نمي دونم زمان مناسبي براي پست زدن در اين تاپيك هست يا نه؟به هر حال منم داستان ويكتور كرام عزيز رو ادامه مي دم.ضمناً اميدوارم نوشته هام باعث توهين به هيچ كدوم از اعضاي سايت نشه.ازون جايي كه من يه عضو تازه واردم هيچ كدوم از اعضا رو به جز يكي دونفر نمي شناسم.خصوصيات شخصيتي افرادي كه در اين نوشته هستند كاملاً فرضي و ساخته ي ذهن خودمه و به اعضاي سايت مربوط نمي شه.اينا رو گفتم كه سوء تفاهمي پيش نياد.
...........................................................................
همه با دهن هاي باز به دختر قد بلند مو قرمزي كه تازه وارد كافه شده بود خيره شدند.
مرلين با شنيدن صداي ورود تازه وارد سرش رو از توي گودالي كه كنده بود بيرون آورد و با ذوق گفت:«اي ووو چه خانم با شخصيتي با مو ازدواج...»
در كمال ناباوري ِ جمع مادام رزمرتا چشم غره اي به مرلين رفت و مرلين هم مطيعانه خفه شد!
آلبوس تته پته كنان گفت:ليلي؟تو اينجا چيكار مي كني؟
ليلي موهاشو از روي صورتش كنار زد.آه جانسوزي كشيد و با ناراحتي پشت يكي از صندلي ها نشست.
ملت كه همگي دست از بازي هدويگ پر برداشته بودند براي ارضاء حس فضولي دور دامبي و ليلي جمع شدند.
ليلي دوباره آهي كشيد چند قطره اشك ريخت و با لحن سوزناكي به رزمرتا گفت:يه قهوه ي تلخ لطفاً!
ملت همه تو كف اين بودن كه جريان چيه.
اين وسط آلبوس با مهرباني و با لحني كه سعي مي كرد پدرانه باشد گفت:چي شده لي لي عزيزم؟چرا مي خواستي با من برقصي؟
ليلي با ناراحتي گفت:دست رو دلم نذار پروفسور كه خونه.1 ماه از ولنتاين مي گذره ولي اين جيمز بي غيرت هنوز يه كادوي خشك و خالي براي من نخريده. تا قبل از مردنمون همش تيريپ عشق و عاشقي ميومد يه ليلي مي گفت صد تا ليلي از دهنش مي ريخت.ولي تو اين 16 سالي كه رفتيم اون دنيا از اين رو به اون رو شده.صبح تا شب با اين حوري هاي بهشتي توي كوچه پس كوچه هاي بهشت پلاسه.ديگه نه منو يادشه نه زندگيمونو.بيچاره پسرم هري!دلش خوشه باباش جيمز پاتر معروف بوده!هر چي بهش مي گم مرد يه تك پا بلند شو برو تو خواب اين پسره يه چيزي بهش بگو. يه نصيحتي يه محبتي ... ولي انگار نه انگار.بيچاره بچه م مرد ازبس يه شب در ميون يا خواب ولديو ديد يا خواب اين چو چانگ بي چشم و رو رو!
از اولش هم من بايد با ريموس ازدواج مي كردم.هم خوشتيپ بود هم با ادب.حيف كه هر چي بهش خط دادم انگار نه انگار!نمي دونم بچگيش گرگينه گازش گرفته بود يا الاغ!بي شعور هرچي نخ مي دادم اصلاً نمي گرفت!همش مثل الاغ سرش تو كتاباش بود.تو اين زمونه ي بي شوهري چيكار مي تونستم بكنم؟نمي شد كه تا آخر عمر منتظر اين ريموس نفهم بمونم.مجبور شدم به جيمز رضايت بدم.خودتون مي دونيد تو اون سالهاي قحطي شوهر همين جيمز بي غيرت هم خودش غنيمت بود.
اما كاش زبونم لال مي شد و بله رو بهش نمي گفتم!از بدي هاش چي بگم حاج آقا!...يعني ببخشيد پرفسور!خرجي كه بهم نمي ده. علاف و رفيق بازم كه هست .با اين حوري ها هم كه ول مي گرده.تا حالا 100 بار رفتم دادگاه خانواده ازش شكايت كردم ولي كو گوش شنوا....
ليلي هق هقي كرد و ملت هم جميعاً به فين كردن در دستمالهشون مشغول شدن.
آلبوس كه حوصله ش سر رفته بود.در حاليكه دستي به ريشش مي كشيد و با دست ديگه مانع ريختن آب از دهانش مي شد با مهرباني گفت:خوب حالا اينا رو بي خيال خواهرم! داشتي مي گفتي مي خواي با من برقصي!؟...
ليلي دوباره آهي كشيد و ادامه داد:اين جيمز بي چشم و رو 16 ساله حسرت ولنتاين رو به دلم گذاشته.امروز كه داشتم تو كوچه هاي هاگزميد قدم مي زدم اين كافه رو ديدم كه هنوز تزئينات ولنتاين رو از سردرش نكنده.با خودم گفتم اينا ديگه چه جوادايي هستن.ما اون دنيا هم فهميديم ولنتاين 1 ماهه تموم شده اينا هنوز نفهميدن! اومدم داخل كه بهتون تموم شدن ولنتاين رو ياداور بشم اما وقتي اين فضاي نوستالژيك رو ديدم و شما رو كه انقدر با حس آواز مي خونديد يه مقدار جو زده شدم. با خودم گفتم وفاداري به اين جيمز نامرد كافيه.درسته دامبي پيره ،درسته 3 متر ريش داره ،درسته دندوناش مصنوعيه ولي بجاش دلش مهربونه و انقدر هم با حس آواز مي خونه اما....
دامبي كه حسابي احساساتي شده بود و تقريباً در حال افتادن از روي صندلي بود با حالتي عشقولانه به ليلي نزديك شد..
ولي ليلي سريع از پشت صندلي بلند شد و با تته پته گفت:...صبر كنيد...هنوز بقيه شو نگفتم پرفسور...منظورم اينه كه من فقط براي يه لحظه جو زده شدم...آخه مي دونيد...شما از نزديك هم مسن تريد و هم...نه اينكه خداي نكرده زبونم لال زشت باشيدا!...ضمناً به نظرم دندون مصنوعياتونو هم مسواك نكرديد...من فكر كنم...
ليلي در حاليكه عقب عقب مي رفت اين جملات را به زبان آورد.
در همين موقع در كافه با صدا بلندي به هم خورد(لطفاً فضاي فيلم هاي كابويي را تجسم كنيد!) و يك قامت بلند وباريك در حاليكه صورتش ضد نور شده بود و در تاريكي ديده نمي شد در آستانه ي در ظاهر شد.
صداي موسيقي معروف فيلمهاي وسترن فضاي كافه را پر كرد و همه ي ساحره هاي حاضر در كافه با حالتي عشقولانه به مرد تازه وارد خيره شدند.
مرد چند قدم جلوتر آمد و چهره اش در نور قرار گرفت.گروهي از ساحره ها آماده ي غش كردن شده بودند.ليلي كه چشمهايش از حدقه در آمده بود با حيرت گفت:ريموس لوپين؟!