جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: دوشنبه 11 فروردین 1404 10:27
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
گفتم که با سحر و فسون، پنهان کنم ریش درون.
ناگفته نیست که خون بر آستانم می‌رود.

آیا شاعر، این شعر را برای روح دردکشیده‌ی ریگولوس سروده بود؟ اگر نه، چرا پسرک به این خوبی با آن ارتباط برقرار می‌کرد؟

مچ دست نحیفش، از طلسمی که به سویش روانه کرده بودند می‌سوخت. با وجود تمام تلاش‌های سوروس برای تسکینش، همچنان درد داشت. اما دستش چندان مهم نبود. درد و سوزش دستش در مقابل رنج روحش، همچو شعله‌ی شمع بود در برابر حریقی سوزان.

برودت پاتر و پتی‌گرو برایش همانقدر اهمیت داشت که پارس سگ برای دریا. حتی اهمیتی نمی‌داد که پاتر به او شرطلسم گزنده زده بود.

چیزی که آتش بر دل و جانش می‌زد؛ رفتار سیریوس بود. او چیزی جز طفلی دوازده ساله نبود. چه آن را انکار می‌کرد و چه نه، دلش برادرش را می‌خواست. اما سیریوس چه کرده بود؟

همین دو ساعت پیش بود و داغ خاطره‌اش، هنوز در ذهن ریگولوس تازه. دوان دوان دوان به طرف سیریوس رفت. می‌خواست از او خواهش کند به مهمانی نوجوانان خانواده‌ی بلک بیاید؛ حداقل به‌خاطر او. مادرشان از او خواسته بود سیریوس را به مهمانی دعوت کند. لکن وقتی به سراغش رفت و پرسید:
- سیریوس، می‌تونی به مهمونی چای خانوادگی بلک بیای؟ تو سالن عمومی اسلیترینه. لطفا، سیریوس. به خاطر من.

سیریوس پوزخندی زد و با تقلیدی تمسخرآمیز از طریقه‌ی صحبت کردن ریگولوس گفت:
- با نهایت امتنان.

و با بازگشت به لحن خودش ادامه داد:
- فکر کردی خودت ارزشی داری که به خاطرت به اون مهمونی مزخرف بیام؟

ریگولوس لب‌هایش را گاز گرفت تا نگرید. بلک‌ها احساساتشان را سرکوب می‌کردند، حتی در برابر برادرشان. چرخید تا برود که ناگهان سوزش شدیدی در مچ دستش حس کرد. برگشت. جیمز پاتر با پوزخندی چوبدستی‌اش را در جیبش می‌گذاشت.

وقتی به سالن عمومی برگشت، سوروس بدون هیچ حرفی نوعی پماد جادویی به مچش مالید. در حالی که مواظب بود درد ریگولوس را بیشتر نکند با خودش اندیشید:
- قلب یه آدم جایگاه احساسشه. سیریوس بارها قلب این بچه رو پاره پاره کرده؛ و شاید اون الان مدام تلاش کنه تکه‌های شکسته‌ی قلبشو به هم پیوند بزنه و دوباره با مهربونی‌های سیریوس به سمتش برگرده؛ ولی یه روزی می‌رسه که دیگه در توانش نیست نسبت بهش حسی داشته باشه.
پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: یکشنبه 10 فروردین 1404 18:38
تاریخ عضویت: 1403/06/17
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:27
از: همه‌تون ممنونم!
پست‌ها: 48
آفلاین
پست مرتبط

مادستی و پروفسور اسپراوت فلیسیتی بی‌هوش را به درمانگاه بردند. مادام پامفری با دیدن آنها به طرف‌شان دوید.
- پناه بر ریش مرلین! چی شده؟

مادستی زیرلب گفت:
- بی‌هوش شده. وقتی بهش خبر بدی درمورد مامانش دادیم افتاد رو زمین.

مادام پامفری سریع پتوی یکی از تخت‌ها را کنار زد و فلیسیتی را روی آن خواباند. سپس خوب او را معاینه کرد. وقتی کارش تمام شد با نگرانی به پروفسور اسپراوت خیره شد.

- چی شده؟

مادام پامفری دستش را روی چانه‌اش گذاشت.
- این بچه سل داره.

پروفسور اسپراوت فریاد زد:
- چی؟ سل دیگه چیه؟
- یه بیماری بسیار کشنده‌ست. ریه‌ها رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده. تنفس رو سخت می‌کنه، حتی در مواردی به کلی ریه‌ها رو از بین می‌بره. باید بستری بشه، حداقل یه ماه باید بمونه. وقتی به هوش اومد بهش نگین که حتی احتمال مرگش هم وجود داره، بهش بگین مثل سرما خوردگی‌ه.

پروفسور اسپراوت به طرف فلیسیتی دوید و به آن دختر بیچاره نگاه کرد. اول بهترین دوستش را از دست داده بود، بعد هم مادرش را و حالا هم خودش مریض شده بود.

در این میان مادستی به بهترین دوست خود خیره شده بود. فقط می‌دانست هرکاری خواهد کرد تا فلیسیتی زنده بماند.
در پایان روز می‌فهمیم که خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم در توان داریم تحمل کرده‌ایم.
-فریدا کالو-
پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: پنجشنبه 7 فروردین 1404 21:49
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
احساساتی که در اعماق قلب مدفون شده‌اند؛ می‌توانند عنان‌گسیخته‌تر و شدیدتر از قبل، به آن کسی که سرکوبشان کرده حمله کنند.

سوروس اسنیپ، می‌کوشید با برودتی ظاهری و نگاهی یخ‌زده، به همه نشان دهد که در قلبش، خبری از احساسات نیست. می‌کوشید خودش و دیگران را فریب دهد و وانمود کند از نظر احساسی، در حکم یخ است و سنگ. لکن چه کسی می‌تواند برای مدتی طولانی از خودش و عواطفش بگریزد؟

روی کاناپه کهنه و زهوار در رفته نشسته بود و مطالعه می‌کرد. زمان بیداری‌اش، در همین یک کار خلاصه می‌شد. هیچ‌وقت فکرش را با فعالیت دیگری مشغول نمی‌کرد.

ناگهان صدای پاق بلندی شنید‌. صدایی شبیه به ظاهر شدن جن‌های خانگی. ابتدا با خودش فکر کرد حتما این جن پیر و چروکیده که به او می‌خورد خدمتگزار بلک‌ها، کریچر باشد که ریگولوس معمولا تعریفش را می‌کرد، راه را اشتباه آمده؛ لکن جن به سمتش آمد و گفت:
- آقای سوروس اسنیپ، ارباب ریگولوس به شما نیاز داره.

کتاب از دست سوروس افتاد. گویی تمام دلواپسی‌های سرکوب شده‌اش، یکباره به او هجوم آورده بودند. زانو زد تا هم‌قد جن شود و با لحنی نگران‌تر از آن‌چه می‌خواست پرسید:
- چی شده کریچر؟ سر ریگولوس چه بلایی اومده؟

کریچر هق‌هق کرد و باعث شد نگرانی، بیشتر به قلب سوروس چنگ بیندازد.
- ارباب ریگولوس سعی کرده خودکشی کنه... آقا، می‌تونین کمکش کنین؟

سوروس با شنیدن این جملات، گمان کرد هر لحظه ممکن است به گریه بیفتد. به هر حال، ریگولوس یکی از تنها دوستانش بود و او همیشه در خفا، پسرک را مانند یک برادر کوچکتر دوست داشت. برای پرت کردن حواس کریچر از اشک‌های نریخته‌اش پرسید:
- حالا چرا اومدی دنبال من؟

کوشید لحنش را خنثی نگه دارد و وانمود کند از مواجهه با جسد بی‌جان دوستش نمی‌ترسد. جن بینی‌اش را بالا کشید.
- کریچر نمی‌دونه آقای ایوان روزیه کجاست؛ خواهرش پاندورا هم مریضه.. و ارباب ریگولوس قدغن کرده به کسی از اعضای خانواده‌اش بگم چه اتفاقی افتاده. از بین تعداد اندکی که ارباب ریگولوس دوستشون داره؛ فقط آقای اسنیپه که می‌تونه کمکش کنه.

سوروس نفسش را حبس کرد. بیشتر برای این که از لرزش صدایش جلوگیری کند.
- منو ببر اونجا.

کریچر دست استخوانی سوروس را گرفت و هردویشان را به مکانی ناآشنا برد.

جزیره‌ای تاریک و سرد، در یک غار. قدحی با کنده‌کاری‌های عجیب در میان آن بود که سوروس به آن توجهی نداشت. چشمانش دیوانه‌وار پیکر لاغر ریگولوس را جست‌ و جو می‌کردند. نکند خودش را به آب سپرده و دیگر کار از کار گذشته بود؟

اما مدتی طول نکشید تا ریگولوس را بیابد که مانند طفل ترسیده‌ای، خود را پشت قدح جمع کرده‌ بود و می‌گریست.
- نه، سیریوس، خواهش می‌کنم... من واست توضیح می‌دم.

پسر کوچکتر، سیریوس را می‌دید که مانند ببری گرسنه به او حمله‌ور شده و سرش فریاد می‌کشد:
- تو مایه‌ی ننگ و بی‌آبرویی منی!

سوروس تا حدودی حدس زد چه شده. احتمالا ریگولوس برای مردن، دردناک‌ترین روش را انتخاب کرده بود... و معجونی خورده بود(سوروس شک نداشت که معجون خورده؛ زیرا هیچ‌چیز نمی‌توانست چنین توهم قوی‌ای ایجاد کند.) که عمیق‌ترین ترسش را جلوی رویش به نمایش در می‌آورد.

دستش را روی شانه‌ی دوستش گذاشت.
- آروم باش. برادرت اینجا نیست. هیچ اتفاقی برات نمی‌افته.

اما گویی ریگولوس نمی‌شنید. پسر کوچکتر ناله کرد:
- تشنمه.

سوروس به آبی که دورتادور جزیره را گرفته بود اطمینان نداشت؛ برای همین تلاش کرد از طلسم آگوامنتی استفاده کند؛ ولی هر آبی که ظاهر می‌کرد غیب می‌شد.

ریگولوس تلوتلوخوران چند قدم جلو رفت تا بتواند از آب درون غار بنوشد؛ اما سوروس بازویش را گرفت. نمی‌توانست دوستش را از دست بدهد. نه حالا.
- از اون نخور. ممکنه خطرناک باشه.

سپس کریچر را فراخواند.
- می‌دونم اجازه ندارم به تو دستور بدم؛ ولی می‌شه ما رو ببری به همونجایی که منو ازش آوردی؟

کریچر هق‌هق کنان تعظیم کرد.
- کریچر برای نجات ارباب ریگولوس هر کاری انجام می‌ده.

و بعد، دستان هر دو نفر را گرفت و آنان را به بن‌بست اسپینر برد.

ریگولوس پس از وارد شدن به خانه‌ی تاریک و نمور، از شدت ضعف بیهوش شد. سوروس او را از زمین بلند کرد و در میان تخت‌های شکسته و درب و داغان، دنبال چیزی گشت که برای یک پسر ضعیف‌ مناسب باشد. پدرش در زمان حیات، به هیچ‌کدام از اثاثیه‌ی خانه رحم نکرده بود و تخت‌ها هم از این قاعده مستثنا نبودند.

تخت قدیمی مادرش، شاید بهترین چیزی بود که ریگولوس می‌توانست روی آن بخوابد. نسبتا سالم بود و چون با جهیزیه آیلین پرینس به خانه آورده شده بود؛ نسبت به سایر اثاثیه جنس بهتری داشت. پتو را روی ریگولوس کشید؛ زیرا بدنش مانند یخ سرد بود.

در حالی که مقداری معجون نیروبخش برای پسرک می‌ریخت تا زمانی که به هوش آمد، آن را بنوشد با خودش فکر کرد:
- اون پسر فقط هجده سالشه، ولی خیلی سختی کشیده. از این به بعد، خودم از دور ازش محافظت می‌کنم. نمی‌ذارم حتی واسه یه لحظه فکر آسیب زدن به خودش به سرش بزنه.
پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: چهارشنبه 6 فروردین 1404 19:40
تاریخ عضویت: 1403/06/17
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:27
از: همه‌تون ممنونم!
پست‌ها: 48
آفلاین
پروفسور اسپراوت پشت میزش در دفتری نزدیک گلخانه‌ها نشسته بود. طوری به در خیره شده بود که انگار انتظار کسی را می‌کشید. مادستی دانکلار که با بی‌قراری روی کاناپه‌ای نشسته بود، به او نگاه می‌کرد.
- اممم... پروفسور اسپراوت؟

پروفسور اسپراوت به او نگاه کرد.

- می‌تونم برم دنبالش؟
- نه، تو بعد از ماریا بهترین دوستشی. بهتره اینجا بمونی، شاید احساس بهتری داشته باشه.

همان‌موقع در زدند. پروفسور اسپراوت گفت:
- بفرمایید!

در باز شد و فلیسیتی آمد داخل. نگاهش اول روی مادستی و بعد روی پروفسور اسپراوت قفل شد. پروفسور اسپراوت لبخندی پت‌وپهن زد.
- دوشیزه ایستچرچ! بیا بشین. دوشیزه دانکلار، لطفا جا باز کن.

مادستی کنار رفت و برای فلیسیتی جا باز کرد. فلیسیتی نشست. پروفسور اسپراوت گفت:
- امروز آوردمت اینجا تا بهت یه خبری بدم. مطمئنم یادته که یه روز یه نامه اومد دستت که می‌گفت مادرت به شدت مریض شده؟

فلیسیتی اخم کرد.
- بله.
- خب، متاسفانه دیشب اون حالش بدتر شد... نتونستن به موقع کمکش کنن...

جملات بعدی برای فلیسیتی نامفهوم بود. اول ماریا... بعد هم مادرش؟ چشمانش سیاهی رفت. در آخرین لحظه صدای فریادهای پروفسور اسپراوت و مادستی را شنید که با وحشت او را صدا می‌زدند؛ و بعد بی‌هوشی.
در پایان روز می‌فهمیم که خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردیم در توان داریم تحمل کرده‌ایم.
-فریدا کالو-
پاسخ: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 22:33
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
ریگولوس بلک، در تمام زندگی‌اش کاری به اراده‌ی خودش انجام نداده بود. نه برودتش با سیریوس پس از گریفیندوری شدنش به خواست خودش بود؛ نه ماندنش در گریمولد پس از فرار سیریوس و به ویژه نه مرگخوار شدنش.

البته، او پیش از آن که بفهمد ولدمورت چه اهدافی دارد ته قلبش او را تحسین می‌کرد. می‌اندیشید که او فقط می‌خواهد جادوگران و ساحره‌ها را از اختفا نجات دهد تا دیگر مجبور نباشند طبیعتشان را پنهان کنند. اما گاهی مردم پلیدتر از انتظار دیگرانند. ریگولوس در ماموریت‌ها، فهمید که آن‌ها می‌توانند بی‌رحمانه‌ترین اعمال را انجام دهند؛ لکن تا زمانی که کریچر، خیس آب جلویش ظاهر شد و گریه کنان ریگولوس را در آغوش گرفت؛ عزمی راسخ برای مقابله با ولدمورت در ذهنش شکل نگرفته بود.

زانو زد تا هم‌قد کریچر شود. او همیشه این جن خانگی را دوست داشت. به هر حال،کریچر از کودکی تاکنون یگانه دوست صمیمی‌اش به شمار می‌آمد؛ و برای همین نگرانی و دلواپسی برای او تمام وجودش را پر کرد.
- چی شده کریچر؟

کریچر اشک‌هایش را پاک کرد.
- کریچر خیلی خوشحاله که ارباب ریگولوس صحیح و سالمه. کریچر وقتی اون معجون رو خورد، ارباب ریگولوس رو مرده دید.

ریگولوس اخمی کرد. معجونی که باعث توهم می‌شد؟ تنها زمانی که کریچر از خانه بیرون رفته بود؛ هنگامی بود که می‌خواست ماموریت ولدمورت را به انجام برساند. پس بنابراین، کار،کار ولدمورت بود.
- لرد سیاه تو رو کجا برد کریچر؟ اون معجون رو کجا خوردی؟

کریچر همه چیز را تعریف کرد. این که ولدمورت او را به غار مخوفی برده؛ سوار قایقی کرده بود و به جزیره‌ای در وسط غار برده. همچنین گفت که ولدمورت مجبورش کرده معجونی را بنوشد که تاثیر مهلکی داشت.

پس ولدمورت از چیزی محافظت می‌کرد! و برای سنجش امنیت آن، یک جن خانگی را امانت گرفته بود! چه موجود پست و نفرت انگیزی!

به آرامی کریچر را نوازش کرد. ریگولوس باید می‌فهمید ولدمورت از چه محافظت می‌کند. البته حدس‌هایی می‌زد؛ لکن باید مطمئن می‌شد؛ و نباید می‌گذاشت کریچر درگیر ماجرا شود.
- کریچر، لطفا خیلی مراقب باش و از خونه بیرون نرو.

کریچر تا کمر خم شد.
- چشم ارباب ریگولوس.

از آن پس، ریگولوس شب‌ها تا دیروقت در کتابخانه گریمولدپلیس می‌نشست و به مطالعه می‌پرداخت. هر چه می‌خواند؛ مهر تاییدی بود بر حدسش. این که ولدمورت، هورکراکس دارد و با آن از مرگ می‌گریزد. چه موجود رقت‌انگیزی!

یک روز کریچر را فراخواند. اگر استنباطش کاملا تایید می‌شد؛ همان کاری را می‌کرد که نقشه انجامش را داشت؛ خودش را به دست اینفری‌ها می‌سپرد و در راه نابودی ولدمورت، جانش را از دست می‌داد.
- کریچر، اون چیزی که ته قدح بود رو دیدی؟

کریچر به قامت متوسط و لاغر ارباب جوانش نگاه کرد. نمی‌فهمید چه چیزی ریگولوس را این چنین درباره ماموریتش کنجکاو کرده. با این حال گفت:
- ارباب ریگولوس، اون قاب آویز شبیه همونیه که شما دارین. یه جور...یه جور عجیبی بود. یه علائمی روش بود. مثل یه شکستگی شبیه مار.

همان علامت هورکراکس‌ها. حالا دیگر از این مطمئن بود که ولدمورت رقت‌انگیز، برای جاودانگی اقداماتی انجام داده.

و حالا، به آغوش مرگ می‌رفت؛ با این امید که ولدمورت دوباره فانی شود.
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: یکشنبه 7 بهمن 1403 19:03
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 11:01
از: سیرازو
پست‌ها: 385
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، ارشد اسلیترین، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
همانند یک سفید اصیل می نویسم... در سیرازو!

*****


- آخ!

این کلمه، سالیان سال، تنها کلمه در لغتنامه ی سفید پوستان سیرازو بود. به گونه ای که حتی اسمشان را با استفاده از این کلمه انتخاب می‌کردند. ممکن است گیج شده باشید و نفهید منظورم چیست. قبول هم دارید. پس بگذارید برایتان مثالی بزنم تا روشن شوید. پدری در یک خانواده ی سفید پوست، اسمش "آخخ" بود و مادر آن خانوده نیز "آآخ" نام داشت. اسم بچه ی این دو، حاصل جمع اسم جفتشان بود. یعنی "آآآخخخ".
آن ها کلمه ای غیر از آخ نمی توانستند بگویند. در اصل، حق گفتن کلمه ای دیگر را نداشتند. چه نیاز بود بگویند؟ آنها آفریده شده بودند که خدمت کنند. رنگین پوست نباشی و اظهار نظر هم بکنی؟ چه غلطا چه اشتباها!

سفید های سیرازو، تنومند، پر سرعت و فرمانبردار بودند. تاریخ غنی ای نیز داشتند. اهرام رابعه ی رصم، برج ساندویچ و خیلی چیز های دیگر را ساخته بودند. البته کارگری‌اش با آن ها بود. عقلی نداشتند که همچین سازه های بزرگی را طراحی و مهندسی کنند. سفیدند خیر سرشان!

ولی خب در بیست سال اخیر اتفاق هایی افتاد که به سفید پوست ها اجازه ی اظهار نظر داد. البته خودشان خیال می کردند که اظهار نظر می کنند. در اصل همچنان از ارباب خودشان تبعیت می کردند ولی به نحوی دیگر. قبلا با شلاق این امر به وقوع می‌پیوست. حال با سیاست!
بزرگان رنگین پوست بعد از سال ها برده داری در جلسه ای دور هم جمع شدند. نتیجه این جلسه این بود که شاید دیگر نیاز نباشد که انقدر خود را به زحمت بیاندازند و شلاق به آن سنگینی را با خود حمل کنند که اگر نافرمانی ای دیدند از آن استفاده کنند. قبول کنید کار بسیار طاقت فرساییست! پس، از این اتفاق ها استفاده کردند. کلمات جدید به سفید ها آموختند. به برخی از آنها توانایی رهبری کردن و سخنرانی آموزش دادند تا مسیر جدیدی برای سفید پوست ها ایجاد کنند. در بالا هم گفتم. سفید ها عقلی برای فکر در سر نداشتند. پس خیال کردند که دارند قدرت می‌گیرند و شروع کردند به فعالیت های مختلف. از راهپیمایی بگیر تا رئیس جمهوری!

این چند سال اخیر شده بودند سوگولی فیلم های سینمایی در سیرازو! این نیز فکری از طرف رنگین پوستان بود. برای اینکه بتوانند قدرت سفید پوست ها را کنترل کنند این ترفند را برای تزریق کمی تنفر به مردم انجام دادند. اگر بخواهم مثالی برایتان بزنم، می توانم از فیلم " آبی دریایی" برایتان بگویم. اسم فیلم، آبی دریایی بود ولی نقش آبی دریایی را یک سفید پوست بازی کرد. انقدر این فیلم منفور شد که نگو. این ترفند به قدری جواب بود که حتی از سمت خود سفید ها تنفر احساس می‌شد. هرچی نباشد فکر می کردند الان جزو جامعه هستند و به آنها توهین شده.

راستش را بخواهید، هیچکس نمی داند که قرار است به کجا برسیم و در چه زمانی دوباره راهی جدید به این نژاد نشان داده خواهد شد. ولی هر اتفاقی افتاد مطمئن باشید که کار خودشونه که رنگین پوستی در آن دست داشته.
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: پنجشنبه 4 بهمن 1403 11:03
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
کسی که با چشمان خودش ببیند تنها دوست صمیمی‌اش، یگانه عشقش را از او می‌رباید؛ دیگر هرگز نمی‌تواند زخم هایش را التیام بخشد یا بر آنها مرهم گذارد. به هر حال، جای زخم خیانت، از هر زخم دیگری عمیق تر است و دیرتر ترمیم می‌شود.

ریگولوس هم، زمانی با شور و شوق به سمت سالن عمومی گریفیندور می‌رفت تا نمره کامل امتحان معجون سازی‌اش را به سیریوس نشان دهد و برای بارتی کراوچ جونیور را با ملانی پریوت دید؛ ابتدا با خود اندیشید شاید فقط دارند صحبت می‌کنند،همچو دو دوست معمولی، همچو او و پاندورا. حتی وقتی با گوش خویش شنید که بارتی از دخترک موطلایی و چشم سیاه می‌خواهد با او به هاگزمید برود، باور نکرد.

نه، نباید فکر نادرستی به ذهنش راه می‌داد! احتمالا می‌خواستند مانند دو "دوست" معمولی، با هم به هاگزمید بروند. مگر همین دو هفته پیش، لی‌لی اونز و ریموس لوپین باهم نرفتند؟ هیچ رابطه عاشقانه‌ای هم بینشان نبود. یا مثلا خودش و پاندورا...

ناگهان جهان در درد و نیمه تاریکی خلاصه گشت و شد آن چه نباید می‌شد. بارتی به سمت ملانی خم شد و با لحنی که به شاهزاده های افسانه ها می‌مانست گفت:《عاشقتم، ملی کوچولوی عزیز.》

ناگهان با سرعتی سرسام آور به گذشته برگشت. دو ماه پیش، زمانی که تازه با بارتی کراوچ جونیور پر سر و صدا و بازیگوش صمیمی شده بود. به خاطر می‌آورد که در یک شب بارانی، در حالی که سالن عمومی خالی بود و هیچ کس به جز خودش و سوروس که روی مبلی نشسته بود و یادداشت های تاریخ جادوگری‌اش را مرور می‌کرد در آن به چشم نمی‌خورد.

ناگهان سوروس یادداشت هایش را کنار گذاشت و گفت:
- می‌دونی، به نظرم زیاد به بارتی اعتماد نکن... نه به اون، نه به هیچ کس... هیچ وقت رازهات رو به کسی نگو، بچه جون.

و ریگولوس در مقابل این نصیحت خیرخواهانه چه کرد؟ فقط با خشم گفت:
- تو فقط از این می‌سوزی که نه قیافه داری نه اخلاق و هیچ کس حاضر نیست باهات صمیمی بشه.

احتمالا از سر لجبازی با سوروس، همه رازهایش را به اولین دوست صمیمی‌ای که در طول زندگی‌اش یافته بود گفت، از علاقه پنهانی‌اش به ملانی پریوت تا آسیب هایی که از خانواده‌اش می‌دید.. و متوجه نمی‌شد سوروس همیشه از دور مراقبش است، با نگاه پدری که می‌بیند فرزندش در حال سقوط است و هیچ کاری از دست او بر نمی‌آید.

و اکنون، بارتی آنجا ایستاده بود و تمام رازهای ریگولوس را به ملانی می‌گفت و دخترک می‌خندید، از همان خنده هایی که ریگولوس عاشقشان بود، موهای طلایی‌اش در هوا تاب می‌خوردند و دندان های سفیدش، از پشت لبهای سرخ همچو لعلش دیده می‌شدند.

برگه امتحانش را انداخت. دیگر نمی‌توانست تحمل کند، باید به خوابگاهش می‌رفت؛ سرش را روی بالشتش می‌گذاشت و هق هق می‌گریست.

سوروس اسنیپ دوست داشتنی و خیرخواه! چگونه توانسته بود آن گونه به او پرخاش کند؟ پیش از پناه بردن به خوابگاه امن و گرمش، باید می‌یافتش و از او عذر می‌خواست.. ولی آیا می‌توانست ریگولوس را ببخشد؟ سوروس کسی نبود که به این راحتی از سر تقصیر کسی بگذرد.

خواست به سمت خوابگاه اسلیترین برود که سوروس را دید... پس او هم همه چیز را شنیده بود. وقتی به ریگولوس می‌نگریست، نگاهش حالتی از دلسوزی داشت، نه سرزنش، نه نفرت.

- م..متاسفم سوروس.. تو راست می‌گفتی.

سوروس به هیچ عنوان سرزنشش نکرد، در حالی که لایقش بود. داد و هوار به راه نینداخت و حتی نگفت "دیدی گفتم." یا "بالاخره سرت به سنگ خورد؟" فقط به آزامی به شانه‌اش زد.
- اونو ول کن. باید به کلاس بعدیت برسی.
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1403/11/4 14:34:44
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: شنبه 22 دی 1403 02:54
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:20
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1398
شهردار لندن، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
همانند یک سفید اصیل می‌نویسم!


روزی روزگاری، شهری زیبا در دنیای جادوگری وجود داشت که به نام زیبای "نگارستان" معروف بود. همانطور که به مردمان افغانستان می‌گفتند افغانی یا افغان، به مردمان نگارستان هم لقبی چسبانده بودند و پشت سر هم تکرار می‌کردند.

مردمانی بس پرزور و پرفایده بودند. ما سفیدهای اصیل نمی‌توانستیم از این فرصت بی‌نظیر بگذریم و در نتیجه تصمیم گرفتیم تعدادی از آنها را در کنار خود داشته باشیم تا اصالت و سفید بودنمان بهتر دیده شود. این شد که با عده‌ای از دوستان راهی سرزمینشان شدیم و تجارتی به راه انداختیم که بیا و ببین.

اولین جنس‌هایی که به جادوگران اروپا می‌فروختیم خوب از آب درآمدند و همین باعث شد کارمان رونق بگیرد. به خاطر دارم عکس یکی از مدل‌های اهل نگارستان را به دوست سفید خود نشان دادم. آن مدل در آن عکس داشت عینک آفتابی زیبایی که به چشم داشت را تبلیغ می‌کرد. برای اینکه قیمت دستم بیاید به دوست سفیدم گفتم قیمتش 10 گالیون می‌شود، برایت ارزش خرید دارد؟ او هم جواب داد بله، به نظرم سرمایه‌گذاری بسیار خوبی می‌شود. عینک هم فروشیست یا اشانتیون می‌دهید؟

آنجا بود که قیمت دستمان آمد و بقیه ماجرا هم که مشخص است.

خوشبختانه اهالی نگارستان دوران تازه‌ی خود را پذیرفتند و ما توانستیم هر روز اصالتمان را در چشم جهانیان فرو کنیم. بعد کم کم به سراغ مناطق دیگری هم رفتیم و بر هر کدام اسمی نهادیم. ما سفید خالص بودیم و بقیه رنگی. ما سفید اصیل بودیم و دیگران درجه دو و غیراصیل. زرد و سرخ و سیاه، همه زیر پرچم سفید بودند.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)

پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: چهارشنبه 19 دی 1403 22:11
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:04
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
- این چه طرز نوشتنه، بچه جون؟

سوروس اسنیپ، با وجود این که دو سال هم از ریگولوس بزرگ تر نبود، اصرار داشت او را "بچه" خطاب کند. کسی چه می دانست، شاید این هم از ابراز محبت های عجیب سوروس بود.

پسر بلندقد، چندجمله دیگر را خواند. با خواندن هر جمله، اخمهایش بیشتر در هم می رفتند، ولی در عین حال رضایتی در چشمانش پدیدار می شد که ریگولوس به راحتی می توانست آن را ببیند. مردم برایش مانند کتابهایی بودند که به راحتی می توانست آنها را بخواند، حتی آدمی که هرطور شده، نوشته های خویش را پنهان می کرد.
- چقدر ویرگول؟ چقدر ویرگول، بچه؟ بیست تا ویرگول تو یه پاراگراف! این چه وضعیه ریگولوس؟

شاید عجیب به نظر برسد، اما ریگولوس از شنیدن این انتقادات تند، اصلا دلگیر نشد. به هر حال، خودش وقتی اولین نوشته اش را برای سوروس برد، توضیح داده بود:
- والدینم فکر می کنن نوشتنم مطلقا به باد دادن جوهر و کاغذ پوستیه، سیریوس هم حوصله خوندن نوشته هام رو نداره، پاندورا هم فکر می کنه هر چی من می نویسم فوق العاده ست، بنابراین نمی تونه منتقد خوبی باشه.

بله، او انتقاد می خواست، نه نقل و نبات. هر زمان به خود جرئت می داد از نیش و کنایه های تند سوروس ناراحت شود، این را به خود یادآوری می کرد، به علاوه این که به خوبی آگاه بود که اگر سوروس واقعا از او خوشش نمی آمد، در اتاقش را به رویش می بست و هیچ جوره نمی گذاشت نزدیکش شود، همانطور که هروقت بارتی نزدیکش می شد، خودش را به خواب می زد و اگر حس می کرد نوشته هایش ارزش وقت گذاشتن ندارند، از همان ابتدا حاضر نمی شد آنها را نقد کنند. همانطور که وقتی بارتی نوشته هایش را نشانش داد، بسیار صریح گفت آنها مشتی "خزعبلات محض" هستند و هیچ امیدی به این که بهتر شوند وجود ندارد.

سوروس نوشته ها را به ریگولوس پس داد.
- اعتراف می کنم قلمت دیگه به اندازه قبل خام نیست. ولی بهتره بدونی اصلا درست نیست که هر کلمه جدیدی که یاد می گیری رو چپ و راست تو نوشته هات به کار ببری، در ضمن چیزای ساده رو هم زیادی شاعرانه می کنی. در کل، پیشرفت کردی، ولی برای این که بشه اسمتو گذاشت "نویسنده" باید خیلی تلاش کنی.

ریگولوس زیاد از این انتقادات ناراحت نشد... آنقدر سوروس اسنیپ را می شناخت که بداند هر چه بهتر بنویسد، بیشتر سختگیری می کند، زیرا امکان نداشت بتواند کسی را تحمل کند که می توانسته بهتر باشد، ولی از سر تنبلی یا بی دقتی، نبوده.
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 دی 1403 19:30
تاریخ عضویت: 1403/06/16
تولد نقش: 1403/06/16
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 00:53
از: دست شما!
پست‌ها: 37
آفلاین
حوالی ساعت سه شب بود. نور صفحه موبایلم تنها منبع روشنایی اتاق بود و هر لحظه خدا خدا میکردم یهو در اتاق باز نشه و پدر و مادر گرامی نفهمن که من نخوابیدم اون هم در حالی که فرداش امتحان داشتم. تازه پنج دقیقه بود که کتاب هری پاتر و تالار اسرار رو تموم کرده بودم و مثل تشنه ای در بیابان که دنبال آب باشه، منم لَه لَه میزدم برای پیدا کردن فایل کتاب سوم و خوندش!
باورش برای خودمم سخت بود، منی که تا دو روز پیش خبر نداشتم هری پاتر چیه وکیلوای چنده یهو دیوونه این کتاب شده باشم‌.
بگذریم!
چند ماه بعد درست بعد از تایید شدن شخصیت اولم "هلنا ریونکلاو لوس و تو مخ(شخصیت پردازی اولم افتضاح بود.)" انگار دنیا رو بهم داده بودن‌. واقعا حس میکردم بلیط هاگ رو دادن دست این بنده حقیر و قراره لونا لاگ وود (امیدوارم درست نوشته باشم.) دوباره رو خلق کنه و بره جلو بترکونه! از هلنا متاسفانه لونا در نیومد ولی دیزی! شخصیت دیزی واقعا برام نقطه اوجم داخل سایت بود، شاگرد اول هاگ شد، نفر دوم کویی شد، استاد شد، مدیر شد، ناظر ریون شد، باهاش مصاحبه شد، کلی دوست خوب پیدا کرد و... .
آکی هم اونقدر آبی ازش گرم نشد‌ فقط گردن گیر بود و دیزی رو گردن گرفت.

این همه روضه خوندم تا برسم به اینجا سخته ولی باید قبول کنم که اون بچه نوجوون پشت این شناسه دیگه بزرگ شد و غرق در دغدغه هاش شده. خیلی کم به سایت سر میزنه و می‌دونه حالا حالا درگیره! می‌دونه برمیگرده ولی کی برمیگرده رو مطمئن نیست. دلش برای اینجا تنگ نمیشه؟! چرا میشه ولی کاری نمی تونه بکنه. رفقاش رفتن، اون بچه نوجوون هم دیگه نیست و خب به طبع دیگه ذوق و انگیزه ای هم نیست.

جادوگران قشنگم ممنونم از تو و تمام اعضایی که باعث قشنگ تر ساخته شدن نووجونی من تو اون دوران لعنتی کرونا شدی!
به امید موفقیت بیشتر برای همتون!
برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this