نقل قول:
خلاصهی سوژه:
سالها بعد از جدایی نادر از سیمین (بیل و فلور!
) به خاطر مرگخوار شدن خانم، تدی و ویکتوریا برای دیدن خرابههای ویلای صدفی به اونجا برمیگردن و با مرگخوارها، منجمله فلور مواجه میشن که تدی رو گروگان میگیرن که ببینن نقشهی محفل چی بوده ولی فلور به دور از چشم مرگخوارها دخترش رو که بقیه ندیدن بعد از دستکاری کردن حافظهاش فراری میده. وقتی ویکی بدون تدی به گریمولد برمیگرده، رون و آلیس مامور میشن که ببینن چه به سرش اومده، غافل از اینکه جیمز هم یواشکی همین نقشه رو داره. همه وقتی به ویلا میرسن که تدی حسابی شکنجه شده و البته طبق معمول ماه کامله و داره تبدیل میشه اونم تو فضایی که تا شعاع یه کیلومتریش نمیشه آپارات کرد و یه عده این وسط چوبدستی ندارن! اوضاع وقتی برای هر دو گروه ترسناکتر میشه که فنریر گریبک هم اون حوالیه و تبدیل به یک گرگ کامل شده...
صدای زوزههای گرگ خاکستری، خشمگین و آکنده از درد بود.. خاکستری کامل هم که نبود.. در زیر نور ماه میشد رگههایی از رنگ فیروزهای را هم دید و البته اینکه با جسمی زیر دست و پایش درگیر بود.
فلور دلاکور بدون سلاح، با تمام قوای جسمانی که در خود سراغ داشت فریاد میکشید و تلاش میکرد تدی را به عقب براند. دندانهای گرگ فاصلهی کمی تا گردنش داشت و یک لحظه غفلت لازم بود تا پوست و گوشتش را از هم بدرد.
آلیس نه چندان دور ایستاده بود و به چوبدستیاش چنگ میزد و مطمئن نبود چه کاری درست است ولی اگر دست به کار نمیشد، آن زن هر چند که از دشمنانش بود به زودی تکه پاره میشد و شک نداشت اگر تدی میفهمید چگونه باعث مرگ فلور شده است، هرگز خود را نمیبخشید. زیر لب زمزمه کرد:
- متاسفم تدی....
طلسم درست به پوزهی گرگ برخورد کرد و باعث پرتاب شکار و شکارچی در دو جهت مخالف هم شد. فلور بیحرکت روی زمین افتاده بود و آلیس حدس میزد از هوش رفته باشد ولی تدی به سرعت دوباره سرپا ایستاد و به دندانهایش را به مهاجمش نشان داد. آلیس بر خود لرزید... چند قدم عقب رفت و با خود گفت:
- آروم باش آلیس... همه چی درست میشه.. اون به تو آسیب نمیزنه...
گرگ هر لحظه به اون نزدیکتر میشد... و آلیس هیچ وردی بلد نبود که بتواند او را حداقل تا طلوع آفتاب آرام کند.
- تدی... نه....
جسم کوچکی پشت به آلیس ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد. صدای جیمز میلرزید ولی خودش بیحرکت به تدی چشم دوخته بود.
- جیمز حماقت نکن...
- اون منو میشناسه آلیس... مگه نه تدی؟ نذار گرگ درونت کنترلت کنه... تو قویتر از این هستی تدی... تو به ما آسیب نمیرسونی...
تدی همچنان به آن دو نزدیک میشد... جیمز ادامه داد:
- تو به هیشکی آسیب...
ولی باز جملهاش را نیمهتمام گذاشت... یک نفر داشت به جمع آنها اضافه میشد.. به سرعت میدوید و زوزه میکشید.