هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۰۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#26

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تکلیف جلسۀ اول: رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد. (30 امتیاز)

- آنها فردا شب حمله میکنن ... مرا عفو کنید پادشاه ... مرا عفو کنید ...

- او را گردن بزنید

دو سرباز سراپا مسلح ، یک بدبخت مفلوک بیچاره مادر مرده فلک زده ای () رو میبرن که گردن بزنن ...

پادشاه در خالی که متفکرانه به دوردست ها خیره شده اعلام میکنه : خبر های خوبی نیست ...

در همین لحظه دو تیلیارد بوق و شیپور و ناقاره (!) به صدا در میاد و یک بنده خدایی هم داد میزنه : « اسطخودوس بزرگ وارد میشوند ... »

- بی خرد ! سرمان را بردی با فریادت ! او را نیز گردن بزنید

اسطخودوس بزرگ ، فیلسوف بزرگ دربار ، در حالی که لباس سفید رنگ وبلندی پوشیده بود پای در فرش قرمز کاخ پادشاه نهاد و جلو آمد ، تا جایی که درست جلوی تخت پادشاه رسید ، زانو زد و گفت : « درود بر پادشاه بزرگ ، اعلی حضرت کاکتوس اعظم »

پادشاه کاکتوس ، لبخندی میزنه و میگه : « اسطوخودوس ! منتظرت بودیم ، بیا اینجا ، بیا کنار من بنشین که مشتاقانه منتظر راهنمایی های متفکرانه ات هستیم ! »

پادشاه ، کمی در صندلی اش جا به جا شد ، اسطوخودوس ، در صندلی کنار پادشاه ، که اندکی از جایگاه او پائینتر بود نشست . پادشاه دوباره به سخن آمد و گفت : « خبر رسید که سپاه دشمن فردا حمله خواهند کرد ... چه کنیم ای بزرگ ؟ »

فیلسوف ، اندکی به فکر رفت و گفت : « عالی جناب ، اگر شما بخواهید کسی را غافلگیر کنید ، در چه صورت بسیار سرخورده خواهید شد ؟ »

- در صورتی که او بداند که من قرار است او را غافلگیر کنم ...

- دقیقا ... و در چه صورت احساس شکست خواهید کرد ...

- در صورتی که او مرا غافلگیر کند ...

- تا فردا شب که حمله میکنند خوب بیاندیشید عالی جناب ... چطور میشود اگر کسی بخواهد شما را غافلگیر کند و شما هم بدانید که او چه قصدی دارد ، و هم متقابلا او را غافلگیر کنید ...

و پادشاه غرق در افکارش شد ...

فردا شب ...

سپاه دشمن ، وقتی به چند متری اردوی سپاه یونان رسید ، با سیل عظیم سربازان روبرو شد ، که آماده جنگ ، ایستاده بودند ...

لحظاتی بعد ، وقتی فرمانده دشمن دستور حمله داد و لشکر آنها با لشکر یونانیان مدافع در آمیخت ... پادشاه یونان سوار بر اسب ، به همراه لشکر هزاران بار بزرگتر از لشکر مدافع ، به آنها حمله ور شد و جنگ به نفع یونانیان پایان یافت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸
#25

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5465
آفلاین
*

درون شهری کوچک با دروازه های محکم و سنگین ، افرادی با لباس های نظامی در میدان جمع شده و زره ها و شمشیرهایی را در اختیار مردان قرار میدهند.

قصر:

فردی خمیده ، با موهایی سفید و ژولیده در کنار صف فرماندهان که در حضور شاه بودند ایستاده و منتظر خبر بود.

پادشاه مرتب دست هایش را مشت میکرد و نگاهی به فرماندهانش می انداخت. به وضوح مشخص بود که آشفته و نگران است.

در همین حین ، ناگهان در با شدت باز شد و فردی سراسیمه به درون آن هجوم برد. تعظیم کوتاهی کرد و سریع گفت:

- سرورم ، سپاهیان دشمن الان جلوی دروازه ی شهر هستن. همون طور که خواسته بودین تمام مردان جوان و کسانی که میتونستن شمشیر بدست بگیرن رو آماده کردیم ، اما تعداد دشمن خیلی زیادتر از ماست. چی دستور میدین؟

پادشاه از روی تخت سلطنت خود بلند شد و با دست تمامی فرماندهان را از نظر گذراند. همه ی آن ها انتظار داشتند که پادشاه آن ها را راهنمایی کند اما پادشاه تنها یک جمله بر زبان آورد:

- تا پای جان از سرزمینمون دفاع میکنیم.

و جلوتر از همه از قصر خارج شد و به سپاهیانش پیوست. فرماندهان نیز به دنبال او خارج شدند اما مرد خمیده همان جا ماند و به فکر فرو رفت.

یک ساعت بعد:

پادشاه در حالی که یکی از بازوانش زخمی شده بود و خون با شدت از آن بیرون میزد ، بر روی تخت سلطنت خود نشسته و بر آن چنگ انداخته بود.

مرد خمیده یک قدم به جلو برداشت و گفت: سرورم من فکری دارم که با عملی کردنش امکان پیروزی برامون زیاد میشه.

یکی از فرماندهان گفت: ولی ما تلفات زیادی دادیم و تنها صد سرباز بیشتر برامون باقی نمونده. اونا دروازه ها رو شکستن و وارد شهر شدن ، ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم جز اینکه تا آخرین نفس بجنگیم و کشته بشیم.

- اما ما میتونیم تا آخرین نفس برای پیروزی بجنگیم. من راهی دارم که اگر عملی شود ، پیروزی ما قطعیست.

سپس نقشه ی شهر و تمام راه های آن را جلوی فرماندهان و پادشاه گرفت و گفت: تعداد سربازان کمه و تنها راه اینه. بیست نفر از سربازان باید توجه دشمن رو به گوشه ی غربی شهر جلب کنن و اونارو به اون سمت بکشونن. بعدش تمامی سربازان ...

دستش را بر روی قسمتی از نقشه گذاشت و گفت: از این راه از شهر خارج میشن و خودشون رو در پشت دشمنان ظاهر میکنن. اونا هم مثل ما تعداد زیادی سرباز ندارن ، شاید حدود دویست نفر داشته باشن. پس ما با تمام نیروهامون از پشت بهشون حمله میکنیم و اونارو غافلگیر می کنیم. سربازانی هم که اونارو به غرب شهر برده بودن از این راه ...

دوباره راه دیگری را نشان داد و اضافه کرد: به بقیه می پیوندن و ما میتونیم اونارو شکست بدیم.

پادشاه که چاره ای جز انجام این کار نداشت گفت: اگه اینجا بشینیم کشته میشیم ، پس باید آخرین راه رو امتحان کنیم. همین کارو انجام بدین!

دو ساعت بعد:

پیرمرد خمیده بی صبرانه درون قصر بود و منتظر خبری از پیروزی بود. در همین حین صدای فریاد و شوق سپاهیان ، از شهر به هوا برخاست.

پیرمرد خمیده لبخندی زد و با خوش حالی به استقبال آن ها رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۳ ۲۰:۰۵:۲۲



Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۹:۵۰ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸
#24

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد.

- اوه، امم..ببین کچل، مامانت بهت یاد نداده جنگ کردن زشته؟

شاه ولدمورت انگشتش را یک دور دیگر داخل سوراخ بینی اش چرخاند و بعد با نگاهی عاقل اندر سفیه به فیلسوف احمق دربارش خیره شد که ریش نقره فامش از n کیلومتری هم داد میزد نامش دامبلدورطو! است.

پیرمرد مصرانه ادامه داد:

- ببین ولدک شاه، علم وقت ثابت کرده در طی یک جنگ، سربازا علاوه بر تعداد همیار، نفس و روحیه و مهمات کم میارن، تازه به تغذیه شون هم کسی نمیرسه! هر چی گیرشون میاد برمیدارن میخورن، آنزیما که نمیتونن همه چیزو حل کنن، فـــــــــک کن! کرم میخورن، موش میخورن، مرگ میخورن، ایشششش چندش! بیا و بیخیال جنگ شو!

اما چهره ی biganeh ! ی دامبلدورطو به سرعت به سبزی گرایید، چرا که با شنیدن حرف های او، شاه ولدمورت گرسنه شده و سفارش غذا داده بود!

سه ساعت بعد :

- جنگ نکن دیه!
- خیر!
- تو رو مرلین جنگ نکن!
- خیر!
- بابا قرن بیست و یکه، زمان گفتگو تمدن هاس! جنگ نکن!
- نچ!
- ای خدا!

میدان جنگ :

- ییییییییههه! گوفش شق پق دوف! تَتَتَـتَتَـتَتَتَتَ! آی!
- واخ! مـــــــن مُــردم!

آخرین سرباز مرگخوار نیز با مخ از روی هیپوگریفش سقوط کرد و غریو شادی سپاهیان مقابل دشت و خیمه ها را لرزاند.
فرمانده ی مقابل در حالیکه شمشیرش را به صورتی تهدید آمیز تکان میداد، به چهره ی جنازه ها لبخند می زد و لی لی کنان به سمت چادر بزرگ ولدمورت شاه می رفت.

نزد ولدمورت شاه :

فیلسوف که دیگر به زانو افتاده و از فرط اضطراب ریشش را می جوید:

- هر کاری بگی میکنم فقط جنگ نکن!
- لا!
- تو رو مرلین یه ایندفعه رو به حرفم گوش کن، الان ملت دانش آموز دارن این رول رو میخونن؛ تو یه صحنه ی تاریخی گنده ضایع نکن منو!
- عمرا !

در همین لحظه، فرمانده ی سپاه مقابل با شمشیرش در چادر را از هم شکافت و وحشیانه داخل شد و تیغه ی شمشیرش را بر گلوی ولدمورت شاه فشرد.
ولدمورت شاه : هممم.. حق با توست پیرمرد.. ما دیگر جنگ نمیکنیم، راضی گشتیم!



Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#23

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد. (30 امتیاز)


صداي پاي اسب هرلحظه نزديك تر مي شد تا به نزديكي خيمه رسيد . سواركار كه پرچم بزرگي را به دوش مي كشيد وارد خيمه شد . نگاهي به داخل انداخت و سپس نزديك فرمانده ي سپاه شد گفت :

- فرمانده ، مژده...مژده
- چي شده اُيي ؟
- سرورم ، سرورم ما تونستيم فرمانداري زوآنتو رو تسخير كنيم ، الآن مي تونيم ديگه امپراطوري گوگاريو رو تاسيس كنيم .

جومونگ با متانت و وقار تمام چند قدمي در چادر راه رفت و با خود انديشيد سپس به بيرون چادر رفت .
انبوهي از سربازان در جلوي چادرش گردهم آمده بودند ، نگاهي به آنها انداخت و با افتخار تمام فرياد زد :

- زنده باد ارتش دامول


فلش بك

افسران ويژه ارتش دامول به همراه فرمانده جومونگ گرد هم آمده اند تا فكري در مورد جنگي كه در پيش دارند بكنند .

- فرمانده ...تمام نقشه هاي استراتيژيك ما در برابر زوآنتو رو شده ، ما نمي تونيم از نقشه ها و سبك هاي قبلي اين جنگ رو پيروز بشيم ، ما بايد آرايش نظامي جديد رو به خودمون بگيريم . تنها پساز فتح زوآنتو مي تونيم حكومت جديد رو درست كنيم
جومونگ كه از اين گفته ي ماري تعجب كرده بود متفكرانه گفت :
- من بايد در مورد اين موضوع فكر كنم ، حالا لطفا تنهام بزاريد .

- ي ِ په ها (به دليل نداشتم مترجم خوب نتوانستيم اين قسمت را درست دوبله كنيم )


فلش بك در فلش بك



- بانو يوميول ، بويو به من درخواست داه كه بهشون بپيوندم ،عاليجناب گوموآ در حق من آماماهه كرده . با اين اوصاف بايد چكار كنم ؟
- سرورم ، شما خودتون اون روز شاهد نابودي خورشيد بويو و ظهور خورشيد گوگاريو بوديد ، شما نبايد با پيوستن به يك حكومت منسوخ شده گوگاريو رو به خطر بندازيد .
پرنده ي سپاه بايد ياد بگيره كه از اين به بعد فقط آتش خشم خودش رو روي بويو بندازه نه سايه ي اميدش رو .

- بانو يوميول ، من آخر نفهميدم شما يه ساحرهستيد يا يك فيلسوف ؟
- راستش من اول تو يونان فلسفه خودم ولي بعدش ديدم يه واحد جديد به نام ساحرگي اضافه شده منم همون رو خوندم .
- پس بانو با اين وضع من بايد مقابل بويو وايستم ....
- پرنده ي سپاه بايد در مقابل بويو و فتح زوآنتو لاك پشت باشه تا بتونه آهسته ولي پيوسته بره .

پايان فلش بك در فلش بك

- خودشه ، خودشه ، طرح لاكپشت . هموني كه ليوبه تو شمشير سرخ هم ازش استفاده ميكا .
سپس لبخندي از رضايتي زد و به بيرون چادر رفت .

پايان فلش بك


جمعيت : زنده باد ارتش دامول



-----------------
- هرگونه مشاهبت با پستاي ديگه به بنده ربطي نداره چون بنده هيچ پستي رو مطالعه نكردم


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#22

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121

تکلیف جلسۀ اول: رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد. (30 امتیاز)
ووووووووووووی لیدی خیلی سخته خوب


-عقب نشینی،عقب نشینی!
فریاد فرمانده سپاه را نمیشنید،نمیدانست چگونه آن لشکر عظیم،راه زوال پیموده بود.انبوه اجساد روی زمین،تمام نور های ذهنش را میکشت.نابودی خودش و سرزمینش را میدید.به خاک و خون کشیده شدن مردمانش را هم.

- سرورم،سرورم،باید برگردیم،کمتر از 100تا سرباز برامون مونده.
سکوت کرد،حرفی برای گفتن ندشت،هزاران هزار نفر،اپدر ها و پسر ها و برادر ها،به خاطر او مرده بودند.وجدانش رضایت نمیداد،نمیتوانست آن بدن های وفادار را رها کند.آسمان گرفته بود،صدای پرنده های آواز خوان آن سرزمین آباد،دیگر به گوش نمیرسید.


ابرها زار میزدند،آری آواز زوال سلامنتگئور قدرتمند را میخواندند،کوس نابودیش را مینواختند.صحنه های به آتش کشیده شدن چادر ها،کشته شدن همان اندک یارانش را میدید.
- سرورم،خواهش میکنم،باید بریم.
فرمانده سپاه،کشان کشان به سمت اسب سفید بزرگ کشاندش.
- قربان،باید بریم،دارن نزدیک میشن،هر لحظه داریم کشته های بیشتری میدیم.

سوار اسب شد و به تاخت از صحنه دور شد.در راه،مدام صحنه های جنگ را در ذهنش مرور میکرد،تمام وجودش در خشم و درد میسوخت.حس تحقیر آتشش میزد،قدرتمند ترین پادشاه زمان،اکنون داشت راه فرار میپیمود.بالاخره دیوار های دژ پدیدار گشت.درب های بزرگ باز شدند و پادشاه بزرگ،به همراهی اندک سربازان باقی مانده،داخل شد.


به محض ورود،مرد سفید پوشی با ریش بلند،از صومعه قلعه خارج شد و دوان دوان به سمت پادشاه آمد.
- قربان،چه اتفاقی افتاده؟چی شده سایروس؟
- شکست خوردیم،همه سربازانمون نابود شدند.
هنوز حرف فرمانده پایان نیافته بود که پادشاه بالاخره لب به سخن گشود.
- تو درست میگفتی سناریوس،این جنگ اشتباه بود.
قطره اشکی از گوشه چشم پادشاه تنومند و جسور سرازیر شد.بمانند کودکی،به آغوش والدش میافتد،اکنون نیازمند آغوشی بود تا حکیمانه او را یاری کند.
از اسب پایین آمد و به سمت تالار قصر رفت.



در تالار بزرگ امپراطور سلامنتگئور کبیر


سناریوس،فیلسوف و دانشمند بزرگ در حالی که جلوی پادشاه قدم میزد گفت : سرورم،تمام پایگاه های سطح امپراطوری رو خالی کرده بودیم،متاسفانه الان با محافظین حاکمین شهر ها،500نفر سرباز داریم.
- چرا اینارو به من میگی سناریوس؟
پیرمرد،لبخند ملیحی زد و گفت : سرورم،این موضوع رو من 3 روز پیش،قبل از شروع جنگ گفته بودم،به یاد دارید؟
پادشاه غرغری کرد.فیلسوف ادامه داد : اون زمان به حرف من گوش ندادید،الان این کار رو انجام بدید.


سلامنتگئور،نگاه پرسش گرانه ای کرد و منتظر پیشنهاد پیرمرد شد.
- سالهاست که با اقوامی که در جنوب شرق رود بزرگ،ساکن هستن،روابط خوبی نداریم.قبول دارم که امکانش هم نبوده،اما میتونیم از این موضوع برای پیروزی بدون جنگمون استفاده کنیم.
- نمیفهمم!
- به دوشمن میگیم،تمام سربازان کشته شده،از اون اقوام بودند،و به خاطر انتقام دارن میان و به ما ملحق میشن.اونا اقوام جنگجویی هستن،همه میدونن که بسیار قوی و غیور هم هستن.قطعا از ترس ایـ...


- طفره نرو مرد،آخرشو بگو.
پادشاه با عصبانیت این جمله را به سناریوس گفت.پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد : و اونا از ترس مواجه با اون جنگجویان،راضی میشن جنگی رو که مسلما پیروزش هستن رو تموم کنن و به کشورشون برگردند.یه روند حیله گرانه ست،اما منطقی.جواب میده،خواهش میکنم ازتون.اون اقوام میهن پرستان متعصبی هستن،امکان نداره به دشمن پیوسته باشن،به این ترتیب متوجه حیله ما نخواهند شد.نه مردمان رودخانه و نه دشمن.
امپراطور،آهی کشید و به فرمانده سپاه گفت : همراه جناب سناریوس تا اردوگاه دشمن برید.

مورخان،سناریوس حکیم را،منجی قلمرو عظیم سلامنتئور بزرگ میدانند.


************************************************نوشتن رول مشنگی باستانی چقدر صفا میده ویژدانا


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#21

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست راهنمایی

بلیز از کلاس خارج شد و دانش آموزان به سرعت تیتر تکلیف جلسۀ آینده را در دفاترشان نوشتند. هنوز دفاترشان را جمع نکرده بودند که بلیز را با لبخندی شیطنت بار، روبروی خود دیدند. بلیز گفت:
- خیال کردین کلاستون تموم شده؟ ولی شما برای انجام تکالیفتون به راهنمایی نیاز دارین.

به سمت تابلو رفت و تصاویر متحرکی را روی آن ظاهر کرد:
- این چیزایی که می بینین، جنگ های مختلفی هست که در دنیای ماگلی و جادویی رخ دادن. برای شروع هر جنگ یه دلیل ساده کافیه ولی برای پیروز شدن در جنگ، عوامل مختلفی مثل نوع سلاح و تاکتیک جنگی باید به میزان بیشتری از حریف وجود داشته باشن. مهمتر از سلاح و تاکتیک، انگیزۀ سربازان و روحیۀ جنگجویی اوناست و تفهیم این مسئله که با وجود دشواری ها و مرگ دوستانشون اونم درست در برابر چشمهاشون، اصولا چرا باید به جنگ ادامه بدن.

ایجاد و تزریق این انگیزه و روحیۀ جنگجویی به عهدۀ فلاسفه هست که به پادشاه وقت آموزش بدن و اونم به سربازانش شجاعت و انگیزه رو منتقل کنه.

دانش آموزان همچنان که محو اسکندر شده بودند که در یک دست شمشیر داشت و با حرارت می جنگید و همزمان به پیرمردی فرتوت از دور لبخند میزد، به سخنان بلیز گوش می دادند. در این میان بارتی دست بلند کرد:
- اممم... چیزه... اون پیرمرده کیه؟

بلیز کوتاه پاسخ داد:
- ارسطو!

صحنه هایی از جنگ های دیگری پدیدار شد. بلیز توصیه کرد:
- هرکدوم از شما یه جنگ رو درنظر بگیرین. یه فیلسوف (فرقی نمی کنه جادوگر یا ماگل باشه!) که در زمان اون جنگ بوده رو نام ببرین و بگین برای تزریق شجاعت، یا قبولوندن صلح به پادشاه کشورش، یا پادشاه حریف از چه ترفندهایی استفاده کرده.

یادتون باشه که فلسفه یعنی زدن حرف هایی که یا منطقی باشن، و یا منطقی به نظر برسن تا بتونن دیگران رو متقاعد کنن. موفق باشین.

و این بار، واقعا از کلاس خارج شد!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۶ ۱۳:۴۸:۰۷


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ جمعه ۵ تیر ۱۳۸۸
#20

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جلسه اول - تاریخچۀ فلسفه

هیاهوی دانش آموزان در تمام کلاس پیچیده بود. اعضای هر گروه هاگوارتز در کنار هم گروهی های خود نشسته بودند و به رهبری ارشدشان هرچه به دستشان می رسید، به سمت دانش آموزان گروه های دیگر پرتاب می کردند. در این میان پشتکار دانش آموزان گریفیندور و اسلیترین برای هدف قرار دادن یکدیگر، مثال زدنی بود. البته از تلاش بسیار زیاد دانش آموزان هافلپاف و ریونکلا که با شادی و جیغ و داد بسیار، قلم پرها و شیشه های مرکبشان را به سر و کلۀ هم می کوبیدند، نمی توان صرفنظر کرد.

درب کلاس باز و مورگانا لی فای درحالی که نوجوان سیاهپوستی همراهیش می کرد، وارد کلاس شد. با توجه به بی توجهی دانش آموزان به ورود ملایمش، جیغ خفاش گونه ای کشید که باعث شد همه ساکت سر جاهایشان قرار بگیرند و دندان های نیش خود را به دانش آموزان نشان داد. به محض برقراری نظم، پشت میزش نشست:
- دانش آموزان عزیز. از اونجایی که کلاس فلسفۀ شما نزدیک به غروب آفتاب برگزار میشه و من تضمین نمی کنم، درصورت تدریس خودم، کسی از شماها زنده از کلاس خارج بشه، تصمیم گرفتم از یه معلم کمکی براتون استفاده کنم.

به نوجوان سیاه پوست اشاره کرد و ادامه داد:
- من وقت زیادی برای تدریس فلسفه به آقای زابینی صرف کردم، حالا وقتشه که ایشون آموخته هاش رو به کار ببنده. تدریس این کلاس از این به بعد با پرفسور زابینی هست و من از طریق ذهن خوانی، تدریس ایشون رو کنترل می کنم.

مورگانا با پایان سخنانش، درحالی که به چهرۀ متعجب دانش آموزان لبخند میزد، از کلاس خارج شد. بلیز با دستپاچگی چوبدستی خود را به سمت تابلوی کلاس حرکت داد به سرعت تدریس را شروع کرد:
- اولین چیزی که باید برای مطالعۀ فلسفه درنظر بگیریم، تاریخچۀ فلسفه و دلیل به وجود اومدن این علم هست. اصولا فلسفه رو اولین بار، ماگل هایی به وجود آوردن که از علت رخ دادن وقایع جادویی مطلع نبودن و اون رو به معنی عشق به دانایی و خرد و فرزانگی اطلاق می کردن و علمی درنظر می گرفتن که در جستجوی دستیابی به حقایق جهان و عمل کردن به اون چیزایی بود که بهترن (یعنی زندگانی درست)!

با حرکت دایره ای چوبدستی، تصاویری را روی تابلو خلق کرد:
- این عکس هایی که می بینید نشون دهندۀ ماگل هائیه که درمورد فلسفه بحث کردن. البته یکی از این فلاسفه به نام فیثاغورث برای بررسی شگفتی هایی که در اطرافش میدید و توجیه اونا، از مباحثاتی که با یه جادوگر به نام شقاقلوس زابینی داشت، بهره گرفت و نود درصد اطلاعاتش رو از جد بزرگ من کش رفت.

دوشیزۀ جذابی از بین دانش آموزان دست خود را بالا برد:
- ببخشید پرفسور زابینی. اگه اجداد شما توی فلسفه خیلی گولاخ بودن پس چرا شما فلسفه رو از پرفسور لی فای یاد گرفتین؟

بلیز لبخند شیرینی به دوشیزۀ جوان زد:
- خوب دلیلش بسیار ساده س دوشیزه رز ویزلی! ملکه لی فای یه خوناشام هستن و می تونن در زمان سفر کنن اونم بدون هیچ محدودیتی! درنتیجه ایشون فلسفه رو به طور مستقیم از اساتید تاریخی فلسفه یاد گرفتن. دیگه سوالی نیست؟

دیگر سوالی نبود. پس رو به تخته کرد و تکالیف را آشکار:
- برای امروز شما یک تکلیف رول دارین فقط. هفته آینده درمورد فلسفۀ جادویی صحبت می کنیم و اینکه چطور شد فلسفه به دنیای جادو راه پیدا کرد.

بلیز از کلاس خارج شد و دانش آموزان به سرعت تیتر تکلیف جلسۀ آینده را در دفاترشان نوشتند.

تکلیف جلسۀ اول: رولی با اندازۀ متناسب (نه کوتاه و نه طولانی) بنویسید و درطی آن، یک فیلسوف قدیمی را درنظر بگیرید که به کمک فلسفه باعث پیروزی پادشاه هم دورۀ خود، در جنگ شده باشد. (30 امتیاز)

****************

ویرایش:

تدریس این کلاس رو من خودم ارسال می کنم ولی فرض می کنیم که استادش، بلیز هست. یعنی من درمورد بلیز زابینی و تدریسش رول می زنم و از دانش آموزان عزیز هم می خوام که بلیز زابینی رو مخاطب خودشون در تکالیفشون قرار بدن.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۵ ۱۷:۵۵:۲۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۵ ۱۹:۳۳:۲۴


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۸۸
#19

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کلاس فلسفه و حکمت در ترم هشتم تابستانی توسط پروفسور مورگانا لی فای تدریس خواهد شد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۳
#18

helena_skillfulhex


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۴ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
منم به شما نگفتم!



Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۱۰ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۳
#17

بيل ويزليold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۰۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۱ چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۳
از KUWAIT
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
خیلی خیلی ببخشید من از استاد سوال کردم نه شما


مسول برگزاری مسابقه ی زیبا ترین پسر و یا مرد هاگوارتز
but i cant help falling in love with you! (Elvis Presley)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.