مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
شهر به آتش کشیده شده بود و صدای پرواز ارواح ملتی که سرگرم بازی های برره ای جان می سپردند فضایی معنوی به منطقه جنگ زده و نابود شده بخشیده بود.
_ببخشید راوی... ارزق شامی یعنی چی؟
و قد بلند و هیکل باریکش باعث میشد قد بلند و هیکل باریکی داشته باشد
صدای مردی را در پس زمینه شنید:ارباب اون سعی داشت غنیمت مون رو بدزده!
و صدای مردی که پس کله اش فرو رفته بود را شنید که با چشمان چپ شده لبخند زد:چپ چپ چپ چپ راست راست راست...!
وایستا... ارباب؟! باید خودش را از این مخمصه نجات می داد... هر طور که شده بود... ارباب؟! احتمالا شوخی شوخی جدی شده بود!
ما وقتی به پست هایی که توصیفاتشون چند پاراگراف پشت سر همه نگاه می کنیم، می بینیم مثلا دو تا پاراگراف فقط با یه اینتر جدا شدن ولی پاراگراف بعدی با دو تا اینتر؛ چطوریاست؟
بعد هم اینکه مثل این پستی که خدمتتون دادم، مثلا استفاده از یه کلمه با سه نقطه توی یه سطر، ایراد از نظر نظم و ترتیب و ظاهر رول محسوب میشه یا نه؟
تام ریدل جوان با بهت و حیرت به آنتونین بیهوش نگاه می کرد؛ هنوز نمی دانست چه جادویی باعث اینکار شده بود؛ هیچ طلسمی را ندیده بود که به پسرک ِ بیچاره برخورد کند؛ حتی سالگو چوبدستی اش را هم بیرون نکشیده بود. یعنی با ذهنش توانسته بود او را کنترل کند و به این وضع در بیاورد؟!
به سمت خانه ی سالگو حرکت کرد، در طول مسیر بازگشت، به اتفاقی که برای دالاهوف افتاده بود، فکر میکرد. قدرتی که توانسته بود او را اینگونه تحت کنترل در بیاورد، بی شک می توانست هر فرد دیگری را هم به زانو در بیاورد. حتی شاید آلبوس هم به سرنوشت او دچار شده بود؛ بیهوش در گوشه ای از این جنگل دراز کشیده بود و شاید وعده ی غذایی بعدی جانوران داخل جنگل می شد.
لرزید...
نمی دانست از فکر کردن به سرنوشت دو همراهش اینگونه شده بود یا از تغییر ناگهانی هوا. ایستاد... نه... حتما از سردی هوا اینگونه شده بود، او و ترس؟! هرگز! حتی خود سالگو هم نمی توانست او را بترساند، این همه راه نیامده بود تا بترسد. باید سالگو را شکست می داد. خودش باید تنها فردی می شد که جادوی سیاه را می داند، هیچ رقیبی نباید زنده می ماند.
اهالی کهنسال لیتل هنگلتون هر گاه موضوعی برای گفتگو نمی یافتند صحبت درباره عمارت بزرگ روی تپه را پیش میکشیدند.آن جا را خانه ریدل ها مینامیدند.و از نظر همه اهالی دهکده
آن خانه قدیمی،ترسناک و چندش آور بود.در حدود نیم قرن پیش،صاحبان ثروتمند آن خانه همگی در یک شب به طرز مشکوکی از دنیا رفته بودند
و ایرما علی رغم اشتیاقش، نمیتوانست دست سرد ترس را هم ندیده بگیرد.
ساعت کاری کتابخانه در شرف اتمام بود،تنها چند دانش آموز سال هفتمی ریون کلاو هنوز مشغول مطالعه بودند.ایرمای بی حوصله،نگاهی به ساعت بزرگ کتابخانه انداخت.
-خانوم ها کم کم باید برای رفتن آماده بشید.
در حالی که کلاه گروهبندی در آغاز تحصیلاتش پس معطلی 3 دقیقه ای به اسلیترین فرستاده بود،ایرما هنوز هم
هنوز هم نمیفهمید کلاه در او چه چیز دیده بود که به نظرش، ایرما را شایسته حضور در اسلیترین می کرد.
"آن ها دیوانه های زنجیری نبودند که به پشتوانه جادو و اربابی قدرتمند دست به جنایت بزنند"
"آن ها افراد خبیثی نبودند که عاشق خونریزی و کشتن باشند"
"آن ها هرگز بی دلیل دست به کشتار نمیزدند"
بلاتریکس با اخم به ایرما مینگریست،آوازه ی علاقه ی جنون آمیز او به اربابش در همه جا ورد زبان بود.
و همه میدانستند که او دل خوشی از مرگخوران زن ندارد.
اما ایرما آمده بود که برای همیشه مقیم آن جا شود،پس چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون کشید و به سمت آرسینوس یه زنجیر کشیده شده گرفت.
در یکی از کوچه های تاریک و کثیف شهر بزرگ لندن پیرمردی با لباس های پاره نشسته بود و با بغض و اندوه به انتظار مرگش بود.
همچنان که به گذشته و چیز هایی که از دست داده بود فکر میکرد یکی از عابران با لگدی به او زد ولی او چیزی نگفت، بیشتر از اینها در افکارش فرو رفته بود که با یک ضربه بخواهد از آنها خارج شود که ناگهان مرد غرید:
- هوی پیرمرد! داری راه ما رو سد میکنی! چرا نمیری تو یه جوب یا زیر یه پل تا بمیری؟
آرسینوس همین را میخواست... تایید پدرش را و حالا آن را به دست آورده بود... پس لبخندی زد و به اتاقش رفت... زیر پاتیل را روشن کرد و مواد را داخل آن ریخت و سپس فاجعه... انفجار تمام قصر را نابود کرد و همه ی خانواده اش را کشت... فقط او باقی ماند... با چهره ای پیر و قدرتی مثل قدرت یک مرد بیست ساله! ولی همین فاجعه او را از خود متنفر کرد.
در خانه:
نجینی متفکرانه با طرح اسکلت های صورتی رو تختی اش ور رفت.
- آتیش زدن کلکسیون قمه های رودولف، انداختن یه تسترال تو اتاق مورگانا و ریختن معجون عشق تو غذای اسنیپ .
نیمفادورا با درماندگی ازلبه ی تخت بلند، پشت پنجره ایستاد و به نمای با شکوه « گورستان ریدل ها» که قابل رؤیت بود، چشم دوخت.
- در مورد قطع رابطه یهویی تو با ریموس؟
- نه!
- در مورد پسرت!اون توله گرگ نفرت انگیز؟
- نـــه!
- در مورد این که من چطوری جانشین پدرم بشم؟
باران به تندی می بارید. قطرات شفاف باران، شیشه های بخار گرفته ی پنجره ی اتاق نارسیسا را در آغوش گرفته بودند. نارسیسا پیشانی داغش را به شیشه ی یخ زده چسبانده بود و اشک می ریخت. انگشتان باریکش به نرمی قطرات اشک را پخش می کردند و هردم بر سنگینی بغضش افزوده می شد. ساعت ها تنهای تنها در اتاقش، مقابل آسمان گریان ایستاده بود و می گریست.
حالا زمان آن ها به پایان رسیده بود. تاریکی آرامش بخش شب، جای خود را به نور کورکننده ای که سخت چشمانش را می آزرد، داده بود. حالا باید شاهد آن باشد که تمام آرمان هایش، زیر پای مشنگ زاده های بی اصل نسب پایمال شود. او زندگی خود را نجات داده بود، به همراه زندگی لوسیوس و تعدادی از دوستانشان، اما تازه می فهمید که این زندگی را نمی خواهد.
و مهمتر از آن ها، بلاتریکس بود. نارسیسا هرگز با خواهر بزرگش صمیمی نبود و هرگز از دوری او اشک نریخته بود اما حالا فکر کردن به او، مانند فرو رفتن تیری زهرآلود در قلبش بود. دیگر هیچوقت اورا نمی دید و صدایش را نمی شنید. علی رغم ظاهرسازی هایش، با تمام وجود متکی به خانواده اش بود اما همه آن ها اورا تنها گذاشته بودند؛ پدرش، مادرش، آندرومدا و حالا هم بلاتریکس. نارسیسا تنها مانده بود. آن روز با تمام وجود به مرگ فکر می کرد.
صدای گریه ای کودکانه از دور به گوشش رسید، حتی از آن کودک بی گناه هم نفرت داشت.
بیرون از قصر مالفوی ها، آسمان بر فراز هیاهوی شب شیون می کرد، جغد ها نغمه ی شوم خود را سر داده بودند و چشمان نارسیسا برای دیدن دوباره ی علامتی آشنا، در آسمان شب جستجو می کرد؛ تا زمانی که در غروبی خونین شاهد بازگشت فرمانروای تاریکی باشد.
با عشوه روی صندلی اش جا به جا شد.دستی به موهای بلوندش کشید و در این فکر بود که "از من خوشگل تر هم داریم مگه؟!" اما یکدفعه وسط تفکرات خودشیفته وار و تحسین و تمجید هایش از قیافه ای که با هفت هشت تا عمل زیبایی و استفاده از دو سه کیلو لوازم آرایشی قابل تحمل تر شده بود،چند تار از موهایش به ناخنش گیر کرد.
ریتا با صورتی رنگ پریده که سفیدی اش با آن همه پودر سفیدکننده ی روی صورتش با رنگ دستمال جیبی اش که گوشه ی آن R.S گلدوزی شده بود برابری میکرد،نگاهی به ناخن هایش انداخت.نمی توانست این فاجعه ی عظیم را تحمل کند!شکستن گوشه ی راست ناخن انگشت کوچک دست چپش اتفاقی نبود که ساده از آن بگذرد.حالا %0.5 از زیباییش کم شده بود!
پاک آن خبرچین بدبخت را فراموش کرده بود.البته ناخنش از هر چیزی مهمتر بود!
-چیکار کنم حالا؟!ینی الآن از من خوشگل تر داریم؟؟نــــــه...نباید همچین کسی وجود داشته باشه ...صب کن ببینم...آره خودشه!
خبر هایی که آن خبرچین فشفشه برایش آورده بود حتما خبرساز میشد.