هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه ارشد ریونکلاو


آتیش خیلی بده. واقعا ترسناکه و همه چیز رو، مخصصوصا برگ های ِ درخت ها رو می سوزونه و واقعا داره الان جنگل ها رو از بین می بره. رول هم مثل ِ آتیشه. می تونه شخصیت ِ تو رو از بین ببره یا این که گرمت کنه و شادابت! بستگی داره که چجوری باهاش رفتار می کنی!

کلام ِ اول


هیچ وقت به بچه های ِ گیاهی فیلم یا انیمیشنی که دارای آتیش و آتیش سوزی و آتیش بازی و ونزدِی سوری (!) هستن؛ نشون ندین. چون ممکنه فیلم در خواب هاشون به واقعیت تبدیل بشه. همین اتفاق برای ِ منم افتاده و شرح مفصلش نیازمندِ یک امتیازه که به صورت نقدی ( ) و یک جا از طرف استاد به حسابمون وارد می شه و اما...

کلام ِ دوم (شرح)


انیمیشن ِ زیبای خفته رو دیده اید؟ زیبا بود؟ خب، اول بیاییم معنی ِ خفته رو بررسی کنیم. خفته یعنی خوابیده. خب، بررسی کردیم و این جا اصلا نمی خواهیم از hammer استفاده کنیم. به شما هیچ ربطی ندارد.

در این پست ِ رنگی رنگی، شما رو دعوت می کنم به کابوس ِ هر شبه من طی ِ 4 سال ِ متوالی در نتیجه دیدن ِ یک انیمیشن همراه با آتش!

آخرش که اون شاهزاده هه می ره زیبای ِ خفته رو بیدار کنه؛ بعد اون اهمریمنه اژدها می شه و همه جا رو خاردار می کنه و به همه جا غیر از شاهزاده هه آتیش می زنه؛ خب، در نظر بگیرین این قسمتش رو که همه جا به رنگ ِ فسفری بود و نمی دونم چرا، اما آتیش ِ توی خوابم همیشه فسفری بود. اونم تقصیر ِ کارگردان ِ اون انیمیشنه.

داخل ِ خواب هام، من همیشه تبدیل می شم به اون شاهزاده هه که می خواد پرنسس ـش رو نجات بده و فقط هم خوابم یک قسمت داره که اونم وقتیه که من تنهای ِ تنها، خودم رو در بدن اون شاهزاده مشاهده می کنم که جلوش یک اژدها، سی برابر خودش وجود داره و داره بهش آتیش می زنه.

تصویر کوچک شده


همیشه خواب ِ من من رو تا بالای دره پیش می بره و وقتی من شمشیر و سپرم رو از دست می دم و تنهای تنها جلوی یک اژدهای وحشتناک بدون هیچ راه ِ فراری گیر م افتم؛ تموم می شه.



کلام ِ آخر


هیچ وقت به بچه های کوچک تر از 18 سال زیبایِ خفته رو نشون ندهید. میلیون ها باری که آن ها از خواب می پرند و شما را بیدار می کنند تا برایشان آب ببرین و دلداریشان بدهید؛ اصلا نمی ارزد. کلا خیلی انیمیشنی ـه که رو مخ بچه ها مخصوصا تاثیر می گذاره!

با تشکر، دلقک ِ جادوکاران!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
چوبدستی اش را در دستش فشرد و در اعماق تاریکی پیش میرفت. به اطراف نگاهی انداخت، چیزی جز تاریکی نمی دید. نور لوموسی که از چوبدستی او بیرون می آمد، نمیتوانست آن اطراف را روشن کند. به نظر می آمد هرچه بیش تر به پیش میرود، بیش تر از راهش دور میشود.

شنل سرخ و سیاهش را چنگ زد و به کوچک ترین صدایی واکنش نشان میداد. صدای خش خش خورد شدن برگ ها در زیر پایش به گوش میرسید. دست به وسیله ای آهنی برخورد کرد، به سرعت چوبدستی خود را به سوی شی آهنی گرفت.

دری آهنی رو به روی خودش دید. دستش را بر روی در گذاشت و به آرامی آن را باز کرد. با بد گمانی به اطراف نگاه کرد، صدایی نمی شنید. گیدیون به آرامی داخل شد، در با صدای مهیبی پشت سرش بسته شد. دستش را روی در گذاشت تا باری دیگر در را باز کند اما اتفاقی نیفتاد.

- هر چه باداباد.

زیر لب این را گفت و مانند چند دقیقه ی قبل، راه رفتن را از گرفت. حس خوبی نداشت، احساس میکرد چشمانی او را نگاه میکنند و در کمین او هستند. کارآگاه با تجربه مکان های زیادی را دیده است، اما تا به حال، مکانی به ترسناکی آنجا ندیده بود.

- وااااای !

به زیر پایش نگاه کرد، مکانی مرتفع و بلند رو به رویش قرار داشت. با احتیاط نگاهی به آن انداخت، به نظر میرسید هزاران متر ارتفاع دارد. ناگهان صدای پایی از پشت سرش آمد. به سرعت برگشت و نگاهی انداخت، دو سایه مبهم به سوی او می آمدند، به راحتی میتوان تشخیص داد که یکی از سایه ها مرد و دیگری زن است. صورت آن دو بعد از چند دقیقه، زیر نور لوموس گیدیون مشخص شد.

- مامان؟ بابا؟

به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد. احساس خوشحالی و نگرانی همزمان به دلش هجوم آورده بود. از دیدن پدر و مادرش بسیار خشنود بود، اما پدر و مادر او سال ها پیش بودند. آیا آن دو واقعا" پدر و مادرش بودند؟ ناگهان پدرش فریاد زد:
- اکسپلیارموس!

چوبدستی اش با سرعت از دستانش خارج شد. پدرش به آرامی جلو آمد و چشم در چشم گیدیون دوخت. برایش مهم نبود که چوبدستی اش را از دست داده است، از دادن چوبدستی در مقایسه با دیدن پدر و مادرش هیچ بود.

- بمیر پسر عزیزم.

پایش را روی سینه ی گیدیون گذاشت و با قدرت او را به داخل حفره هل داد. در تاریکی فرو میرفت و تنها صدایی که میشنید، صدای فریاد خود بود که در حفره طنین انداز شده بود.

***


- نــــــــــــــــه !

سرش را از وسیله ی حوضچه مانند بیرون آورد. قلبش به سرعت به قفسه ی سینه اش میکوبید. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. هنوز هم آن خواب باعث وحشت و ترس او میشد. هرگز نتوانسته بود آن خواب را فراموش کند، هرگز!

به آرامی روی صندلی مخصوصش نشست و سرش را میان دستان خود گرفت. انگار تمام ترس هایش در آن خواب جمع شده بود، ارتفاع، تاریکی، مرگ پدر و مادرش و هزاران چیز دیگر. چه چیزی باعث میشد او بار دیگر در قدح آن خواب را ببیند؟

- من چرا نواده ی گریفیندورم؟ من که از خیلی چیز ها میترسم.
- کسی که از چیزی نترسه دیوونه هستش گیدیون.

فابیان پریوت بالای سر او ایستاده بود و با کنجکاوی به او نگاه میکرد.

- منظورت چیه؟

فابیان دستی به موهای سرخش کشید و کنار گیدیون نشست. دقایقی را فکر کرد، سپس رویش را به طرف گیدیون برگرداند و گفت:
- کسی که نترسه دیوونه هستش گیدیون، منظور گودریک گریفیندور این نبود که نواده ی من نباید از هیچ چیزی بترسه، منظورش این بود در مواجه با مشکلات چه قدر شجاعی، ان قدر شجاع هستی که به خاطر دیگران حاضر بشی از ترسات چشم پوشی کنی یانه.

نگاهش را به گیدیون برگرداند. به نظرش این حرف اشتباه آمد که همیشه بزرگ تر ها بیش تر میفهمند، گاهی کوچک تر ها درس هایی به بزرگ تر ها میدهند که آن ها با سن زیادشان نمیتوانستند درک کنند.



ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵ ۱۷:۲۳:۳۸

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خورشيد به رنگی سرخ و اتشين در مغرب در حال غروب بود.
نسيم خنك بهاري صورت هارا نوازش مي كرد.پرستو ها درحال بازگشت به خانه هاى خود بودند.شکوفه هاهمراه نسيم درهوا چرخ مى خوردند و غر مى دادند.
چند دانش اموز هاگوارتز دست در دست هم داده بودند به
مهر و در دشت وول مى خوردند.
البته اين موضوع هيچ ربطى به من نداشت.


کلاس انتخاب بازيكن كوييديچ دير شده بود.
من سوار بر جاروي طوفان20014 خود بعد از برخورد با دو پرستو، يك كلاغ، فرود امدن روي اب، نشستن روي تخم هاي يك مار غول پيكر و گذشتن از فاصله ي2 ميلي متري يك درخت به ورزشگاه رسيدم.

چند دانش اموز که مشخص بود رد شده اند، از کنارم عبور کردند.
دختري قدكوتاه و چاق که چشمانش زير لپ هايش پنهان شده بود، پسر بورى که کنار چشمش کبود شده بود و بازوى چپ ،گوش راست ،انگشت اشاره دست چپ، کمر و پاى چپش باند پيچى شده بود و در اخر دو پسر چاق که با چک و لقد و پس گردنى به هم ابراز محبت مى کردند.

اب دهانم را همراه با چشمانى مظلوم و اکنده از اندوه و ترسی بس بزرگ قورت دادم و وارد زمين شدم.

استاد درس كوييديچ، جيمزسيريوس پاتر با حرکت موجى
دست راست خود را از سمت چپ به سمت راست موهايش وارد كرد، دروسط سر دستش كمي به چپ منحرف شد و بعد دستش را خارج كرد.به تك دانش اموز قبول شده زل زد و گفت:تو هم با ارفاق 99درصد قبول شدى پس خوب خودتو اماده کن.
دانش اموزلبخندي مايل به نيشخند به استاد زد و گفت:قربان داداش، بابام وزيره جبران ميكنه.
و بعد سلانه سلانه از زمين بيرون رفت.

استاد به عقب بازگشت و با ديدن من گفت:انتخاب تمام شد، ما فقط يه نفر مي خواستيم.

و من در اين مرحله مانند گدايي كه به تك دمپايي خود که سگ گاز زده مى چسبددست به رداى استاد شدم وبه ان چسبيدم.سپس من هم دست راست خود را از سمت چپ به موهايم فرو کردم سرم را با ناز به سمت چپ برگردان و گفتم:استاد من صد در صد قبولم.به من اعتماد كنيد.
-بسيار خب، تو با فرد وکتى با جرج هم گروه مى شه.تو بايد به جرج يه گل بزنى.

فردوجرج درمقابل دروازه ها ايستادند.
توپ را به دست گرفتم.کتى در مقابلم ايستاده بود.

كتي سرش را به پايين خم كرده بود و با چشمانى جمع شده
نگاهم مى کرد.

جارو را به سمت راست حرکت دادم، هم زمان با من او هم به راست پيچيد و بعد من با حركتي نمايشي به چپ پيچيدم و به بلاجري كه چشمم رانشانه گرفته بود جا خالى دادم و به سمت دروازه خيز برداشتم.

جرج با وحشت به من زل زده بود.به نگاهش و فريادهايش كه مي خواست من را فريب دهد و مي گفت"من فردم من فردم" توجه نکردم و جارو را چرخاندم و نيم رخ با دروازه ايستادم.تمام نيرويم را جمع كردم وتوپ را پرتاب کردم.
جرج همراه با توپ وارد دروازه شد.
لبخندى از پيروزي زدم و در كنار استاد فرود امدم.

-گل زدى.
-بله گفتم که به من اعتماد كنيد.
-به فرد گل زدى.
-بله مى دونم...چى؟
-...
-استاد بازيم خوب بود.مهم بازيه.
-مهم قانونه.

بعد دوباره دست چپ خود را از سمت راست وارد موهايش كرد در وسط سر به چپ منحرف و بعد دستش را بيرون اورد.

اين داستان كاملا واقعي مي باشد فقط در دنياي مشنگ ها و زمين بسكتبال رخ داده است.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۵:۳۲:۴۲
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۹:۵۴:۲۳
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۲۳:۲۶:۴۲
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۲۳:۳۰:۲۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۵:۲۸ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
شرح نمرات جلسه سوم


اسلیترین: 0


نوبادی!

گریفیندور: 35

رکسان ویزلی: 25


ایده هات قشنگ بود رکس. ایده هایی که برای تحریف داستان داشتی ... اما به نظرم میرسه که با عجله نوشتی و دقت نکردی به این که چیو گفتی و چیو نه! براساس چیزایی که توی ذهن خودت بوده روایت کردی و خودتو جای خواننده نذاشتی. ینی با عجله و پشت سر هم اتفاقات رو توصیف کردی؛ برای همین بعضی جاها یکم گنگ درومده رولت و ممکنه خواننده گیج شه.

نقل قول:
و یه نور سبز و نارنجی از چوبدستی های طرفین می زنه بیرون و هی قل می خوره این طرف، هی قل می خوره اون طرف.
- هری بازی رو خراب نکن دیگه، اول میاد طرف تو بعد کم کم میاد طرف من!


برداشت من از یک نور سبز و نارنجی، نور دورنگه! نور سبز و نارنجی از دو طرف میزنه بیرون و بعد هم اون نور قل میخوره به اطراف! ما همه فیلم رو دیدیم اما باید کامل توضیح بدی که نورا میخوره به هم و بعد اون قلمبگی (!) محل اتصالشون قل میخوره به سمت دو نفر! شاید به نظر ایرادم سختگیرانه بیاد اما باور کن خواننده ای که حضور ذهن نداشته باشه به این صحنه تو فیلم اینجا رسما نمیفهمه چی شد. کالم داون! آروم آروم همه چیو شرح بده بزا خواننده برسه بهت.

نقل قول:
- چوبدستی اینجاست! چوبدستیت تقلبیه، جنس چینیه! الیوندر یه تاجر چوبدستیای چینی بود!

نقل قول:
- چرا دیر اومدین؟
- پروازا تاخیر داشت، قاچاقی خودمو رسوندم این جا!


این جا دو تا ایده هات با هم تداخل پیدا کرده! اگه چوبدستی هری فیکه و قرار نیس روح امواتش بیان پس چرا اومدن؟

پستت میتونست نمره کامل بگیره اگر با حوصله بیشتری مینوشتی. در کل به نظرم ایده های طنز جالبی داری اما با توصیف نکردن دقیق و کامل بعضیاشون هدر میره. کلا سعی کن روی توصیف و فضاسازی بیشتر کار کنی. موفق باشی.

جیمز سیریوس پاتر: 30


نقد که نداریم واسه پسر ارشد صاب کارمون فقط لازم میدونم بگم لذت بردم از این که یکی از طنزای خوبت رو خوندم که توش چند تا آس رو کردی و ایده های خلاقانه ای داشت ... و این که کاش زود سر و تهشو هم نمیاوردی و بیشتر مینوشتی!

گیدیون پریوت: 25


پست بدی نبود گید. ایراد محتوایی خاصی نداشت جز این که به نظرم وارد کردن کارگردان و کلا گروه فیلم سازی و این ها مگر توی تاپیک هالی ویزارد یا جادوگر تی وی باید با ظرافت انجام بشه و در طول پست دائم تکرار نشه و حضور فعال و پررنگ نداشته باشن! یه مقدار بار طنزشو کمرنگ میکنه و به قولی لوث میشه قضیه.
ولی مشکل زمان فعل داشتی که گاهی ماضی و گاهی مضارع اخباری روایت کردی.
نقل قول:
همه به سوی منبع صدا برمیگردند و میبینند آلبوس دامبلدور در حال مشاهده ی عروسی در سوی دیگر سالن است. یکی از دوستان پشت صحنه دامبلدور را از آنجا دور میکند و به محل مورد نظر میبرد. کارگردان با " صدا، دوربین، حرکت " فیلم برداری را از سر میگیرد.

اینجا کلا زمانت حاله!
حالا اول پست:
نقل قول:
بلاتریکس در حالی که روی زمین افتاده بود نیشخندی زد. هری که مانند هیپوگریف های خشمگین خرناس میکشید، همچنان به مرگخوار قدرتمند نگاه میکرد. لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با لحنی قاطعیت آمیز گفت:

علاوه بر این که افعال بر خلاف جاهای دیگه پستت ماضیه، جمله بندی قسمت آخر هم مشکل داره. این جا باید به جای "و" از "که" استفاده کنی. یعنی بگی: "لرد ولدمورت که پشت سر او ایستاده بود با لحنی قاطعیت آمیز گفت". وقتی اینجوری جمله رو مینویسی جمله دوم باید یه عمل استمراری رو بیان کنه که همزمان در طول جمله اول اتفاق میافتاده. مثلا بگی "لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با چوبدستی اش بازی میکرد"!


هافلپاف: 33

فرد جرج ویزلی: 30


براوو! خیلی خوب نوشتی فرجر! با جلسه قبل که مقایسه میکنم میبینم بین همین دو تا رولت خیلی پیشرفت کردی ... ایرادی که جلسه قبل بهت وارد کردم هم کاملا برطرف شده و تمام توصیف ها هدفمند و به جا بود و این یعنی ارزش! بابت این پیشرفت نمره کامل نوش جونت.

رز زلر: 19


داستان قشنگی نوشتی رز! ایده های جالبی داری اما مشکلات ظاهری و نگارشی پستت کارو خراب میکنه.
اگه این مورد ها رو رفع کنی میتونی پست خیلی بهتری بنویسی و نمره های بهتری هم بگیری:

بین پاراگراف ها به جای یک بار، دوبار Enter بزن تا ظاهر پستت بهتر بشه و خط ها پشت هم نباشه تا چشم خواننده اذیت نشه.

وقتی بعد از دیالوگ میخوای توصیف بنویسی از اینتر استفاده کن تا مشخص بشه کدوم قسمت دیالوگه و کجا دیالوگ به پایان میرسه.

بعد از علائم نگارشی مثل نقطه، ویرگول و دونقطه اگر میخوای توی همون خط به نوشتن ادامه بدی یک Space بزار.

به جز دیالوگ ها، وسط توصیفات کتابی از فعل های شکسته مثل "مطمئن بشه" استفاده نکن.

و بعد از همه ی این ها، وقتی پستت رو نوشتی یک بار از اول بخونش تا غلط تایپی یا املایی اگر داشتی اصلاحش کنی و بعد پستت رو ارسال کن.

باری ادوارد رایان: 21


اول از همه، وقتی طنزی مثل قسمت اول پستت در مورد حشرات مینویسی سعی کن بچسبونیش به روایت داستان! یعنی کاملا بی ارتباط نباشه. یه ارتباط کوچیک خلاقانه پیدا کن ... حتا یک ارتباط احمقانه! ولی سعی کن کاملا مجزا از داستانت نباشه.
نقل قول:
که البته بخاطر این بود که در اثر توقف بدلیل گوش دادن به حرف بانو هافلپاف، دل و روده اش به هوا پرتاب شده بود.

در طول پستت اشکالات نگارشی ندیدم که بگم کلا مشکل داری در این زمینه ولی اینجا رسما جمله بندیو ترکوندی پسر گاهی پیش میاد که مغز آدم هنگ میکنه و جمله اش خراب میشه، سعی کن اصلاحش کنی و اگه نتونستی پاک کنی و کلا از نو بنویسی!
موقع تیتر زدن آخر جمله نیازی به نقطه نیست.
استفاده از لقب ها و اسامی مخفف شده مثل پروف، دامبل، ولدک و ... به جز در دیالوگ توصیه نمیشه!
و نهایتا این که تکلیف رسما گفته داستان رو تحریف کنید اما پست تو فقط از نو روایتش کرده و تغییری توش دیده نمیشه.

اوون کالدون: 23


ایده ی اصلیت خوب بود اوون. قشنگ بود. اما کل ایده رو با یک سری دیالوگ روایت کرده بودی که شاید یکم زیاده روی باشه. البته برای پرهیز از دیالوگ نویسی صرف بینشون حالت گوینده ها رو توصیف کردی که کار خوبیه ولی باز هم به نظرم خیلی مناسب نیست این شیوه ... شاید برای تاپیکی مثل مجله شایعه سازی باشه مثلا!
غلط های تایپی و جا انداختن حروف توی پستت واقعا زیاد بود.
و یک نکته ی مهم! اگر هری تو دعوایی که به خاطرش رون از هرمیون جدا شد کشته شد، چطور بعد از جدایی رون و هرمیون با هرمیون ازدواج کرد؟
استفاده نکردن از شکلک هم ایراد نیست اما میتونه به طنز پستت خیلی کمک کنه و صرف نظر کردن ازش به نظرم از دست دادن فرصته!
نقل قول:
ماتیلدا سرش رو به نشانه تایید تکون میده و میگه:

در طول پست همه جا از زمان گذشته و فعل "گفت" استفاده کردی اما این یک مورد شده زمان حال. دقت کن به یکدست بودن پستت.


ریونکلا: 29

گلرت گریندلوالد: 26


توی "شرایط" و "مزاحم" غلط املایی داری گلرت.
نکات طنز پستت مثل تشبیه لرد به الف یا خاطره گلرت جالب بود ... علت شکست ولدمورت هم همینطور.
استفاده از شکلکت یه خورده عجیبه ... تا اواخر پست هیچ شکلکی نداری و اون آخر یهو تک تک جمله ها شکلک داره بعضیاشم چنتا داره اصن
شخصیت ولدمورتت یک مقدار عجیب رفتار میکرد ... اول خیلی تهاجمی بود و آخرش یهو خیلی سریع و بی دلیل قانع شد و رفت! اگه به معجونی به جز اون دو تا هم اشاره میکردی که روش تاثیر گذاشته میشد پذیرفت علتشو ولی همچین چیزی ننوشتی


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۵:۴۲:۴۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه چهارم


لودو بگمن در مهمانخانه ي شيطاني نشسته بود و براي خودش بندري مي زد که ناگهان ديوار مهمانخانه خراب شد و این وارد شد.

- سی هلو تو مای بیگ فرند!

خررررررررررررررررررررررچچچچچچچچچچچ!(افکت له شدن بگمن زير شني تانک)
فيشششششششششششش!(افکت پاشيدن خون و دل و روده ي بگمن در کل فضاي مهمانخانه)
مورفين از تانکش پايين آمد و با وينگارديوم لوي اوسا! تانک را برداشت که بگمنِ زيرش را ببيند.

بگمنِ زير تانک:

مورفین: موهاهاهاها! کارت تمومه بگمن! با وژارت خدافژی کن

مورفين دوباره تانک را کوبيد روي بگمن!

فچ!

باز مورفين تانک را برداشت و اين بار با طلسم ريپارو بگمن را ترميم کرد.

بگمن: لعنتي! تو که گفتي بيا مهمونخونه که با هم چايي بخوريم و آشتي آشتي! تو که گفتي ائتلاف 1+1! پس اين چه نحوه ي برخورده؟ فکر کردي کي هستي؟

مورفين از جيبش يک اره برقي جادويي درآورد و روشن کرد و فرو کرد توي صورت بگمن: خررررررررررررچچچچچچچچچچ!
در همين حال که صورت بگمن در حال پاره شدن بود و خون و چشم و گوش و حلق و بيني به اطراف مي پاشيد، مورفين فرياد زد: مرگ بر ديکتاتوري! مرگ بر فريب! مرگ بر وزارت دروغ و فشار! چرا در وزارت تو دموکراسي نبود؟ چرا حقوق بشر رعايت نشد؟ چراااااااااا؟! خرررررررررررچچچچچچچچچچچ!

در حاليکه خون مثل بازي کمبات از صورت بگمن مي پاشيد، مورفين اره برقي را خاموش کرد و پريد دست و پاي بگمن را بست و بعد هم يک تخته سنگ بزرگ گذاشت رويش که درنرود و پريد توي تانکش و با هزار زحمت يک سرسره ی آماندا بيرون کشيد و نصب کرد و بعد هم تخته سنگ و لودو را به هم بست و برد بالاي سرسره و خودش هم بالاي تخته سنگ نشست و سه نفري سريدند پايين و مورفين فرياد زد: در وزارت تو آزادي بيان و حقوق رسانه ها کجا رفت؟ خررررچچچ!

و دوباره از سر رفتند بالا و سريدند پايين: جاي حمايت از حقوق کودکان کار کجا بود؟خررررچچچ!

و دوباره يک سر ديگر: مگه تو کنوانسيون ژنو رو نخوندي؟خررررچچچ!

و دوباره يک سر ديگر: چرا به منشور حقوق بشر سازمان ملل پابند نبودي؟خررررچچچ!

و سر بعدي: مردم چه دل خوشي از تو دارن آخه؟ به چيت راي بدن؟ من به شما علاقمندم آقاي بگمن! نکنيد اين کارها رو! خررررچچچ!

و باز هم يک سر ديگر و يک سر ديگر و يک سر ديگر و آنقدر سر خوردند تا از سه نفر سر خورنده، فقط مورفين و تخته سنگش ماندند و بگمن ديگر خسته شد و بازي نکرد و مورفين هم هر چقدر ريپارو زد درست نشد که نشد.
اين شد که مورفين دوباره سوار تانکش شد و براي ساختن دنيايي آباد و پر از لبخند و آزادی، به سوي غروب آفتاب حرکت کرد.

________________


- نـــــــــــــــــــــــــه!

لودو فریاد بلندی کشید و از خواب پرید. با چهره ای سرخ و برافروخته در حالی که نفس نفس میزد به سمت کشوی میزش رفت و یک عدد لوله آزمایش از آن خارج کرد. چوبدستی را به سمت شقیقه اش برد و وقتی جدا کرد رشته هایی از مایع نقره ای رنگ به آن متصل بودند. تمام خاطره را لوله جا داد و درپوش آن را گذاشت و جایی در اعماق ردایش آن را پنهان کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با همان ردای خواب به سمت کلاس دوید.

________________


- هــــــوی دانگ! چرا کلاس من خالیه؟

- شاگردا اومدن گفتن نیمدی منم فرستادمشون کوییدیچ کوچیک بزنن

________________


خاطراتی هست که حتا اگر قوی ترین چفت شونده ی دنیا باشید نیز بهتر است با خودتان حمل نکنید! خاطراتی که حضورشان در ذهن و یادآوریشان برای خودتان نیز عذاب آور است. جادوگران برای چنین خاطراتی قدح اندیشه را اختراع کرده اند تا بتوانید هر خاطره ای را بیندازید دور اما بتوانید در صورت لزوم به آن دسترسی پیدا کنید. این مزخرفات چیه که میگم؟ اینا رو لودو قرار بود تدریس کنه که به لطف دانگ نتونست! و اما تکلیف: بدترین خاطره عمرتون رو بنویسید. طنز یا جدی بودنش با خودتون. نحوه روایت هم همینطور. (خاطره وار، اول شخص، سوم شخص و ...)


پی نوشت: کپی رایت خواب لودو بای مورفین گانت!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- بیا بیرون هری، می خوام رو در رو بجنگیم!

همون طور که هری پشت سنگ قبر بابای تام ریدل کز کرده بود و چوبدستیشو فشار می داد بلکه دو سه تا روح ازش بزنه بیرون و کار این بابا رو تموم کنه، نور سبز رنگی خورد به سنگ قبر و هری چهار متر پرید بالا و از پشت سنگ قبر پرید بیرون.
- هیچ کس جلو نیاد خودم می خوام کارشو تموم کنم!

و البته لوسیوس تو بلوتوثش شنید که " هرچی گفتم دروغ محضه!" و چوبدستیشو برق انداخت.
- آواداکداورا!
- اکسپلیارموس!

و یه نور سبز و نارنجی از چوبدستی های طرفین می زنه بیرون و هی قل می خوره این طرف، هی قل می خوره اون طرف.
- هری بازی رو خراب نکن دیگه، اول میاد طرف تو بعد کم کم میاد طرف من!

و هری توپ گرد و قلمبه رو می فرسته طرف ولدمورت و وارانه منتظر ننه باباش می شینه! ولدمورت یه نگاه وارانه می‌ندازه به هری که هری جیغ می زنه:
- نن جون، آقا جون! کجایین؟ چیکارشون کردی؟

مرگخوارا از گوشه و کنار شروع به خنده می کنن و یک از مرگخوارا یه چوبدستی رو بالا می گیره و با یه خنده هولناک میگه:
- چوبدستی اینجاست! چوبدستیت تقلبیه، جنس چینیه! الیوندر یه تاجر چوبدستیای چینی بود!

هری یه نگاه به مرگخوارا، یه نگاه به ولدمورت و یه نگاه به چوبدستیش می کنه و بدو که رفتیم. از اون جا که هری در مسابقات دمپایی پرت کنی عمو ورنون مدال طلا کسب کرده بود، مرگخوارا رو جا می‌ذاره و به جسد سدریک می رسه.

- منو با خودت ببر!
- خف بمیر بابا! جسدشم حرف می زنه، هیچ جا نمی برمت عوض این که با چوچانگ گشتی، میذارم بپوسی همین جا!

و شیرجه می زنه طرف جام و دستش نرسیده به جام یه عده روح دور و برشو می گیرن.
- هری برو، ما حواسشو پرت می کنیم!
- چرا دیر اومدین؟
- پروازا تاخیر داشت، قاچاقی خودمو رسوندم این جا!

و همون طور که لیلی و جیمز و بقیه مرحوم شدگان حواس ولدمورت رو پرت می کردن، هری جامو لمس کرد:
- پروف، پروف!
- کجا پسر؟

هری چشماشو باز می کنه و با مشاهده این که هنوز تکون نخورده از جاش، همه شجاعت و گریفی بودنشو از دست میده.
- فکر کردی ما اونقد خریم که بذاریم جام رمزتار بمونه؟

و هری تموم نیروشو جمع کرد و هم چنان که فرار می کرد از این شهر از این خاک، رولینگ و عمه ی رولینگ رو به مهمونی به صرف شیرینی دعوت می کرد.
- قرارمون این نبود جی.کی رولینگ!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۲۲:۴۵:۲۷

ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

هری با صدای بلندی گفت:
بریم به سازمان اسرار که سیریوس رو نجات بدیم!

و عین تسترال سرش را انداخت پایین که برود.
- اهووووووووووی هری!

با فریاد رون، ریتم آگهی بازرگانی "لوسی" در بک گراند پخش شد و هری شروع به دویدن در دشت سرسبزی کرد که در آن، رون و هرمیون در نقش روستاییان کشاورز زحمت کش، با شعر "هری هری هری! هری هری هری!" همراهی اش می کردند و برایش دست تکان می دادند.

جو که خوابید، هری نیش ِ بازش را بست و دوباره جدی شد و به هرمیون چشم غره رفت: منظورت چیه که من "عشق نجات مردم"ـم!؟

هرمیون و رون با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
هرمیون: هن!؟
هری دندان هایش را بر هم فشرد: نگفتی که هنوز، بگو زودتر دیالوگتو، ما اینجا فقط داریم وقت تلف می کنیم! سیریوس تو وزارتخونه س!
هرمیون که دوزاری اش افتاده بود، بلافاصله جواب داد: ها آها!...عه وا آهاااااااااا! عه آهاااااااا! (اسمایلی خانم شیرزاد!) هری! هیچ میدونستی تو یه ذره شبیه اون کسایی هستی که .. عشق نجات مردمن!؟

هری چنان خشمگین شد که انگار یه سطل آب داغ رویش ریخته بودند. با فریادش، هرمیون عقب پرید: من خواب نمی بینم! کابوس نمی بینم! اینا واقعیه! اون داره سیریوس رو شکنجه میده!

لونا با بداخلاقی گفت: واقعا که خیلی بی تربیت شدی!
هری به طرف او برگشت: تو دیگه از کجا پیدا شد!؟

لونا شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت پشت مجله اش پنهان شد، در حالیکه زیرلب می گفت: من واسه چند صفحه ی بعدم.
هرمیون نفس عمیقی کشید.
- ما باید اول مطمئن شیم که سیریوس رفته از قرارگاه گریمالد بیرون یا نه.
- بهت که گفتم! من دیدم..
- هری ببند دهنتو دیگه! من دیدم، من دیدم! به گور تام ریدل که دیدی! وایسا بینیم چی میگه هرمیون! بگو هرمیون، بگو عشقم. تصویر کوچک شده


هرمیون که از طرفداری رون جا خورده بود، سرخ و سفید شد و من و من کنان گفت : باید از آتیش اتاق آمبریج استفاده کنیم و ببینیم میتونیم باهاش تماس بگیریم یا نه.

رون: تصویر کوچک شده


***


و اما یک ساعت بعد، به اصرار رون، هری پاتر از آینه ی شکسته ای که سیریوس به او داده بود استفاده کرد و سیریوس را در آن دید و سیریوس بهش گفت که رفته بود دستشویی و حالش کاملا خوب است و در گریمالد، روزگار می گذراند.

در نتیجه هری با یک مشت تسترال (ایهام را پیدا کنید!) بلند نشد برود لندن و سیریوس نمرد و کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به خوبی و خوشی تمام شد.



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
1.به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید.


گرمای مطبوع هوای بهاری همچون معجون عشقی پر ملات و موثر، در همه جای قلعه هاگوارتز پیچیده بود. فصل امتحانات نزدیک بود و همگی در حال دل سپردن به درس و امتحان، کمی هم تحت تاثیر معجون عشق تزریق شده در هوا بودند. سالن گریفندور حسابی شلوغ و پر از دختر های زیبا و مشنگ زاده و یا خائن به اصل و نصب بود که همیشه زیبایی شان زبانزد تمام پسر های هاگواتز بود. در حلقه دلدادگان سیریوس بلک، پسرِ جذابِ خوش قد و بالا و دوست صمیمی جیمز پاتر، همواره دست چینی از زیباترین دختران هاگوارتز حضور داشتند. این حلقه دوست داشتنی و زیبا روی مبل های نرم کنار پنجره سالن عمومی گریفندور نشسته بودند، در حالیکه در یک دستشان کتاب معجون سازی و در دست دیگر کمی آب قند داشتند که مبادا هنگام نگاه کردن به سیریوس یا جیمز غش کنند و آب قند لازم شوند! زیرا اگر این طور می شد از دیدن صحنه دختر فداکنِ درس خواندن این دو یار شکار نشدنی محروم می شدند و علنا امتحان معجون سازیِ فردا، نقشی در نگرانی وصف نشدنی شان نداشت.
سیریوس که تاب موهای تیره و نسبتا بلندش با جادو های ابتکاری خودش، روز به روز بیشتر می شد و ممکن بود همین روز ها شبیه گوسفندی شود که سر کلاس تغییر شکل سعی در غیب کردنش داشتند، با یک ژستِ دخترها فدایم شوید، کنار جیمز، روی مبل قرمزی لم داده بود و یک دسته کاغذ پوستی از جیب ردایش آویزان شده بود که از آن نما فقط قلب هایی که دور تا دور کاغذ ها می رقصیدند دیده می شد. هیجان بی نظیری با دیدن این دسته کاغذ ها در سالن شکل گرفته بود.
میراندا اسمیت که کل لیوان آب قندش را سر کشیده بود و یک ساعتی می شد که روی کتاب معجون سازی اش دولا نشسته بود تا زاویه دید بهتری برای دیدن سیریوس و جیمز داشته باشد، دستی روی کمرش کشید و گفت :
- من آخر سر دیسک کمر می گیرم دخترا ! وای من که می دونم بلک میخواد از من دعوت کنه، خودم دیدم که سر کلاس فلسفه وقتی داشت در گوش جیمز یه چیز می گفت، نوک چوبدستی اش سمت من قرار گرفته بود! البته درسته که پشتش به من بود ...

سپس بغضش را فرو برد و ادامه داد :
- ولی همش حواسش به من بود.

و علی رغم حرف هایش، کمی در وضعیت خمیده تر قرار گرفت و چیزی نمانده بود بینی اش با کتاب یکی شود، تا بتواند سیریوس را بهتر ببیند.
شارلوت کازین که با حسرت به مو های صاف و مشکی و چشمان آبیِ خیس از اشک میراندا نگاه می کرد با ذوق و شوق گفت :
- ولی به نظر من بیشتر وقتا سیریوس حواسش به منه، همیشه سر کلاسا میاد ازم جزوه می گیره و هیچ وقت پسش نمیده، من واسه همین همیشه دوتا جزوه می نویسم، خب دلش واسم تنگ میشه دیگه! :zogh:

ایزی برنت که همیشه به مو های دم اسبی اش که تا کمر می رسید می نازید، چشم های درشت و مشکی اش را کمی باریک کرد و با عشوه گفت :
- سیریوس همیشه عاشق من بوده و هست، من از وقتی سر کلاس مراقبت از حیوانات جادویی شنیدم که با صدای بلند داشت می گفت که عاشق دم اسبه اینو فهمیدم ....

و در حالیکه به موهای بسته شده اش اشاره می کرد و با عشوه ای دو برابر ادامه داد :
- واضحه که منظورش من بودم دخترا. :pretty:

ناگهان سیریوس و جیمز از جایشان بلند شدند به نظر می رسید که می خواهند از سالن عمومی خارج شوند. همهمه ای بین حلقه دلدادگان صورت گرفته بود و آب قند ها قلپ قلپ خورده می شد. سیریوس کش و قوسی به خود داد و دستش را در جیب ردایش برد به محض تماس سر انگشتانش با کاغذ های پوستی، یکی از دخترهای حلقه دلدادگان که نامش جودی بود از حال رفت و کف سالن پخش شد، سایر دختر ها بدون کوچکترین توجهی به جودی نگا ه های کنجکاو شان را به سیریوس دوخته بودند.
دختر ها :

سیریوس کاغذ های پوستی را به صورت لوله شده از جیب ردایش بیرون آورد و در حالیکه دست هایش را تاب می داد، به سمت دختر ها حرکت کرد. میراندا و ایزی که دیگر آب قندی برایشان نمانده بود در حال ضعف کردن بودند و شارلوت با خوشحالی آب قند جودی را سر می کشید و جمله هایی که از قبل برای صحبت با سیریوس آماده کرده بود زیر لب تکرار می کرد. سیریوس به سمت شارلوت رفت و کمی مو هایش را با دست از صورتش کنار زد، شارلوت که گویی هوش از سرش داشت پر می کشید لیوان آب قندی که خالی شده بود از دستش افتاد و شکست. سیریوس با پوزخندی که حتی سعی نکرد جمعش کند رو به دخترها گفت :
- اوانزو ندیدید؟

میراندا با تلاش فراوان شارلوت را کنار زد و در حالیکه مو هایش را روی شانه اش می ریخت گفت :
- با من تو یه اتاقه، چطور مگه ؟ :aros:
- میخواستم که ... یعنی قرار شده ...

همه دخترا یک صدا فریاد زدند :
- می خواستی چی ؟

حتی جودی هم با اینکه از حال رفته بود در عالم بی هوشی زیر لب همین سوال را زمزمه می کرد.
سریوس که انتظار این همه توجه را نداشت کوتاه و مختصر گفت :
- میخوام به مجلس رقص بهاری دعوتش کنم! :banana:

گرومپ!!

صدای بلندی مانند زمین خوردن یک کیسه پر از شن به گوش رسید، در آن سمت سالن لی لی اوانز از زیرِ مبلی که جیمز و سیریوس روی آن نشسته بودند بیرون آمده و مبل به صورت وارونه در سالن عمومی افتاده بود. لی لی که انگار دنیا را به او داده اند با نیش از بنا گوش در رفته و بدون توجه به حضور جیمز گفت :
- جون من راست می گی سیریوس؟ پس چرا زود تر نگفتی؟ این جیمز چند وقته سیریش شده ول نمیکنه.

جیمز که چیزی نمانده بود از شدت عصبانیت منفجر شود غضب آلود گفت :
-خیانت؟ خیانت در امانت؟ لی لی ؟ سیریوس؟

ناگهان صدای عصبانی زنی به گوش رسید :
- بابا گند زدید به سناریو و کتابم ! بابا بیچارم کردید شما، سیریوس چند بار بهت بگم این لی لی واسه جیمزه، قراره عروسی کنند، هری به دنیا بیاد و بقیه ماجرا. لی لی دختره ی خیره سر چند دفعه بهت بگم که انقد دّله نباش! با همین جیمز عروسی کن دیگه و شما بقیه دخترا یعنی عرضه ندارید این سیریوس رو تور کنید ننه مرده ها! کلا واسه همینه که اسمتونو تو کتاب نیاوردما ! جمع کنید بساط و تا تو کتابم لو ندادم که سر لی لی همش بین سیریوس و جیمز جنگ و دعوایه!

لی لی که خیلی سر ذوقش خورده بود رو به جی. کی. رولینگ گفت :
- خب من از سیریوس بیشتر خوشم میاد، جیمز قوزمیته!

جیمز به سرعت چوبدستی اش را کشید و گفت :
- دوئل می کنیم هر کی برد، لی لی واسه اونه!

سیریوس با آسودگی خیال بادی به غبغب انداخت و گفت :
- لی لی از من خوشش میاد، مگه نه دخی ؟
-آره عزیزم، معلومه که از تو خوشم میاد.

جی. کی. رولینگ با صدای بلندی که در کل کتاب می پیچید فریاد زد :
- غلط کردید! گم شید از کتاب بیرون ببینم! مگه الکیه؟ اصلا حقتونه که تو کتاب بمیرید.

سپس رولینگ چوبدستی اش را بیرون آورد. جیمز و لی لی را کشت و حافظه بقیه دختر ها را نیز پاک کرد و به سیریوس قول داد که اگر چیزی ازین موضوع جایی درز نکند، در کتاب او را به قهرمانی تبدیل کند. در نهایت هم پسر کوچکی از پرورشگاه پیدا کرد و نامش را هری پاتر گذاشت و داستان زندگی ملامت باری برایش نوشت و خیلی معروف و پول دار شد.

پس شد آنچه شد ...


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۱۴:۳۵:۲۸


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
>>> هنرمند گریف <<<


1.به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید.

- باید قبول کنی هری، اون کشتش.

بلاتریکس در حالی که روی زمین افتاده بود نیشخندی زد. هری که مانند هیپوگریف های خشمگین خرناس میکشید، همچنان به مرگخوار قدرتمند نگاه میکرد. لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با لحنی قاطعیت آمیز گفت:
- بکشـــــ ...
- اوه مای لرد.

لرد نگاهی به بلاتریکس انداخت و دوباره گفت:
- بکشـــــ ...
- ممنونم که اومدید ارباب.
- کروشیو بلا بزار دیالوگمو بگم.

لرد گلویش را صاف کرد و برای بار سوم گفت:
- بکشـــ ...
- بلـــــــــــــــــــــــــــه.

صدای لی لی لی لی از پشت سر لرد به گوش رسید. لرد به ابهت همیشگی اش برگشت و با دیدن بساط عروسی برای اولین بار در عمر خویش به فرمت در آمد. یک مرد و یک زن که معلوم نبود از کجا آمده بودند در مرکز وزارتخانه نشسته بودند. لرد به کارگردان نزدیک شد و گفت:
- اینا اینجا چی میگن؟

کارگردان با نگرانی گفت:
- اون قسمت وزارتخونه رو برای عروسیشون رزرو کردن.
- حالا منو دامبل کجا دوئل کنیم؟
- من نمیدونم تامی جون یه کاریش بکنید، حالا برو اونجا وایسا، آهان درست شد، صدا، دوربین، حرکت !

لرد ولدمورت برای چهرمین بار گفت:
- بکشش !
- وای عزیزم چه لباس قشنگی پوشیدی، مثل ماه شدی.
- مرض.

این بار هری به آرامی این را گفت و برگشت، لرد سریع او را به زمین می اندازد. هری به آرامی عقب رفت و به دیوار چسبید سپس زبانش را بیرون آورد و گفت:
- هه فکر کردی کچل، الان دامبلدور میاد نجاتم میده.

چند دقیقه بعد.

- چند دقیقه دیگه هم صبر کن. خیلی بیشتر از چد دقیقه لازمه.

خیلی بیشتر از چند دقیقه.

- به جون خودم الاناس که پیداش بشه.

همه ی دست اندرکاران فیلم به دنبال دامبلدور میگردند. کارگردان به هری اشاره میکند که با روشی لرد را سرگرم کند تا فیلمبرداری از سرگرفته نشود. هری صدایش را صاف کرد:
- هی کچل، یه جک بگم؟

دست اندرکاران:

- آه به این میگن نیروی عشق !

همه به سوی منبع صدا برمیگردند و میبینند آلبوس دامبلدور در حال مشاهده ی عروسی در سوی دیگر سالن است. یکی از دوستان پشت صحنه دامبلدور را از آنجا دور میکند و به محل مورد نظر میبرد. کارگردان با " صدا، دوربین، حرکت " فیلم برداری را از سر میگیرد. آلبوس داملدور بلافاصله بعد از آنکه از دیوار رد شد، صدایی شنید:
- آل همون جا وایسا.
- چرا پسرم؟ منو تام باید با هم دوئل کنیم.

کارگردان به آرامی ادامه داد:
- اونجا عروسیه آل باید اینجا دوئل کنید.

آلبوس دامبلدور سری تکان داد و گفت:
- امشب، با اومدنت به اینجا کار احمقانه ای کردی تام، کارآگاه ها دارن میان...
- تا اون موقع تو مردی و من از اینجا رفتم...
- پروف بزارید اول من یه اکسپلیارموس بزنم.

دامبلدور نگاه به هری انداخت و گفت:
- پسرم تو نباید بمیری خون تو با ارزشه.
- خودم چی؟ فقط خونم با ارزشه؟

پروفسور آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور ( ) از بالای عینکش نگاهی به هری پاتر معروف انداخت. به آرامی گفت:
- نمیذارم داستانو به این زودی تموم کنی هری.
- شما به من اعتماد ندارید پروف.
- چرا پسرم بهت اعتماد دارم.

لرد ولدمورت نگاهی به ساعت نداشته ی خویش انداخت و گفت:
- آلبوس من یه نظری دارم.
- میدونم تام بیا دوئل کنیم.
- آلبوس بیا بریم با هم صحبت کنیم این مشکلو حل کنیم.

دامبلدور با نگاهی مشکوک به او نگاه کرد، سپس لبخندی زد و گفت:
- قبوله تام، بیا بریم توی اون عروسی، با هم گپ بزنیم و برتی باتز بخوریم.

با این حرف پروفسور دامبلدور و لرد ولدمورت، راهی مجلس عروسی در سوی دیگر شدند و بازیگران و کارگردان و دست اندر کاران فیلم را در بهت و حیرت فرو بردند. ( به یاد کلاوس بودلر )


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
با به صدا درامدن صدای زنگ هری با عجله از پله ها بالا رفت ودر اتاق راباز کرد،صدای دادلی از پایین به گوش می رسید:خوش امدید!
سرش رابرگرداند وچشمش به موجودی عجیبی با روبالشتی کهنه وپر لک غذا افتادکه روی تختش نشسته بود دستش را روی دهانش گذاشت تاجیغ نزند،در اتاق را به هم کوبیدنفس عمیی کشیدتا مطمئن بشه که خواب نمی بیند.روی تخت نشست وتابه افکار پریشانش نظمی بدهد.
سعی کرد صدایش ارام ولحنش محترمانه باشدگفت:توچی هستی؟ البته برای رعایت ادب باید می گفت توکی هستی؟
موجود عجیب با لبخندجواب داد:من دابی هستم قربان جن خونگی.
هری باتعجب پرسید:جن خونگی چیه؟
دابی گفت:جن های خونگی تمام کار های اربابشان را انجام می دهند...
هری حرفش راقطع کرد:فهمیدم؛حالا چرا لباست این جوریه؟
دابی:اگه دابی لباس بگیر ازادمی شه به همین خاطر هیچ وقت بهش لباس نمی دهند.
هری پرسید:خب اینجا چی کار می کنی؟
دابی جواب داد:دابی فهمید که هری پاتر قربان نمی خواهد به هاگوارتز برود!وبا نگاه پرسشگرانه ای به هری نگاه کرد
هری با بی خیالی جواب داد:درست فهمیدی حال درس خوندن ندارم دردسرها سال قبل خستم کرده می خواهم به تعطیلات برم.
دابی :اما هری پاتر باید بره.وجود هری پاتر توی هاگوارتز خیلی واجبه!
-برای چی؟
چون قرار توی هاگوارتز اتفاقی بیافته وهری پاتر باید باشه.بعداز تمام شدن جمله اش سرش را محکم به دیوار کوبید دابی بد بد بد نباید چیزی بگم.
هری: نکن دیوار خراب شد الان عمو ورنون دعوام می کنه مگه ازار داری؟
در همان لحظه صدای خاله پتونیا از طبقه ی پایین بلندشد:هری بیا.
هری روبه دابی کردوبالبخندگفت:ببین الان من بایدبرم کمک اگه توبه جای من بری قول می دهم به رفتن فکر کنم.
دابی جیغی کشید:این کار هر روز دابیه
چند لحظه بعد در اشپز خانه
خاله پتونیا لباس سبزی پوشیده بود وهرچه طلاوجواهرات داشت به خود اویزان کرده بود .هری درحالی که سعی می کرداز خنده منفجر نشودپرسید چه کار باید بکنم؟
خاله پتونیا جواب داد:زمین را طی بکشی وکیک را تزئن کنی.
بعداز رفتن خاله پتونیا هری روبه دابی کردو گفت:خب کارت راشروع کن!وبا خوشحالی روی صندلی نشست ومشغول خوردن شامش شد.در طول زمانی که هری شام می خورد دابی زمین را شست وکیکی راتزئین کرد.
بعدباهم نشستن ودر باره ی خانواده ی مالفوی گپ زدند.درمیا گپ زدند خاله پتونیا وارد اشپزخانه شد وبادیدن دابی چنان جیغی کشید که عموورنون ومهمانانش به اشپزخانه امدن .دابی هم با صدای پاق بلندی غیب شد.
عمو ورنون یک لیوان اب به دست خاله پتونیا دادو پرسید:باخالت چی کار کردی پسر؟
هری که زبانش گرفته بود گفت:هیییییییییییییی چی.خاله سوسک دید ترسید.
رنگ صورت عمو ورنون به قرمز تغییر رنگ داد: چرا دروغ می گی؟توی خونه ی ما سوسک پیدا نمی شه!
هری که تازه متوجه گندی که زده بود شدبادسپاچگی اضافه کرد: نه یعنی.........یعنی فکرکرد سوسک دیده این غذایم که ریخ روی زمین رامی گم فکر کرد سوسکه
خاله که تازه سکسکه اش شروع شده بود گفت:اره راست می گه!به هر ترتیبی بود هری موفق شد مهمان ها را به نشیمن برگرداند. تابه اشپز خانه بازگشتخاله پتونیا با خشم اپرسید:می شه بگی این کیه؟
هری جواب داد:اره یعنی نه یعنی اسمش جن خونگیه
خاله پتونا:چیه خونگی؟
هری:هیچی خاله،یه لباس خوب داری که به درد دابی بخوره ؟وبه دابی که اشاره کرد
خاله با ترس گفت:فکرکنم داشته باشم.........
بلاخره پس از یک ساعت لباس گران قیمت خاله که بین لباس هابیشتر به دابی می امد را به اوپوشاندن.با کت ودامن قهوه ای همرا با کمربند قرمیز وجوراب های سفیدباکفش پاشنه بلند،کلاه کیس وکلی ارایش دابی اندکی شبیه خدمت کار مشنگ ها شد.
خوشبختانه دابی توانست با کفش پاشنه بلنداز مهمان ها پزیرایی کند.او چایی سرور کرد در حالی که کیک داستش بود به سمت میز رفت ولی کمربند لباسش به صندلی پشت سرش گیر کرد ولباسش جر خورد.دابی برگشت تا ببیند چه بسر لباس امده که تعادلش از دست رفت وبا کیک پرت شد بغل زن مهمان.
زن جیغ زد ودابی را هل داد.دابی خورد به مبل وکلاه گیس از سرش افتاد.
زن با دیدن قیافه ی دابی جیغ بلندی کشید و از پنجره ی سالن بیرن پرید پشت سرش شوهرش از پنجره پرید
ومهمانی عموورنون به هم ریخت









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.