کسی که با چشمان خودش ببیند تنها دوست صمیمیاش، یگانه عشقش را از او میرباید؛ دیگر هرگز نمیتواند زخم هایش را التیام بخشد یا بر آنها مرهم گذارد. به هر حال، جای زخم خیانت، از هر زخم دیگری عمیق تر است و دیرتر ترمیم میشود.
ریگولوس هم، زمانی با شور و شوق به سمت سالن عمومی گریفیندور میرفت تا نمره کامل امتحان معجون سازیاش را به سیریوس نشان دهد و برای بارتی کراوچ جونیور را با ملانی پریوت دید؛ ابتدا با خود اندیشید شاید فقط دارند صحبت میکنند،همچو دو دوست معمولی، همچو او و پاندورا. حتی وقتی با گوش خویش شنید که بارتی از دخترک موطلایی و چشم سیاه میخواهد با او به هاگزمید برود، باور نکرد.
نه، نباید فکر نادرستی به ذهنش راه میداد! احتمالا میخواستند مانند دو "دوست" معمولی، با هم به هاگزمید بروند. مگر همین دو هفته پیش، لیلی اونز و ریموس لوپین باهم نرفتند؟ هیچ رابطه عاشقانهای هم بینشان نبود. یا مثلا خودش و پاندورا...
ناگهان جهان در درد و نیمه تاریکی خلاصه گشت و شد آن چه نباید میشد. بارتی به سمت ملانی خم شد و با لحنی که به شاهزاده های افسانه ها میمانست گفت:《عاشقتم، ملی کوچولوی عزیز.》
ناگهان با سرعتی سرسام آور به گذشته برگشت. دو ماه پیش، زمانی که تازه با بارتی کراوچ جونیور پر سر و صدا و بازیگوش صمیمی شده بود. به خاطر میآورد که در یک شب بارانی، در حالی که سالن عمومی خالی بود و هیچ کس به جز خودش و سوروس که روی مبلی نشسته بود و یادداشت های تاریخ جادوگریاش را مرور میکرد در آن به چشم نمیخورد.
ناگهان سوروس یادداشت هایش را کنار گذاشت و گفت:
- میدونی، به نظرم زیاد به بارتی اعتماد نکن... نه به اون، نه به هیچ کس... هیچ وقت رازهات رو به کسی نگو، بچه جون.
و ریگولوس در مقابل این نصیحت خیرخواهانه چه کرد؟ فقط با خشم گفت:
- تو فقط از این میسوزی که نه قیافه داری نه اخلاق و هیچ کس حاضر نیست باهات صمیمی بشه.
احتمالا از سر لجبازی با سوروس، همه رازهایش را به اولین دوست صمیمیای که در طول زندگیاش یافته بود گفت، از علاقه پنهانیاش به ملانی پریوت تا آسیب هایی که از خانوادهاش میدید.. و متوجه نمیشد سوروس همیشه از دور مراقبش است، با نگاه پدری که میبیند فرزندش در حال سقوط است و هیچ کاری از دست او بر نمیآید.
و اکنون، بارتی آنجا ایستاده بود و تمام رازهای ریگولوس را به ملانی میگفت و دخترک میخندید، از همان خنده هایی که ریگولوس عاشقشان بود، موهای طلاییاش در هوا تاب میخوردند و دندان های سفیدش، از پشت لبهای سرخ همچو لعلش دیده میشدند.
برگه امتحانش را انداخت. دیگر نمیتوانست تحمل کند، باید به خوابگاهش میرفت؛ سرش را روی بالشتش میگذاشت و هق هق میگریست.
سوروس اسنیپ دوست داشتنی و خیرخواه! چگونه توانسته بود آن گونه به او پرخاش کند؟ پیش از پناه بردن به خوابگاه امن و گرمش، باید مییافتش و از او عذر میخواست.. ولی آیا میتوانست ریگولوس را ببخشد؟ سوروس کسی نبود که به این راحتی از سر تقصیر کسی بگذرد.
خواست به سمت خوابگاه اسلیترین برود که سوروس را دید... پس او هم همه چیز را شنیده بود. وقتی به ریگولوس مینگریست، نگاهش حالتی از دلسوزی داشت، نه سرزنش، نه نفرت.
- م..متاسفم سوروس.. تو راست میگفتی.
سوروس به هیچ عنوان سرزنشش نکرد، در حالی که لایقش بود. داد و هوار به راه نینداخت و حتی نگفت "دیدی گفتم." یا "بالاخره سرت به سنگ خورد؟" فقط به آزامی به شانهاش زد.
- اونو ول کن. باید به کلاس بعدیت برسی.
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1403/11/4 14:34:44
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."