تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با سالازار اسلیترین. دانشآموز مهمان.

بخش دوم
فلش بک به قبل از دقایقی بعدتوی اون روز آفتابی سرنوشتساز، شایدم غیر سرنوشتساز، توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم پیاز خرد میکردم که همراه با چایی برای قند عسل مامان، فداش بشمِ مامان، اگور پگور مامان، ببرم و همزمان توی ذهنم آهنگ Baby one more time پلی شده بود و هر بار که به بخش Baby hit me one more time میرسید، یاد کتکهایی که به تام زده بودم میافتادم و قند تو دلم آب میشد که یکههو در آشپزخونه با ضربه محکمی باز شد و الستور که از حالت عادیش به شدت سرخوشتر بود، در حالی که وینکی رو زیر بغلش زده بود و ازش به عنوان در کوب استفاده کرده بود، وارد شد.
- وینکی... جن در باز کن خوووب.

بعدشم الستور وینکی رو که مشخصا ضربه مغزی شده بود توی گونی سیب زمینی گذاشت و من تازه اونموقع متوجه شدم که الستور کت و شلوار همیشگیش رو نپوشیده و در واقع حسابی تغییر ظاهر داده، چه تغییر ظاهری؟ مامان به اونجا هم میرسه، البته بعد از اینکه خورد کردن پیازهاشو تموم کرد!
و خیلی آروم و با دقت خرد کردن پیازهامو تموم کردم، همراه لیوان چایی روی سر وینکی گذاشتم و وینکی رو که هنوز چشماش چپ بود به سمت اتاق گلپسر مامان روانه کردم و بعدش به الستور و ظاهر... جدیدش نگاه کردم.
- خوشگل شدم؟


از نظر مامان که حسابی زیبایی شناس قهاریه، الستور با زیبایی فاصله زیادی داشت، ولی این چیزی نبود که بخوام تو روش بگم، دل نداشتهش میشکست یه وقتی. ولی نمیتونستم هم سوالشو بیجواب بذارم، پس به جای اینکه دلشو بشکنم، واقعیت ظاهری و لباسهاش رو براش بازگو کردم.
- راهبه شدی الستور مامان.

- همینطوره! و البته به دلایل خیلی خیلی خیلی خوب!

اینجا دیگه چشمای الستور به شدت از هیجان گشاد شده بودن و شدیدا صورتش رو بهم نزدیک کرده بود و میتونستم بوی نفسش که ترکیبی از بوی جنگل و گوشت فاسد شده بود رو هم حس کنم. کاش یه مقدار کاهو، صمغ درخت نعنا... یا هر چیزی که میتونه بو رو بهتر کنه داشتم و بهش میدادم. ولی افسوس.
- دلایلی که عرض کردم رو... بانو؟ گوشتون با منه؟

به نظر میرسید توی همون لحظهای که چشمای من به خاطر بوی نفس الستور سیاهی رفته بود و به خوشبو کننده دهن فکر کرده بودم، الستور توضیحاتشو داده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم الستور داره با هیجان یه دست لباس راهبههارو توی هوا تکون تکون میده جلوی چشمم.
- دقیقا نامه همین یک ساعت پیش رسید و اصلا هم از خودم در نمیارم. ولی جغد مستقیما از کلیسای رولینگ القدوس از روتیکان رسید که دنبال دو مبلغ بودن که ملت رو به توبهگاه ببرن و روحشون رو نجات بدن و ملت زیر سن قانونی رو هم بدون لمس کردن هدایت کنن و البته که همه اینا تقصیر مردم کج فهم جامعهس که نظریات گرانبهای ایشون رو درک نمیکنن و نمیخوان زورکی برن بهشت، جنجال و حاشیه درست میکنن.

من با دقت و حوصله به تک تک حرفای الستور گوش دادم و شدیدا هم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که به خاطر صدای رادیویی الستور یاد خاطرات گذشته و رادیو گوش دادن همراه بابا ماروولو و داداش مورفین نیفتم و همزمان داشتم به تغییر رژیم غذاییم به نون و نمک فکر میکردم که حتی مفیدتر، بهتر و سالمتر بود، درست مثل راهبههای تارک دنیا که صدها سال عمر میکردن. بعد پاسخ نهایی رو دادم.
- مامان هم اعلام آمادگی میکنه برای این ماموریت.

و لباس راهبهای رو از دست الستور قاپیدم. الستور هم که داشت با سایهش یه چیزایی پچ پچ میکرد و میخندید از آشپزخونه خارج شد تا مامان راحت تغییر لباس بده.
پایان فلش بکزمان حال، دقیقا همین لحظه، ارزش گالیون 93000 نا... اوه. شد 95000 نات.- اعتراف کن ببینم بلدی.

صدای الستور سرخوش بود و میتونستم حس کنم به اعترافگیری از دامبلدور ایمان کامل داره. ولی هیچ صدایی به جز "ممم ممم" خفهای از دهن دامبلدور نمیشنیدم که یکمی نگران کننده بود.
- حالا یه اعتراف ریز بکن، آخه زحمتی نداره که.

- مممم... مممممم!
این یکی "ممم مممم" دامبلدور دیگه یکمی شدیدتر بود و کنجکاوی مامان بهش پیروز شد. بنابراین رفتم روی توالت ایستادم تا از بالای دیوار بتونم داخل توالتی که الستور و دامبلدور داخلش بودن رو ببینم.
از قیافه دامبلدور میتونستم حس کنم حاضره حتی اعتراف کنه که پدر تک تک بچههای توی یتیمخونه سنت دیاگون هم هست. بینیش رو طوری چین داده بود که انگار بدترین بوی دنیا رو دارن با زور واردش میکنن البته توی این مورد همدردی مامان رو داشت. جدا نباید از فاصله بیشتر از سی سانتیمتر با الستور چشم تو چشم شد.
بعد، چیزی که هیچوقت توی تمام عمر سرافراز، اصیل و با تغذیه سالمم فکر نمیکردم ببینم رو دیدم. الستور که توی یه دستش منجیل رو نگه داشته و با اون یکی دستش لبههای لباس بلندش رو بالاتر از زمین نگه داشته بود که لباسش روی کف خیس دستشویی کثیف نشه، لبهاش رو گذاشت روی لبهای دامبلدور و... نه. خوشبختانه این اتفاقی نبود که افتاد. لبهاش رو گذاشت روی لبههای گلابی تا گلابی رو از توی دهن دامبلدور بیرون بکشه. رولینگ رو شکر. اینجا دیگه مرلین رو شکر جواب نمیداد.
من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم چشمام رو با آب مقدس و آب نمک و چایی بشورم. هر چند که ذهنم تا ابد با دیدن این صحنه زخمی شده بود.
- حالا اعتراف کن ببینم.

- چشم پدر الستور... اعتراف میکنم. من گلرت رو رها کردم. فکر میکردم بهترین کار اینه. فاوکس رو هم چیز خور کردم که بشه ققنوس خونگیم. همیشه هم غذام رو میدادم جنهای خونگی هاگوارتز برام تست کنن که مطمئن شم سمی نبوده. به دابی هم گالیون واقعی نمیدادم و طلای لپرکان بود. تازه...

- نه نه. همینجا نگه دار، برگرد عقب یه خورده...

- جنهای خونگی؟ ;cry3:
- نه بابا... اونا که وظیفهشونه اصلا. برگردیم به قضیه گلرت.

با این حرف الستور، گوشام تیز شد. بالاخره وقتش بود که به جریان اعترافگیری بپیوندم و این بحران عشقی قدیمی رو رفع کنم. اصلا کی بهتر از من برای حل چنین مشکلات ریشهای و عمیقی هست؟ قطعا هیچکس. بنابراین خودم رو کمی به دیوار توالت نزدیک کردم که راحت صدام به دامبلدور برسه.
- چیشد که رهاش کردی؟

البته که سعی کردم لحنم بدون قضاوت باشه ولی گویا زیاد موفق نبودم، چون صدای هق هقهای خفه دامبلدور تنها جوابی بود که بهم رسید و مجبور شدم دوباره روی توالت وایسم تا از بالای دیوار، دامبلدور رو ببینم.
- اینجا یه محیط امنه... البته به جز بخش حضور پدر الستورش. قضاوتت نمیکنیم، یعنی میکنیما، ولی توی دلمون صرفا. حالا اعتراف کن که چرا عشق جوانیت رو رها کردی که مامان میخواد زندگیت رو عوض کنه.

کاملا آماده بودم که جلوی خمیازهم رو در مواجهه با داستانهای کسل کننده در مورد دعواهای سه نفره آلبوس، آبرفورث و گلرت بگیرم. به هرحال گفته بودم قرار نیست قضاوتش کنم و مامان همیشه روی حرفش وایمیسه.
- مشکل بین من و گلرت فراتر از هر چیزی بود که فکرشو میکنید. گلرت... نمیدونم چطور بگم. شاید اولین باریه که توی عمر طولانیم نمیتونم کلمهای برای توصیف چیزی پیدا کنم. شاید اولین باریه که هوش سرشارم ناامیدم میکنه. اما چون حس میکنم میتونم بهتون اعتماد کنم، باهاتون واضح صحبت میکنم. گلرت... اگزوزش خراب بود.

چشمام رو تنگ کردم، نیازمند اطلاعات بیشتری بودم تا بتونم این پیرمرد گم گشته رو راهنمایی کنم و دیدم که الستور هم چشماش رو تنگ کرده و لبخند از روی لباش محو شده.
- منظورت از اگزوز... اگزوز ماشینش بوده؟

- اگزوز تعاریف زیادی داره فرزندان من...
صدای دامبلدور هنوز لرزان بود و قطرات اشک آروم آروم از گوشه چشماش پایین میریخت و توی ریشش گم میشد.
- ... میشه گفت که مثل چوبدستی که صاحبش رو انتخاب میکنه، اگزوزها هم ما رو انتخاب میکنن. در این مورد، سرنوشت و تک تک انتخابهایی که توی زندگیم کردم، من رو به جایی رسوند که اگزوز شکسته و ناکار شده گلرت من رو انتخاب کرد. میتونم بگم که ژرفترین و عجیبترین لحظه زندگی طولانیم بود... علاوه بر انتخابها، میتونم به جرئت بگم انحرافات و تمایلات هم توی این موضوع که یکی از باستانیترین و مرموزترین موضوعات دنیای جادوییه به شدت موثره...
با شنیدن حرف دامبلدور، زخم دیگهای به روح و روانم خورد چنان عمیق بود که میتونستم همونجا و همون لحظه، باهاش هورکراکس درست کنم. اما به جاش تصمیم گرفتم با مخلوطی از آب مقدس، آب نمک و چایی، گوشام رو بشورم.
البته که از صداهایی که میشنیدم، فهمیدم حتی الستور هم تصمیم گرفته همین کار رو بکنه. البته بعد از اینکه کل محتوای معدهش رو خالی کرده.
- ... فکر میکردم راه حل این موضوع رو پیدا کردم. فکر میکردم اینم مثل پیدا کردن کاربردهای خون اژدها و انواع گرههایی که با موی تکشاخ میشه زد باشه. ولی نبود.
از اینجا دیگه حقیقتا نمیخواستم گوش کنم، ولی خودمو مجبور کردم. میتونستم ببینم که الستور با اینکه خودش داره گوش میکنه، ولی سایهش روی گوشهاش رو گرفته.
- کاری که کردم، ممنوعه بود. کاری بود که اگر کسی میفهمید، از جامعه جادوگری بریتانیا به طور کامل تبعید میشدم تا همراه غولها در کوهستانها زندگی کنم. من... من... اگزوزم رو مثل اگزوز گلرت شکستم تا بهش همدردیم رو نشون بدم و اینکه برام اهمیتی نداره. حتی بینیم رو هم شکستم که باهاش ست بشه...
دیدم که الستور گوشهاش رو به سمت عقب خم کرده بود و صورتش ته رنگ سبز گرفته بود. مشخص بود که انتظار همچین چیزهایی رو نداشت. منم نداشتم. مجبور شدم دوباره گوشهام رو بشورم. ولی به نظر نمیرسید که اعترافات دامبلدور تموم شده باشه.
- گلرت باهام سرد شد. مثل یه زمستون برفی و بدون نور. قلبم رو تیکه تیکه کرد. من هم رهاش کردم. عکسهای سلفی اختصاصی که از انواع زاویهها برام گرفته بود رو پاره کردم. نامههاشم سوزوندم. حتی فکر یه چاره برای اگزوزم کردم. ولی متاسفانه چیزی که شکسته شده،
حتی با ریپارو هم قابل درست شدن نیست. 
البته که من با اینکه واقعا روح و روانم تیکه پاره و زخمی شده بود، هنوز پر اراده و آماده رفع این مشکل بودم. بنابراین، مهمترین، بهترین و کارسازترین توصیه ممکن رو به دامبلدور کردم.
- ببین... شما اول از همه باید برگردی به گلرت. یا حتی گلرت برگرده بهت. بعدشم باید با هم بچه بیارید. حالا از هر جا که شده، اینطوری زندگیتون گرم میشه و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی میکنید. تضمین مامان.

بعدشم چون حسابی مامان کار بلد و زرنگی هستم و بلدم که هر چیزی رو کجا گذاشتم و از کجا میشه پیدا کرد، از توی جیبم، از بین کشمشهای خشک شده، قره قوروتها و تیکههای نون و نمک، گلرت رو در آوردم و انداختم توی توالت تنگ، درست روی دامبلدور.
میتونستم ببینم که الستور و سایهش شدیدا کز کردن گوشه توالت و الستور فقط دنبال راه فراره. ولی اول باید کارمون رو به انجام میرسوندیم.
- ولی ما که جفتمون اگزوزامون خرابه.

اینبار نوبت الستور بود، از حالت کز کرده خارج شد، گردن دامبلدور و گلرت رو گرفت و در حالی که صورتهاشون رو با بیدقتی تمام به هم میمالوند و میفشرد، گفت:
- اصلا اهمیتی نداره. مهم فقط جوانی جمعیت و رعایت قواعد کلیسای رولینگ القدوسه. ما بهتون ایمان داریم و شما میتونید. یای.

- الان هم یه بله بگید مامان و پدر الستور ببینن بلدید.

و گلرت و دامبلدور که شدیدا گیر افتاده بودن و نمیتونستن، شاید هم نمیخواستن از هم جدا بشن، با صداهای خفه و تقریبا نامشخص و مخلوط با ملچ مولوچ، بلهشون رو تحویل دادن.
- بدینوسیله، من، پدر الستور، شما رو شوهر و شوهر مینامم. کار ما اینجا تموم شد. اعتراضی هم وارد نیست. این بچه رو هم بگیرید و همینجا زندگیتون رو گرم کنید.

چشمای مامان فوق العاده تیزبینن و قطعا اشتباه نمیکردم. ولی سایه الستور یه بچه کوچیک رو که حسابی گیج شده بود، از توالت بغلی دزدیده بود و زده بود زیر بغلش و آورد رها کرد بین گلرت و دامبلدور که همینطوریشم به هم چسبیده بودن و حتی نمیتونستن نفس بکشن.
البته که این برای آماده شدنشون برای تشکیل زندگی، قدم مثبت و خوبی بود. ولی من همیشه به خودکفایی اعتقاد دارم و از همون بچگی حتی کلم بروکلی مامان رو هم فرستادم مدرسه شبانه روزی که خودکفا بار بیاد. البته که بعد چند ده سال بعد مشخص شد که آدرسو اشتباه رفته بودیم و گذاشته بودمش یتیمخونه؛ ولی راجع به این موضوع قرار نیست صحبت کنیم. اونجا هم قرار نبود اجازه بدم این دو... درخت باستانی پژمرده و بیبرگ و بیشاخه، بدون تولید ملی به زندگیشون اجازه بدن.
- پدر الستور مامان، مامان اصلا این وضعیت رو برنمیتابه! ما همین بیرون صندلی میذاریم و میشینیم تا این دو پیرمرد چروکیده به تولید ملی و جوانی جمعیت کمک کنند و تا نتیجه رو روئیت نکردیم، اجازه نمیدیم از توبهگاه خارج بشن.

بعدش من با چابکی تمام از روی توالت پریدم پایین و خارج شدم، الستور هم که منتظر بود از توالت توبهگاه که با حضور گلرت حتی تنگتر و خفهتر شده بود، خارج شد و دوتایی دست به سینه و منتظر پشت در، روی دوتا صندلی که از غیب ظاهر کردیم، چون جادو بلدیم، نشستیم.
انتظار داشتم مدت خیلی طولانی مجبور باشیم همونجا بشینیم. اما نه صدایی از داخل مرلی... توبهگاه میومد، نه هیچ نشونهای وجود داشت، که ناگهان بدون هیچ هشداری درش باز شد و گلرت و دامبلدور، که یه بچه تو بغلشون بود، و هر دوشون شکماشون شدیدا بزرگ شده بود، از توبه گاه خارج شدن. با دیدن این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. توی لیست ده تا از شادترین لحظات زندگیم، دیدن این دوتا پیر چروکیده و اگزوز شکسته، که یه بچه به لطف سایه الستور توی بغلشون داشتن و حالا جفتشون مشغول تولید ملی نسل جوان جادو بودن، رتبه پونزدهم رو به خودش اختصاص میداد.
اما همه اینها به کنار، ماموریت ویژهمون به درستی و کامل انجام شده بود و مامان حسابی راضی بود. البته که پدر الستور دچار PTSD شده بود و انتظار خیلی از اتفاقاتی که توی توبهگاه افتاد رو نداشت و بلافاصله به تراپیست خانه ریدل که در واقع یک عروسک بود که وقتی بیش از سی کلمه باهاش صحبت میکردی، بهت فحش میداد، مراجعه کرد. ولی مامان مروپ برای تمام ماموریتهای ویژه آینده آمادهست. حقیقتا که هشدار برای راهبهگان 11. از همیشه پرتنشتر.
Smile my dear, you're never fully dressed without one