هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 78
آفلاین

اوس استاد.

سکوتی درکلاس برپا بود،استاد تاتسویاما در حال مدیتیشن بود که ناگهان صدای باز شدن در به گوش رسید،آبرفورث با لباس مخصوص مدیتیشنش و بزش که بز کوچکی بود و بزک خطاب میشد، وارد شد.

_ساکت باش.
_ببخشید؟
_میگم ساکت، ابله.
_بزک پشت سرت درو ببند.

بز رفت و در را بست.

_چیکار داری میکنی ابل؟...داری با حیوون حرف میزنی؟
_این حیوون نیست بزه.
_بزم جزو حیوونه دیگه.
_شاید.
_اینجا چیکار میکنی؟
_خب گفتم بیام در مورد مدیتیشن و انرژی چی وآرامش درونی و کجا برای اینکار مناسب تره حرف بزنم.
دوباره بچه ها شروع به مسخره بازی کردند.

_انرژی چی؟
_انرژی چی دیگه.
_میشه دوباره بگی چی؟

آبرفورث چوبدستیش را از جیب لباسش درآورد و با یک ورد یکی از آنها را از درون حلقوم یکی دیگر قرار داد.

_خب ببینید بهترین جا که جنگل ممنوعس و خیلی آرامش بخشه ،ولی یه عیب هایی داره،برای مثال برای آدمای ترسو خیلی بده چون همون اولش سکته میکنند،دومشم اینه که خیلی هم ساکت نیست و صدای جغد و جیرجیرک و اینا میاد. و مورد پسند من نیست،جایی که مورد پسند منه کتابخونس،و صدای هیچگونه موجودی نمیاد،کلا خیلی خوبه. خب برو دیگه تو هم،برو، بذار آرامش داشته باشیم.

تاتسویاما در حالت مدیتیشن خود قرار گرفت و آبرفورث هم به سمت کتابخانه راه افتاد.

دو ساعت بعد،کتابخونه:

یک ربع هم نبود که آبرفورث در حالت مدیتیشن بود که ناگهان صدای هیسسس هیسس در اطرافش به گوش رسید،آبرفوث می خواست به آنها بگوید ساکت شوند که ناگهان صدای گرومپ بلندی آمد.
اینبار دیگر آبرفورث قاطی کرد، اما پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، مادام پینس فریاد زد:
_وقتی تو کتابخونه حرف میزنید دهنتونو ببندید!

صدای کتابدار کتابخانه بود که همه را به سکوت وادار کرد،آبرفورث لبخند شیرینی بر لب داشت که البته با شنیدن صدای جویده شدن چیزی در کنارش، روی لبش خشک شد.
_اینجا جای خوردن چیزی نیست، اینجا مثلا کتابخونست،عه.

آبرفورث وقتی واکنشی از شخصی که داشت چیزی میجوید ندید لای چشمش را باز کرد و سرش را کمی به سمت راست برگرداند.
_تو داری چیکار میکنی؟

آبرفورث بزش را دیده بود که دارد با لذت کتابی را میجود.
_نه،نه،نه،من چقدر بد شانسم.

آبرفورث خواست او را به آرامی از دمش بکشد و زیر میزی مخفی کند که که یکدفعه صدای نزدیک شدن پاهایی را شنید،آبرفورث دوید و به سمت قسمتی از کتابخانه رفت،یواشکی از پشت قفسه کتاب ها بزک را نگاه کرد که کتابدار،در حالی که با عصبانیت غر میزند او را از دم گرفته و از کتابخانه خارج میشود،آبرفورث سر جای خود ایستاد و بعد متوجه شد او در بخش ممنوعه کتابخانه است و تا آمد فرار کند او را هم کتابهای هوشمند و ممنوعه از پشت لباسش بلند کردند و با یک اردنگی از کتابخانه به بیرون شوتش کردند.
_صبرکن بزنم بگیر.

بعد از پروازی طولانی به خارج از کتابخانه،آبرفورث مستقیم در کنار بزش روی زمین فرود آمد.به سختی روی پای خود ایستاد و خواست برود که ناگهان صدایی از پشتش شنید.

_هی ،کجا؟بیا اینجا ببینم.

آبرفورث به طرف صدا که در واقع مادام پینس بود رفت.
_بله؟
_پول کتابی که بزت خوردتش؟
_چنده؟
_۱۰۰گالیون!
_چقدر؟ مگه کتاب جادو های سحر آمیز اصل نوشته آرسینوس جیگره؟
_اون کتاب معجون های سحر آمیز بود و همینه که هست.
_کارت خوان داری؟
_آره بیا.

آبرفورث چپ چپ به کتابدار ناگاه کرد و کارت خود را کشید.
_رمز؟
_۱۲۳۴.
_حله ،برو.

آبرفورث فاکتور را دریافت کرد و متوجه شد کلا سه گالیون دیگر ته حسابش باقی مانده. بنابراین از قبل هم بیشتر پکر شد و به راه افتاد.

۲ساعت بعد،کلاس فلسفه و حکمت:

آبرفورث در راه باز کرد و وارد کلاس شد،تاتسویا با لبخندی شیرین گفت:
_چطور بود؟
_افتضاح،خیلی بد،اصلا نمیتونی باور کنی...

آبرفورث کم کم داشت صدایش را بلند میکرد که ناگهان تیغه کاتانا را روی شاه رگش احساس کرد،سکوتی ترسناک در کلاس سایه افکند، و آبرفورث بدون اینکه حرف دیگری بزند یا هرگونه تلاش دیگری در طی زندگی اش برای مدیتیشن انجام بدهد به سمت در به راه افتاد و دیگر هم آن طرف ها پیدایش نشد.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما


_هی دورا چیه؟ کشتی هات غرق شده؟
_نه چیزی نیست.
_البته که چیزی هست.
خودم هم این را می دانستم؛ اما توضیح مشکلم برای ماتیلدا سخت بود.
لحظه ای مکث کردم و گفتم: ببین ماتیلدا من واقعا نمیدونم کجا احساس آرامش میکنم. و اگه این طور پیش برم نمیتونم تکلیفی که پرفسور موتویاما داده رو بنویسم.
ماتیلدا گفت: اممم...خب میریم و جاهای مختلف رو امتحان می کنیم.

عصر آن روز من و ماتیلدا به سمت جنگل ممنوعه حرکت کردیم.
_اما ماتیلدا اگه من نتونستم توی جنگل مدیتیشن کنم چی؟
_خب این که مشکلی نداره میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
لحظاتی بعد من و ماتیلدا بین درختان روی چمن های سبز نشسته بودیم.
ماتیلدا گفت: تانکس من می رم یکم اون طرف تر تا تو راحت تر آرامش پیدا کنی.

پرنده ها جیک جیک کنان از بالای سرم می گذشتند.
شاخه ها هر چند قدم یکبار می شکستند. بیشتر از اینکه آرامش بگیرم، می ترسیدم.

_ماتیلدا اگه این یکی روش هم جواب نداد چی؟
_میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
این بار من و ماتیلدا روانه ی برج ستاره شناسی، بلند ترین برج هاگوارتز بودیم؛ تا شاید من بتوانم در روی ارتفاعات مدیتیشن کنم.

از بالای برج وقتی پایین را نگاه می کردم احساس دلهره کردم پس اینجا هم نمی توانستم مدیتیشن کنم.
_ماتیلدا...
_تانکس بیا بریم به کلاس ها و اونجا امتحان کنیم.

_ماتیلدا...
_اشکالی نداره تانکس، به طرف حمام هافلپاف.

_ماتیلدا...
_مهم نیست بیا بریم توی دفتر فیلچ.

_ماتیلدا...
_وای دورا دیگه عقلم به جایی قد نمیده. ما به حمام رفتیم، به دفتر فیلچ رفتیم، به کلاس ها رفتیم، حتی به توالت ها هم سر زدیم. ولی هیچی به هیچی.

همان لحظه فکری به سرم زد.
گفتم: اما ماتیلدا ما دریاچرو امتحان نکردیم بیا به اونجا هم سری بزنیم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدیم، کلکی کنار آب بود.
_تانکس تو خودت تنها سوار این کلک شو، و وقتی وسط دریاچه رسیدی...

اما من دیگر صدایش را نمی شنیدم،چون حالا در حال پارو زدن بودم. وقتی به اواسط دریاچه رسیدم، دست از پارو زدن برداشتم. و راحت روی کلک نشستم.
چشمهایم را آرام روی هم گذاشتم. حس خوب و راحتی بود.
موج های آرام دریاچه کلک را تکان می داد. سعی کردم افکار توی مغزم را درست همان طور که پرفسور موتویاما گفته بود ساکت کنم. این بار چه آسان بود. احساس آرامش سرتاسر وجودم رخنه کرد. چشمهایم را باز کردم؛ آفتاب در حال غروب کردن بود، و رنگ دریاچه را به نارنجی روشن تغییر داده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
شاگردان خیلی عزیزم، برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول در مورد تجربه ی" مراقبه و مدیتیشن" بنویسین.
بنویسین که کجا را برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون میفته.





" داری به چی فکر می کنی ماتیلدا؟" تانکس در حالی که با ماتیلدا قدم و حرف می زد، پفک و چیپس( هر دوشو با هم) می خورد.

-دارم به کلاس فلسفه و حکمت فکر می کنم.

- چه چیزی داره که برات جالبه؟

- تکلیفمون! اینکه کجا رو برای مدیتیشن انتخاب کنم.

- آهان. خب کجا رو می خوای انتخاب کنی؟

- انتظار داری بهت بگم؟ اگه بهت بگم که میای همونجا . وسط مدیتیشنمو همه ی آرامشمو بهم می زنی.

- اگه می خوای نگو. ولی اگرم می گفتی. نمی تونستم بیام چون همه ی مشقامو ننوشتم از بس که زیاده. خب الان می خوای بری یا شب؟

- از شب متنفرم. چون اون موقع حشره ها میان بیرون. می رن تو کفشم. بعد،جایی که می خوام برم، خطرناکه. باید ریسک کنن که بیان جنازمو بردارن. پس در نتیجه، همین الان می رم. بعدا می بینمت تانکس.

و ماتیلدا، تانکس متعجب زده رو تنها گذاشت. کتاب به دست، به طرف جنگل ممنوئه حرکت کرد.
💘💘💘💘

ماتیلدا دستانش به طور عجیبی می لرزید بخاطر اینکه به جنگل رسیده بود. پرنده ها بالای سر ماتیلدا پرواز می کردن. نسیم خنکی میومد . دلیلی برای ترس وجود نداره . این را به خود گفت و به طرف جنگل حرکت کرد.

او دوست داشت ببینه که توی جنگل می تونه که مدیتیشن بکنه و با حیوونات ارتباط برقرار کنه؟ او همیشه به دنبال این فرصت بود. اول جنگل، درخت های بزرگی بود اما ماتیلدا هر چه جلوتر می رفت، درخت ها بزرگ تر می شدن و با برگ ها و شاخه های فراوانشون، جلوی نور خورشید را می گرفتن.

پس در نتیجه ، وسط های جنگل تاریک بود. ماتیلدا به تنه ی درخت ها دست میزد و به طرف جلو حرکت می کرد. حیوون هایی مثل" خرگوش، دارکوب،سنجاب و..." دید. او به دنبال جایی تنگ و تاریک تری می گشت. پس دوباره به طرف جلو رفت. تا حالا هیچ چیز وحشتناکی ندیده بود.

بالاخره جایی در وسط بوته ها پیدا کرد و بعد نشست. تاریک بوداما نه خیلی تاریک ،که نتونی درخت ها رو ببینی. او میدونست که نزدیک های ظهره و وقت غذاست. هافلی ها می فهمیدن که ماتیلدا نیست اما حتما تانکس به اونها می گفت که ماتیلدا کار داره. پس نباید نگران اون موضوع می شد.

دیگه خبری از جیک جیک پرندگان و نسیم خنک نبود. او به شکل نیلوفری نشست. چشماش را بست و سعی کرد به هیچی به جز آرامش فکر نکنه. بعد چند دقیقه، انگار به دنیای دیگری پا گذاشته بود. همینطوری دور خود می چرخید و بالاخره ایستاد.

چشمانش را باز کرد. دیگر در جنگل نبود. او خودش رو با تانکس و لیندا دید که داشتن با هم تو حیاط هاگوارتز ، صحبت می کردن و می خندیدن، دید. سعی کرد که تکون بخوره که پیش خودش که داره می خنده ، بره. اما او سر جاش میخکوب شده بود. فقط میتونست که چشماش رو بچرخونه.

یهو از حیاط هاگوارتز خارج شد و در تالار هاگوارتز ظاهر شد. به دنبال خودش گشت و خود رو روی صندلی انتخاب گروه پیدا کرد.
کلاه گروهبندی روی سرش بود. او چشمانش رو بسته بود و لبخندی زده بود.

دوباره صحنه عوض شد. او در خانه ی خود بود. اون موقع چهار ساله بود و پشت میز نشسته بود. خواهرش ناتاشا و مامان و باباش کنار او نشسته بودن. همین که اونها را دید، ناراحت شد. خیلی دوست داشت که اونا رو دوباره ببیند. کمی اشک از گونه اش جاری شد. اما سریع اشک ها رو پاک کرد و سعی کرد مثبت فکر کنه.

او اونجا در کنار مامان و باباش شاد بود. همش می خندید و یه نون درسته رو قورت داد. به اطراف نگاه کرد. آشپزخونه مرتب و تمیز بود. درست مثل قبل، خونمون پر از کاکتوس بود. یعنی کسی که از در خونه وارد میشه، اول کاکتوس ها رو میبینه، بعد صاحب خونه رو. پله ها هم دقیقا مثل قبلا، رنگ شده بود.

ماتیلدا با دقت به پله ی سومی نگاه کرد و بعد، خندید. همیشه پله ی سوم آنها لق بود. مامان ماتیلدا همیشه به باباش غرغر می کرد که" پله رو درست کن" اما باباش اینکارو نمی کرد. و بخاطر همین، مامان ماتیلدا از پله ها افتاد.

صحنه کم کم محو شد. پس او داشته خاطر های خوبشو می دیده. با پدر و مادرش سریع خداحافظی کرد و بعد ،دید ماتیلدا تاریک شد. او چشماش رو باز کرد. و خود رو سر جای اولش دید. هنوز توی شوک بود. بالاخره از شوک در اومد و از جاش بلند شد. کتاب هاش رو برداشت و با لبخندی روی لب، جنگل رو ترک کرد.








Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جلسه ی اول کلاس فلسفه و حکمت



بیست و هفتمِ ژوئن بود. هوا اصولا باید گرم و لطیف می بود و نسیمِ دل انگیزی شاگردان هاگوارتز را مانند پتو در خود می پیچید و شبِ لذت بخشی را با ماگ های قهوه‌شان و در کنار شومینه می گذراندند. اما متاسفانه مدتی از تاریکی هوا می گذشت و دانش آموزان فلک زده برای حضور در جلسه ی اول کلاسِ "فلسفه و حکمت" این پا و آن پا می کردند.

- یکم چطوره اوضاع! بریم تو یعنی؟

دانش آموزِ سال اولی به دودی که از زیر در کلاس بیرون می آمد اشاره کرد.

- یه بوهاییم به مشامم می خوره که... عجیب اندر غریبه! این استاده هم که با این اسمش معلوم الحاله!
- چی بود؟ ماتسویاما پاتایاما؟

دانش آموز دیگری که شجاع تر بود با ضربه ی چوب دستی اش در را باز کرد و گفت:
- نگرون نباشین! هرکی می خواد امتیاز بگیره به دنبال من!

دانش آموزان با تردید وارد کلاس شدند. پرده های کلاس همه پنجره هارا پوشانده بودند تا هرطور شده از ورود باریکه های نور مهتاب جلوگیری کنند. تاریکی دلچسبی بر کلاس سایه افکنده بود و دور تا دورِ صندلی ها، شمع های کوچک و رنگارنگ چیده شده بود .

عطر ناآشنای عود فضا را پر کرده بود و از ضبط صوتی در گوشه ی کلاس، صدای برخورد قطرات آبِ آبشار با صخره به گوش می رسید.
هیچ نشانه ای از حضور استاد به چشم نمی خورد.

- یعنی کجا غیبش زده؟ ما که خیلی وقته پشت در وایسادیم!

صدای دانش آموزان در حد زمزمه پایین آمده بود. در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد روی صندلی ها نشستند یا حداقل تمام سعیشان را کردند... پای دانش آموزی که با سر و صدای عجیبی یک چوب کبریت روی زمین را لگدمال کرد.

اتفاقی که بعد از آن افتاد را اصولا چشم غیر مسلح نمی توانست دنبال کند. نوکِ تیز کاتانایی درون قفلِ کمدِ گوشه ی اتاق چرخید و لحظه ای بعد موجودی نیمه وحشی به سرعت از کمد بیرون پرید و نوک شمشیرش را بر روی گلوی دانش آموز قرار داد. موجود نیمه وحشی – که در نور اندک شمع مشخص شد بانویی جوان است – زیر لب زمزمه کرد:
- دفعه ی بعدی... حذفت می کنم.

بانوی حمله کننده از درون کمد ها، که مشخص شد همان "تاتسویا موتویاما"ی کذایی است، با چند گامِ متین و موقر از سکوی کلاس بالا رفت و تعظیم کوتاهی سپس چهار زانو روی زمین نشست و گفت:
- استاد درس فلسفه و حکمت هستم. – شمشیرش را بالا گرفت- ایشون هم کاتانای منه و نظارت می کنه که شما هر دفعه که من وارد کلاس می شم، به شیوه ی ساموراییا سلام می کنین .


دختر سامورایی به شیوه ی نیلوفری روی زمین نشست و نفسِ عمیقی کشید. شاگردان هم درحالی که یک چشمشان را از شمشیر او جدا نمی کردند، بر روی زمین نشستند و سعی کردند از او تقلید کنند. سامورایی با زمزمه ی لطیفی که در آواز قطرات آب مخلوط شده بود زمزمه کرد:
- مهم ترین چیز برای یه جادوگر، اینه که بدونه جادو درونِ وجودش قرار داره و مهمترین چیز برای فهمیدنش اینه که خوب از درونش آگاهی داشته باشه.

ساحره چشمانش را بست و ادامه داد:
- بهترین راه برای این که بتونین از درون‌تون آگاه بشید، اینه که مراقبه و مدیتیشن داشته باشین و این چیزیه که من می خوام بهتون یاد بدم.

- ولی مراقبه چطوری انجام می شه؟ چطوری باید یاد بگیریم اشتباهی انجامش ندیم؟

ردِ نامحسوسی از لبخند بر لب های ساحره نشست.
- نکته اینجاست! هیچ راهی وجود نداره که بخوای اشتباه انجامش بدی. فقط کافیه بهش زمان بدی و همه چی درست پیش می ره. به هرحال برای جلسه ی اول ازتون توقعِ پیدا کردنِ آرامشِ درون و انرژی "چی" رو ندارم.

- انرژی چی؟
- دقیقا.
- دقیقا چی؟
- نه انرژی چی.
- انرژی چی چی؟

مدتی طول کشید تا دخترک متوجه شود که سر به سرش گذاشته اند. بعد از آن هم... ماجرا به لطف کاتانا به خوبی و خوشی به پایان رسید.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


(هرگونه سوالی هم که داشتین، از طریق پیام شخصی در خدمتم. )

فقط سلامِ سامورایی رو فراموش نکنین.
اوس مجدد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۱:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۲:۱۸:۲۶

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۲:۳۲
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
مشاور مدیران
پیام: 588
آفلاین
1. اگر منو داشتم... :

- بفرمائید! نوی نوی می باشد و احدی بر آن نظاره ننموده است! چونان بر جزایر...
- نمی خوام آقا! اَه!

پسرک دانشجو به سختی مرد کلاه دراز را از خود دور کرد و سعی کرد خودش را در مترو بچپاند. در طرف دیگر مرد کلاه دراز با منویی در دست، روی زمین افتاد و دیگر توان بلند شدن نداشت. روزگاری بدی شده بود...

چند روز قبل:

- خب، زاموژسلی...
- پوزش های فراوان، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی! والدین اینجانب با خون دل فراوان بر اینجانب نام بنهادیده اند، می گویید یک زاموژسلی و تمام! آیا شما هیچ می دانید که...

مرد نورانی با خونسردی تمام دهان لادیسلاو را گرفت و گفت:
- چه قدر تو ور می زنی! ببین چی می گم! الان دو سه روزه برگشتی سایت، چیز میزایی که می نویسی رو تو کارگاهم تایید نمی کنن، ایفای نقشت هم که... بین خودمون باشه، باحال نیست، با این حساب دیگه خیلی بدبخت به حساب می آی و گفتیم مدیرت کنیم بلکه از این بدبختی در بیای بدبخت! بگی منو رو!

مرد نورانی که می ترسید با ول کردن دهن لادیسلاو مجبور شود به حرف های او گوش بدهد، دستش را برداشت و با یک حرکت سریع جهشی-موجی منوی مذکور را در حلق وی فرو کرد و بعد با صدای "فیشت"ی به زوپس برگشت.

لادیسلاو بدون توجه به این که دنگ تمام این مدّت روی کلاهش نشسته بوده و نقشه های شیطانی می کشیده است، منوی بزاق آلود را از حلقش بیرون آورد و خیره به آن نگریست، کدهایش طلایی و تگ اش چه باشکوه می نمود، حتی تف هایی که به آن آویزان بودند هم خوشگل به نظر می رسیدند.

لادیسلاو به منو خیره تر شد...
خیره تر!
خیره تر تر!
سپس با یک حرکت ناگهانی شروع کرد به خاراندن کمرش با منوی مقدس و در همان لحظه دنگ شروع کرد به داد و فریاد کردن و از آن جا که صدای او بیش از بیست هزار هرتز بسامد داشته و فرا صوت بودند، تنها لادیسلاو صدای او را بشنید و جوابش را چنین داد:
- دنگی که دینگ خطابش می نماییم، از شما بسیار بعید می باشد، ما خیال می کردیم که شما اینجانب را بهتر بشناسید! از چه روی می گویید اینجانب پرنده ای می باشیم که در تابستان آذوقه ای ذخیره نموده و در زمستان به فراموشی می سپرد؟! خود خویشتن که بال نداریم که پرنده باشیم دینگ!

دینگ در آن لحظه خنده تلخی کرد که از گریه غم انگیز تر می نمود.

- بر چه چیز می خندید دنگ؟... آری اینجانب نیز تایید می کنیم که جنابتان علاوه بر نکبت بودن، بدبخت نیز می باشید، بر بدبختی خویش بخندید تا بدبختیتان نیز به جنابتان بخندد.

لادیسلاو این را گفت و منویش را بر زیر بقل زده و رفت تا در میان تاپیک ها به اعمال شنیعی به نام یللی و تللی بپردازد. لادیسلاو رفت و رفت تا این که به دهکده هاگزمید رسیده و آن جا لوئیس سوزانی را دید که لادیسلاو را به بانگ خطاب کرد:
- کلاه دراز، موی جفنگ، منوی قشنگ، می دیش به من بازی کنم؟

لادیسلاو نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و گفت:
- خیر که نمی دهیم، مال خودمان است، به کس کسانش نمی دهیم، به همان کسانش نمی دهیم!

و سپس با منو لوییس را بلاک کرد و لی لی کنان به راهش ادامه داد تا در کوچه دیاگون دای و اورلا را دید که او را خطاب کردند:
- سلام آقا درازه، منویِ شما چه نازه، می دیش بمون نیگاش کنیم؟
- خیر که نمی دهیم، مال خودمان است، به کس کسانش نمی دهیم، به همان کسانش نمی دهیم!

و آن دو را نیز بلاک نموده و به راهش ادامه داد؛ او در این حین به نویسنده رول فحش های فراوان داد که «مگر ما بیمار روانی هستیم که ملّت را بی خود و بی جهت بلاک بنماییم؟ بروید دیگری را سوژه بنمایید آقا!» و کار خدا، خود او نویسنده این رول بود و خودش نیز خبر نداشت. تا این که به خانه ریدل رسید.

- ما بدون شعر و صاف و پوست کنده می گیم که منویت را نمی خواهیم، کاری نداری سد معبر نکن زاموژسلی! سرمون شلوغه!

لادیسلاو قصد داشت در برابر جملات و حضور گهربار لرد سیاه سر تعظیم فرود آورد که دماغش - مرگ بر این زایده مزاحم! - بر دکمه بلاک وارد گشت و لرد سیاه به جزایر بالاک پرت گشتند و کل سایت به نشانه اعتراض به این عمل استکباری بلیط زده و به افق دور پناهنده گشتند، لادیسلاو از مدیریت برائت جست و منو را نفرین کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت، لکن مو چونان نفرینی ابدی بر گرده اش سنگینی نموده و حتی در سرویس بهداشتی نیز به او می چسبید و ول کن وی نبود که نبود!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵

سپتیما وکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۴۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
1- اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)
-کاشکی پروفسور بینز اینجا بود یکم رو هم طلسم تمرین می کردیم!
سپتیما تفکر و رویا میکند.
-چرا که نه .خودم میارمش اینجا!اکیو پروفسور بینز !
-ایول برای اولین بار درست کار داد.
-تو کی هستی ؟
-بینی، خودتو به اون راه نزن.شوخی جالبی بود!
-چی‌دارید می گید خانم ؟
-مگه تو بینز نیستی؟
-فهمیدم.تو با داداشم کار داری ها؟
-بابا شوخی بسه دیگه دست بردار .
-شوخی چیه خانم؟
-خوب مثلا اگر راست می گی من کیم؟
-شما یک ساحره اید و با برادر دوقلو ی جادوگر من کار دارید!
-همش درست بود پس فهمیدم خودتی.
-می تونم ثابت کنم که نیستم.
-واقعا ؟مثلا چجوری؟
-مثلا می تونیم با هم بجنگیم!
-اوکی!
-صبر کن ممکنه دروغ بگی شاید الکی خودتو بزنی به اون راه.!!!
-اصلا من رفتم !
-صبر کن ببینم !


پس از مایل ها دویدن و نرسیدن به بینز:

شاید اصلا بینز نبوده .ولی خودش بود .بهرحال دوباره احظار می کنم!اکیو پروفسور بینز در هاگوارتز.
و پروفسور بینز واقعی ظاهر شد.
-سلام پروفسور وکتور!
-چرا اینقدر منو سر کارر می زاری ؟
-بله ؟
-بله و بلا.
و حالا سپتیما وکتور‌.عوداااا
.إاااااا پس چوبدستیم کو.پیوز میذونم باهات چیکار کنم.
-سپتیما بیا بریم پیش مادام پامفری شا..
-و حالا سپتیما وکتور با منو وارد می شود!
-اااااا پس منوم کو؟؟؟
-می کشمت بینز بزار منومو پیدا کنم .تبدیلت می کنم به یک شاید یک پلیمف یا یک کوتوله تو داستان های جان کریستوفر، یک بیگفوتم قشنگه .شاید امبریج بهتر باشه ،خودشه امبریج!

پس از تبدیل کردن بینز به امبریج:

و اینگونه سپتیما توانست پس از چندین سال که توسط بینز سر و ته شده بود را تلافی کند!

پایان



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
1- اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)

لوئیس ویزلی پشت میز مدیریت نشسته بود و با منوی مدیریتش ور میرفت. مدیر بودن چیزی بود که نگو و نپرس! ناگهان پاسخگوی خودکار منو شروع به صحبت کرد:
- قربان؟ هری پاتر باز هم یکسری کارایی کرده.

لوئیس با یک سرچ کوتاه در منوی مدیریتش هری پاتر را در اتاقش ظاهر کرد. متاسفانه هری نمی توانست صورت لوئیس را ببیند زیرا میز برای بچه ها طراحی نشده بود در نتیجه چشم ها، موها و پیشانی لوئیس نمایان بود. البته لوئیس به اندازه ای اخم کرده بود که به هری بفهماند عصبانی است. هری انگار نه انگار لبخندی زد و گفت:
- به به! مدیریت! کاری از دست من بر میاد؟
- مدیریت و کوفت! مگه بهت نگفتم برو بجزء اون اکسپلیا یه سری ورد ها و افسون های دیگه یاد بگیر!
- یکم سر گرم کلاسم بودم. دیدی که دانش آموزایی که توش شرکت کردن زیاد شده.
- بله دیدم! خِیر سرت هری پاتری! رفتی واسه من کلاس فلسفه و منطق گرفتی؟! :vay:

هری در مقابل این همه داد و فریاد های لوئیس هیچ عکس العملی از خودش نشان نمی داد و فقط لبخند میزد. هری پس از چند لحظه لبخند زدن و پوکرفیس کردن لوئیس جواب داد:
- آره دیگه. مگه ندیدی من چقدر منظق دارم و چه فلسفه قوی ای پشت منه؟! توی همه مبارزه ها با لردک اکسپلیا زدم با همونم زدم شل و پلش کردم!
- اتفاقاً این نشون میده باید دفاع در برابر جادوی سیاه رو میگرفتی بی کله!
- این ترم اصلاً دفاع در برابر جادوی سیاه نداشتیم که.
- ازمن ایراد میگیری؟! بزنم شناسه ات رو ببندم؟! بلاکت بکنم؟!

اما لوئیس آنقدر سرگرم داد و فریاد بود که متوجه نشد هری با سرعتی باور نکردنی از اتاق بیرون رفته است.

دو روز بعد

لوئیس یک بار دیگر هری را به اتاقش احظار کرده بود. پس از اینکه ده دقیقه کامل به او چشم غره رفت گفت:
- تو حیا نمی کنی؟! شرم نمیکنی؟! خجالت نمیکشی چپ و راست هرجا میری برگزیده برگزیده میکنی؟!
- خب برگزیده ام دیگه مگه دروغ میگم؟
- خب منم مدیرم! اما دیدی هرجا رفتم جار بزنم من مدیرم؟! ندیدی دیگه!

هری جوابی نداد و فقط لبخند تحویل لوئیس داد. لوئیس در حدی عصبانی شد که بدون هیچ دلیلی ده نفر از اعضای سایت را بلاک کرد!

صبح روز بعد

این بار هری به دفتر مدیریت لوئیس آمده بود. هری مثل همیشه پس از اینکه ده دقیقه به لوئیس لبخند زد و لوئیس هم با فرمت عصبانی جوابش را داد، گفت:
- اومدم بگم میشه منو ناظر گریف و محفل هم بکنی؟
- یه کاری بهت میگم اگه بکنی میکنمت ناظر گریف و محفل. خوبه؟
- خوبه. چیکار؟
- اول میکنمت بازرس هاگوارتز. برو ببین تکلیف های هاگوارتز چطوری وضعیتشون رو به من گزارش بده.
- مگه من بیکارم؟! خودت یکی رو مسئول کن بره!
- پس برو یکم برای هاگوارتز تبلیغ کن. بگو تکلیف ها چطوریه و اینا داداش.
- نه نمیشه. اصلاً راه نداره! توی مسابقات بهترین لبخند سال شرکت کردم باید برم اونجا.
- برو بابا تواَم! هیچکاری هم که نمیشه باهات کرد اصلاً به درد نمیخوری! همین الان بلاک شدی رفت!

لوئیس با فشار دادن دکمه قرمز روی منوی مدیریت هری را به جزایر بلاک فرستاد و خودش را راحت کرد.

2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)

خیلی خوبه! اصلاً عالیه! حرف نداره! مطمعناً نکات مثبتش خیلی زیاد تر از نکات منفیه اونه! البته بعضیا هم هستن کلاً دوست ندارن کاری بکنن و درواقع مسئولیتی داشته باشن. فکر کنم مدیریت برای اون ها چیز خیلی خوش آیندی نیست!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)

چشمان نقاب پوشش را باز کرد و به سقف چوبی اتاق نگاه کرد. دستانش را کش و قوسی داد. ردای سیاه رسمی اش به شدت دورش پیچ خورده بود. پس به آرامی از روی تخت بلند شد.
کش و قوس دیگری به خود داد و سپس کراوات و ردای خود را مرتب کرد. سپس از روی تخت بلند شد، خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت روی میز چوبی اتاقش انداخت. ساعت، عدد دوازده را نشان میداد.

وزیر سابق خمیازه دیگری کشید، سپس به سراغ میز رفت، عطری با بوی گزنه را برداشت و به خودش زد. خیالش به شدت راحت بود که با بوی این عطر، هکتور نزدیکش نمیشود تا معجونی رویش تست کند.
پس از اینکار شانه ای بالا انداخت و روی صندلی زهوار در رفته اش، درست رو به روی میز نشست.
سپس دستی به سر بی کلاهش کشید و دفتر خاطراتش را از زیر مواد معجون سازی اش بیرون کشید. انگشتانش را روی جلد چرمی دفتر کشید و بعد آن را باز کرد.

مستقیما خاطره همان روز را آورد...

فلش بک:

- حالا یعنی راه داره که ندم؟
- به جان آرسی اصلا راه نداره! یا باید بدی، یا میگیریمش!

آرسینوس یک نگاه به کلاه سیاه وزارت روی سرش انداخت. یک نگاه به زوپسیان که با قدرت روی تخت هایشان نشسته بودند انداخت. سپس یک نگاه دیگر هم به آن تالار سفید و پر زرق برق.
- خب پس... من متاسفانه انقدری خسته هستم که نخوام با مبارزه تسلیم بشم. پس در کمال بزرگواری تسلیم میکنم کلاه رو.

به محض آنکه کلاه را از سر برداشت، صاعقه ای از ناکجا آباد بر سرش نازل شد. آرسینوس یک نگاه به خودش کرد. کاملا از دوده سیاه شده بود.
- شاخ های ماسکم ریخت خب. ولی مشکلی نیست. مرخص بشم دیگه از حضورتون. کار زیاد دارم!

آرسینوس به آرامی دستش را وارد جیب ردای نیمه سوخته اش کرد تا منوی مدیریت خود را بردارد و به سرعت از تالار خارج شود.
- عه... منو کو؟!

آرسینوس چندین بار آستر ته جیبش را لمس کرد تا از خالی بودن جیب مطمئن شود.
سپس همانطور عقب عقب، از تالار زوپس نشینان خارج شد. اصلا دلش نمیخواست به محض برگرداندن سرش یک صاعقه به پشتش برخورد کند.
او به آرامی از ساختمان جادویی خارج شد، سپس در یکی از آتشدان های وزارت سحر و جادو ظاهر شد و از آنجا هم وارد شهر لندن شد.
به آسمان ابری و آلوده شهر نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید. شانه ای بالا انداخت و در حالی که میکوشید چهره ریلکسی به خود بگیرد، اما همانطور که در پیاده رو حرکت میکرد، ناگهان یک ماگل به او تنه زد.

آرسینوس که به شدت در افکار خود غرق شده بود به سرعت برگشت تا ماگل را ببیند. او سپس با مردی رو به رو شد با هیکلی به قطر تنه یک درخت، سر کچل و چند تایی زخم روی صورتش. وزیر سابق دستی به سر نقاب دار و بی کلاهش کشید، سپس زمانی که مشاهده کرد آن گنده لات یک قدم به سویش می آید، دست در جیبش کرد تا با منوی مدیریت، بدون هیچگونه اثری وی را خاکستر کند.
او دستش را در جیب خالی اش کرد و زمانی که نبودن منوی مدیریت، دوباره همچون پتکی سنگین بر سرش برخورد کرد، به آرامی سرش را بلند کرد و به آن مرد عظیم الجثه نگاه کرد...

دقایقی بعد، زمانی که چشمانش را به دلیل درد بینی اش باز کرد و به آرامی از روی زمین بلند شد تا ردای خاکی اش را بتکاند، متوجه شد که نقابش هم به شدت له شده است.
- لعنت... اگه منو داشتم یارو تبدیل به سوسک شده بود و چسبیده بود به سقف الان.

آرسینوس در حالی که به کندی و همچون پنگوئن های فلج حرکت میکرد، به سوی یک پارک قدیمی و سر سبز رفت. سپس با خستگی روی یکی از نیمکت ها نشست.
دقایقی نگذشته بود که شخصی با یک پلتوی قهوه ای و عینک دودی که به چشم داشت جلو آمد و کنار او نشست.
- دارو میخوای داداچ؟
- ها؟!
- میگم دارو میخوای واسه افسردگیت؟ یه چزی میدم بهت بری فضا!
- الان خواستی مدیر مملکتو چیز کش کنی؟
- مدیر سابق البته. قیافت قشنگ معلومه منو نداری بدبخت!
- الان حذف شناسه بودی بدبخت اگر منو داشتم خب!

او با خشم این را گفت. عصبانی بود. به هر طرف که میرفت کمبود منوی مدیریت را حس میکرد. میتوانست با منوی مدیریت یک بچه گربه در حال مرگ را تبدیل به اژدها کند. میتوانست برای خودش هرچقدر که بخواهد بستنی شکلاتی ظاهر کند. اما در آن لحظه، او تنها یک چوبدستی داشت. اگر میخواست هر کاری هم با آن انجام دهد، بعدا وزارت سحر و جادو می آمد سراغش و میبردش آن پشت مشت ها تا ارشادش کند.
- لعنت به همه چی. زندگی بدون این منوی لامصب غیر ممکنه اصلا! من بستنی میخوام. من بلاک میخوام!

آرسینوس همه اینهارا رو به آسمان فریاد زده بود. زمانی که دید ملت مشنگ به طرز عجیبی نگاهش میکنند، به سرعت سرش را پایین انداخت و از محل حادثه گریخت. او مستقیما دوباره راهش را کج کرد به سمت مقر زوپس نشینان.

ساعاتی بعد:


- برگردونید اون منوی لامصبو! من الان از یه گربه هم کم آزار ترم!
- نداریم منو.
- من اینطوری اصلا نمیتونم خب! زیر قسمت توانایی هام درد گرفته انقدر نمیتونم هیچکاری کنم!

زوپس نشینان چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند. سپس به وسیله تله پاتی با یکدیگر ارتباط برقرار کردند تا به وسیله دست های پشت پرده تصمیم گیری کنند.
- بیا بگیر منو تو. ولی بچه خوبی باش. بوق بازی در نیار. باهاش هم بازی نکن. کلا در جهت کارهای خوب خوب ازش استفاده کن!

پایان فلش بک!


آرسینوس دفترچه خاطراتش را بست. سپس با صدای بلندی گفت:
- امروز قراره کیو بلاک کنم؟

2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)

بستگی به شرایطش داره. یه وقتایی خیلی هم خوبه و میشه به ملت کمک کرد و بسی هم خوشحال بود و بازی و شادی کرد. یه وقتایی هم نه خب، مجبور میشی با ملت محکم برخورد کنی و حسابی اذیت کنندس.
خلاصه که دردسر داره، خوبی هم داره! همین دیگه.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.