روزي در مغازه ي كوييديچ آغاز شده بود صاحاب مغازه اصلا فكر نميكرد كه آن روز انقدر روز پر دردسري باشه !!
اون هماننده يك روز عادي كاراشو شروع كرد و جاروها رو در پشت ويترين قرار داد ...
از همون لحظه دردسرا آغاز شد ...
شخصي با عجله وارد مغازه شد و به سمت صاحاب مغازه رفت...اون شخص سرژ بود....
سرژ با عجله گفت :
ببخشيد آقا شما يك جاروي خوب دارين؟؟؟
صاحاب مغازه با آرامش گفت:
بله قربان بفرماييد بنشينيد تا من مدل جاروهارو براتون بيارم
اون به پشت مغازه رفت تا مدل هاي جارو رو بياره
سرژ به دور و اطرافش نگاهي انداخت جاروي زيبايي در پشت ويترين قرار داشت ...
اون با سرعت جارو رو برداشت و از مغازه زد بيرون ....
صاحاب مغازه با سرعت از مغازه زد بيرون و فرياد زد:
اقا برگرد...
ولي سرژ توجه اي نكرد و به راحش ادامه داد
*چند دقيقه بعد*
سرژ روي هوا بود و نفس راحتي ميكشيد ولي خبر نداشت كه چه اتفاقي در شروف وقوع است...چرا كه جارو به سمت زمين كج شد و با سرعت به سمت زمين رفت..سرژ هر كاري كرد نتونست جلوي جارو رو بگيره ....
بوم....ديش.....شپلخ.....غيژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
اون با سر روي زمين افتاد ...دمهاي جارو از توي دهانش بيرون زده بود ....
صدايي از بالاي سرش اومد....اون به بالا نگاه كرد .... ژاندارم اون مكان بود....خيلي اروم گفت:
خب معلومه ديگه نميتوني از دست قانون در بري!!!
صدايي ديگر آمد.....
صاحاب مغازه كوييديچ به بالاي سر سرژ اومد و گفت:
آقا جان من اومدم بهت بگم اين جارو خرابه!!
سرژ ناله كرد و گفت:
واي خدا جون مام شانس نداريم
----------------------------------------------------------------------------
به ناظر :
من اين پست رو براي فعال كردن اينجا زدم و هيچ قصدي نداشتم(در صورت لزوم پاك بفرماييد)