در یک لحظه تمام مرگخواران به دور لرد حلقه می زنند، در حالیکه دستپاچه نشون میدادن، لرد را در آغوش گرفتند و به سوی طبقه بالا خانه ریدل ها حرکت کردند.
بلاتریکس که پشت سر آنها، ردا و پستونک لرد را در دست داشت، اشک ریزان به دنبال شان حرکت کرد.
محفلیان در حالیکه همچنان قهقهه می زدند، با اشاره دست دامبل سکوت میان شان بر قرار شد. آنیتا سکوت رو شکست:
- آخی...بیچاره وقت کاشت مو گرفته بود برای امروز عصر...
آنیتا این بار اشک ریزان ادامه داد:
- پس منتظر چی هستین؟ چرا نمیان دنبال اونا بریم سنت مانگو...
محفلیان در حالیکه همچنان بهجهت یافتن پاسخ چرای رفتن به سنت مانگو بودند و فسفر می سوزاندن، سر انجام جیمز از میان آنها IQ اش جوانه زد و گل ومیوه داد و پرسید:
- خب برای چی ما باید بریم سنت مانگو؟!
آنیتا: خب برای این که لرد نمیره... یادت رفت رولینگ چی گفت..خود هری باید اونو بکشه...
سه ساعت بعد، لندنمحفلیان در حالیکه چوبدستی های خود را غلاف نموده بودند، در میان انبوه جمعیتی از ماگل ها به سمت ویترین متروک و ورودی سنت مانگو گام بر می داشتند:
فیلت ویک: احسنت...احسنت...پیشرفت رو نگاه کن... ماگل ها با ماشین خورشیدی میان...ما هنوز جارو داریم...
و با انگشت دستش به ماشین بیضی شکلی که در سوی دیگر خیابان پارک بود اشاره کرد. چند ماگل جوان که شامل مذکر ومونث بودند در حالیکه قهقهه هایی سر میدادن بامحفلیان اشاره کردند:
-اوه اینا رو باش...شنل هاشون رو ببین...
- ریش اون یکی رو ببین... قد اونو باش...
شش جوان ماگل دور محفلیان حلقه زدند. درحالیکه همچنان سرخوش و شاد نشان می دادند دوربینهای عکاسی خود را بیرون کشیدند:
جیمز: آآآآآ... معروف شدیم...یویوهای بیشتری واسه فروش می تونم تبلیغ کنم...
همزمان شش جوان دستگاه های کوچکی را از جیب خود بیرون کشیدند. همزمان همه محفلیان چوبدستی های خود را بیرون کشیدند:
-هوی هوی هوی...آروم باشین...موبایله...با چوب میخواین دعوا کنید...
فیلت ویک:هوووم...آلبوس...فکر می کنم داره به تمدن ما جادوگرها توهین میشه...
آلبوس بدون توجه به حرف فیلت ویک جلو رفت و در حالیکه دست به دور گردن پسر جوان انداخته بود،موبایل وی را قرض کرد:
0426689889675757990464778679679809805743545645- الو....بلا خودتی...
- الو...شما؟! آقا من متاهل هستم..مزاحم نشو...
- بوقی منم...دامبل...
- ئه بستنی قیفی...خودتی؟ از گوشی کی میزنگی؟ چقدر گفتم جادوگرسل بگیر...
- گوش کن چی میگم باکتری...حال تام من خوبه؟ ما لندن هستیم... نزدیک سنت مانگو...
- ارباب رو زیر عمل جراحی از 76 ناحیه قرار دادن...الان هم بیهوشه...
- ما میایم عیادت...زت زیات...
دامبل در حالیکه گوشی را کف دست ماگل گذاشت به همراه محفلیان به سوی ویترین متروک گام برداشت. همگی به مقابل ویترین رسیدند. جیمز در گوش دامبل چیزی زمزمه کرد.
دامبل: شما برین...منو جیمز میریم گل و کمپوت بخریم...
محفلیان یکی پس از دیگری از شیشه جادویی ویترین عبور کردند.
جیمز: خب...یه گل که خفه اش کن... یه گل سمی... اگر هم نداشت...جادوش می کنیم...
و به فروشگاه گل فروشی در سوی دیگر خیابان اشاره کرد.