هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۱۶ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
ترسناکترین روز عمرم تو هاگوارتز


اون روز همه ی مدرسه رو یه شکل دیگه می دیدم و این شکلی که می دیدم اصلا جالب نبود چون همه با بد ترین ترسشون جلوی همه روبه رو می شدند به هر حال این معلم دفاع در برابر جادوی سیاه نبود که باعث نگرانی همه بود بلکه بوگارتی بود که قراره بد ترین ترسشون رو به همه نشون بده.

-اه این معلم دفاع در برابر جادوی سیاهم خیلی ...
-خیلی چی مارکوس؟ یادت رفته جلسه ی پیش 150 امتیاز از گروهمون به خاطر اینکه تو از یه وردی که اصلا هیچکس تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود استفاده کردی و باعث شدی کلاسمون کامل بره هوا یادت که نرفته ؟
-خب نه خیلی هم یادمه اما...
-مارکوس تو فقط دهنتو تا موقعی که نوبتت نرسیده ببند فهمیدی؟
-باشه.

خب من به خاطر این حرفا ساکت شدم تا نوبتم رسید. من داشتم میدیدم که خب خودتون میدونین همه وقتی از کسی بدشون بیاد می خوان که بفهمن از چی می ترسه خب بهتره بگم نصف مدرسه از من متنفر بودند.
-خب مارکوس تو از چه چیزی میترسی ؟
-آقا من از خیلی چیزا میترسم ولی بهتون پیشنهاد میکنم اون بوگارت رو روی من امتحان نکنین چون بدترین ترس من باعث ترس خودتون از من میشه!
-خب ببینیم چی میشه اما الان باید به بدترین ترست فکر کنی!
بعد وقتی بوگارت رو باز کرد بوگارت دو قسمت شد یک قسمتش یه دلقک زشت و یه قسمت دیگش یه راهبه ی بد ترکیب شد . همه به خاطر این ترسم بهم خندیدن.

-خب لطفا وردتو بگو.
-چشم. بامزه شو.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

-یه بار دیگه بگو.
-بامزه شو.

بازم هیچی نشد.

-اینا چین تو ازشون میترسی؟
-خب آقا اون دلقکه آدم خواره و خودش جادوگره وخیلی خوب بلده آدمو بترسونه.
-و اون راهبه؟
-اون راهبه خود شیطانه که من توی کتابخونه ی ممنوعه دیدم.
-خب پس بهتره فرار کنیم؟
-نمیدونم خب شما گفتین به بدترین ترسم فکر کنم.
-خب اینا چطوری میمیرن؟
-راهبه از صلیب بدش میاد و دلغک هم باید بهش فوش بدی بعد قلبشو در بیاری.
-خب اینا راه حل های ماگلین درسته؟
-بله.

راهبه و دلغک با هم یه قدم کوتاه برداشتند.

-خب پس باید دو تا گروه بشیم درسته؟
-بله آقا باید دو تا گروه بشیم .
-خب پس تو یه صلیب درست کن . بعد منو بچه ها بریم به اون دلقکه فوش بدیم.
-حداقل چوب دستی تون رو بدین بهم تا یه چوب اضافه داشته باشم.
-باشه بگیر.

بعد هر کدوم به یه طرف رفتیم.
خب قاعدتا همه تو این دنیا به غیر از جادوگرا بلدن چطوری با دو تا چوب یه صلیب درست کنند .
خب من دقیقا دو تا چوب دست رو به شکل به علاوه چسسبوندم نتیجه اش شد یه صلیب و اون صلیب رو به طرف اون راهبه گرفتم جلو رفتم اون عقب روفت اینقدر جلو رفتم تا اون قسمت از بوگارت برو تو صندقش معلمو بچه ها هم هرچی تونستن به اون دلقکه فش دادن که صورتشون سیاه شد .

-خب مارکوس فکرکنم که دیگه از این به بعد بدترین ترسم این دو تا ترس تو باشه.
-آقا امتیازی چیزی تو دفتر نمیزارین؟

معلم بلند شد رفت دفترشو برداشت و گفت:
-ریون کلاو _15
-آقا؟
-ریون کلاو +85
-ممنون.
-خب این امتیازو به خاطر این دادم چون جون خودمو بچه ها رو مدیون تو شدم.

از اون به بعد دیگه همه فقط بهم احترام میزاشتن.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
صبح بود، مثل همیشه زودتر از بقیه تو خوابگاه بلند شد،پتوش رو کنار زد و لنگان لنگان به سمت رختکن رفت. دقایقی بعد با ردای سیاه، پیراهن سفید و کرواتی به رنگ زرد و سیاه برگشت.
به کیف دستیِ رنگ و رو رفته اش چنگی زد و به از پله های خوابگاه پایین رفت.


سرسرای بزرگ:

مثل هر روز هنوز نه معلمی و نه دانش آموزی در سرسرا بود، سحرخیز بودن بهش فرصت میداد به کتابخونه بره و از کتابهای اونجا استفاده کنه.

کتابخونه:

در چوبی کتابخونه رو گشود، وارد شد. صدای قدمهاش در فضای کتابخونه اکو میشد. با قدم هایی بلند خودش رو به بخش ممنوعه ی کتابخونه رسوند. درحالی که ورود به اونجا ممنوع بود و همه باید با رضایت نامه معلمان یا مدیر مدرسه به اونجا میرفتند، اما برای گابریل عادی بود.

جیرینگ جیرینگگ! جیرینگ جیرینگگ!

-عههه! چرا در باز نمیشه؟

دوباره تلاش کرد. اما باز هم به نتیجه نرسید! شاید این اتفاق حتی از برگشت لرد سیاه هم ترسناک تر می شد.

-ای بابااا! باز میشی یا بازت کنم؟

درسته اینجا هاگوارتزه و بعضی از اشیاء مثل تابلوها باهاتون حرف میزنن اما در جزو این اشیاء خاص نبود! فقط یه در کاملا عادی بود.

-هومممم...عجیبه!

دستی در کیف دستیش کرد و چوبدستی قهوه ای رنگش رو بیرون اورد.

-آلوهومورا!

اما در باز هم باز نشد. نا سلامتی اینجا قسمت ممنوعه ی کتابخونه بود.

-باز شو!

چندها حرکت رزمی ماگلی انجام داد اما به علت لباسش از ادامه ی اینکار خودداری کرد.

-چرا باز نمیشی؟ منم! گابریل تیت...یادته منو؟
-رضایت نامه
-جان؟

بله! در کتابخونه ی هاگوارتز واقعا داشت باهاش صحبت میکرد!

-گفتم، رضایت نامه
-رضایت نامه واسه ی چی؟
-برای ورود به قسمت ممنوعه ی کتابخونه!
-اما...
-اما بی اما! یا میدی؟ یا هم از جلوی در برو کنار، علاف نیستم.
-

با تردید از جلوی در کنار رفت. مشغول هضم اتفاقی بود که همین الان، براش افتاده بود...صحبت کردن در قسمت ممنوعه ی کتابخونه!


سرسرای بزرگ:

سرسرا مثل همیشه شلوغ بود، خب معلومه ساعت 8 صبح بود! همه در آرامش مشغول خوردن صبحونه، پیام امروز یا بحث و گفت و گو با دوستاشون بودند. جای گب هم در گوشه ی میز هافلی ها، مثل هر صبح خالی بود. اما امروز متافاوت بود.

-کمککک!کمککک!

چنان علم شنگه ای به پا کرده بود که مرلین پس از آزادی از غار نکرده بود.

-کمککک! کمککک!

بیش از صدها چشم بهش خیره شدند، هیچ صبحی چنان غافلگیر کننده شروع نشده بود.

-کمککک! در کتابخونه حرف میزنه! کمککک!

در چوبی سرسرا رو با قویترین ضربه ی ممکن هل داد و مستقیم به سمت صندلی پرفسور رفت.

-پر..پرف...پرفسور...در چوبی...در چوبی قسمت ممنوعه...داشت باهام حرف میزد!

سکوت همه جارو فرا گرفت! تمام جادو آموزهای تو سرسرا متعجب شده بودن. همونطور که گفتم...درها جزو اشیاء استثناء نبودن.همه مات و مهبوت به گابریل که با کیف دستی رنگ و رو رفته اش جلوی میز پرفسور ایستاده بود نگاه میکردند، همه به جز یک نفر!

-آروم باش باباجان!...بیا، بیا از این آب کدو حلوایی بخور.

پرفسور با آرامش و متانت کامل داشت به گابریل آب کدو حلوایی تعارف میکرد در صورتی که در اون سر قلعه در کتابخونه حرف میزد!

-پرفسور الان این قضیه مهمه یا حرف زدن در کتابخونه؟
-اینکه شما آرامش خودتو حفظ کنی مهمتره باباجان.
-



ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۱۰:۲۵:۰۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۲ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی


- خیلی خب...

نفس عمیقی کشید و انگشتانش را روی چوبدستی و باسنش را روی نیمکت جا به جا کرد تا راحت تر باشد و بعد با حالتی نمایشی دستش را بالا آورده و توده طلایی برگ‌های خشک را نشانه گرفت.

- اندِسکو.

بخش قابل توجهی از برگ‌ها به یک چشم بر هم زدن محو شدند و چندتای باقیمنده زیر نور ماه دنبال هم گذاشتند و رفتند و حالا تنها یک جعبه بزرگ و سیاه باقی مانده بود؛ مکعب مستطیلی دراز بدون هیچ قفل یا جای کلید و دستگیره، صافِ صاف.
چوبدستی مرد هنوز هم به سوی آن نشانه رفته بود.

- آلوهومورا.

صدای دلنگ دلنگ؛ سنگین و کند از درون جعبه بلند شد. فارغ از صدا اگر تغییری هم روی سطح آن در حال وقوع بود، سایه عظیم درختان آن را پنهان کرده بودند.
مرد دست بدون چوبدستیش را به سمت صورتش برد و چشم هایش را زیر عینک مالید.
- چرا دارم این کار رو می‌کنم؟

دو انگشتش را با قدرت روی چشم‌هایش می کشید، بدش نمی‌آمد اگر اتفاقی آن‌ها را از کاسه در می‌آورد. با خودش فکر کرد «اونجوری هم اونا از دستم راحت می‌شن و هم من از دستشون.» اما پیش از آن که این کار را بکند، ضمیر ناخودآگاه دستش را عقب کشید. حالا مجبور بود دوباره به آن منظره تیره و تار چشم بدوزد.
در تمام این مدّت قفل جعبه به سختی مشغول باز شدن بود.

دلنگ

بالاخره باز شده بود.

- به خدا قسم من یه ابله‌م.

قبل از آن که جمله‌اش تمام شود، هجوم هوای سرد را احساس کرد. در طول شب بارها نسیم پاییزی را روی پوستش احساس کرده بود، اما چنین چیزی را... نه. سرمایی بود که وحشیانه از کفش‌ها و جوراب‌های پشمیش گذشته، سیخ از ستون فقراتش بالا رفته و قلبش را منجمد کرد.
به سینه‌اش چنگ زد و چند سرفه خشک کرد.
- می‌دونستم آ...

ابروهایش را بالا داد و چهره در هم رفته‌اش را از هم باز کرد. گوش‌هایش به واسطه شوک زنگ می‌زدند، با این حال می‌توانست صدای «ها» ممتدی را در پس زمینه بشنود. شبیه به گروه کُری که آخرین نواهای یک مرثیه را ادا می‌کردند.

- باباجان چیزی گفتی؟ بیا... بیا.

مخاطبش کهنه پارچه‌ای بود خاکستری که حالا از لبه کناری جعبه بیرون زده بود.
در جوابش چند انگشت چروکیده، لزج و کوچک بیرون خزید و به دنبالش پیکری شنل پوش که بین زمین و هوا معلق بود.
مرد انگشتانش را در هم قلاب کرد و چانه‌اش را روی آن‌ها قرار داد.
- سلام.

سعی کرد بهترین لبخندش را تحویل مهمانش بدهد.
- نظرت با یک وعده شام چیه؟

ادامه دارد...



...Io sempre per te


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
دفتر خاطرات مارکوس فنویک سال 1921
---------------------------------------------------------------

من اون موقع دنبال جادوی سیاه بودم . آره دنبال جادوی سیاه بودم که فهمیدم یه شخصی که لباس سیاه می پوشه فقط شب و روز کلا منو دید میزد یعنی کلا روی اعصابم بود آخه من چیکار با کسی داشتم که شکل عزرائیل لباس میپوشه و دنبال آدم میکنه .

بالاخره تصمیم گرفتم که برم پیشش ازش بپرسم که چرا مثل یه سایه چسبیده بهم ؟

-سلام(یعنی خیلی دلم میخواست بگیرمش زیر بار کتک)
-سلام.
-ببخشید من یه سوال داشتم چرا همش شب و روز دنبالم میاین؟
-خب من نمیدونم چی میگی اما الان که تو اومدی با من حرف میزنی.

یعنی نمیدونین چقدر اعصابم خرد شد دلم می خواستم که واقعا خفش بکنم . خیلی شبیه من حرف میزد. یعنی نمیدونستم چقدر اعصاب خرد کنم . وای گلوشو گرفتم از زمین بلندش کردم صورتش قرمز شد بعد سیاه شد . چقدر کیف داد بهم بعد جسدشو بلند کردم بردم آتیش زدم.

این اولین قتل من بود.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ورقی قایمکی کنده شده از دفترچه خاطرات کتی بل:

- هی، روزگار، میبینی؟ من امروز با اون منگل دعوام شد. خب، تقصیر من بدبخت چی بود؟ خیلی حقش بود یک سیلی کشیده تو گوشش بزنم، آخرش هم زدم. باید دوتا سیلی بهش میزدم. اون رونالد خل و چل بدون غذا، اون گشنه، کتاب دارو سازی رو که تازه خریده بودم و یک دونه بیشتر ازش نبود میخواست کش بره. به قول خودش میخواست قرض بگیره اما میدونستم که دیگه بهم پسش نمیده. پروپرو اومد سر میز من و گفت:
- کتی اجازه میدی کتابت رو برای یک روز قرض بگیرم؟

منم بلند شدم و یک کشیده توی گوشش خوابودنم.
- چطور جرعت میکنی این کار رو بکنی؟

و پس از اون بود که پروفسور مگ گونگال من رو به دفترش دعوت کرد.

- کتی تو متهم شدی به اینکه یک سیلی به گوش رونالد ویزلی زدی. راسته؟

و با امیدواری به من چشم دوخت. خب؟ میخواست بازی کنه و من هم دوست داشتم بازی کنم. پس به چشم هاش خیره شدم. راستش بنظرم عجیبه هر وقت یک نفر به چشمام زل میزنه دیگه نمیتونه برشون داره و باید برای این کار با درونش بجنگه. پدرم میگه چشمات حس عجیبی داره. بگذریم من از این بازی های خاله زنکی خوشم نمیاد. بنظرم چشمام یک سلاحه. ولی هر چی بود آخرش به پروفسور گفتم:
- بله من تمام سعیم رو کردم یک کشیده محکم در گوش رونالد بزنم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۴۶ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

رز وکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰
از وقتایی که حوصله ندارم یه سر میام اینجا حالم جا میاد :)))
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
« بسم الله الرحمن الرحیم »
« برگی از نوشته های رز وکس »
۲۱ دسامبر
_بازم یه شب تیره که تمومی نداره ..
حرص و نفرت رز رو تو اتاق بی پنجره ای که ازش نور نمیاد گیر انداخته بود ..
با خودش مدام تکرار میکرد:
_ وقتی که ناراحت بودم تونستم جوری تظاهر کنم که انگار شادم ..
افکارش خشمگینانه و در عین حال گیج شونده بود، احساسات متناقض تمام وجودش رو پر کرده بود .. سکوت سنگین شب رو دوست نداشت بخاطر همین شب ها هیچوقت آرامش نداشت .. ولی حداقلش از این شبای تیره ممنون بود که الان می تونست برای دل خودش زندگی کنه !!
تیک تاک .. تیک تاک ..
صدای عقربه های ساعت داشت عذابش میداد !!
ساعت حدود3نصفه شب بود ..
چطور همه چی میتونست دل آدمو بزنه ؟!
شبیه دیوونه هایی شده بود که کاری از کسی براش بر نمیاد !!
نمیدونست باید به کی حرفاشو بزنه تا خالی بشه .. از دست همه شاکی بود پس ناچاراً دفتر خاطراتش رو از زیر بالشش بیرون آورد و سیل احساساتش رو بر روی کاغذ روان کرد.


به زرق و برق تاج من نگاه کن حالا یه نگاهی به خودت بنداز ..
روزهایی که پشت سر گذاشتیم رو به یاد بیار و منو با خودت مقایسه
کن ..
پیشرفت من و پیشرفت خودت ..
من تو آسمونا با جت شخصیم مدام در حال پروازم، تو چطور ؟!
دوباره یه نگاه به خودم و خودت بنداز ، کی قراره بیشتر عذاب بکشه؟ من؟!
کی عاقله؟ تو عاقلی؟
کی پشیمونه؟ تو پشیمونی؟
کی رییسه؟ تو رییسی؟
نه ..
درسته وقتی به دنیا اومدم یه برده بودم ولی الان پادشاهم و دارم
مثل لرد سیاه قوی و شجاع پیش میرم ..
باز اینم درسته که تو یه گودال بدنیا اومدم و بیچاره ای بیش نبودم و بخاطر سرگذشت بدی که داشتم باید الان یه عوضیه غمگین می شدم ولی نه !! کور خوندی .. الان مثل یه اژدها رشد کردم !! کی فکرشو میکرد که اون اتفاقا میتونه منو به یه وحشی تبدیل کنه؟!
پس آهای تویی که منو بچه سوسول و نازک نارنجی بیچاره خطاب میکنی لطفا شات آپ !! من به دنیا اومدم که یه ببر باشم نه که بشم یه آدم مفنگی ضعیف مثل تو که همش در حال مصرفه .. آدمای درب و داغونی مثل تو مثلا دارن استعدادشون رو به نمایش میزارن ولی دروغ چرا ، اجراهاتون خیلی چرته .. درسته خجالتیم ولی حتی اگه خجالتی هم باشم، تو ایفام بهترینم ..
میدونی اینو آویزه گوشت کن .. من دنبال ادعا و تظاهر نیستم،دخلتو میارم و رحمی برات قائل نمیشم و سقوط تو رو تماشا میکنم !! همه ی اون آدمای چرندی مثل تو که حرفی برای گفتن نداشتنو سرشون رو از تنشون جدا کردم ..
من انعطاف پذیری تو کارم ندارم چون لزومی بهش نمیبینم ..
تصمیم اینه که خیلی زود آدمای کم رنگ زندگیمو خط بزنم برن پی کارشون .. چیزای زیادی هم برای از دست دادن دارم برا همین ناراحتم ولی اصلا جای نگرانی نیست چون من گذشته رو چپوندم تو یه صندوق بزرگ ..
اصلا میدونی چیه؟! چیزی نمونده تا به جایی که میدونم حقمه برسم چون من هرچی که میخوام دارم .. برای خودم تمام چیزهای دوست داشتمو خریدم آره .. دیگه چی میتونه خوشحالم کنه ؟!
من تا الان همش نگاهم به بالا و اوج گرفتن بوده حالا میخوام یکم به پایین نگاه کنم و به آرامش برسم ..
آره سبک زندگیه من اینجوریه ..
اگه عصبی شدی همینجوری عصبی بمون چون ما بهم نمیخوریم !!
دیگه حرفی نمونده که بهت بگم !!
فقط اینکه ..
سقف این کشور برای آرزوهای من خیلی کوتاهه ..


ویرایش شده توسط رز وکس در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۱۸:۳۹:۴۶

Quand je te regarde et la lune, je sens
...la lune diminuer face à ta beauté


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
تا حالا شده با یک نابغه کله خراب سر و کار داشته باشید؟
کتی یکی از همون نابغه های کله خراب بود و البته بد بخت خیلی هم شاد میشد که کمک کنه. کلش برخلاف ایوا پر از عدد و رقم و فرمول بود،فقط یک جا لازم داشت که خالیشون کنه و البته، کی رو دیدید که بخواد کمک کنه و در عین حال دوست داشته باشه در مرگخواران باشه؟ مطمئنن کتی این شکلی نبود ولی چون قلبش رو شکستن، ( آهنگ گریه دار پخش کنید) اونم رفت تا جواب بعضی هارو بده و صد البته به خاطر 100 ها خراب کاری که کرده بود هنوز تایید نشده بود در مرگخواران! ایده هایش خوب بود ولی به نظر خودش بقیه نمیفهمیدند. در واقعیت ایده هایش خوب بود.(50 درصد) ولی هیچ وقت عمل نمیکرد البته وقتی آتشی میشد کلا قاطی میکرد و اگر نابود نمیشدی کم بود برای همین همه مراعات میکردن. البته کتی مثل آن کله خراب ها نبود که عینک ته استکانی و لباس های عجیب و غریب بپوشد. اگر او را میدیدید اصلا متوجه کله خراب بودن او نمیشدید! تنها کسی که او را حمایت میکرد پلاکس بود چون پلاکس میفهمید کتی چی میگوید و میدانست باید جه کار کند تا ایده های کتی عمل کند. یکی از موارد را مشاهده کنید:

- به مشکل برخوردیم ارباب به کسی نیاز داریم بهمون ایده بده.

و پلاکس بدون فکر حرف زد:
- بنظرم به کتی...

بلاتریکس با وحشت دم دهن پلاکس رو گرفت.

- پلاکس من رو گفتی؟ خب من یک ایده دارم...

و باید ایده اش را میگفت و گرنه یکی آن وسط نابود میشد.
لرد سر تکان داد تا بفهمد همیشه پلاکس چه میکند که ایده های کتی درست از آب در می آید و البته معلوم بود که پلاکس میفهمید. شما کدام نقاش را دیدید که احساس نفهمد؟

- خب برای اینکه از سیلاب خراب نشه خانه ریدل ها باید...

و در آخر به جای اینکه خانه ریدل ها را سیلاب نابود نکند، آتش نابود کرد! خب چی کار میکرد؟ نمیگذاشتند پلاکس حرف بزند تا نقشه درست از آب دربیاید!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۴ ۱۸:۳۹:۵۵
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۴ ۱۸:۴۳:۳۰

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
خیلی سخت است بین دو دوست باشی که باهم اختلاف دارند. تازه، از جبهه مخالف!

- خیلی مغروری!
- تو بیشتر!

دعوای علی و پلاکس از دوشنبه شروع شده بود و تا جمعه ادامه داشت و خواب را از چشم کتی برده بود!

- ساکت شو احمق!
- توساکت شو!

داشت منفجر میشد، شب بود نمیتوانستند بس کنند و بگیرند بخوابند؟
- بسه دیگه! خسته شدم از دست هر دوتاتون بسه دیگه مگه چه اتفاقی افتاده؟
- دیدی؟ دیدی کتی رو ناراحت کردی؟ بیچاره کتی از دست تو.
- نه بیچاره کتی از دست تو!

دعوا شان سر یک سال اولی بود. دوست بودند ولی از 3 گروه مختلف یک سال اولی بود که کلاه میگفت خاص است آن موقع بود که کلاه گفت خودت انتخاب کن!
و پس از آن جنگ و جدال پلاکس و علی شروع شد.

- اون باید توی اسلیترین بیفته!
- نه! باید توی هافلپاف بیفته!

آنجا بود که کتی را دیگر راحت نگذاشتند. و معلوم نبود که تا کی ادامه میدهند شاید تا دیوانه شدن کتی!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۳۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
"هالووین در کافه"

قهوه سرد و تلخ لب هایش را گزید.
استکان کوچک قهوه خوری را به آرامی روی میز چوبی و تیره کافه گذاشت. نگاهی به پنجره های کافه انداخت. قهوه حق داشت سرد باشد! هر چیزی که بماند و بی اعتنایی ببیند سرد میشود البته بجز عشق! از تاریکی هوا میتوانست مطمئن شود ساعت هاست به بهانه سفارش این قهوه، در کافه نشسته بود. به خوبی به یاد می آورد پایش را که در دره گذاشت هنوز خورشید نیش های سوزانش را مانند شلاقی بر چشم هایش میزد اما حالا از خورشید که هیچ حتی دیگر صدای سور وسات و سر و صدای دلقک های خیابان گرد شب هالووین هم به گوش نمیرسید. نگاهی به ساعت مثلثی شکل جادوییه روی دیوار کافه انداخت، ساعت از دو بعد از نیمه شب هم گذشته بود اما این شب بی پروا، قصد رفتن نداشت.
دستی به صورت رنگ پریده اش کشید تا افکارش که مانند کرم های جونده روحش را متلاشی میکردند، لحظه ای او را به حال خودش بگذارند.
با حرکاتی آرام و محتاتانه خطوطی نامفهوم با انگشت اشاره بر روی میز رسم میکرد. با هر چرخش دستش بیشتر در گرداب افکار غوطه ور و یا حتی مغروق میشد!
این دلقک ها در شب هالووین آواز میخوانند و میزنند و میرقصند و نوشیدنی کره ای یا حتی مشروب داغ زنجبیلی میخوردند، لباس مردگان به تن میکردند تا رعب آور باشند، اما او... او مرگ را در هر لحظه از این شب کذایی ، از اعماق جان طلب میکرد اما هر لحظه اش با نیش های گزنده خاطرات و درد نداشتن ها به هزار سال مبدل میشد و مرگ او را ترد کرده بود. انگار مجرمی بود که مجازاتش هر لحظه بوسیده شدن توسط دمنتور ها بود. مرگی ناتمام و بی انتها.
هرکه او را میدید از سکوتش بیشتر میترسید تا ظاهر آشفته ولی بی حرکتش! ناگهان عربده ای زد.
:نــــــــــــه لیلـــــــــــــے!

هوای کافه دیگر برایش خفه کننده و آزار دهنده بود.
در سکوت شب قدم زنان خود را به قبرستان رساند.
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساسش بود پس شاخه گلی که با هزار وسواس از گلفروشی گرفته بود را روی سنگ سرد گذاشت، رزی مشکی!
هیچ جادوگر و یا ساحره ای تا وقتی چوب دستی داشته باشد سری به گلفروشی نمیزند اما سیوروس....
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساساتش بود، دوست داشتن، از دست دادن، حسرت، نداشتن و یا حتی انتخاب گلی برای جوشش و غلیان حسرت و دلتنگی از سرچشمه افسوس!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
پاترونس شیر سفید:

کتی یک هفته بود داشت تمرین میکرد! با تمام وجود میخواست که عضو محفل بشود ولی تا پاترونسش را یاد نمیگرفت نمیتوانست عضو بشود! هر روز در اتاقی نمور در هاگوارتز میرفتند و تمرین میکردند! اتاق پر از گرد و خاک بود برای همین هر روز کتی یک بسته دستمال کاغذی همراهش میبرد. او دختر شادی بود و واقعا اینطور بود! ولی در این مسئله به مشکل خورده بودند!
- آه... ببین کتی توباید تمام خاطرات یا احساسات شادت رو یکجا جمع کنی و روشون فکر کنی... تو همیشه شاد و خندونی انتظار نداشتم، یک هفته طول بکشه! تازه هنوزم نتونستی یک ضعیفشو درست کنی!
- پروفسور لوپین... خودتون من رو میشناسید... اخه من که تمام خوشحالی های اون لحظه رو توی ذهنم نگه میدارم... ولی هیچ اتفاقی نمی افته! حالا اگر یاد نگیرم طوری...
- اره کتی طوریه اگر میخوای عضو محفل بشی باید یادش بگیری!
- پروفسور مثلا ممکن نیست با یک احساس دیگه...
- نه کتی! نمیشه!
ولی کتی راستش را به لوپین نگفته بود! او تابه حال تونسته بود قوی ترین پاترونس رو بسازه... ولی... با حس خشم.
هر وقت با تمام وجود خشم گین میشد میتوانست قوی ترین پاترونسی که دیده بودید را بسازد!
حتی ماگل ها هم میدانستند... خشم مال خوب ها نیست! مال جبهه خوب ها نیست!
ولی کتی بیچاره چه کار میتوانست بکند؟
- ببین کتی تو نمی دونم چرا...
کتی فریادی کشید:
-من میتونم بسازم، میفهمی؟

دود از سرش بلند شده بود!

- اکسپکتو پاترونم...

ناگهان شیری سفید و ماده از نوک چوبش بیرون جهید!
رو به لوپین غرشی کرد و ناپدید شد!
صورت لوپین سفید شده بود!
- کت... کتی... تو... تو... با خشمت؟

او چه کار کرده بود؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.