هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
آزکابان ساختمانی بلند و مثلثی شکل است. بلندی آن تا حدی زیاد است که بخش اعظمی از ارتفاع بلند آن، در میان ابر های تاریک پنهان شده است.

این ساختمان بلند و مخفوف، بر روی یک جزیره کوچک واقع شده است.
این جزیره کاملا ضد آپارات است و رمزتاز روی آن عمل نمی کند.
تنها راه ورود و خروج از جزیره، کشتی های مخصوص وزارت خانه است.

راهروی ورودی آن، که به دفتر زندان بان می رسد، دارای سقف، دیوار و زمین سفید است، حتی نوری که این راهرو را روشن می کند، سفید است. این راهرو کاملا شبیه بیمارستان های مشنگ هاست اما بقیه قسمت ساختمان سرد و تاریک و مخوف است.

دفتر زندان بان، اتاق کوچکی است که یک میز کار گوشه ی آن قرار دارد و روبروی آن چندین قفسه بزرگ از پرونده های مجرمین و زندانیان قرار دارد.

زندانبان آزکابان، مردی با موهای چرب و روغن زده، و سیبیل کلفت مشکی بود.
نامش جاسپر اسمیت بود.

آقای اسمیت پشت میز کارش نشسته بود و مشغول خواندن یک پرونده بود.

در دفتر زندانبان باز شد و دختری با موهای کوتاه و بنفش و قدی متوسط، وارد اتاق شد.

آقای اسمیت با دیدن دختر جوان، خواندن پرونده را متوقف و از جایش برخاست، دستش را دراز کرد و گفت:

-خانم تانکس! خوش اومدین!

-سلام!

تانکس دستش را دراز کرد و با او دست داد.
آقای اسمیت، با اشاره دست، تانکس جوان را به نشستن دعوت کرد.

-خوب خانم تانکس، چه کمکی از دستم بر میاد؟

تانکس کمی روی صندلی اش جابجا شد و گفت:

-اومدم زندانی رو که چند روز پیش دستگیر شد، با خودم ببرم.

-بلاتریکس؟ بلاتریکس لسترنج؟!

لحن آقای اسمیت سوالی و آمیخته با تعجب بود.

-بله، اداره کارآگاهان تصمیم گرفته تا زمانی که دادگاه بلا لسترنج برگزار نشده، اونو در یکی از زندان های وزارتخانه زندانی کنند.

آقای اسمیت از جایش برخاست، بلافاصله تانکس هم از روی صندلی اش بلند شد.

آقای اسمیت لبخندی زد و گفت:

-بله حتما! من شما رو تا سلول زندانی زندانی راهنمایی می کنم!

آقای اسمیت به طرف در ورودی رفت و آن را باز کرد.

-بفرمایید!

-متشکرم!

ابتدا تانکس و سپس آقای اسمیت از اتاق خارج شد.


فلش بک


نیمه شب زیبایی بود. آسمان کاملا صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد.
ستاره ها چشمک می زدند و هلال ماه، زیبایی آسمان شب را چندین برابر بیشتر می کرد.

صدای ترق مانند ظاهر شدن دختر جوانی با موهای کوتاه بنفش، سکوت شب را شکست.

نسیم خنکی وزید. دختر جوان چشمانش را بست و لبخند زد، نفس عمیقی کشید.

-استیوپفای!

دختر جوان فرصت نکرد که از نسیم خنک لذت ببرد. طلسم درست به بالای قفسه سینه اش اصابت کرده بود.

ناگهان دو فرد شنل پوش بالای سر دختر جوان ظاهر شدند.

فرد شنل پوش اول با صدای ریز و زنانه ای گفت:

-بهت که گفتم بالاخره سروکله اش پیدا میشه.

دومی با لحنی کش دار گفت:

-خوبه...من دیگه واقعا خسته شده بودم...تقریبا چهار ساعته که اینجا نامریی ام!

زن به سمت دختر جوان خم شد و یک تار موی بنفش او را کند.
سپس تمام جیب های دختر را بررسی کرد، ابتدا نشان کاراگاهی و سپس چوبدستی او را برداشت و آن ها را در جیب ردای خودش جای داد.

-مطمئنی نقشه ات جواب میده، نارسیسا؟

زنی که نارسیسا نام داشت، از جایش برخاست و گفت:

-بله... تو این دختره ی گندزاده رو امشب زندانی کن... من با بلا بر می گردم.

نارسیسا رویش را برگرداند، هنوز چند قدم برنداشته بود که مرد گفت:

-صبر کن!...اگه گیر افتادی چی؟

-نگران نباش لوسیوس.

قبل از این که لوسیوس فرصت کند حرف دیگری بزند، نارسیسا با صدای ترق مانندی غیب شد.



پایان فلش بک



تانکس توانست بلاتریکس را از سلولش خارج کند. تمام مدتی که در حال خروج از راهرو های آزکابان بودند، بلاتریکس مشغول ناسزا گفتن بود.

آنها از ساختمان آزکابان خارج شدند.
دست های بلاتریکس از پشت بسته شده بود و چشمانش را با چشم بند سیاهی بسته بودند.

قایق کوچکی کنار ساحل توقف کرده بود. قایق ران، پسر جوانی سبزه رو، با مو هایی صاف و مشکی بود.

ابتدا بلاتریکس به کمک قایق ران سوار قایق شد و سپس تانکس وارد شد. پسر جوان روبروی آنها نشست و مشغول پارو زدن شد.

ده دقیقه گذشت. تانکس ساعت کوچکی از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد، تنها دو دقیقه باقی مانده بود.

تانکس گفت:

-ببخشید آقا...

مرد جوان به سمت تانکس برگشت.

-بله؟

-چقدر دیگه مونده تا از محدوده ضد آپارات خارج بشیم؟


-از محدوده ضد آپارات خیلی وقته خارج شدیم...محدوده ضد آپارات فقط اطراف جزیره اس.

-خوبه.

تانکس به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد.

-آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ از نوک چوبدستی تانکس خارج شد و به شکم مرد جوان برخورد کرد.جسم بی جان قایق ران، کف قایق افتاد.

بلاتریکس جیغ زد.

تانکس به سمت بلا رفت، چشم بند او را برداشت و دستانش را باز کرد.

برای چند لحظه تانکس و بلا به یکدیگر خیره شدند.
نگاه تانکس تمسخر آمیز بود و ترس در چهره بلاتریکس موج می زد.


ناگهان تانکس شروع به تغییر کرد، قدش کمی بلند تر شد، موهای بنفش اش بلندتر شد و رنگ آن به بور و روشن تغییر کرد.
صورتش کشیده و استخوانی، و پوستش سفیدتر شد.

بلاتریکس بریده بریده گفت:

-نارسی؟!...نارسیسا؟!

-هیس! بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

نارسیسا بازوی بلاتریکس را گرفت و هردو با صدای ترق مانندی غیب شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۵:۰۰
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۷:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۴۲:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
اکثر ما کارهایی تو زندگیمون انجام دادیم که نتایج خوشایندی نداشته. شایدم داشته، ولی برای ما، نه دیگران.
هیچکس از ما نمیپرسه که چرا و به چه دلیل اون کار رو انجام دادیم. اونا فقط به نتیجه ی کار ما نگاه میکن.
نمونه اش خود من. اگه اون روز، به حرفشون گوش میکردم، الآن به اینجا نمی رسیدم.

فلش بک

سوزان در اتاقش مشغول انجام کاری بود.
چه کاری؟ کسی نمی دانست. این چیزی بود که عده ی زیادی می خواستند از آن سر در بیاورند. چرا که احتمالا او باز هم مشغول دسته گل آب دادن بود.

بووووووووووووووممممممم

اعضای خانه با عجله به سمت منبع صدا، که طبق معمول مشخص بود کجاست، دویدند.
از زیر در اتاق دودی به رنگ قرمز، خارج میشد.
یکی از حضار، با ترس به سمت در رفت و آن را باز کرد.

فضای درون اتاق وحشتناک شده بود. همه چیز بهم ریخته بود و به رنگ قرمز در آمده بود. حتی برفی، خرگوش سفید رنگ سوزان، که زیر میز، پشت یک سطل رنگ پنهان شده بود نیز، به رنگ قرمز در آمده بود.

سوزان درست در وسط اتاق ایستاده بود و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، به پاتیل جلوی پایش نگاه میکرد.
هنگامیکه متوجه حضور اهل خانه در آن سوی در شد، بغضش ترکید و گفت:
- من از قرمز متنفرم.

حضار که از کارهای سوزان خسته شده و به اوج عصبانیت رسیده بودند، هر کدام شروع به گفتن نظرات خویش کردند:
- دختره ی بوقی. چرا دست از این کارهات بر نمیداری؟
- نگاه کن چه بلایی سر اتاقت آوردی. همه از دستت خسته شدند. همسایه ها تا حالا چندبار ازت شکایت کردن. چرا سر عقل نمیای؟
- اصلا معلوم هست موقع انجام این کارا چی با خودت فکر میکنی؟
- اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی. تا موقعی هم که اتاقت رو مرتب نکردی، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. فهمیدی؟

وقتی حرف هایشان تمام شد، از اتاق بیرون رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. فکر می کردند حرفهایشان این دفعه کارساز می شود.

ولی سوزان به حرف هیچ یک از آنها اهمیت نمیداد. همیشه همین بود. همیشه توی سرش می زدند. همیشه تهدیدش میکردند. اما اهمیت نداشت. او باید موفق میشد. زحماتش باید به نتیجه می رسید.
با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد. لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و مشغول جمع کردن اتاقش شد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت.
تا حالا آزمایشات زیادی درباره ی رنگ ها انجام داده بود. مثلا رنگی که قرار بود در تاریکی بدرخشد ولی به جای آن کاغذ را سوراخ میکرد. یا مثلا نقاشی ای که قرار بود هر روز ترکیب رنگ متفاوتی با روز قبل پیدا کند، در عوض وقتی یک نفر از کنارش رد میشد، گاز سمی ای تولید میکرد که فرد مذکور را به حالت تهوع دچار میکرد. و...

ایندفعه قضیه فرق داشت. او میخواست طلسمی اختراع کند که با آن بتواند نقاشی هایش را به واقعیت تبدیل کند.
ولی چه گونه؟
آنقدر در افکارش غوطه ور شد تا اینکه خوابش برد.

فردای آن روز سوزان در حالیکه پشت میزش نشسته بود، مشغول امتحان کردن طلسم هایی که به ذهنش می رسید، بر روی نقاشی ای که تازه آن را کشیده بود، بود.
- زنده شو.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- حر کت کن.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- برخیز.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- کالر. مووینگ. کالموو.
و باز هم...نه . درست میدید؟
خرگوش درون نقاشی در حال بیرون آمدن از کاغذ و چند بعدی شدن بود.
- چی؟ دارم درست میبینم؟ نکنه طلسمه توهم زا بوده؟
در همین لحظه کشیده ی آبداری نثار صورت خود کرد. از درد، اشک در چشمانش حلقه زد.
- نه خواب نیستم. توهم هم نیست. دارم درست میبینم. من...من بالاخره موفق شدم.


پایان فلش بک

و اینگونه شد آنگونه که بود.

کالمووووووووو


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۲۰:۴۵:۴۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۶:۴۶:۴۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- دِ میگم نمیتونم! حالیـــته؟
- اُ.. اُسکار آقا..

شاید نسیم آرامی که در کوچه "اشلینگتون" لانه کرده بود و بالهای عظیمش را از این گوشه تا آن گوشه اش میکشاند، دیگر چندان دلنشین و تازه نبود.. و اگر ساکن آن کوچه بودی، میتوانستی آن را تقریباً همیشگی و تکراری بِنامی.
اما..
برخلافِ آن..
آن شب..
مــــاه فرق میکرد.. حتما یک تفاوت مهم داشت..
انگار همان ماهی نبود که همیشه روشنایی اش را از این کوچه کم جمعیت و ساکنین مفلوکش، دریغ نموده و با لجاجت خاصی به آن پشت میکرد.
نـــــه..
برعکس..
انگار آن شب ماه شعور داشت.. میفهمید.. می دانست که باید این رفتارش را برای یک شب هم که شده کنار بگذارد.. انگار می دانست که جوانی بدبخت تر از هر جوان دیگری، به ناچار، دل از خانه خود کنده و رهسپار این کوچه سرد و خلوت شده بود.

- عجب آدم سمجیه هـــــا! میگم نمیتونم!
- اُسکار آقا..

مورفین گانت، هر چند که بدنش میلرزید، اما دوباره سرش را بالا گرفت و به چهره "اُسکار چمبرز" خیره شد. موها و سبیل پُر پُشت، بینی بیش از اندازه بزرگ، چشمهایی پر از شرارت و یک زخم عمیــــق که از چانه تا نزدیک گوش چَپَش کشیده شده بود، شرایط را تکمیل میکرد که یک راست حدس بزنی از آن خلافکارها و قاچاقچی های قهار تشریف دارد.

- باور کن.. حالم خوب نیس.. نیگا.. چی ازم مونده؟ .. جز.. جز یه پوست مرده و.. یه استخون شـ.. شل و لاستیکی..

اما اُسکار زیر لب "فقط برو! میگم فقط برو! گم شــــو!" زمزمه کنان، از نگاه کردن به چهره وحشتناک مورفین که شیره های تریاک در آن موج میزد، اجتناب کرد و همین سبب شد تا گانت جوان فوراً به پای او بیافتد.

- مـ.. مروپ تو خونه تنهاس.. خیلی وقته منتظرمه.. اگه دست خالی برم.. اگـ.. اگه خمار برم.. امیدش رو ازم میبُره..

لرزش شدید و غیرقابل کنترلی در صدای مورفین هویدا بود.

- من که.. چیزی ازت نمیخوام.. منو نیگا.. باور کن دستمم به مغزم نمیرسه..

و در برابر نگاه عبوس اُسکار، سعی کرد به هر زحمتی که شده، نوک انگشتان دست راستش را به گوشش برساند.. اما نمیشد.. واقعاً نمیشد.. مورفین تمارض نمیکرد.. جداً نمیتوانست..

- دِ تسترال صفت! تو که میدونی حسابمون هنوز صاف و صوف نشده! این ننه من غریبم بازیا چیه در میاری واسه من؟!

و حلقه سُستِ دستانِ ناتوانِ مورفین را از دور زانوانش باز کرد و با پایش، با تمام توان، او را به عقب هل داد. طوری که گانت جوان محکم به دیوار رو به رو خورد و روی زمین ولو شد. حالا اشک از چشمانش سرازیر میشد و درمانده تر از همیشه به نظر میرسید.

اما مهتـــاب..
انگار دلش برایش سوخته بود و سعی میکرد چهره غم زده اش را.. لااقل نورانی جلوه دهد.

- بابا! من که.. میگم غلومِتَم! خاک زیر پاتم! جونمو.. میدم واست! دِ.. بسه دیگه! چرا.. حال من علیل رو.. نمیفهمی؟!
- دِ لامصب بی همه کس!

و حالا اسکار را میدید که با صورتی بنفش شده و چشمانی که در آن جرقه میزد، کلماتی را با ریتم تند، زیر لب زمزمه میکرد و با چوبدستی به سراغش می آمد.

- چوبدستیت رو من بلند نشه!
- بابا؟ اینا رو مامان داد.

اسکار در آستانه یکسره کردن کار گانت جوان بود که این صدای آشنا، او را از این کار منصرف کرد. یواش یواش و با تردید، چوبدستی اش را از جلوی صورت مورفین پایین آورد و با چشمانی نیمه باز، آرام آرام گردنش را به سمت منبع صدا چرخاند. مورفین هم این کار را کرد.

در آستانه در، دختر بچه ای با موهای بلوند ایستاده و دو دستش را که چندین پاکت سفید روی آن جای داشت، دراز کرده بود.

- اینا رو مامان داد تا بدی به این آقاهه!

***


خانه اصیل و باستانی گانت ها، غرق در سکوتی مطلق و بی سابقه بود. حتی شومینه قهوه ای رنگی که در گوشه اتاق جای داشت، انگار آن شب چندان حال و حوصله نداشت و خبری از ترق و توروق های نامنظم دائمی اش نبود که از دلهره آور بودن فضای این اتاق بکاهد.
سکــــــــــــــــــــــــــــوت..

مروپ، دست از چارچوب پنجره و تماشای منظره تاریک بیرون از خانه کشید و با گام هایی آرام، خود را به تخت خوابش رساند و روی آن نشست. دست راستش را بالا آورد و پاکت سفیدی را به مورفین که کنار شومینه نیم خیز نشسته بود و با خنجرش ور میرفت، نشان داد.

- اینا رو از کجا آوردی؟

مورفین که اکنون لرزش چندانی نداشت، با چشمانی بسته، رو به خواهرش جواب داد:

- از رفیقم گرفتـــــــم که به جون نزدیکش کنـــم.. امم.. شایدم الباقی رو هم فروختـــم.. آره..

مروپ چند لحظه ای به او خیره شد، سپس پرسید:

- چقد میخوای بفروشی حالا؟
- چه میدونــــم.. هرچی بیشتـــــر، بهتـــر.. واس ما که فرقی نداره..
- مورفیـــــــــــــن!

مروپ با خشمی وصف ناپذیر، پاکت سفید را محکم به بالشت کوباند.

- یه نگا به خودت انداختی؟! بابا یه نگاهی به بیرون بنداز، مورفین! میدونی این پاکتا همش زهرماره؟! میدونی این زندگی فلاکت باری که برا خودت و خودمون ساختی همش بخاطر ایناس؟!

از روی تخت خوابش بلند شد و همانطور که انگشت اشاره اش را مدام به سمت برادرش در هوا تکان میداد، آرام آرام به سمت او قدم برداشت.

- دِ بگو اسم اونی که این کثافتا رو ازش میگیری چیه؟! تو میری و از اونی که تو رو به این وضع انداخته، التماس میکنی که بیشتر بهت بده؟!

اما مورفین هنوز چشمانش را بسته بود و خنجرش را لا به لای دستانش میگرداند و ظاهرا در تفکراتش به سر میبرد.

- شیش دفه تو سرت بگو، تو دلت بگو، ببین دلت راضی نمیشه که حسابشو بذاری کف دستش؟!

مروپ بغل برادرش نیم خیز شد، کتف او را محکم تکان داد و به خنجرش اشاره کرد.

- پس به چه دردی میخوره این خنجرِ دسته طلاییِ خوشدَستِ افعی کُشِت؟!

و مورفین را دید که سرش را رو به پایین خم کرده و آن را به نشانه رضایت تکان میداد و زیر لب جملاتی از قبیل "آره.. امشب بساطش ردیفه!" و "امشب چه فضایی به پا کنم.. محشر!" را زمزمه میکرد.

- چرا به حرفام گوش نمیدی، مورفین؟! چرا چشاتو به روم بستی؟! ها؟ چرا؟

و کتف هایش را محکم تر از قبل تکان داد. طوری که مورفین با تکانی خفیف، چشمان بی روحش را گشود، سرش را بالا گرفت و با اخم به خواهرش خیره شد.

- دِ من اگه چشام بسته ـس، گوشام که بازه! تو اگه راس میگی، بگو اون مدرک فوق لیسانس نمیدونم چی چی ـت چه آسی رو برامون آورده؟!

ابروهای مروپ به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند. چند لحظه ای با همین حالت به چهره استخوانی و بی رنگ و روی مورفین نگاه کرد، سپس بازوی او را گرفت، با خود بلند کرد و ایستاد.

- بلند شـــو، مـــــــــــرررد! بلند شو! تو آدمی بودی که نون خورِ خواهرت شی؟ باور کن اگه میدونستم کارت به اینجاها میکشه، خودمو هم عین تو بدبخت میکردم و میرفتم یه گوشه و کار خودمو تموم کردم!

مورفین بازویش را از چنگ او در آورد و حلقه انگشتانش را دور خنجرش محکم تر کرد.

- پس چی از جونم میخوای، مروپ؟
- من هیچی ازت نمیخوام! هیچی! من فقط ازت میخوام که بلند شی! میخوام که رو پات وایسی! یادته تو هاگوارتز موقع تمرین کوییدیچ هی مشت میزدی تو دیوار که هم تیمیات درس بگیرن؟! که انگیزه بگیرن؟!

و برادر غرق در افکارش را دید که دیگر خنجر بین انگشتانش گردش نمیخورد.. ثابت مانده بود لای انگشتی که یکی از بندهایش در رفته بود..
در رفته بود؟
چندین سال پیش؟!
مشت های پی در پی؟!

- الآنم بزن!

مشت هایش را با خشم، جلوی چهره مات و مبهوت مورفین تکان داد.

- منو نگا! اینجوری مشت میزدی!

و پشت کرد به برادرش، رو به روی دیوار قرار گرفت و مشت های لرزانش را بالا آورد.

- بزن! [یک مشت محکم!] بزن! [یک مشت دیگر!] بزن! [یک مشت خیلی محکم!] بزن! [دوباره!] بزن! [محکم!]

مورفین فقط نظاره گر بود. نظاره گر خواهرش که مشت های پی در پی محکمی نثار دیوار میکرد و اهمیت نمیداد چه دردی در تک تک انگشتانش رخنه میکند.
فقط به خاطر مورفین.. این مشت ها فقط به خاطر مورفین بود..
مورفین با چهره ای شرمسار به مشت های چروکیده لرزانش نگاه کرد. شک داشت که بتواند حتی یک مشت درست و حسابی بر دل دیوار وارد کند.. شک داشت.. اما خواهرش.. داشت مشت میزد.. آن هم به خاطرش..

- مــــــــــــروپ! منــــم میــــتونـــــــــــــــــم!

خنجر دسته طلایی اش را به گوشه ای انداخت، مروپ را به سمت تخت خوابش هل داد و با فریادی رسا، خودش ادامه جنگ با دیوار را از سر گرفت.

- مــ[مورفین مشت زد!]ــروپ! مــ[باز هم مشت زد!]ـنم میـ[مورفین مشت میزد!]ـتونــ[واقعاً مشت میزد!]ـم! مــ[محکم!]ـنم میتونــ[قدرتمند!]ـم!

مروپ نیز او را تشویق میکرد.

- آره بزن! بزن! تو بودی که میگفتی رو پات وایسا! تو بودی که میگفتی قوی باش! تو بودی که میگفتی تسلیم نشو! آره! تو بودی! تو بودی!

و در این هنگام بود که مورفین با فریاد کر کننده دیگری، تمام توانش را روی دستانش ریخت و با نهایت قدرت، مشت محکم دیگری به دیوار کوبید و تکه کوچکی از گچ به گونه مروپ اصابت کرد.

- نــــــه! دیگه نــــزن! دیگه نــــزن!

فوراً بلند شد و بازوی مورفین را که بر روی دو زانو افتاده بود و مصمم بود مشت های دیگری را روانه دیوار اتاق بکند، گرفت و او را به سمت تختش برگرداند.

- ولم کــــــــــــن! ولم.. کــــــــــن! میخوام مشت بزنــــــــــم!
- نـــــه! دیگه نزن! خواهش میکنم دیگه نزن!
- میگم ولم کن میخوام نشونت بدم مشت ینی چی؟! ولم کـــــــن!

و مروپ، مورفین را روی تخت خواباند و سعی کرد با بالشت و لحاف، او را ساکت کند.

- دیگه نزن! همینقدر کافیه! خواهش میکنم دیگه نزن! کافیه! همین کافـــیه!

و لا به لای سکوتی که دوباره بر فضای اتاق حکمفرما شده بود، هق هق خفه شده مورفین را میشنید که زیر لب "منم.. میتو.. نم!" گویان، بی وقفه و بطور غیرقابل کنترل میلرزید.

- خواهش میکنم آروم باش، مورفین.. آروم باش!
- منـ.. ـم.. اوم.. میتونــ.. ـم!
- آره.. تو میتونی، مورفین.. تو میتونی!

مورفین میلرزید.. مـــــیلـــــرزیــــــد..
نــــه..
نه بخاطر آن پاکت های سفید لعنتی!
و نه بخاطر مشت هایی که فراتر از توانش بودند..
نــــه.. او شوکه شده بود..
شوکی وحشتناک بر او وارد شده بود..
وحشتناک.. اما خوشحال کننده.. مسرت بخش.. اوه.. سرور.. چیزی که مورفین، مدتها از آن دور بود.. انگار که غریبه آشنایی را بعد از مدت ها دیده باشد..
مورفین خوشحال بود.. حالا او دیگر به خود باور داشت.. می دانست که "واقعا میتوانست"..
واقعا دستش به مغزش میرسید..

- گور بابای نئشگیِ بعد از التماس!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
« به نام خدایی که خدایِ همه چیزه! »






- عااااااااااااا! الان نصفت می کنم هکتور!

بازم داره داد می زنه! نمی دونم چرا دست از این کار بر نمی داره. یادش بخیر... دوماه پیش.. راحت بودم، در آرامش و سکوت، فقط استراحت می کردم. آزاد بودم..
آزاد!

صدای پای قدم هاش رو می شنوم. انگار با زمین و پله ها و در و دیوارم مشکل داره.
اوخ!

یکی نیست بهش بگه که مگه مجبورت کردن یک جوری راه بری که با پاهات هم دیوار رو بزنی، هم نرده و پله ها رو هم له کنی؟! حالا خوب شد کلّه پا شدی؟ اوه اوه... ببین چه خونی داره از سرش می آد... نیشتو ببند! زده خودش رو زخم و زیلی کرده، الان هم داره هر هر می خنده!

بایدم بخنده...
راستش قیافه مردم وقتی که باهم می افتیم دنبالشون خیلی خنده داره. یادم می آد که یه مرد چاق بود که وقتی ما رو دید، کپ کرد! تکون نخورد. مثل ماست وایساد و غذایی که توی دهنش بود هم یه ذره یه ذره می ریخت روی زمین. وقتی یادش می افتم حالم به هم می خوره. خلاصه هر کاری کردیم تکون نخورد و بقیه اش هم ... بماند.

- خب دیگه! بزن بریم!

باشه.. بریم. ولی کجا؟
خوبه که نمی دونم.. وقتی ندونید که دارید کجا می رید یا قراره چی کار بکنید زیاد نگران نمی شید. زیاد هیجان زده نمی شید. کلا ندونستن بهتره... یادم خیلی وقت پیش این رو از یه میکروسکوپ شنیده بودم.. بله.. صاحبش یک آدم با سواد بود که با همون میکروسکوپ بیچاره کوبیده بود تو سر همکارش.

حالا که داریم از پله ها بالا می ریم مسئولیت ها نصف شدن. من دیوار و یک طرف پله ها رو می زنم و اون طرف دیگه پله ها و نرده ها رو. حداقل خوبیش این هستش که دیگه از روی پله ها نمی افته... نمی دونم چرا این چندوقته یه کمی... فقط یه کمی نگرانش می شم. نه به خاطر این که عقلش پاره سنگ برداشته.. از همون اولش همین جوری بود.. با اون، بیشتر خودمم.

یادش بخیر.
خیلی وقت پیش ها توی یک سمساری زندگی می کردم.وقتی اولین بار رفتم اونجا صاحبش یه زن و شوهر جوون بودن.. وقتی که از اونجا رفتم صاحبش فقط یک پیرمرد خسته و افسرده بود. آخرین لحظه و آخرین لبخند پیرمرد رو یادمه... وقتی خونش از روی بدنم می چکید.

- دِ بهت می گم بیا کنار دراکو!

خوشحال بود که از دستم خلاص شده. یادم نمی ره چه خزعبلاتی که در گوشم نگفت « از شرّت راحت شدم! تو .. »

خب به من چه که پسر هفت ساله اش من رو روشن کرد و ... اومد صدام رو بشنوه که ...
یه کمی سرش رو زیادی جلو آورد.

بعدم زنش که داشت نگاه می کرد، سکته کرد! درست نیست که بگم... ولی خب زیاد از حد نازک نارنجی بود.
بعد از اونم صاحب مغازه هر روز با یه چیزی می کوبید به من.. اما من کم نمی آوردم! یادش بخیر.. جوون بودم.


خررر عععحرحرعخخخرر تیعقیقیوو خرررتخرخ




هیچ وقت از این پسره مو مجعدِ سوسول خوشم نیومد، همونطور که از اون پیرمرد صاحب مغازه خوشم نیومد.
بر عکس این صاحب جدید و این طعم شور و خوشمزه..

این روزا.. از همیشه ارّه ترم!


be happy


خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
مه غلیظ همچون فرشی بلند و گسترده، سنگفرش خیابان متروکه لندن را از دید، پنهان کرده بود. گربه ای لاغر مردنی و سیاه، آهسته در میان زباله های باقی مانده به دنبال غذا جست و جو میکرد. خیابان در سکوتی ملال آور فرو رفته بود. مردم شهر همگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. خوابی که شاید برای برخی هرگز اتمام نمیافت.

گربه ی سیاه ولگرد، بیهوده پنجه اش را به کیسه های سیاه میکشید و سعی داشت یکی از آنها را برای یافتن استخوانی فاسد، پاره کند. خش خش زباله ها آزاردهنده بود.
-پاق!

ناگهان پیکری تیره و نامشخص، سکون مه را برهم زد. گربه ی لاغر حالا دست از تلاش کشیده بود. صدای ضربان قلبش را شاید تنها خودش میشنید. چشمان درشت و گرسنه اش آرام روی شخص ناشناس ثابت شده بود. فردی که با آپاراتش سکوت خیابان را شبانگاه، بر هم زده بود. قدمی به جلو برداشت و مه بلافاصله از سر راهش عقب نشینی کرد.

چشمان روشنش در گرگ و میش خیابان، حتی از آن فاصله با شوری عجیب برق میزدند. گربه ی کوچک بار دیگر روی زباله ها خم شد تا به کارش ادامه دهد اما اینبار تصویری عجیب او را متوقف کرد. فرد دیگری حالا با جارویی پرنده از آسمان به سمت زمین پیشروی میکرد. دختری که سوار جارو شده بود، گیسوانی به رنگ آسمان بی ستاره ی شب داشت.

دقیقا مقابل فرد ناشناس متوقف شد و بلافاصله از جارویش پایین پرید. چوب بلندی را از درون جیب ردایش بیرون کشید و با یک حرکت جاروی قدیمی اش را از نظر ها پنهان کرد.
-خطرناک ترین کار ممکن رو انجام دادی املیا!

صدایی آهسته و نفوذپذیر به تندی از دهان فرد شنل پوش خارج شد. دست سفیدش با بدخلقی، کلاه شنل سیاهش را عقب زد و بعد با چشمانی که خشم در آنها میرقصید به بهترین دوستش خیره شد. سپس با لحنی خشمگین غرید:
-با جارو؟! هر کسی ممکن بود الآن تو رو ببینه!

دختری که گویا املیا نام داشت، اخم کرد و بعد از مکثی کوتاه آرام نجوا کرد:
-چیز دیگه ای در دسترس نبود! نمیتونستم آپارات کنم. نپرس چرا چون نمیتونم و نمیخوام که الآن توضیح بدم لی لی!

لی لی برای لحظه ای کوتاه با چشمان براقش املیا را از نظر گذراند و سپس آهسته نجوا کرد:
-آوردیش؟!

لبخند شوم و تیره ای بر لب های باریک املیا شکل گرفت و دختر جوان آرام سر تکان داد. دستش به ناگاه زیر شنلش پنهان شد و سپس بطری کوچک و زیبایی را بیرون کشید. بطری شیشه ای، که درونش مایع آبی روشنی در تلاطم بود. سر بطری باریک با یک جمجمه ی کوچک تزیینی که لبخند مصنوعی اش وحشت را در قلب می انداخت، مهر و موم شده بود.
-آرسینوس گفت که یه قطره ازش برای مرگ زودرس طرف کافیه! گفت که حواست رو جمع کنی تا ردی از خودت به جا نذاری! بعد از اینکه از معجون استفاده کردی یه جوری از شرش خلاص شو.

لی لی پوزخند زد و بعد نگاهش را از بطری مرموز گرفت تا به چشمان تیره ی املیا خیره شود:
-نگران نباش... من کارم رو خوب بلدم!

گربه ی سیاه گوشه خیابان که حالا این مکالمات برایش عادی و شاید حتی ملال آور شده بودند دوباره روی زباله ها خم شد تا شکم گرسنه اش را پر کند. پنجه اش بالاخره با صدای خش خش دوباره ای کیسه را شکافت و...
-آوداکداورا!

پرتو سبزرنگ از نوک چوب بلند به بیرون جهید و درست به بدن گربه اصابت کرد. درست لحظه ای بعد بدن بی جان گربه روی زمین آرام گرفت. املیا چوبدستی اش را به سرعت غلاف کرد و بعد نگاهی پرسشگرانه به لی لی انداخت. هر دو با هم جلو رفتند و لی لی آرام چوبدستی اش را کشید.

مقابل حیوان ولگرد متوقف شدند و لی لی پوزخند زد:
-یه گربه ی ولگرد بود املیا!
-ممکن بود یه محفلی باشه! مثل اون گربه ی پیر... مک گونگال لعنتی!

خنده ی آرام لی لی هم آواز با صدایش شد:
-مک گونگال به راحتی جون نمیده!

دست رنگ پریده ی دخترک مو قرمز، آهسته سر جمجمه ای بطری را لمس کرد و با یک حرکت جمجمه را بیرون کشید. املیا به دست لی لی چشم دوخت و بعد با لحنی که حیرت در آن موج میزد سوال کرد:
-چی... داری چی کار میکنی؟!

لی لی با لبخندی شرورانه بطری را بالا گرفت و آرام آن را تکان داد تا مایع روشن درون بطری را بیش از پیش به تلاطم وادارد و آهسته در پاسخ به املیا نجوا کرد:
-بذار ببینیم معجون آرسینوس چقدر تاثیر داره.

بطری را آهسته کج کرد و یک قطره آبی رنگ از بطری خارج شد و به سمت پایین سقوط کرد و درست روی بدن بی جان گربه فرود آمد. صدای فیس فیس مرموزی به گوش رسید و نقطه ای که معجون روی آن نشسته بود، آرام آرام پوست و گوشت گربه ی بخت برگشته را سوزاند و پایین رفت. درست مثل یک اسید که به درون بدن نفوذ کند.

لی لی جوان با بیخیالی لبخند زد و املیا تنها با انزجار به صحنه خیره شد و درست اندکی بعد صدایش به گوش رسید:
-مرگ زجرآوری در انتظارشه!

لی لی بار دیگر پوزخند زد و پاسخ داد:
-البته. دستور لرد سیاه باید انجام بشه.

چند دقیقه بعد...

دو دختر، آهسته از یکدیگر جدا شدند و هر یک در جهتی مخالف باهم، به راهشان ادامه دادند. با قدم هایی آرام و شمرده که حتی برخوردشان با سنگفرش های خیابان متروکه ی لندن، به گوش نمیرسید. همه چیز عادی بود... همه چیز، به جز جسد گربه ای که حالا یک نقطه از بدنش به طور کامل خورده شده بود. جسد حیوان بخت برگشته ای که حالا کنار یک کیسه زباله ی پاره شده آرام گرفته بود. خورشید آهسته طلوع میکرد و این به معنای شروع ماموریتی مرگبار برای سه نفری بود که به صورت زنجیروار، به یکدیگر متصل بودند.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
لندن، ساعت یک و نیم بامداد

ادی کارمایکل به سرعت قدم‌هایش افزود، اما انگار خیابان کش می‌آمد و تمام نمی‌شد. می‌دانست که تعقیبش می‌کنند، اما حال نداشت که بدود.
- عه، اونجاس! هوووووووی!

صدایی از پشت سرش به گوش رسید. سر جایش ایستاد، سیگار روشن کرد و منتظر ماند. چوبدستی در آستینش بود و می‌دانست که با یک تکان در دستانش قرار می‌گیرد، اما عجله ای برای بیرون کشیدنش نداشت. صدا، که به طرز عجیبی آشنا و خشمگین و دورگه بود، داد زد:
- پس تو بودی... من می‌فهمم، حتی وقتی نمی‌فهمم! ولی فهمیدم که تو بودی!

ادی، صدا را شناخت. رودولف لسترنج بود. حتماً دنبال قمه‌اش آمده بود، همان قمه ای که در جیب پالتوی بلند و خاکستری ادی سنگینی می‌کرد. ادی برگشت تا با رودولف روبرو شود، اما خشکش زد. شخصی که قرار بود رودولف باشد، ده-دوازده تا قمه از جوراب و زیر بغل و زیر زبان و بقیه جاها بیرون کشید و داد زد:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ تا حالا یه رودولف خوشتیپ و جذاب ندیده بودی؟
- تو رودولفی؟
- نکنه فک کردی ننه هلگام؟
- اگه رودولفی، چرا کچلی؟ سیبیلات کجان؟ چرا انقد لاغر شدی؟

رودولف که فکر می‌کرد ادی حقه می‌زند، خواست دستی به سبیلش بکشد، اما متوجه شد که واقعاً سبیل ندارد! دستی به سرش کشید - که به دلیل کچلی مفرط و زیادی باران، پوست سرش صدای جیرجیرمانندی از خود خارج کرد - و دید که مو هم ندارد!
- کی این مسخره بازی‌ها رو در آورده؟ من چرا مالکوم شدم باز؟

هم ادی و هم رودولف گیج و گنگ مانده بودند که سیوروس از لای ابرهای غرّان آسمان لندن ظاهر شد. ادی و رودولف بیشتر در کف مانده بودند که سیوروس خودش رعد و برقی شد و گفت:
- دو دیقه منو دست دراکو بود. شاکی هم بشین، هفتصد امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم.

رودولف دهانش را باز کرد تا شاکی شود، ادی سیگار دیگر در آورده بود، سیوروس رعد و برق‌های خفنی می‌کرد، اما تمام این صحنه ها با صدای بلند زنگ خوردن تلفن عمومی متوقف شدند. سیوروس گوشی را برداشت:
- بَلو؟

شخصی که آن طرف خط بود گفت:
- منظورت "الو"ئه؟
- همون. شما؟
- من مزاحم تلفنی ام، داریم صدات رو ضبط می‌کنیم که بعدن تو عله-گرام پخشش کنیم.
- بی شوعور.

سیوروس از تلفن فاصله گرفت و گفت:
- رودولف، دو دقیقه ساکت بشین تا دوباره رودولفت کنم. تکون هم نخور. تکون بخوری، اشتباه می‌شه، شاید یکی دیگه رو رودولف کنم و تو بشی ننه هلگا. حتی نفس هم نکش. تا وقتی رودولف نشدی، همینجوری بمون. گرفتی؟

رودولف برای اینکه نشان بدهد فهمیده است، پلک زد. ادی همچنان سیگار می‌کشید.

نیم ساعت گذشت. رودولف خسته شده بود. رودولف پلک نمی‌زد. رودولف نفس نمی‌کشید. رودولف باد شده بود. رودولف قرمز شد. رودولف تقریباً کبود شد. رودولف دستشویی داشت!

ناگهان نور قرمزی از بالای رودولف به پایین سرازیر شد. نور هنوز به رودولف نرسیده بود که او دیگر نتوانست تحمل کند و نفسش را بیرون داد. رودولف تکان خورده بود! با این وجود، نور قرمز دورش چرخید و او را به هوا بلند کرد. رودولف میان نور محو شده بود. برای یک لحظه، نور به طرز عجیبی خیره کننده شد و بعد، شخصی روی زمین افتاد.

رودولف که داستان را تمام شده می‌دانست، دست در جورابش برد تا قمه بیرون بکشد و ادی را تکه تکه کند. داد زد:
- تیکه تیکه ات می‌کنم و هر تیکه ات رو می‌دم یه تسترال بخوره تا دیگه دست به قمه‌ی مردم نزنی! تازه، دماغتم می‌دیم به ارباب.

ادی لبخند خفنی زد و پرسید:
- می‌خوای منو با ماهیتابه تیکه تیکه کنی، آریانا دامبلدور؟

رودولف خشکش زد. دستی به سر و صورتش کشید و فهمید سبیل‌های روی این صورت، سبیل‌های رودولفی نیستند، بلکه سبیل‌های آریانایی هستند! ادی ادامه داد:
- سیو گفته بود تکون نخوری‌ها. خوب شد ننه هلگا نشدی حالا. الان ینی آریانا رودولف شده؟

دست در جیبش برد و قمه را بیرون آورد:
- این قمه هم پیش خودت، تو جوب افتاده بود.

ادی این را گفت، قمه را روی زمین گذاشت، سیگار دیگری روشن کرد و در افق لندن محو شد. تنها صدایی که در ساعت دوی بامداد در لندن می‌پیچید، صدای زنانه ای بود که می‌گفت:
-رودولف همیشه رودولفه، حتی وقتی رودولف نیست!









فک کنم لازم باشه بگم که من قصد و غرضی ندارم توی پست‌هام :/ حداقل دیگه ندارم :/


ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۵ ۲۰:۴۱:۲۸




He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
هوا سرد بود. مه ، همه جا را فرا گرفته بود. ماه در پشت ابرها پنهان شده بود. چیزی جز تاریکی و نور کم سوی چراغ خانه های دهکده ای در آن نزدیکی ها ، دیده نمی شد.
بی اختیار به سمت روشنایی کمی که از دهکده دیده می شد ، حرکت کرد.
چیزی یادش نمی آمد. او کجا بود؟ چگونه سر از آنجا درآورده بود؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ چرا تنها بود؟
تنها چیزی که می دانست این بود که تنهاست. تنهای تنها. کسی نیست که به پرسش هایش پاسخ بدهد.

کم کم به دهکده نزدیک می شد. می توانست جنب و جوش افراد دهکده را ببیند.
بر خلاف بیرون دهکده ، که سرد و تاریک و ترسناک بود ، داخل آن ، گرما و مهربانی دیده می شد.
همه در تکاپو بودند. عده ای مشغول صحبت بودند. عده ای هم مشغول تماشای آتش بازی ای بودند که تازه شروع شده بود.
باید می فهمید آنجا کجاست؟ چرا آنجا بود؟ آن روز چه روزی بود که با وجود آنهمه قتل و کشتار و خونریزی ، باز هم شادی وجود داشت؟
نگاه کرد. پیرمردی بر روی صندلی اش نشسته و مشغول لذت بردن از جشن بود.
نزدیک رفت. روبروی پیر مرد ایستاد ولی انگار پیرمرد او را نمی دید. جلوتر رفت :
- آهااای. میشه بگید اینجا کجاست ؟ و اینکه امروز چه روزیه ؟
اما انگار پیرمرد او را نمی دید. صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. پسرکی مشغول دویدن بود. از او پرسید :
- آهای کوچولو. تو به من می گی اینجا کجاست و اینکه ...
نتوانست ادامه ی حرفش را بگوید. پسرک نه تنها حرفهای او را نشنیده بود ، بلکه از بدن او عبور کرده بود.
نه این امکان نداشت. یعنی ... یعنی او مرده بود ؟
حالا داشت به یاد می آورد. او واقعا مرده بود. درست ترش این بود که او نمرده بود. او کشته شده بود ... .
تصاویر واضحی در ذهنش در حال شکل گرفتن بود :
او در جنگ بود. به نظر می آمد جنگ ، بین خوبی و بدی است. او جزو کدام گروه بود؟
کمی فکر کرد. به یاد آورد. او ... او بد بود.
کافی بود. دیگر نمی خواست چیزی ببیند. او مرده بود. مهم نبود چگونه و به دست چه کسی و برای چه. مهم این بود که او مرده بود ، کشته شده بود و کسی او را نمی دید. باید دوستانش را پیدا می کرد. باید می دید آنها هم مثل او مرده اند یا نه ؟



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۱۹:۰۲:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
احتمالا همه، حتى آن هايى که ادعا مى کنند ترسى ندارند، حتى شجاع ترين افراد هم يک" ترس" دارند. يک چيزى ته دلشان را خالى مى کند. يک چيزى که وقتى با غرور فرياد مى زنند:<< من!>>، صدايشان را مى لرزاند. همه يک ترس دارند.

ولدمورت مقابل كمد ايستاده بود. كمد برخلاف افراد ديگر که در حضور ولدمورت نمى توانستند جم بخورند، تکان هاى شديدى مى خورد و هر لحظه امکان داشت روى زمين ولو شود. ولدمورت که تکان هاى کمد را ديد با نگرانى به اطراف نگاه کرد. نبايد هيچ کدام از يارانش ترس ولدمورت را مى ديدند. نبايد ابهتش زير سوال مى رفت. وقتى مطمئن شد کسى درون اتاق نيست، چوبدستى اش را به سمت کمد گرفت.
- آلوهومورا!

تق

در کمد با صداى جير جير گوش خراشى باز شد. تکان هاى شديد کمد قطع شده بود. ولدمورت چوبدستى اش را در دستش محکم تر فشار داد و به تاريکى كمد زل زد.
- ما نبايد بترسي.. پناه بر خودمان.

ولدمورت قسمت دوم جمله را وقتي گفت که رودولف با برگه اى در دست از کمد خارج شد.
- اربااااب!

ولدمورت با عصبانيت جواب مرگخوارش را داد.
- رودولف! تو توى لولوخرخره ى ما چى کار مى کنى؟ خجالت نمى کشى مى خواى عامل ترس ما بشى؟ تو کجات ترسناکه اصلا؟

رودولف گريه کنان و برگه به دست جلو آمد.
- ارباب من خودم رو قمه مى زنم که ترس شما باشم! ارباب من دست از ساحره ها مى شورم اگه ترس شما باشم. ارباب من.. من فقط درخواست دوئل دارم. همين.

عرق سرد روي پيشانى ولدمورت نشست. تلو تلو خوران دو قدم عقب رفت. دست روى قلب اش گذاشت.
- رودولف تو چى گفتى؟ رودولف، دوئل؟ رودولف بذار ما يه روز استراحت کنيم؟ رودولف!
- ارباب ولى من دوئل مى خوااام.
- رودولف تو رو از دوئل منع مي كنم!
- دوئل مي خوااام ارباب. قمه رو از من بگير ولى دوئل رو نه!

ولدمورت با زحمت چوبدستى اش را بالا آورد. نمى خواست نشان دهد ولى ديگر به حالت در آمده بود.
- رودولف از جلو چشممون دور شو!

رودولف آرام آرام و با قيافه ى جلو آمد.
- دوئل!
- دور شو! :worry:
- دوئل.
- دور شو!
- دوئل!
- ریدیکیولس!

رودولف و درخواست دوئلش ناگهان به ساحره اى بور تبديل شدند. ساحره روى زمين نشسته و در حال لاک زدن بود.
- لاک فقط آلبالويى!

لاک زدن بلد نبود. مدام خراب مى کرد سپس پاک مى کرد. خراب مى کرد، پاک مى کرد. هر از چندگاهى هم نگاهى به اطراف مى انداخت و" ايييش" ى مى گفت.

ولدمورت نگاهش را از دخترک برداشت و با خستگى کف اتاق نشست. تعجب مي كرد كه دخترى را براى نابود کردن لولوخرخره به ذهن آورده بود. زنده و مرده ى رودولف با ساحره پيوند خورده بود. ولدمورت به چوبدستى اش که درون دستش از عرق خيس شده بود نگاه کرد.
- يه روز بلاخره خودمون توى دوئل مى کشيمش!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
از زیر چتر حمایتی رودولف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
تلخ ترین خاطره باب
مانند هر شب باب که 15 ساله بود ؛تنها در رختخوابش نشسته و به سقف اتاق خیره شده بود و به شدت مشغول افکار خودش شده بود به ارامی چشمانش را روی هم گذاشت و در ذهنش صدایی اشنا را شنید و ناگهان خود را میان علف های سبز یک پارک حس کرد نسیم ملایمی به مو های سیاه دختر 14سالهرکنارش می خورد و انها را در هوا پریشان کرده بود .دختر به ارامی گفت:

-با اینکه مثل دنیایی جادو گرا نیست اما خیلی قشنگه،نه؟
این صدای مرون بود ،که با چشمان سیاهش به چشمان باب ذل زده بود.
_حتی از اونجا هم قشنگ تره.
_دروغ نگو، چون میدونی من نمی تونم بیام اونجا اینو میگی.
_مرون تو وخانوادت میتونی بیاین اونجا .هر چی نباشه اونا جادوگرن .
_ولی من نیستم.
مرون سرش را پایین انداخت؛ با تکان سریعی کاری کرد مو های سیاهش روی صورتش بریزند تا باب اشکش را نبیند سپس با لحن غم انگیزی گفت :
_میدونی که ....من فشفشم
_بیخیال مر، فکر کردم میخای کوچه های لندنو نشونم بدی. بخاطر این کلی به مادرت التماس کردم ؛حالا هم باید زود برگردیم .اگه هیجان زده بشی ممکنه.... میدونی که من نمیتونم اینجا برای خوب کردنت از جادو استفاده کنم .
_باشه باشه ، میخام با هم سوار چرخ فلک شیم
مرون به شدت از چرخ و قلک خوشش می امد ،ولی باب که به ان اندازه ذوق زده نبود تنها با ترهم خاصی به مرون خیره شده بود
سپس به ارمی به مرون گفت:
_مهم نیست اونا چی میگن وقتی بزرگ شدم خودم بهت جادو یاد میدم.
_مرون با لبخند تلخی به باب نگاه کرد و گفت :
_باب... تو تنها دوستمی ...از همون موقع که منو از تو رودخونه نجات دادی تا حالا
لبخند باب محو شد انگار حرف سنگینی برایش بود چرخ فلک پایین امد باب اول پیاده شد و دست مرون را گرفت هوا تقریبا تاریک بود به طوری که دیگر چراغ ها پارک روشن شده بود
باب و مرون از پارک بیرون امدند باب به شدت مشغول فکر کردن به حرفهای مرون بود انچنان که وقتی متوجه شد،وارد خیابان شده که نور زرد شدیدی چهره اش را روشن کرد و صدای بوق بلندی او را شگفت زده کرد . ناگهان او کششی از پشت سر حس کرد و از وسط خیابان به پیاده رو پرت شد او میدانست که مرون او را کشیده اما دیگر مرون را نه در خیابان و نه در پیاده رو نمیدید .
در همان موقع صدای خفیفی او را متوجه کف پیاده رو کرد مرون کف خیابان افتاده بود و مانند ماهی بابلا پایین میشد و کف از دهانش بیرون می امد . مرون صرع داشت ؛باب بدون توجه به هیچ چیز چوبش را کشید و روبه مرون گرفت که صدای خس خسی گفت :
-اکسپریاموس
باب با عجله برگشت
مردی پیر با صورتی چروک ایستاده بود. او پدر بزرگ مرون بود که در وزارت جادو کار میکرد .مرون از یک خانواده اصیل بود اما خودش قدرت جادویی نداشت پدر بزرگش همیشه از او متنفر بود، چرا که فکر میکرد نداشتن هیچ بازمانده ای بهتر از نام ننگین یک فشفشه در شجره نامه انهاست
باب با صدای ملتمسانه ای اما بلند گفت :
-خواهش میکنم ... اون ..اون ..تو رو خدا
_پسره احمق میخاستی رازمونو فاش کنی
از چشمان باب اشک مانند رود سرازیر شد او گفت :
_هر چی میخای بهت میدم.... فقط ...چوبو بدش
پیر مرد کمر خمش را کمی راست کرد و بعد به ارمی در کوچه تاریک رو به رو باب رفت و بدون توجه به فریاد های باب در ان کوچه خلوت غیب شد
باب که از شدت گریه نمی توانست چیزی در ان کوچه ببیند گفت:
_مرون ...مر ...مر عزیزم نترس الان درستش میکنم
با اینکه میدانست کاری از دستش بر نمیاید شروع به گفتن سریع وردها کرد و تنها وقتی ساکت شد که دخترک دستش را گرفت
باب دست لرزان مرون را که در حال خفه شدن بود را محکم گرفت و با حالتی احمقانه گفت:
_تو..تو ... جایی نمیری
مرون سرش که پر از کف شده و روی پای باب بود را تکان داد اما باب طاقت نیاورد و فریاد زد
_تو دروغ میگی ...مر خواهش میکنم ...مر ...من ...مر به من گوش کن ...ما برمیگردیم ..من بهت جارو سواری یاد میدم ... و تو یاد میگیری...برام مهم نیست کی چی میگه
ناگهان لرزش بدن مرون متوقف شد ، باب که مات مبهمت بود گفت
دیدی ؛دیدی خوب شدی
اما این بار باب جوابی نشنید .حتی فشار دست مرون را حس نکرد. او نمیخاست باور کند پس بلند تر گفت :
_مر ..مرون..
باز هم جوابی نشنید . تنها لبخند دلگرم کننده مرون به باب روی صورتش مانده بود
یک هفته گذشته بود و هنوز باب در اتاقش به تلخ ترین خاطره اش فکر میکرد






چه جالب




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-خوابیدی؟

نه.کاملا هوشیار بود.فقط خودش را به خواب زده بود.روی پهلو دراز کشیده و به اتفاقات گذشته فکر میکرد...به دوستش "گیسو کمند"...صدای عمه لورا رشته افکارش را پاره کرد:
-خوابیدی عزیزم؟

دخترک چشمانش را نیمه باز کرد و به دنبال نور اندک خورشید، بی تابانه به پنجره خیره شد، اما تنها بازتاب چهره غمگینش را در شیشه دید.عمه لورا چه انتظاری داشت؟با وجود این که میدانست برادرزاده اش میخواهد تنها باشد و به خاطراتی که با تنها دوستش داشته است فکر کند، هرچند دقیقه به سراغش می آمد و خلوت افکارش را خراب میکرد..شاید نمی دانست میشود کسی را که خوابیده است بیدار کرد، اما دخترکی را که خودش را به خواب زده است، هرگز.
صدای بسته شدن در را شنید و نفسی از سر آسودگی کشید...نه، آسوده نبود، فقط سعی میکرد اینطورجلوه کند...هرچند که نمی توانست خودش را گول بزند.
-واااای!

فریاد آرامی از حیرت کشید و از جا پرید و به طرف پنجره برگشت...در جایی، آن طرف پنجره، دخترکی با موهایی صاف و بلند به او نگاه میکرد، لبخند میزد و...
-بازم توهم!

مثل همیشه در پشت پنجره کسی نبود جز هجوم افکارش.فقط خودش بود و خودش و ترکی بر روی شیشه."گیسو کمند"ش نبود...شاید خودش را به خواب زده بود؟...ای کاش خودش را به خواب زده بود!

فلش بک!

نسیم از میان گیسوانی که روی زمین کشیده میشدند دوید و همراه با نگاه چشمانی قهوه ای رنگ در پشت ویترینی شیشه ای معطوف درخت کاجی شد که دخترکی زیر آن نشسته بود...بالاخره پیدایش کرده بود.آرام آرام زیر نور ماهی که با غرور رخ کاملش را به زمینیان نشان میداد، به سمت دخترک رفت.
-اوووف..."پیشی کوچولو" دوباره دلتنگیاش شروع شده؟

روی چمن های تر نشست و درحالی که موهایش را روی شانه هایش میریخت، منتظر جواب شد.دخترک تنها،بلوزی بنفش و شلوارکی لی بر تن داشت و موهایش به زیبایی با باد همراه بودند.
-مطمئن باشم زود میای؟
-البته!متاسفم که نمیتونم کریسمس رو با تو، تو مدرسه بگذرونم...ولی زود میام!

"پیشی کوچولو" به سمت دخترک برگشت و با حالتی لجبازانه فریاد زد:
-عمه لوراهم همین رو میگه ولی بعد یه سال دوباره بهمون سر میزنه...پدر هم قول داده بود که سفر کاریش دوروز طول بکشه ولی حالا تا آخر کریسمس برنمیگرده!

صدایش را پایین آورد و گویی که درحال زمزمه آهنگی در گوش غنچه ای هست،نجوا کرد:
-و مادر...اون قرار بود هیچوقت نره...میفهمی آریانا؟

اشکانش جاری شدند. درست مانند قطره ای از شبنم بهاری، بر گلی در دشت وسیعی از خارها.
گیسوکمند، دخترک را بغل کرد و دسته ای از موهایش را گرفت و آن را با موهای خود در هم آمیخت...مشغول بافتن بود.
-موهامونو به هم بافتم...میبینی چقدر محکمه؟مطمئن باش دوستیمون هم به همین اندازه محکمه...نگران چی هستی؟

نگران همه چیز.حس بدی داشت.ولی نمی توانست آن را به زبان بیاورد...تصورش هم ترسناک بود.آریانای "گیسو کمند" دستان "پیشی کوچولو"را در دست گرفت و با شور گفت:
-اون ستاره رو میبینی؟اگه گفتی کیه؟
-کی؟
-اون پدرمه...هروقت دلم براش تنگ میشه نگاهش میکنم و باهاش حرف میزنم...میدونم که تو اون ستاره نشسته لاکرتیا!

"پیشی کوچولویی" که لاکرتیا نام داشت، با حیرت به او خیره شد.
-و مادر تو...اون هم روی یکی از اون ستاره ها نشسته و...
-و باورش نمیشه که من چقدر شبیه ش هستم.

"گیسو کمند" آهی عمیق کشید و گویی که خاطره ای را به یاد می آورد زمزمه کرد:
-درسته...کاملا درسته!

هردو از جایشان برخاستند، وقت رفتن بود.برای ثانیه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند و برای آخرین بار در گوش یکدیگر پچ پچ کردند."گیسو کمند"، لبخدی به دوستش زد و گفت:
-زود برمیگردم!
-منتظر میمونم!

دستان یکدیگر را رها کردند و "گیسو کمند" از او دور شد.شاید اگر "پیشی کوچولو" میدانست که چرخ روزگار، دخترک را زیر چرخش له میکند، اورا از آغوشش جدا نمیکرد...اگر میدانست که دخترک به این زودی به ستاره ها می پیوندد، دستانش را رها نمی کرد...شاید اگر میدانست که حس بدش درست میگوید، زودتر از اینها خودش را به خواب میزد...خودش را به خواب میزد تا هرگز با او دوست نشود...طاقت از دست دادن یکی دیگر را نداشت.

پایان فلش بک!

هوای اتاق گرم و خفه بود.کلافه از جایش برخاست و به سمت پنجره اتاقش رفت.شیشه را باز کرد و سرش را بیرون برد و هوای تازه به پوستش خورد.نور چراغ ها با نسیم ملایم تکان میخوردند و شهر در سکوت فرو رفته بود...سکوت به احترام "گیسو کمند".
-کجایی آریانا؟

فریادش لرزان بود، با این وجود پژواکش از سراسر شهر به گوش رسید...برای لحظه ای از نقطه به نقطه شهر خواب آلود همه اورا صدا زدند.به اسمان چشم دوخت...یعنی آریانایش در کدامین بود؟
-آه...

ستاره ای چشمک زد و مطمئنا به او خندید...رفیقش در میلیون ها سال نوری دورتر از او، روی ستاره ای نشسته بود و به او نگاه میکرد...آسمان شب را دوست داشت، چون میدانست گیسو کمندی از آن دورها هوایش را دارد...بس بود به خواب زدن!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۰ ۱۰:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.