جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 18:27
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 06:43
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 71
آفلاین
خیلی سخت است کسی را دوست داشته باشید که از شما متنفر است؛ مخصوصا اگر پسر مغرور خاندان بلک باشید و از زمان طفولیت در گوشتان خوانده باشند که از هر نوع التماس برای محبت خودداری کنید.

ریگولوس دیگر از برادرش بریده بود. ابتدا دلش نمی‌خواست او را فقط چون خودش را از خانه‌ی جهنمی‌اشان نجات داده برای همیشه از دایره‌ی افراد مورداعتمادش حذف کند؛ اما وقتی سیریوس نمی‌گذاشت از شعاع صدکیلومتری‌اش رد شود و حتی با پاتر و پتی‌گرو، به تمسخرش می‌پرداخت؛ چرا باید او را دوست می‌داشت؟ یک بلک واقعی تن به هیچ محبت یک‌طرفه‌ای نمی‌داد؛ حتی اگر طرف مقابل برادرش بود.

به روشنی زمانی را به خاطر می‌آورد که سیریوس و غارتگران دیگر را دیده بود که دور هم جمع شده بودند و غیبت می‌کردند. همیشه از این کارشان نفرت داشت؛ اما به خاطر برادرش‌ می‌ترسید از خودشان متنفر باشد.

جیمز پاتر قهقهه‌ای زد و موهای آشفته‌اش را به هم ریخته‌تر کرد.
- هی پدز، از داداش کوچولوت خبر داری؟

حالتی سرشار از انزجار در چهره‌ی سیریوس پدیدار شد.
- اوه، شاهزاده ریگی کوچولو رو می‌گی؟ بمیره یا زنده باشه برام اصلا مهم نیست.

اشک در چشمان ریگولوس حلقه زد و در یک لحظه، از تمام آن‌ها متنفر شد. از جیمز پاتر ازخودراضی که این افکار احمقانه را در سر برادرش انداخته بود؛ از سیریوس بی چشم و رو؛ از پیتر پتی گروی ابله که اکنون سیریوس را نوازش می‌کرد و در تایید آشغال بودن ریگولوس حرف‌های احمقانه‌ای می‌زد و حتی از ریموس لوپینی که گناهی نداشت؛ اما باز هم یک "غارتگر"بود نفرت یافت. همه‌اشان احمق بودند؛ همه‌اشان سر و ته یک کرباس بودند.

ریموس با لحن دلسوزانه‌ای که اکنون در دیده‌ی ریگولوس، نفرت انگیز می‌آمد گفت:
- اینقدر بی‌انصاف نباش پدز. اون هنوز هم داداشته.

ریگولوس از آنجا دور شد. دیگر نه تحمل سخنان ترحم‌آمیز و به نظر ریگولوس، ریاکارانه‌ی لوپین را داشت و نه تاب بدگویی‌های مغرضانه پاتر و سیریوس و پتی‌گرو. با خودش فکر کرد:
- من یه آشغالم یا توی بی چشم و رو که یادت رفته من با آبروی خودم بازی کردم تا تو بتونی فرار کنی خونه پاترها سیریوس؟
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1403/12/19 19:53:10
"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 10:30
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
راز تاریک خاندان هیلیارد
خانه‌ی خاندان هیلیارد، یک عمارت قدیمی و باشکوه در دل زمین‌های مه‌آلود بریتانیا بود. این خانه نه تنها قدمتی چند صد ساله داشت، بلکه هر دیوار و هر آجرش خاطره‌ای از گذشته‌ای مرموز را در خود پنهان کرده بود. شایعات می‌گفتند که اجداد هیلیارد در این خانه اسراری پنهان کرده‌اند که نباید فاش شوند. راهروهای بلند و باریک، پر از نقاشی‌هایی با چشمانی که انگار حرکت رابرت را دنبال می‌کردند، مجسمه‌هایی که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است زنده شوند، و فرش‌هایی که رویشان لکه‌های تیره‌ای وجود داشت که با گذر زمان محو نشده بودند.
رابرت در خواب بود که صدایی سرد و کشیده در گوشش پیچید:
«بیدار شو... بیدار شو قبل از اینکه دیر شود...»

چشمانش ناگهانی باز شد. تاریکی اتاقش سنگین بود، اما او آن صدا را شناخت. مارش، نکسوس، روی میز کنار تختش حلقه زده بود و با چشمان براق که در تاریکی می‌درخشید، به او زل زده بود.
«چی شده؟» رابرت آرام و با زبانی که تنها او و مارها می‌فهمیدند، پرسید.

«اتفاقی در حال وقوع است… در زیرزمین… چیزی تاریک…»

رابرت احساس کرد قلبش تندتر می‌زند. هرچند از بچگی به داستان‌های ترسناک خانه‌ی اجدادی‌شان گوش داده بود، اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد این‌قدر نزدیک به واقعیت باشند. او بی‌صدا از تخت پایین آمد و شنلش را به دور خود پیچید. قدم‌هایش آرام، اما مصمم بودند.
راهرویی که از اتاق خوابش به سمت طبقه‌ی پایین می‌رفت، امشب تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. هوا سرد بود، به‌طوری که نفس‌هایش به بخار تبدیل می‌شدند. فانوس‌های قدیمی که روی دیوار بودند، نوری لرزان و بیمارگونه پخش می‌کردند، انگار شعله‌هایشان در حال جان دادن بودند.
در گوشه‌ای از سالن پذیرایی، یک میز چوبی قدیمی با ردپای خراش‌هایی عمیق قرار داشت… شبیه جای چنگال حیوانی که سال‌ها پیش بر سطح آن کشیده شده بود. در کنار پله‌ها، یک ساعت دیواری ایستاده بود که عقربه‌هایش تکان نمی‌خوردند، اما ثانیه‌شمارش بی‌وقفه صدای تیک-تاک می‌داد.
رابرت لرزی در ستون فقراتش حس کرد. او آرام به سمت پله‌های مارپیچ حرکت کرد. پله‌هایی که کهنه و فرسوده بودند و با هر قدمش، صدایی شبیه ناله از خود خارج می‌کردند. در میان آن همه سکوت، احساس کرد که کسی پشت سرش ایستاده است. نفسش را حبس کرد و آهسته برگشت. فقط یک آیینه‌ی قدیمی در گوشه‌ی دیوار بود… اما چیزی در تصویر خودش غلط به نظر می‌رسید.
با این حال، وقت ایستادن نبود.

در مقابل درب سنگین زیرزمین ایستاد. دستش را روی چوب سرد آن گذاشت و آهسته فشار داد. لای در کمی باز شد. تاریکی غلیظی از داخل به بیرون تراوش می‌کرد، اما کافی بود تا صحنه‌ای را که پشت در در حال وقوع بود، ببیند.
زیرزمین یک سیاه‌چاله‌ی واقعی بود. دیوارهای سنگی مرطوب، بوی خون کهنه و گرد و غبار در هوا، و در انتهای آن، سلول‌هایی با میله‌های آهنی. چندین میز چوبی پر از شیشه‌های آزمایشگاهی و ابزارهایی با شکل‌های عجیب وجود داشت. اما چیزی که نفس رابرت را بند آورد، دو مردی بودند که وسط آن فضا ایستاده بودند: پدرش و عمویش.

پدرش، ایزاک هیلیارد، با ردای بلند و مشکی، مانند سایه‌ای در تاریکی ایستاده بود. چهره‌ی او سخت و خونسرد بود، اما چشمانش پر از خشم کنترل‌شده می‌درخشیدند. در مقابل او، برادر کوچکش، الیاس، ایستاده بود. او نفس‌نفس می‌زد، انگار که در تمام این مدت بحثی سنگین داشته‌اند.
«ایزاک، بس کن. این کار… این چیزی که داری انجام می‌دی، اشتباهه.»
پدر رابرت پوزخندی زد. «اشتباه؟ واقعاً؟ تو همیشه زیادی ساده‌لوح بودی، الیاس. ما از نسلی هستیم که می‌دونن قدرت یعنی چی. تو نمی‌فهمی… یا شاید هم نمی‌خوای بفهمی.»
الیاس جلو آمد. «این فقط درباره‌ی قدرت نیست. داری به چیزی تبدیل می‌شی که اجدادمون هم ازش وحشت داشتن!»
ایزاک آرام خندید. « اون‌ها ترسوتر از اون بودن که پتانسیل واقعی خودشون رو ببینن.»
الیاس دستش را روی چوبدستی‌اش گذاشت. «من نمی‌تونم بذارم این کار رو ادامه بدی.»
چشمان پدرش برق زد. «و فکر می‌کنی می‌تونی جلوی من رو بگیری؟»

همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. الیاس چوبدستی‌اش را کشید، اما قبل از اینکه وردی بگوید، پدر رابرت نجوا کرد: «کروشیو!»
جیغی از گلوی الیاس بیرون آمد. او روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. پدرش آرام به او نزدیک شد، گویی از شکنجه‌ی او لذت می‌برد. اما الیاس، با تمام قدرتی که داشت، چوبدستی‌اش را بلند کرد و با آخرین نفس وردی زمزمه کرد:
«اکسپلیارموس!»
چوبدستی ایزاک از دستش پرت شد. الیاس سعی کرد برخیزد، اما هنوز درد در بدنش موج می‌زد. پدر رابرت، بدون لحظه‌ای درنگ، جلو رفت، یقه‌ی برادرش را گرفت و او را به سمت یکی از میله‌های آهنی کوبید. صدای استخوانی که خرد شد، در زیرزمین پیچید.
الیاس سرفه‌ای کرد. چشمانش تار شدند. ایزاک زمزمه کرد:
«تو هیچ‌وقت قوی نبودی، الیاس.»
و سپس، با یک حرکت سریع، چاقویی از کمربندش بیرون کشید و آن را مستقیم در قلب برادرش فرو کرد. خون روی سنگ‌های سرد پاشید. الیاس در حالی که چشمانش پر از ناباوری بود، به آرامی روی زمین افتاد. سکوتی مرگبار حکم‌فرما شد.

رابرت، پشت در، خشکش زده بود. قلبش مثل طبل در سینه‌اش می‌کوبید. او شاهد قتل عمویش به دست پدرِ خودش بود.

اما چیزی که بیشتر از همه او را به وحشت انداخت، این بود که… در لحظه‌ی آخر درخشش افتخار را در چشمان پدرش دید.
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با سالازار اسلیترین. دانش‌آموز مهمان.

بخش دوم


فلش بک به قبل از دقایقی بعد

توی اون روز آفتابی سرنوشت‌ساز، شایدم غیر سرنوشت‌ساز، توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم پیاز خرد می‌کردم که همراه با چایی برای قند عسل مامان، فداش بشمِ مامان، اگور پگور مامان، ببرم و همزمان توی ذهنم آهنگ Baby one more time پلی شده بود و هر بار که به بخش Baby hit me one more time می‌رسید، یاد کتک‌هایی که به تام زده بودم می‌افتادم و قند تو دلم آب می‌شد که یک‌ههو در آشپزخونه با ضربه محکمی باز شد و الستور که از حالت عادیش به شدت سرخوش‌تر بود، در حالی که وینکی رو زیر بغلش زده بود و ازش به عنوان در کوب استفاده کرده بود، وارد شد.

- وینکی... جن در باز کن خوووب.

بعدشم الستور وینکی رو که مشخصا ضربه مغزی شده بود توی گونی سیب زمینی گذاشت و من تازه اون‌موقع متوجه شدم که الستور کت و شلوار همیشگیش رو نپوشیده و در واقع حسابی تغییر ظاهر داده، چه تغییر ظاهری؟ مامان به اونجا هم می‌رسه، البته بعد از اینکه خورد کردن پیازهاشو تموم کرد!

و خیلی آروم و با دقت خرد کردن پیازهامو تموم کردم، همراه لیوان چایی روی سر وینکی گذاشتم و وینکی رو که هنوز چشماش چپ بود به سمت اتاق گل‌پسر مامان روانه کردم و بعدش به الستور و ظاهر... جدیدش نگاه کردم.

- خوشگل شدم؟

تصویر تغییر اندازه داده شده

از نظر مامان که حسابی زیبایی شناس قهاریه، الستور با زیبایی فاصله زیادی داشت، ولی این چیزی نبود که بخوام تو روش بگم، دل نداشته‌ش می‌شکست یه وقتی. ولی نمی‌تونستم هم سوالشو بی‌جواب بذارم، پس به جای اینکه دلشو بشکنم، واقعیت ظاهری و لباس‌هاش رو براش بازگو کردم.
- راهبه شدی الستور مامان.
- همین‌طوره! و البته به دلایل خیلی خیلی خیلی خوب!

اینجا دیگه چشمای الستور به شدت از هیجان گشاد شده بودن و شدیدا صورتش رو بهم نزدیک کرده بود و می‌تونستم بوی نفسش که ترکیبی از بوی جنگل و گوشت فاسد شده بود رو هم حس کنم. کاش یه مقدار کاهو، صمغ درخت نعنا... یا هر چیزی که می‌تونه بو رو بهتر کنه داشتم و بهش می‌دادم. ولی افسوس.

- دلایلی که عرض کردم رو... بانو؟ گوشتون با منه؟

به نظر می‌رسید توی همون لحظه‌ای که چشمای من به خاطر بوی نفس الستور سیاهی رفته بود و به خوش‌بو کننده دهن فکر کرده بودم، الستور توضیحاتشو داده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم الستور داره با هیجان یه دست لباس راهبه‌هارو توی هوا تکون تکون می‌ده جلوی چشمم.

- دقیقا نامه همین یک ساعت پیش رسید و اصلا هم از خودم در نمیارم. ولی جغد مستقیما از کلیسای رولینگ القدوس از روتیکان رسید که دنبال دو مبلغ بودن که ملت رو به توبه‌گاه ببرن و روحشون رو نجات بدن و ملت زیر سن قانونی رو هم بدون لمس کردن هدایت کنن و البته که همه اینا تقصیر مردم کج فهم جامعه‌س که نظریات گران‌بهای ایشون رو درک نمی‌کنن و نمی‌خوان زورکی برن بهشت، جنجال و حاشیه درست می‌کنن.

من با دقت و حوصله به تک تک حرفای الستور گوش دادم و شدیدا هم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که به خاطر صدای رادیویی الستور یاد خاطرات گذشته و رادیو گوش دادن همراه بابا ماروولو و داداش مورفین نیفتم و همزمان داشتم به تغییر رژیم غذاییم به نون و نمک فکر می‌کردم که حتی مفیدتر، بهتر و سالم‌تر بود، درست مثل راهبه‌های تارک دنیا که صدها سال عمر می‌کردن. بعد پاسخ نهایی رو دادم.
- مامان هم اعلام آمادگی می‌کنه برای این ماموریت.

و لباس راهبه‌ای رو از دست الستور قاپیدم. الستور هم که داشت با سایه‌ش یه چیزایی پچ پچ می‌کرد و می‌خندید از آشپزخونه خارج شد تا مامان راحت تغییر لباس بده.

پایان فلش بک

زمان حال، دقیقا همین لحظه، ارزش گالیون 93000 نا... اوه. شد 95000 نات.

- اعتراف کن ببینم بلدی.

صدای الستور سرخوش بود و می‌تونستم حس کنم به اعتراف‌گیری از دامبلدور ایمان کامل داره. ولی هیچ صدایی به جز "ممم ممم" خفه‌ای از دهن دامبلدور نمی‌شنیدم که یکمی نگران کننده بود.

- حالا یه اعتراف ریز بکن، آخه زحمتی نداره که.
- مممم... مممممم!

این یکی "ممم مممم" دامبلدور دیگه یکمی شدیدتر بود و کنجکاوی مامان بهش پیروز شد. بنابراین رفتم روی توالت ایستادم تا از بالای دیوار بتونم داخل توالتی که الستور و دامبلدور داخلش بودن رو ببینم.

از قیافه دامبلدور می‌تونستم حس کنم حاضره حتی اعتراف کنه که پدر تک تک بچه‌های توی یتیم‌خونه سنت دیاگون هم هست. بینیش رو طوری چین داده بود که انگار بدترین بوی دنیا رو دارن با زور واردش می‌کنن البته توی این مورد هم‌دردی مامان رو داشت. جدا نباید از فاصله بیشتر از سی سانتی‌متر با الستور چشم تو چشم شد.

بعد، چیزی که هیچ‌وقت توی تمام عمر سرافراز، اصیل و با تغذیه سالمم فکر نمی‌کردم ببینم رو دیدم. الستور که توی یه دستش منجیل رو نگه داشته و با اون یکی دستش لبه‌های لباس بلندش رو بالاتر از زمین نگه داشته بود که لباسش روی کف خیس دستشویی کثیف نشه، لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌های دامبلدور و... نه. خوشبختانه این اتفاقی نبود که افتاد. لب‌هاش رو گذاشت روی لبه‌های گلابی تا گلابی رو از توی دهن دامبلدور بیرون بکشه. رولینگ رو شکر. اینجا دیگه مرلین رو شکر جواب نمی‌داد.

من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم چشمام رو با آب مقدس و آب نمک و چایی بشورم. هر چند که ذهنم تا ابد با دیدن این صحنه زخمی شده بود.

- حالا اعتراف کن ببینم.
- چشم پدر الستور... اعتراف می‌کنم. من گلرت رو رها کردم. فکر می‌کردم بهترین کار اینه. فاوکس رو هم چیز خور کردم که بشه ققنوس خونگیم. همیشه هم غذام رو می‌دادم جن‌های خونگی هاگوارتز برام تست کنن که مطمئن شم سمی نبوده. به دابی هم گالیون واقعی نمی‌دادم و طلای لپرکان بود. تازه...
- نه نه. همین‌جا نگه دار، برگرد عقب یه خورده...
- جن‌های خونگی؟ ;cry3:
- نه بابا... اونا که وظیفه‌شونه اصلا. برگردیم به قضیه گلرت.

با این حرف الستور، گوشام تیز شد. بالاخره وقتش بود که به جریان اعتراف‌گیری بپیوندم و این بحران عشقی قدیمی رو رفع کنم. اصلا کی بهتر از من برای حل چنین مشکلات ریشه‌ای و عمیقی هست؟ قطعا هیچ‌کس. بنابراین خودم رو کمی به دیوار توالت نزدیک کردم که راحت صدام به دامبلدور برسه.
- چی‌شد که رهاش کردی؟

البته که سعی کردم لحنم بدون قضاوت باشه ولی گویا زیاد موفق نبودم، چون صدای هق هق‌های خفه دامبلدور تنها جوابی بود که بهم رسید و مجبور شدم دوباره روی توالت وایسم تا از بالای دیوار، دامبلدور رو ببینم.
- اینجا یه محیط امنه... البته به جز بخش حضور پدر الستورش. قضاوتت نمی‌کنیم، یعنی می‌کنیما، ولی توی دلمون صرفا. حالا اعتراف کن که چرا عشق جوانیت رو رها کردی که مامان می‌خواد زندگیت رو عوض کنه.

کاملا آماده بودم که جلوی خمیازه‌م رو در مواجهه با داستان‌های کسل کننده در مورد دعواهای سه نفره آلبوس، آبرفورث و گلرت بگیرم. به هرحال گفته بودم قرار نیست قضاوتش کنم و مامان همیشه روی حرفش وایمیسه.

- مشکل بین من و گلرت فراتر از هر چیزی بود که فکرشو می‌کنید. گلرت... نمی‌دونم چطور بگم. شاید اولین باریه که توی عمر طولانیم نمی‌تونم کلمه‌ای برای توصیف چیزی پیدا کنم. شاید اولین باریه که هوش سرشارم ناامیدم می‌کنه. اما چون حس می‌کنم می‌تونم بهتون اعتماد کنم، باهاتون واضح صحبت می‌کنم. گلرت... اگزوزش خراب بود.

چشمام رو تنگ کردم، نیازمند اطلاعات بیشتری بودم تا بتونم این پیرمرد گم گشته رو راهنمایی کنم و دیدم که الستور هم چشماش رو تنگ کرده و لبخند از روی لباش محو شده.
- منظورت از اگزوز... اگزوز ماشینش بوده؟
- اگزوز تعاریف زیادی داره فرزندان من...

صدای دامبلدور هنوز لرزان بود و قطرات اشک آروم آروم از گوشه چشماش پایین می‌ریخت و توی ریشش گم می‌شد.

- ... می‌شه گفت که مثل چوبدستی که صاحبش رو انتخاب می‌کنه، اگزوزها هم ما رو انتخاب می‌کنن. در این مورد، سرنوشت و تک تک انتخاب‌هایی که توی زندگیم کردم، من رو به جایی رسوند که اگزوز شکسته و ناکار شده گلرت من رو انتخاب کرد. می‌تونم بگم که ژرف‌ترین و عجیب‌ترین لحظه زندگی طولانیم بود... علاوه بر انتخاب‌ها، می‌تونم به جرئت بگم انحرافات و تمایلات هم توی این موضوع که یکی از باستانی‌ترین و مرموزترین موضوعات دنیای جادوییه به شدت موثره...

با شنیدن حرف دامبلدور، زخم دیگه‌ای به روح و روانم خورد چنان عمیق بود که می‌تونستم همون‌جا و همون لحظه، باهاش هورکراکس درست کنم. اما به جاش تصمیم گرفتم با مخلوطی از آب مقدس، آب نمک و چایی، گوشام رو بشورم.
البته که از صداهایی که می‌شنیدم، فهمیدم حتی الستور هم تصمیم گرفته همین کار رو بکنه. البته بعد از اینکه کل محتوای معده‌ش رو خالی کرده.

- ... فکر می‌کردم راه حل این موضوع رو پیدا کردم. فکر می‌کردم اینم مثل پیدا کردن کاربردهای خون اژدها و انواع گره‌هایی که با موی تک‌شاخ میشه زد باشه. ولی نبود.

از اینجا دیگه حقیقتا نمی‌خواستم گوش کنم، ولی خودمو مجبور کردم. می‌تونستم ببینم که الستور با اینکه خودش داره گوش می‌کنه، ولی سایه‌ش روی گوش‌هاش رو گرفته.

- کاری که کردم، ممنوعه بود. کاری بود که اگر کسی می‌فهمید، از جامعه جادوگری بریتانیا به طور کامل تبعید می‌شدم تا همراه غول‌ها در کوهستان‌ها زندگی کنم. من... من... اگزوزم رو مثل اگزوز گلرت شکستم تا بهش هم‌دردیم رو نشون بدم و اینکه برام اهمیتی نداره. حتی بینیم رو هم شکستم که باهاش ست بشه...

دیدم که الستور گوش‌هاش رو به سمت عقب خم کرده بود و صورتش ته رنگ سبز گرفته بود. مشخص بود که انتظار همچین چیزهایی رو نداشت. منم نداشتم. مجبور شدم دوباره گوش‌هام رو بشورم. ولی به نظر نمی‌رسید که اعترافات دامبلدور تموم شده باشه.

- گلرت باهام سرد شد. مثل یه زمستون برفی و بدون نور. قلبم رو تیکه تیکه کرد. من هم رهاش کردم. عکس‌های سلفی اختصاصی که از انواع زاویه‌ها برام گرفته بود رو پاره کردم. نامه‌هاشم سوزوندم. حتی فکر یه چاره برای اگزوزم کردم. ولی متاسفانه چیزی که شکسته شده، حتی با ریپارو هم قابل درست شدن نیست.

البته که من با این‌که واقعا روح و روانم تیکه پاره و زخمی شده بود، هنوز پر اراده و آماده رفع این مشکل بودم. بنابراین، مهم‌ترین، بهترین و کارسازترین توصیه ممکن رو به دامبلدور کردم.
- ببین... شما اول از همه باید برگردی به گلرت. یا حتی گلرت برگرده بهت. بعدشم باید با هم بچه بیارید. حالا از هر جا که شده، این‌طوری زندگیتون گرم میشه و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی می‌کنید. تضمین مامان.

بعدشم چون حسابی مامان کار بلد و زرنگی هستم و بلدم که هر چیزی رو کجا گذاشتم و از کجا میشه پیدا کرد، از توی جیبم، از بین کشمش‌های خشک شده، قره قوروت‌ها و تیکه‌های نون و نمک، گلرت رو در آوردم و انداختم توی توالت تنگ، درست روی دامبلدور.
می‌تونستم ببینم که الستور و سایه‌ش شدیدا کز کردن گوشه توالت و الستور فقط دنبال راه فراره. ولی اول باید کارمون رو به انجام می‌رسوندیم.

- ولی ما که جفتمون اگزوزامون خرابه.

این‌بار نوبت الستور بود، از حالت کز کرده خارج شد، گردن دامبلدور و گلرت رو گرفت و در حالی که صورت‌هاشون رو با بی‌دقتی تمام به هم می‌مالوند و می‌فشرد، گفت:
- اصلا اهمیتی نداره. مهم فقط جوانی جمعیت و رعایت قواعد کلیسای رولینگ القدوسه. ما بهتون ایمان داریم و شما می‌تونید. یای.
- الان هم یه بله بگید مامان و پدر الستور ببینن بلدید.

و گلرت و دامبلدور که شدیدا گیر افتاده بودن و نمی‌تونستن، شاید هم نمی‌خواستن از هم جدا بشن، با صداهای خفه و تقریبا نامشخص و مخلوط با ملچ مولوچ، بله‌شون رو تحویل دادن.

- بدینوسیله، من، پدر الستور، شما رو شوهر و شوهر می‌نامم. کار ما اینجا تموم شد. اعتراضی هم وارد نیست. این بچه رو هم بگیرید و همین‌جا زندگیتون رو گرم کنید.

چشمای مامان فوق العاده تیزبینن و قطعا اشتباه نمی‌کردم. ولی سایه الستور یه بچه کوچیک رو که حسابی گیج شده بود، از توالت بغلی دزدیده بود و زده بود زیر بغلش و آورد رها کرد بین گلرت و دامبلدور که همین‌طوریشم به هم چسبیده بودن و حتی نمی‌تونستن نفس بکشن.

البته که این برای آماده شدنشون برای تشکیل زندگی، قدم مثبت و خوبی بود. ولی من همیشه به خودکفایی اعتقاد دارم و از همون بچگی حتی کلم بروکلی مامان رو هم فرستادم مدرسه شبانه روزی که خودکفا بار بیاد. البته که بعد چند ده سال بعد مشخص شد که آدرسو اشتباه رفته بودیم و گذاشته بودمش یتیم‌خونه؛ ولی راجع به این موضوع قرار نیست صحبت کنیم. اونجا هم قرار نبود اجازه بدم این دو... درخت باستانی پژمرده و بی‌برگ و بی‌شاخه، بدون تولید ملی به زندگیشون اجازه بدن.
- پدر الستور مامان، مامان اصلا این وضعیت رو برنمی‌تابه! ما همین بیرون صندلی می‌ذاریم و می‌شینیم تا این دو پیرمرد چروکیده به تولید ملی و جوانی جمعیت کمک کنند و تا نتیجه رو روئیت نکردیم، اجازه نمی‌دیم از توبه‌گاه خارج بشن.

بعدش من با چابکی تمام از روی توالت پریدم پایین و خارج شدم، الستور هم که منتظر بود از توالت توبه‌گاه که با حضور گلرت حتی تنگ‌تر و خفه‌تر شده بود، خارج شد و دوتایی دست به سینه و منتظر پشت در، روی دوتا صندلی که از غیب ظاهر کردیم، چون جادو بلدیم، نشستیم.

انتظار داشتم مدت خیلی طولانی مجبور باشیم همون‌جا بشینیم. اما نه صدایی از داخل مرلی... توبه‌گاه میومد، نه هیچ نشونه‌ای وجود داشت، که ناگهان بدون هیچ هشداری درش باز شد و گلرت و دامبلدور، که یه بچه تو بغلشون بود، و هر دوشون شکماشون شدیدا بزرگ شده بود، از توبه گاه خارج شدن. با دیدن این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. توی لیست ده تا از شادترین لحظات زندگیم، دیدن این دوتا پیر چروکیده و اگزوز شکسته، که یه بچه به لطف سایه الستور توی بغلشون داشتن و حالا جفتشون مشغول تولید ملی نسل جوان جادو بودن، رتبه پونزدهم رو به خودش اختصاص می‌داد.

اما همه این‌ها به کنار، ماموریت ویژه‌مون به درستی و کامل انجام شده بود و مامان حسابی راضی بود. البته که پدر الستور دچار PTSD شده بود و انتظار خیلی از اتفاقاتی که توی توبه‌گاه افتاد رو نداشت و بلافاصله به تراپیست خانه ریدل که در واقع یک عروسک بود که وقتی بیش از سی کلمه باهاش صحبت می‌کردی، بهت فحش می‌داد، مراجعه کرد. ولی مامان مروپ برای تمام ماموریت‌های ویژه آینده آماده‌ست. حقیقتا که هشدار برای راهبه‌گان 11. از همیشه پرتنش‌تر.
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 16:45
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با جد بزرگوار مامان.


بخش اول:

با لبخند دندون‌نمای همیشگیم، برگه‌های روزنامه رو ورق می‌زدم. اخبار، یکی پس از دیگری از جلوی چشمای سرخم عبور می‌کردن. شاید فقط دوتا توصیف توی ذهنم برای این خبرها داشتم...

کسالت‌بار و مضحک!

کی اهمیت می‌ده که سلستینا واربک، دیشب با آرتور ویزلی سر میز شام عاشقونه‌ای دیده شده؟ حتی مقاله اخیر ریتا اسکیتر در مورد زندگی و پیوندهای دوریا بلک هم بسیار خسته‌کننده به نظرم می‌رسه. "فروش شکلات‌های تقلبی و غیب شدن ناگهانی آقای ونکا؟ جا شکلاتیه و گرگِ نیست!" آخه اینم شد خبر؟!

با خودم میگم که شاید در بخش حوادث، اخبار سرگرم‌کننده‌تری رو پوشش داده باشن؛ پس روزانه رو ورق می‌زنم و به صفحه حوادث می‌رسم. "برخورد مستقیم آذرخش با کله رهبر محفل ققنوس که باعث استعفای زود هنگام و پس گرفتن استعفای وی قبل از ۲۴ ساعت شد؟" فاقد اهمیت!

وقتی به خودم میام متوجه می‌شم که همونطوری که لبخند هنوز روی صورتمه، پلکام در حال سنگین شدنه. روزنامه بی‌ارزش رو مچاله و مثل توپی به سمت سایه‌م پرتاب می‌کنم. سایه در حالی که برام کارت قرمز نشون می‌ده، با یه جاخالی به موقع، با توپ روزنامه‌ای که بعد از برخورد به دیوار به داخل سطل زباله میفته بای بای می‌کنه.

نوک عصامو به فرش کهنه روی زمین فشار میدم و روی پاهام وایمیستم. من یه طرح ویژه برای مفرح کردن جامعه جادوگری دارم و می‌دونم که برای اجراش به یک شریک نیاز دارم؛ و چه شریکی بهتر از مادر تاریکی؟


دقایقی بعد - مترو ججریش!


- متاسفانه این روزا آمار گناه در جامعه بسیار نگران‌کننده شده مادر مروپ.

به مروپ نگاه کردم که با لباس راهبه‌ها توی تنش و کتاب مقدس منجیل در دستش، به جمعیت خسته و در هم گوریده داخل سالن انتظار مترو، چشم دوخته و سرش رو به نشونه تاسف تکون می‌ده.

تصویر تغییر اندازه داده شده

- همینطوره پدر الستور مامان... این وضعیت واقعا نابخشودنیه. رسالت ما برای فرستادن زوری ملت به بهشت داره تحت تاثیر قرار می‌گیره. پس فردا چی جواب سیب و گلابی‌های بهشتو می‌دیم بخاطر این آمار تاسف‌بار گناه؟ اصلا چطوری تو روی روح‌الرولینگ نگاه کنیم پدر الستور؟!

در حالی که به سختی می‌تونستم با لبخند دو متری لبام، به میزان کافی تاسفم از این واقعه رو نشون بدم، آهی کشیدم.
- آه... حقیقتا! و اینجاست که این طرح به کمک کَشتی جامعه‌ای در آستانه غریق میاد! مرلین‌گاه توبه‌گاه، آخرین راه برای آمرزشه گناهانه مادر عزیز. مکانی جهت امر به منکر و نهی از معروف!

با این طرح بی‌نقص، توی دلم احساس رضایت داشتم. می‌دونستم این سادیسم خیرخواهی، کاملا دو طرفه‌س چون دقیقا از همون لحظه که طرح رو به مادر تاریکی‌ گفتم، انعکاس اشتیاق خودمو، داخل چشمای سیاهش به وضوح دیدم.

- باید دست به کار بشیم پدر الستور مامان. هر چی زودتر این ملت ماتم زده رو هدایت کنیم، گناهان بیشتری رو می‌آمرزیم.

دست مروپ رو گرفتم. به طور هماهنگ چند قدم دورخیز کردیم و با شماره سه، روی اولین فردی که توی مترو دیدیم، پریدیم. مادر لرد سیاه، به طور حرفه‌ای، گلابی‌ای رو توی حلقوم مرد چپوند و من به دلیل کمبود طناب، دستای سوژه رو از پشت بهم گره زدم. از روی سوژه که دماغش برای بار دوم شکسته بود بلند شدیم و به اثر هنری‌مون با افتخار نگاه کردیم.

- داداشی منو چرا اینجوری کردین؟!

در حالی که من، سطل آب یخ مقدس رو روی جنازه بی‌هوش دامبلدور خالی می‌کردم، مادر مروپ رو دیدم که بدون توجه به اشکای آریانا، کتاب منجیل‌شو باز کرده بود تا آیاتی چند از کلام‌الرولینگ مهیب رو تلاوت کنه.

- ای گناهکار، بشارت باد تو را به روغن داغ تراریخته‌ که یقیناً از گمراهانی!

و ناگهان فریادی زد که باعث شد چند نفر از مسافرای از همه جا بی‌خبر، از ترس خودشونو جلوی لکوموتیو در حال ورود به ایستگاه بندازن و مقادیری دل و روده به در و دیوار بپاشه.
- و ای اهریمن، مامان به تو فرمان میده که همین حالا از این کالبد پیر خارج بشی و بری خونه‌تون!

هر دو به پیرمرد بی‌حرکت نگاه کردیم. به نظر نمی‌اومد خوب جنگیری شده باشه پس چاره‌ای نبود جز اینکه اونو به توبه‌گاه ببریم. مروپ جلو رفت و گیس دامبلدور رو گرفت و منم با باتوم از پشت شروع به هل دادنش به سمت اتاق توبه‌گاه کردم.

صدای آریانا رو از پشت سرمون می‌شنیدیم که فین‌فین‌کنان می‌گفت:
- داداشی، اگر پوشش مناسب داشتی، کار به اینجا نمی‌کشید.

وقتی دامبلدور کَت بسته، نشسته روی توالت فرنگی به هوش اومد، بینیم فقط چند سانتی‌متر با بینی خون‌آلودش فاصله داشت. مروپ توی توالت بغلی بود و با یک دیوار فاصله برای دیده نشدن چهره‌ش، قصد انجام عمل مقدس اعتراف‌گیری از گناه‌کار رو داشت.

و این تازه شروع عملیات مشترک ما بود...
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 14 بهمن 1403 18:18
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 05:22
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 116
آفلاین
شب سردی بود. باد محکم خودشو به پنجره‌های خونه می‌کوبید و شیشه‌ی اونا رو می‌لرزوند. ساعت از ۱۲ گذشته بود. آریانا خودشو زیر پتو جمع کرده بود. بعد از گذشتن چند دقیقه، آروم بلند شد از تختش بیرون اومد. هوا خیلی سرد بود. ژاکت صورتی پاستیلی‌ای روی لباسش پوشید و به سمت اتاق آلبوس رفت.

تق تق تق!
- بیا داخل.

آریانا آروم در رو باز کرد. آلبوس در حال کتاب خوندن بود.

- داداشی بیداری؟...
- آریانا! چرا هنوز بیداری؟

آریانا کمی این پا اون پا کرد.
- خب می‌دونی... آمممم... صدای رعد و برق نمی‌ذاره بخوابم... می‌شه پیشت بمونم داداشی؟

دلیل واقعی نخوابیدن آریانا صدای رعد و برق نبود؛ آریانا نگران جنگ فردا بود و آلبوس هم این رو می‌دونست.
- آره بیا اینجا...

آریانا جلو رفت، کنار آلبوس نشست و سرشو به شونه آلبوس تکیه داد. آلبوس هم دستشو دور خواهرش حلقه کرد. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت تا این که آریانا شروع به صحبت کرد.
- داداشی؟
- جانم؟
- داداشی چرا جنگ شد؟
- به خاطر طمع آدم‌ها...
- طمع چیه داداشی؟

آریانا می‌دونست طمع چیه. آریانا خیلی وقتا خیلی چیز‌ا رو می‌دونست، اما همیشه دوست داشت که باز هم آلبوس براش توضیح بده. برای همین همیشه از آلبوس می‌پرسید، حتی اگر خودش می‌دونست...

- یه حس نازیبا که آدما رو به کارای بد وا می‌داره...
- چرا آدما طمع دارن؟
- که به هر قیمتی به چیزای بهتر برسن...
- ولی از کجا می‌دونن که چی بهتره؟
- نمی‌دونن، فکر می‌کنن که می‌دونن! می‌دونی... نظرای آدما باهم فرق داره... مثلا به نظر تو آبنبات لیمویی برای دندون ضرر داره، نه؟! پس می‌گی که بهتره نخوریم! ولی من می‌گم آبنبات لیمویی حواسم رو از چیزای بدی که می‌بینم پرت می‌کنه، پس بهتره بخورم! هرکسی یه جور فکر می‌کنه!

آریانا به حرفای آلبوس فکر کرد. حرف زدن با آلبوس همیشه براش سوالای جدید ایجاد می‌کرد.

- پس از کجا باید واقعا فهمید که چی درسته؟
- از احساساتت!
- یعنی هر چی که حسم بگه درسته؟
- نه... احساسات چندتا حسن! حس تو یدونه حسه...
- یعنی چی پس داداشی؟
- یعنی اینکه تو آبنبات لیمویی رو میخوری، حواست از چیزای بد پرت میشه و حست خوبه! پس میفهمی که درست بوده که خوردی! زیاد میخوری و دندونات پوسیده میشه... و باز حست بد میشه! و بعد میفهمی که نادرست بوده که خوردی! کدوم حست داشته درست میگفته پس؟
- نمی‌دونم داداشی...
- فکر کن!

آریانا چند لحظه فکر کرد.
- آممممم... جفتش؟
- آفرین! دقیقا... وقتی که دوتا حس متناقض داری که دوتاشون هم درستن... اون موقع یه آقای قاضی میاد وسط به اسم منطق! آقا قاضیه میاد بین دوتا حس حکم می‌کنه و می‌گه که اشکالی نداره که بخوری... ولی به اندازه بخور! زیاده روی نکن! اینجاس که با ترکیب احساسات و آقا قاضیه می‌فهمیم چی درسته... ولی بعضی آدما با آقا قاضیه کاری ندارن و فقط احساساتشونو چسبیدن... و بعضیا با احساسات کار ندارن و فقط آقا قاضیه رو چسبیدن... و هیچ کدومشون کار اشتباهی نکردن! ولی کامل هم کار درست رو انجام ندادن!
- اوهوم...

مدتی همونطور گذشت. آریانا در کنار برادرش احساس آرامش و امنیت می‌کرد پس آروم چشماشو بست و خوابش برد...

آلبوس که با مهربونی آریانا رو بغل کرده بود و اجازه داده بود که آریانا همونجور پیشش بمونه، بعد از گذشتن دقایقی، وقتی دید که آریانا چیزی نمی‌گه نگاه کرد و دید آریانا همونطوری کنارش خوابیده. تصمیم گرفت بیدارش نکنه. خیلی آروم پتویی ظاهر کرد و روی آریانا و خودش کشید. چراغا رو با خاموش‌کن جادوییش خاموش کرد و خودشم کنار خواهرش خوابید.
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 17 دی 1403 23:45
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین


خروسی با پرهای رنگارنگ از پشت شیشه پنجره، با دقت مشغول بررسی داخل کلبه‌ای کوچک در حومه لندن بود. ساعت‌ها قوقولی قوقول پشت بلندگو وانت آبی‌رنگش باعث شده بود صدایش خش‌دار شود و نتواند به کیفیت سابق رسالتش را به انجام برساند؛ پس تصمیم گرفت این‌بار با کوبیدن بال‌ به پنجره، ماموریتش را به اتمام برساند.

- برو پی کارت آقا خروس مامان! مامان امروز موقتا کر شده و می‌خواد تا شب، زیر همین پتوش بمونه.

به نظر نمی‌رسید که خروس اهمیتی به تصمیمات مروپ برای روزش بدهد. ضربه‌های بال‌ش را به پنجره محکم‌تر کرد تا اینکه گردنش توسط مروپ گرفته و به داخل خانه کشیده شد.

- حرف حساب سرت نمی‌شه خروس مامان؟!

چشمان پف کرده مروپ به پرنده دوخته شده بود. لحظه‌ای که خروس سرش را به معنای نفی تکان داد، زن، نفس خشمگینش را از دهان بیرون داد و به سمت آشپزخانه رهسپار شد.

دقایقی بعد، خروس با ضرب‌در‌هایی بر روی دو حدقه چشمش از قابلمه آب جوش بیرون آورده شد و مروپ در حین کندن پر‌های وی، فنجان فنجان گل گاوزبان می‌نوشید و زیر لب غر غر می‌کرد.
- شوهر مامان برا مامان خانواده‌شو دعوت کرده، انگار مامان خیلی آرزوی دیدن‌شونو داره! تازه سفارشم می‌کنه مامان براشون بوقلمون بریون با سس مخصوص، سیب زمینی و سبزیجات سرو کنه!

یکی از پر‌های خروس را با چنان شدتی جدا کرد که نصف پوست پرنده با آن یک پر کنده شد.
- مامان می‌خواد کوفت بخورن! کوفت!

در همان لحظه، تام با سبدی از سیب زمینی و سبزیجات تازه باغچه، لبخندزنان وارد آشپزخانه شد.
- عزیزم اینم از... اوه! اون خروسه؟ مگه قرار نبود برای مهمونامون بوقلمون درست کنی؟!

مروپ به زور گوشه لبش را بالا داد.
- محبوب مامان، نکه خانواده‌ت خیلی مورد علاقه‌ مامانن گفتم بهشون خروس بدم که از بوقلمون بیشتر ویتامین داره!

تام چندان قانع نشده بود اما با دیدن چشمان مروپ که برق قرمزی داشت، دیگر بحثی نکرد و مشغول شستن سبزیجات شد.

ظهر همان روز، قبل از به صدا در آمدن زنگ در، آخرین محل خالی روی رومیزی گل گلی هم پر شد و دیسی از خروس بریان شده به همراه سبزیجات دورچینش‌ در وسط میز جا گرفت.

- به به... مادر چرچیلیام همیشه منظم و با برنامه بود!

تام به سمت در دوید و با شوق آن را گشود تا زنی فربه که چندان بی‌شباهت به شخص داخل امضای زاخاریاس اسمیت نبود با انگشتانی به علامت V برافراشته، از آن وارد کلبه شود. پشت سرش دو زن دیگر نیز با قیافه خواهر خوانده‌های سیندرلا وارد شدند. یکی با موهای پر پشت و داس و چکشی در دست و دیگری با سبیلی مسواکی که روسری سرخی بر سر داشت.

- مادر می‌بینم که افتخار دادین و خواهر استالینا و زن داداش آدولفینا رو هم با خودتون آوردین!

مروپ دید که استالینا با شنیدن اسمش از دهان برادرش، دماغش را بالاتر داد اما جاری آدولفینا با دستش هایلی برای تام نشان داد.

- بله پسرم... برای این مهمانی و برآمدن از پس عروس عجوزه‌‌مان گل‌مان نیاز به متحدی استراتژیک داشتیم و چه متحدی بهتر از دخترم استالینا؟

مروپ با شنیدن جملات مادر شوهرش رو به سقف نمود و از صمیم قلب برای خودش آرزوی صبر کرد.
- چقدر خوشحال شدم از دیدن دوباره‌تون مادر شوهر مامان! کلبه‌ چوبی‌مونو با حضورتون گرم و دلپذیر کردین! بفرمایید... بفرمایید داخل اتاق پذیرایی.
- مروپ گلم، من همیشه می‌گویم هرگز نگذار بحران خانه‌داری بر تو مسلط شود چرا که تو باید بر بحران مسلط شوی... اما انگار اینجا بحران بر همه چیز غالب است!

پس از این جمله، با قدم‌های سنگین بر روی کف‌پوش غژ غژ کننده چوبی به سمت میز ناهارخوری رفت و با رومیزی، دستانش را پاک نمود.
- عجب... پسرم را به کلبه‌ای آورده‌ای که مانند سنگر متفقین هر آن امکان ریزش دارد!

استالینا ریدل پشت سر مادرش وارد اتاق شد و با نگاهی پر افاده، در گوشه‌ای ایستاد و تلاش کرد تحقیر آمیزترین لحنش را به کار گیرد.
- این خانه مثل یک دهکدهٔ عقب‌مانده است. هیچ نشانی از پیشرفت نمی‌بینم چرا که همه چیز در حال فروپاشی است! من همیشه می‌گویم تنها راه نجات، انقلاب است. بله شما گانت‌ها به یک انقلاب در زندگی‌تان نیاز دارید!

تنها کسی که زودتر از بقیه پشت میز نشست آدولفینا بود که بلافاصله به شکل عجیبی مشغول وارسی دیس خروس بریان شد.
- لعنت به ستاره‌دارا! این سیب زمینیای داخل دیس چرا شیش پرن؟ مروپ توام؟!
- چیشده؟!

مروپ با اینکه متوجه منظور جاری‌اش نشده بود اما اصلا دوست نداشت با او در بیفتد چرا که از علاقه شدید وی به کوره‌های نخودپزی و اتاق‌‌های گاز ناشی از نفخ معده چندان بی‌اطلاع نبود! خوشبختانه تام برای اولین بار به موقع خودش را وسط بحث انداخت.
- نه آدولفینا... اونطوری که فکر می‌کنی نیست. مروپ از خودمونه و اصلا در جریان این داستانا نیست... خیالت راحت.

دقایقی بعد بالاخره میزبانان و مهمانان کنار میز جمع شدند و نشستند. مروپ مشغول کشیدن غذا در بشقاب‌هایشان شد.

ناگهان استالینا چکشش را روی میز کوبید.
- عدالت دور این میز جایی ندارد؟! پس تقسیم عادلانه منابع کجاست؟! چرا برای آدولفینا دو عدد بروکلی گذاشتید و برای من یک عدد؟
- آم... مامان حواسش نبود، الان درستش...

چرچیلیا که گویی منتظر بهانه بود بلافاصله اخم‌هایش را در هم کشید.
- خبه خبه! تا بهت گفتیم عروس گلم جسارت پیدا کردی! پسرم شاهد اقدامات جنایتکارانه همسرت هستی؟ آیا این است رسم مهمان نوازی؟ دیدی که چگونه این جاری‌ها با دست به یکی همدیگر، حق خواهر مظلومت را پایمال کردند؟ 

مروپ و آدولفینا با تعجب به هم نگاه کردند تا بفهمند که کی با یکدیگر برای پایمالی حق استالینا نقشه کشیده‌اند.

- مادر از اولم گفتم این آدولفینا را با خودمان به خانه داداش نیاوریم چرا که مشخص بود این جاشیست‌ها با هم دست به یکی کرده و بر علیه ما کودتا می‌کنند.

آدولفینا که دیگر تحملش را از دست داده بود شروع به کندن تار موهای سبیل مسواکی‌اش کرد.
- کودتا؟ آره کودتا رو من می‌کنم ولی نه با بروکلی! این بروکلیا طرح ستاره‌دارایی مثل مروپه برای گول زدن من! می‌خوان منو با این بروکلی‌هایی که کنار سیب‌زمینی ستاره‌ شش پری‌‌شون قرار گرفته فریب بدن تا دست از رسالت اصلیم بکشم!

و سپس با نگاهی عمیق به مروپ ادامه داد.
- این دیس خروس بریونت بوی توطئه می‌ده! می‌بینی چطوری خانواده‌مونو با یک دیس خروس دچار درگیری داخلی کردی؟!

مروپ که دیگر نمی‌دانست از کدام اتهام دفاع کند، تنها توانست زیر لب زمزمه کند:
- مامان اعلام بی‌طرفی می‌کنه!

تام آهی کشید و تلاش کرد لبخندی تلخ بر لب بنشاند.
- خدایا این مهمونی چرا به جای ناهار خونوادگی، شبیه جلسه شورای امنیت شده؟!

لحظاتی بعد، مروپ و تام زیر میز سنگر گرفتند و به صدای برخورد چاقو‌ها و چنگال‌ها گوش سپردند.

- دِ برو یه کاری بکن شوهر مامان... الان کلبه مامانو به آتیش می‌کشن!
- منو جلو ننداز مروپ چون اینا همش تقصیر خودته! چی‌ می‌شد حواستو جمع می‌کردی و تعداد بروکلی‌های هر بشقاب رو مساوی تقسیم می‌کردی زن؟

با صدای بلند برخورد دیس گل سرخی جهیزیه مروپ با زمین، تام چهره همسرش را دید که هر آن سرخ و سرخ‌تر می‌شود. سپس دودی را دید که از گوش‌های زن شروع به خارج شدن می‌کند و بعد...

- دیس گل سرخی جهیزیه مامانو می‌شکنین روغنای تراریخته مامان؟! فقط وایسین که مامان الان گردن‌تونو می‌شکنه!

هر سه زن با دیدن مروپی که مانند افعی آماده حمله، چوبدستی‌ و ساطور تیزش را به سمت‌شان گرفته بود، غلط کردم گویان تلاش کردند تا از در کلبه خارج شوند اما دیگر خیلی دیر شده و در قفل بود.

آسمان بیرون به تاریکی گرایید و همزمان لبخند شیطانی‌ای بر لبان مادر تاریکی نقش بست.

نیمه شب...

تام بهت زده، گوشه‌ای از کلبه تاریک کز کرده و به صدای قُل قُل قابلمه سوپ روی گاز گوش سپرده بود. با دستان لرزانش تلاش داشت تکه‌های دیس شکسته را با چسب قطره‌ای به همدیگر بچسباند.

- آفرین شوهر مامان... اگر بتونی دیس جهیزیه مامان رو خوب بچسبونی شاید بهت اجازه بدم فردا بجای خوردن سوپ گردن مهمونای عزیزت، نون و پنیر بخوری!

مروپ با خنده‌هایی ممتد بدون توجه به تام متشنج، به اتاق خوابش رفت و در با صدایی بلند پشت سرش بسته شد.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 17:56
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر تغییر اندازه داده شده


کابوس دومینیک مورن: زاده شده از گناهانش

گادفری

این معبد عظیم با آن مناره های مرتفع و آن مجسمه هایی که نگاه های بی رحمانه اش را به او دوخته اند، برایش یادآور دلهره آورترین خاطراتند و با این وجود او این گونه به سمتش کشیده می شود. معبدی که تا چندی پیش در کنترل انسان ها بود و راهب پطروس بر آن حکم فرمایی می کرد و حالا در اختیار یک خون آشام به اسم دومینیک مورن است. خون آشامی که از جان پطروس گذشته و او را رها کرده بود. و همین ایتاچی راهب را نسبت به او کنجکاو کرده و باعث شده بود درباره اش تحقق کند و اطلاعاتی راجع به او به دست آورد.

ایتاچی بین بوته هایی در جاده ی منتهی به معبد می نشیند و در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته، نتایج تحقیقاتش را در ذهنش مرور می کند. دومینیک مورن متولد قرن پانزدهم، زمانی که یک انسان بیست و پنج ساله بود، توسط یک کنت خون آشام به اسم سباستین باتوری به دام می افتد و به اجبار توسط او تبدیل به خون آشام می شود. می گویند باتوری همواره به حاشیه ی شهر می رفت و مردان جوان بی خانواده را می فریفت و با خودش به عمارتش می برد و با ابزارهای مخصوص دستسازش خون آن ها را تا آخرین قطره بیرون می کشید و می نوشید. اما در چشمان طلایی دومینیک مورن چیزی دیده بود که باعث شده بود نتواند خودش را راضی به کشتنش کند.

و به این ترتیب دومینیک مورن به تاریکی قدم گذاشته بود، در حالی که هر شب شاهد این بود که اربابش چگونه بی رحمانه حیات را از انسان ها می ستاید تا حیات خودش را حفظ کند. اما حتی دیدن این صحنه ها به مدت صد سال باعث نشد دومینیک مورن روح پاکش را از دست بدهد. او بر خلاف اربابش هرگز به قتل انسان ها برای سیراب کردن خودش دست نزد و هرگز دندان های نیشش را در رگ هیچ انسانی فرو نکرد.

او بالاخره اربابش را ترک کرد. اما این که چگونه و این که پس از آن به کجا رفته بود، چیزهایی بودند که ایتاچی نتوانسته بود اطلاعاتی درباره شان به دست آورد.

رنگ سیاه آسمان دارد کم کم به آبی لاجوردی تیره تغییر می کند و ماه دارد محو می شود. ایتاچی می داند که دومینیک مورن الان در تابوتش فرو خواهد رفت و حالا وقت اجرای نقشه اش است. در حالی که قلبش به شدت می تپد، از جایش بلند می شود و به سمت معبد می رود.

دومینیک مورن (هوش مصنوعی)

ایتاچی آرام و بی‌صدا از میان بوته‌ها بیرون می‌آید و قدم‌هایش را به سوی معبد برمی‌دارد. سنگ‌فرش‌های سرد زیر پایش، صدایی خفیف تولید می‌کنند که در سکوت پیش از طلوع، در گوش خودش بلندتر از آن چیزی که هست، طنین می‌اندازد. وقتی به دروازه‌های عظیم معبد می‌رسد، نفسش را نگه می‌دارد و نگاهش را به مناره‌ها می‌دوزد. حس می‌کند که آن مجسمه‌های بی‌روح، نگاهشان را به او دوخته‌اند و گویی از نیت او باخبرند.

دروازه سنگین را به آرامی باز می‌کند. صدای لولای زنگ‌زده دروازه، مثل فریادی در شب، فضای معبد را پر می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستد و به صدا گوش می‌سپارد، اما چیزی جز سکوت نمی‌شنود. درون معبد، تاریکی سنگینی حکمفرماست. نور کم‌رنگ سپیده که از پنجره‌های شیشه‌ای وارد می‌شود، تنها سایه‌هایی مبهم روی دیوارها می‌اندازد. ایتاچی می‌داند که هر لحظه‌ای که تلف کند، او را به خطر نزدیک‌تر می‌کند.

با دقت تمام به سمت اتاقی که دومینیک مورن در آن است، پیش می‌رود. اتاق در اعماق معبد قرار دارد، جایی که هیچ نوری نمی‌تواند نفوذ کند. در حالی که قدم‌هایش را سبک‌تر می‌کند، به دری که به اتاق ختم می‌شود می‌رسد. در را به آرامی باز می‌کند و وارد می‌شود.

سایه‌های بلند روی دیوارهای سنگی او را دنبال می‌کنند، گویی شاهدی بی‌صدا بر عمل شجاعانه یا شاید احمقانه‌اش هستند. تابوت دومینیک مورن در مرکز اتاق قرار گرفته است؛ باشکوه و مرموز، گویی هر ذره از آن حاکی از جاودانگی و نفرینی است که درونش نهفته است.

ایتاچی با دستان لرزان درپوش تابوت را کنار می‌زند. دومینیک مورن با چهره‌ای آرام و بی‌حرکت در خواب عمیق خون‌آشامی فرو رفته است. پوست سفیدش زیر نور کم‌جان شمع‌های معبد همچون سنگ مرمر می‌درخشد، و هیچ اثری از حیات در چهره‌اش دیده نمی‌شود.

ایتاچی سرنگی از جیبش بیرون می‌آورد و به آرامی نوک آن را در رگ دست دومینیک فرو می‌کند. با هر بار کشیدن پیستون سرنگ، خون طلایی‌رنگ دومینیک درون سرنگ جمع می‌شود. نگاهش لحظه‌ای به آن خون خیره می‌ماند؛ گویی قدرتی فراتر از تصور در این مایع نهفته است. سپس سرنگ را به بازوی خودش وارد می‌کند و خون را به درون رگ‌های خودش تزریق می‌کند.

این عمل را چند بار تکرار می‌کند. سرنگ پر می‌شود و خالی می‌شود؛ گویی هر بار که خون به بدنش وارد می‌شود، دنیای جدیدی به روی او گشوده می‌شود. اما چیزی درونش تغییر می‌کند؛ چیزی که عمیق‌تر از جسم است.

لحظاتی بعد، بدنش شروع به لرزیدن می‌کند. سرنگ از دستش می‌افتد و او روی زمین می‌افتد. درد با شدتی غیرقابل توصیف در تک‌تک سلول‌های بدنش می‌پیچد. انگار هر اتم از وجودش دارد از نو ساخته می‌شود. فریادش اتاق را پر می‌کند، اما هیچ‌کس آنجا نیست تا صدایش را بشنود. مثل ماری که روی آتش افتاده باشد، به خودش می‌پیچد.

در همین حین، ذهنش به گذشته سفر می‌کند. خاطراتی که همیشه سعی کرده بود دفن کند، حالا با وضوحی دردناک جلوی چشمانش ظاهر می‌شوند. او خودش را می‌بیند، کودکی کوچک که دست پدرش را گرفته است. صدای پدرش در گوشش می‌پیچد: «تو برای من باری بیش نیستی.» لحظه‌ای بعد، پدرش او را به راهبان معبد می‌سپارد. ایتاچی با چشمانی اشک‌بار التماس می‌کند: «پدر، نرو! خواهش می‌کنم!» اما به جای نوازش، سیلی پدرش را احساس می‌کند. او را به زمین می‌اندازد و می‌رود، بی‌آنکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد.

خاطرات بعدی یکی پس از دیگری مثل کابوسی به ذهنش هجوم می‌آورند. آموزش‌های سخت و بی‌رحمانه راهبان، قوانین غیرانسانی‌شان، و تبدیل شدن به موجودی سرد و بی‌احساس؛ چیزی شبیه به ماشینی که فقط برای اطاعت ساخته شده است. تمام آن سال‌ها، تمام آن دردها حالا مثل زنجیری نامرئی او را در بر گرفته‌اند و روحش را مثل جسمش زجر می‌دهند.

اما ناگهان چیزی تغییر می‌کند. خاطره‌ای جدید در ذهنش نقش می‌بندد؛ لحظه‌ای که دومینیک مورن را برای اولین بار دیده بود. آن نگاه طلایی، آن آرامشی که در وجود دومینیک می‌دید، چیزی که هیچ‌گاه در میان راهبان معبد پیدا نکرده بود. همان لحظه تصمیم گرفت که سرنوشتش را تغییر دهد، حتی اگر به قیمت نابودی‌اش باشد.

گادفری

درد کم کم از وجود ایتاچی رخت می بندد، اما این فقط درد نیست که می رود. هر آنچه در ذهنش که او را تبدیل به راهب ایتاچی کرده، ترکش می کند. نگاهش مات و خالی از هر گونه فکری می شود و فقط او باقی می ماند و اتاقی در یک معبد که نمی داند چه طور به آن پا گذاشته.

لحظات سپری می شوند و سرانجام خورشید کم کم در افق فرو می رود و تاریکی شب دوباره پهنه ی آسمان را فرا می گیرد و در این هنگام است که حیات به جسم دومینیک مورن بازمی گردد و او در حالی که حس غریبی دارد، چشم می گشاید و سر جایش نیم خیز می شود و با راهبی بر کف اتاقش مواجه می شود که بی حرکت مثل یک مجسمه دراز کشیده و نگاهش را به سقف دوخته. چهره ی همچون جسدش قلب دومینیک مورن را با وحشت پر می کند و در این لحظه او می فهمد منشا حس غریبش چیست. اما به خودش امیدواری می دهد و می گوید شاید او مرده باشد.

از تابوتش بیرون می جهد و به سمت راهب می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی سینه ی او می گذارد و وقتی تپش قلبش را حس می کند، می فهمد که هیچ امیدی باقی نیست. دومینیک مورن صاحب یک فرزند خون آشام ناقص شده. تمام گناهانی که در زندگی خون آشامی اش پشت سر گذاشته، حالا در تجسم این جسد زنده به نزدش بازگشته اند تا او را به سخره بگیرند.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 17:22
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
هواداری از تیم پیامبران مرگ



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت چهارم: تقدیر از سایه‌ها



سالازار اسلیترین در برابر شبکه‌ای از جادو ایستاده بود که هم زیبا و هم مرموز بود. خطوط طلایی و نقره‌ای که از سراسر لندن به این نقطه جریان می‌یافتند، همانند شریان‌های زندگی به نظر می‌رسیدند. نورها درخشان بودند و با هر لحظه تغییر می‌کردند، گویی نفس می‌کشیدند. سالازار دستش را به سمت گره‌ی اصلی شبکه دراز کرد، اما پیش از لمس آن، صدایی عمیق و قدرتمند فضای اتاق را پر کرد.

سالازار اسلیترین، تو که اینجا ایستاده‌ای، آیا واقعاً می‌دانی چه می‌خواهی؟


سالازار سرش را بالا گرفت. صدایی که شنید از خود شبکه برخاسته بود. چشمانش با سبزی درخشانی برق زدند و با لحنی آرام اما قاطع پاسخ داد:
- قدرت و آگاهی، چیزی که از من دور نیست. من از این شبکه برای ساختن دنیایی استفاده خواهم کرد که تحت اراده من باشد.

شبکه با حالتی تهدیدآمیز واکنش نشان داد. نورهایش شدت گرفتند و خطوط جادویی همچون مارهایی درخشان به سمت سالازار حمله کردند. اما او آماده بود. با یک حرکت سریع دست و استفاده از وردی باستانی، موج‌های نور را متوقف کرد. به نظر می‌رسید که شبکه او را می‌آزمود.

فضای اتاق به‌طور ناگهانی تغییر کرد. سالازار خود را در میدانی وسیع یافت؛ زمین زیر پایش شطرنجی و در هر خانه، موجودات جادویی زندانی بودند. اژدهایان کوچک، گرگینه‌ها، و حتی ارواح پرسه‌زن در هر خانه حاضر بودند. صدا دوباره شنیده شد:

هر حرکتت، سرنوشت یکی از این موجودات را رقم می‌زند. آیا آماده‌ای برای کنترل، قربانی دهی؟


سالازار بدون تردید شروع به حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، یکی از موجودات آزاد می‌شد و به شکل حلقه‌ای نورانی به دورش می‌چرخید. اما شبکه بی‌رحم بود. هر اشتباه باعث می‌شد یکی از موجودات به دام بیفتد و ناپدید شود. سالازار می‌دانست که برای رسیدن به هدفش باید با دقت و هوشمندی حرکت کند. چشمان سبزش همچنان می‌درخشید و هر حرکتش را با قدرت ذهنی فوق‌العاده کنترل می‌کرد.

پس از حرکاتی دقیق و هوشمندانه، سالازار موفق شد تمام موجودات را آزاد کند و به گره‌ی اصلی شبکه نزدیک‌تر شود. این بار نورها به‌جای حمله، دورش جمع شدند و به شکلی آرام با او هماهنگ شدند. شبکه انگار او را پذیرفته بود.

سالازار به‌آرامی دستش را روی گره گذاشت. جادوی شبکه درونش جریان یافت، همانند شهاب‌هایی از نور که در رگ‌هایش می‌دویدند. اما چیزی که انتظارش را نداشت، این بود که شبکه به او گفت:

اکنون که با من یکی شده‌ای، به یاد داشته باش: هرچه قدرتمندتر شوی، مسئولیتت سنگین‌تر خواهد بود.


او بدون هیچ نشانی از تردید پاسخ داد:
- من سالازار اسلیترین هستم. قدرت، هدف من است. و مسئولیت، قیمتی است که می‌پردازم.



سالازار پس از پایان آزمون به‌تنهایی از دخمه خارج شد. خطوط جادویی که زمانی تنها تحت کنترل شبکه‌ای عظیم و ناشناخته بودند، اکنون با ذهن او هماهنگ شده و اراده‌ی او را پذیرفته بودند. او که تا پیش از این در هنر ذهن‌خوانی و کنترل افکار چیره‌دست بود، اکنون به قدرتی دست یافته بود که حتی در رویاهای تاریکش هم نمی‌گنجید. این شبکه به او اجازه می‌داد تا نه‌تنها ذهن یک یا چند نفر را بخواند یا کنترل کند، بلکه هم‌زمان به میلیون‌ها ذهن در سراسر جهان متصل شود.

چشمان سبز درخشان سالازار، همانند شعله‌هایی بود که هر لحظه گسترده‌تر می‌شدند. او می‌توانست هر فکری را ببیند، هر تصمیمی را در نطفه خفه کند و حتی اراده‌ی قدرتمندترین جادوگران را با یک حرکت به زانو درآورد. ذهنش اکنون به قلب جهان متصل بود؛ هر خیابان، هر شهر، و هر گوشه‌ی پنهان دنیا در دسترس او بود. با این حال، سالازار به‌خوبی می‌دانست که کنترل چنین قدرتی بهایی سنگین دارد.

اما مشکلی وجود داشت. ذهن انسانی، حتی ذهنی به عظمت و قدرت سالازار اسلیترین، نمی‌توانست بی‌پایان چنین نیرویی را مدیریت کند. هر بار که او این قدرت را به کار می‌برد، ذهنش با فشار عظیمی روبه‌رو می‌شد. اگر قرار بود کنترل این شبکه را به‌طور کامل در دست گیرد و اراده‌اش را بر سراسر جهان تحمیل کند، نیاز به تقویت ذهنی داشت که فراتر از توانایی‌های کنونی‌اش بود.

سالازار ایستاد و به آسمان تیره لندن نگریست. تنها یک چیز می‌توانست ذهن او را به اندازه‌ی کافی قدرتمند کند: دیهیم روونا ریونکلاو. این دیهیم، که به هوش و خرد بی‌پایان روونا متصل بود، ابزاری بود که می‌توانست ذهن سالازار را به سطحی فراتر از محدودیت‌های انسانی برساند. اما این کافی نبود؛ او باید دیهیم را نه‌فقط به دست آورد، بلکه با ذات روونا ریونکلاو، که زمانی نزدیک‌ترین دوست و شاید چیزی بیشتر برایش بود، پر کند.

ذات روونا، که به‌عنوان نماد خرد و دانش در میان جادوگران شناخته می‌شد، می‌توانست به سالازار قدرتی فراتر از حد تصور بدهد. اما این کار نه‌تنها نیاز به جسارت، بلکه نیاز به فداکاری و مواجهه با بخشی از گذشته‌اش داشت که همیشه تلاش کرده بود از آن فرار کند.

سالازار پس از لحظه‌ای تردید، لبخندی تاریک بر لب آورد. این تنها یک مرحله‌ی دیگر در مسیرش بود. قدرت در دستان او بود و تنها یک مانع دیگر برای رسیدن به هدف نهایی‌اش باقی مانده بود: تسخیر دیهیم و تبدیل آن به ابزاری که او را به ارباب مطلق دنیا تبدیل کند.

با گام‌هایی آرام اما مصمم، در دل سایه‌های شب لندن ناپدید شد، و در ذهنش نقشه‌ای بی‌نقص برای یافتن دیهیم شکل گرفت. او اکنون نه‌تنها اسلیترین، بلکه ارباب شبکه‌ای بود که جهان را در اختیار داشت. تنها چیزی که باقی مانده بود، این بود که ذهنش را به‌قدر کافی قدرتمند کند تا بتواند به‌طور کامل بر همه‌چیز تسلط یابد.


پایان
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: شنبه 15 دی 1403 00:54
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
هواداری از تیم پیامبران مرگ



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت سوم: شطرنج در سایه‌ها


سالازار اسلیترین، با چشمانی که همچنان سبز درخشان می‌درخشیدند، در خیابان‌های تاریک و پیچ‌درپیچ لندن گام برمی‌داشت. نقشه‌ای که از ذهن دشمن شکست‌خورده‌اش استخراج کرده بود، او را به قلب شبکه جادویی پنهان هدایت می‌کرد. خیابان‌های خالی و نور کم‌سوی چراغ‌ها، سایه‌ای از راز و رمز را به شهر بخشیده بودند. هر قدم او، انعکاسی از اراده و شجاعتش برای نفوذ به این اسرار عمیق‌تر بود.

به‌تدریج، او به ساختمانی رسید که در ظاهر یک کلیسای قدیمی متروکه به نظر می‌رسید، اما زیر سطح آن، رازهایی دفن شده بودند که می‌توانستند حتی هاگوارتز را به لرزه درآورند. سالازار با ردای بلندش که در باد شبانه حرکت می‌کرد، وارد شد و بلافاصله حضور جادوی باستانی و قدرتمند را احساس کرد.


به سمت من بیا!


او از میان راهروهای پر از غبار و تاریکی عبور کرد. دیوارها با نقش‌ونگارهای باستانی تزئین شده بودند؛ نقوشی که هرکدام داستانی از گذشته‌ی دور را بازگو می‌کردند. خطوطی پیچیده و مارپیچ که زبانشان تنها توسط جادوگرانی چون سالازار قابل فهم بود، درخشش کم‌رنگی در تاریکی داشتند. هر گامی که برمی‌داشت، گویی سنگ‌های زیر پایش خاطراتی از قرن‌ها پیش را در گوشش زمزمه می‌کردند، صدای نفس‌هایی قدیمی که در اینجا جاودانه مانده بودند.

در یکی از پیچ‌های راهرو، اولین دام نمایان شد. یک شبکه از نخ‌های جادویی نامرئی که با کوچک‌ترین حرکتی می‌توانست شعله‌های آتشین را به جان مزاحم بیندازد. سالازار با دقت به این دام خیره شد. چشمان سبز درخشانش روی جزئیات آن متمرکز شدند. او با مهارت، با یک طلسم زمزمه‌وار به زبان مارها، نخ‌ها را به گونه‌ای به هم گره زد که مکانیزم دام خود را خنثی کند. با احتیاط از روی آن عبور کرد.

کمی جلوتر، تالار به اتاقی وسیع منتهی می‌شد که کف آن پر از سنگ‌هایی با نمادهای طلسم بود. یک اشتباه کوچک در قدم گذاشتن روی این سنگ‌ها می‌توانست موجی از تیرهای جادویی مرگبار را آزاد کند. سالازار نفس عمیقی کشید و دستانش را به آرامی حرکت داد. او زبان مارها را زمزمه کرد، و نقوش روی سنگ‌ها درخشش کم‌رنگی پیدا کردند، گویی او از آن‌ها پرسش می‌کرد. سپس با اعتماد به نفس، قدم‌هایش را دقیقاً روی نقاط امن گذاشت و مسیر را طی کرد.

در گوشه‌ای دیگر، یک طلسم قدیمی به صورت یک طوفان شبح‌وار در کمین نشسته بود. این طلسم، به محض فعال شدن، می‌توانست قربانی را در گردابی از خاطرات فراموش‌شده محبوس کند. سالازار با حرکتی سریع، آینه‌ی کوچکی از جیب ردایش بیرون آورد. او وردی خواند که آینه را به سپری جادویی تبدیل کرد. شبح به سمت او حمله کرد، اما بازتاب خودش در آینه باعث شد که طلسم به جای او، خودش را هدف قرار دهد و ناپدید شود.

در انتهای مسیر، درِ عظیمی با نقش و نگارهایی پیچیده قرار داشت. قفل‌های طلسمی روی در می‌درخشیدند، محافظانی از گذشته‌های دور که تنها در برابر اراده‌ای قوی تسلیم می‌شدند. سالازار آرام زمزمه‌ای به زبان مارها سر داد. طلسم‌های روی در شروع به درخشش کردند و به تدریج محو شدند. او دستانش را روی در گذاشت و با قدرتی که از اعماق وجودش می‌آمد، آن را باز کرد.

پشت در، مکانی بود که سالازار در جستجوی آن بود. یک گره مرکزی در شبکه جادویی لندن، جایی که خطوط انرژی جادویی از سراسر شهر در آن تلاقی می‌کردند. انرژی خام در هوا جاری بود، به‌سان نبضی که زیر پوست زمین می‌تپید. سالازار با لبخندی سرد اما مغرور، قدم به داخل گذاشت و می‌دانست که حالا کنترل این قدرت بی‌حدوحصر در دستان اوست.

او را بکش!


در مرکز اتاق، مردی ایستاده بود؛ قامتش بلند، چهره‌اش آرام اما چشمان نافذش همچون دو تیغ برنده بودند که گویا می‌توانستند روح هرکس را بشکافند. او با صدایی عمیق و پرطنین گفت:
- سالازار اسلیترین، آیا می‌دانی که وارد چه بازی‌ای شده‌ای؟ این شبکه چیزی بیش از قدرت است. این شبکه، اراده‌ی خود را دارد.

سالازار با آرامش همیشگی‌اش، اما با نگاهی که نشان از عزمش داشت، پاسخ داد:
- قدرت همیشه برای کسی است که شایسته آن باشد. اگر این شبکه اراده‌ای دارد، آن اراده باید با اراده من یکی شود.

نگهبان لبخندی زد؛ لبخندی که حاوی نشانی از اعتماد به نفس و شاید هم نیشخندی به سرنوشت بود.
- پس باید خودت را ثابت کنی.

با حرکت دست نگهبان، کف اتاق به شطرنجی عظیم تبدیل شد. مهره‌های آن نه از چوب، بلکه از موجودات زنده و جاندار تشکیل شده بودند. اسب‌ها از مارهایی عظیم بودند که با چشم‌های شعله‌ور حرکت می‌کردند. فیل‌ها به غول‌های سنگی تبدیل شدند که قدم‌هایشان زمین را می‌لرزاند، و سربازها اشباحی بودند که با هاله‌ای تاریک اطرافشان، آماده قربانی شدن بودند.

سالازار و نگهبان رو‌به‌روی یکدیگر ایستادند. سالازار با اشاره دست، اولین حرکتش را انجام داد. فیل سنگی‌اش به جلو رفت و غرش بلندی سر داد. نگهبان بدون تأخیر پاسخ داد؛ سربازی را فرستاد که به محض برخورد، دردی سوزناک را بر مهره سالازار تحمیل کرد و آن را به خاک و سنگ تبدیل کرد.

بازی به سرعت شدت گرفت. هر حرکت، نه تنها تاکتیک، بلکه جادو و هوش خارق‌العاده‌ای می‌طلبید. نگهبان با هر حرکت، طلسمی زیر لب زمزمه می‌کرد که قدرت مهره‌هایش را چند برابر می‌کرد. سالازار اما، با نگاهی دقیق و حرکاتی سنجیده، پاسخ او را می‌داد. چشمان سبزش با هر حرکت، درخششی بیشتر می‌گرفتند و گویی با هر لحظه بیشتر در ذهن نگهبان نفوذ می‌کردند.

نگهبان ناگهان رخ خود را به سمت قلب ارتش سالازار فرستاد، اما سالازار با حرکتی ماهرانه و استفاده از مارهای عظیمش، رخ را در گوشه‌ای به دام انداخت و از میان برداشت. این حرکت، نقطه عطف بازی بود. نگهبان که چهره‌اش از خشم و اضطراب می‌لرزید، گفت:
- تو بازی را خوب بلدی، اما آیا حاضری با بهای سنگینش روبرو شوی؟

سالازار بدون پاسخ، آخرین حرکتش را انجام داد. شاه نگهبان، که به شکل خودش درآمده بود، بی‌حرکت باقی ماند و ارتش مهره‌هایش به خاک تبدیل شدند.

نگهبان به زانو افتاد و با صدایی آرام گفت:
- تو شایسته‌ای، اما یادت باشد که این شبکه بنده نمی‌پذیرد. اگر کنترل آن را به دست بگیری، باید آماده باشی که خودت نیز تحت کنترل قرار بگیری.

اما سالازار، با چشمانی که سبزی‌شان حالا به رنگ زهر تغییر یافته بود، به او خیره شد.
- متأسفم، اما به تو اعتماد ندارم.

قبل از اینکه نگهبان بتواند پاسخی بدهد، سالازار چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و وردی مرگبار را زمزمه کرد. نور سبزی اتاق را پر کرد و نگهبان، که حالا جزئی از تاریخ تاریک شبکه جادویی لندن شده بود، در خاموشی فرو رفت.


وارد شو!



سالازار قدم به مرکز اتاق گذاشت و دستش را روی گره اصلی شبکه گذاشت. خطوط جادویی درخششی سبز و طلایی پیدا کردند و انرژی‌ای عظیم به او منتقل شد. در این لحظه، چشمان سبز سالازار به روشنایی خیره‌کننده‌ای تبدیل شدند، گویی که او به بخشی از شبکه تبدیل شده است.

اما سالازار نمی‌دانست که این تنها آغاز ماجراست. شبکه جادویی لندن رازهایی عمیق‌تر از آنچه تصور می‌کرد در دل خود پنهان کرده بود و اراده‌ای داشت که ممکن بود حتی او را نیز به چالش بکشد.
پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 14 دی 1403 21:08
تاریخ عضویت: 1403/05/28
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 بهمن 1403 11:50
از: کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
پست‌ها: 124
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


به هواداری از تیم پیامبران مرگ



آسیب چیه؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ این‌که آسیب چیه؟ یا اصلا چه اتفاقاتی می‌افته که یه آدم یا یه موجود آسیب می‌بینه؟ تا حالا به فلسفه‌ی آسیب توی دنیا و محیط دور و برمون نگاه کردین که چه باوری در موردش وجود داره و چه جایگاهی توی گردش این دنیا داره؟ یا اینکه چه نقشی رو ایفا می‌کنه؟ آیا اصلا خوب هست که آسیب دیدن وجود داشته باشه و موجودات آسیب ببینن؟

اولین باری که آسیب دیدین رو یادتون می‌آد؟ یا اولین آسیبی که دیدین رو چطور؟ چطوری گذشت؟ چی شد که با خودتون فکر کردین، این اتفاقی که برای من افتاد، این جریاناتی که طی کردم، این احساساتی که تجربه کردم و چیزایی که دیدم آسیب بودن؟ کسی بهتون گفت که آسیب دیدین؟ یا خودتون دیدین، که آسیب دیدین؟ مگه اینطور نیست که همیشه اولین‌ها با ارزشن؟! پس چرا اولین آسیبی که دیدین رو یادتون نمی‌آد؟!

اگه قرار بود بین آسیب دیدن یا آسیب زدن، یکی‌ رو انتخاب کنین، انتخابتون کدوم بود؟ می‌دونید که دنیای ما همینه دیگه، نمی‌دونید؟ این‌که سرتاسرش ما درحال انتخاب کردن این موضوع هستیم که آسیب ببینیم یا آسیب بزنیم، درسته؟ مطمئنا شما تا‌به‌حال هم تجربه آسیب دیدن رو داشتین، هم آسیب زدن، به من بگین که کدوم بهتره؟ آسیب دیدن، یا آسیب زدن؟

اگه انتخاب شما آسیب دیدنه، که باید بگم که به نظر من شما دارید از قلبتون پیروی می‌کنید. قلب آدمه که به آدم می‌گه آسیب ببین تا قوی‌تر بشی. ولی خب اگه با آسیب دیدن قرار بود قوی بشی که آسیب نمی‌دیدی! با آسیب دیدن قوی می‌شی، اینو به‌عنوان یه موضوع قبول دارم. اما توی چه زمینه‌ای؟ با آسیب دیدن کدوم عضله‌ت قوی میشه؟ از آسیب دیدن، چه استفاده‌ای می‌تونی بکنی؟

اما اگه انتخابت، آسیب زدنه، تو داری به نظر من یه‌جورایی از مغزت استفاده می‌کنی. مغزه که یه ماهیت محاسبه‌گر و سنجشی داره. بهت میگه اینکارو نکن، آسیب می‌بینی. مغز دنبال آسیب دیدن نیست. دنبال آسیب زدن هم نیست. ولی نمی‌شه که توی مکانی زندگی کنی که داخلش نه روزه، نه شب. بالاخره توی این دنیا یا درحال آسیب دیدنی، یا آسیب زدن. خیلی کم پیش میاد و نادره که گزینه‌ی وسطی داشته باشیم.

حالا بیاین فرض کنیم که آسیب زدن، یه اسلحه باشه! به نظرتون بهترین گزینه‌ی مناسب برای پر کردن این اسلحه چیه؟ بهترین گلوله‌ای که می‌تونیم داخل این اسلحه بذاریم و باهاش بقیه رو زخمی کنیم، چی می‌تونه باشه؟ می‌خوام با یه سوال کل متن رو ببندم. البته خیلی هم به این کار ندارم که کل متن سوال بود. اگه سوال نباشه که ما به جواب نمی‌رسیم.

ازت می‌خوام به تفنگی که داخل دستته نگاه کنی! تا الان اون تفنگ رو داشتی با چی پر می‌کردی؟ بی‌خیال... امکان نداره تاحالا اون تفنگ رو روی یه نفر نکشیده باشی! پس بیا باهم رو راست باشیم. با چه گلوله‌ای زدی طرفو؟ خون ریزی هم کرد؟ مطمئنا که کرده. چه حسی داشت دیدن خون ریزیش؟ خوشحال بودی که بهش آسیب زدی؟ به نظرت ارزششو داشت؟ معلومه که داره! بیا به آسیب زدن ادامه بدیم تا آدمای مقاوم‌تری بسازیم.
پس توهم با من تفنگتو بردار. به مغز نه، فقط به قلب شلیک کن. یه آدم بی مغز می‌تونه توی این دنیا زندگی کنه، اما یه آدم بی‌قلب نه...
شروع کن!
ادامه بده...
کلی آدم مونده که باید هارت‌شات کنیم!
این بازی ادامه داره... چون پایانی نداره!
ویرایش شده توسط مرگ در 1403/10/15 0:29:13
MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده