ذهن سارا: شوكت ديگه كيه؟ هي ؟ يوهو؟ آل؟ اين شوكت كيه؟
در ذهن پرفسور فليت ويك: بهتره پيشنهادش رو قبول كنيم و بعد ، يه شب بزنيم به چاك.
در ذهن قاسم: اي كاش به جاي من ، جاسم اينجا بود.
و در ذهن گلگومات: شير موز! شيرموز!
بالاخره ، پرفسور فليت ويك به فرعون گفت: قبوله. ما قبول ميكنيم.
فرعون خنديد و گفت: بسيار خب! خدمتكار؟ مهمانان ويژه را به آشپزخانه راهنمايي كن!
در آشپزخانه: _ واي! چه جاي باحاليه؟
وزير اين جمله را گفت. گلگومات ، در حالي كه به مواد غذايي درون يخچال زل زده بود جيغ زد: اينجا شيرموز نداره كه.
قاسم كه از خوشحالي داشت بال در مي آورد گفت: هي! اينجا پر از بشقاب و ظروف چينيه. در تمام عمرم آرزوي غذا خوردن توي اين بشقاب هاي كريستالي رو داشتم.
اين حرف قاسم ، در همه تاثير ميگذاره و همه را به گريستن وادار ميكنه.
در همين لحظه ، مردي با كلاه آشپزي وارد ميشه. ( مثلا سرآشپزه )
_ خب؟ شما ها اول از همه سيب زميني ها رو پوست ميكنيد...بعدش ميوه ها رو رنده ميكنيد ، بعدش از روي اين ليست 50 نوع غذا درست ميكنيد ، بعدش آشپزخانه رو تميز ميكنيد ، بعدش سالاد درست ميكنيد ، بعدش جعبه ها رو مرتب ميكنيد ، بعدش از روي اين ليست خريد ميكنيد ، بعدش چاي درست ميكنيد ، بعدش...
اما سر آشپز نفس كم آورد و رفت تا يك ليوان آب بخورد و ملت را در غم انجام كارهاي ذكر شده تنها گذاشت.
_ من وزيرم. من وزيرم. من وزيرم. من وزيرم.
گلگومات فرياد زد: من زندگي داشت.خانه داشت. بچه داشت.
اما ناگهان پرفسور فليت ويك لبخندي زد و گفت: بي خيال! من يه نقشه ي فوق العاده براي فرار دارم. فقط چند روز بايد اينجا صبر كنيم.
...........