یاهو
دامه پست مامورت محفل!__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__*__
همین موقع که خاله جسی داشت اوج هیجان و زرنگی محفلی ها رو تعریف میکرد یکی از بچه ها که ته اتاق چهار زانو نشسته بود و میلرزید گفت:
خاله اجازه ؟
جسی که رشته ی داستان از دستش در رفته بود ، ولی همنچنان لبخند میزد گفت: چیه نانازم؟؟؟
بچه : من برم بیرون !
جسی که فهمیده بود بچه مشکل داره گفت: آره ولی زوده زود برگردیا ، باشه ؟؟
خب بچه های گلم کجا بودیم؟ هر کی بگه یه اشکولات بهش میدم !
یکی از دخترا دستش رو بلند کرد و گفت: آله من بلتم ، ولدی کچل داشت از حموم میومد بیرون و شما ها داشتین در میرفتین !
جسی که از هوش بچه ای به سن او که 1 سالش
بود به وجو اومده بود دستش رو توی جیب رداش کرد و گفت:
بیا خاله بینم واسه تو ، بخور گوشت شه تنت
جسی: اهم ..اهم .... آره خوشگلای من همین که صدای آب قطع شد دوستان محفلی ما چست و چابک مدارک و نامه هایی که از اتاق ولدی کچل پیدا کرده بودند رو جمع کردند و نرم و نازک پشت پنجره ای که رو به دیوار بود
قرار گرفتند .
یکی از پسرا پرسید: واااااااااای خاله چجوری جا شدن؟؟؟
جسی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
واستا خاله میگم حوصله کن! ... دوستای محفلی به ترتیب لباس همدیگرو گرفته بودن و به پنجره آویزون شده بودن ، یعنی به ترتیب عمو بلرویچ ، خاله رومسا و بعد از اون جسی ! ... هدی کوچولوی ما هم که در فاصله ای کمتر از 1 متر از ما بال بال میزد به طوری که ولدی کچل اونو نبینه!
غیییییییییژژژژ ... غییییییژژژژژ
صدای باز شدن در حموم ولدی به گوش رسید ، همین موقع بود که عمو بلر که داشت قدرت زیادی رو تحمل میکرد گفت:
هدی بپر یه نگاه بنداز ، سریع باش!
هدی در حالی که داشت موبایلش رو خاموش میکرد کمی اوج گرفت و از پنجره ی دربه داغون و مخروبه نگاهی یه چشمی به داخل اتاق کرد و صحنه ای را دید که درکش برای جغد (؟) کمی دشوار بود!!!
خب بچه ها جونم برایتون بگه که ولدی کچل داشت با تی و شیشه شور 4 تا دونه از موهاشو آب و جارو میکرد !
بچه ها:
نمیدونیم گلهای من وقتی هدی کوچولو این صحنه رو دید مثل شما چشاش گرد شد و از سر و صورتش کف و خون با هم می ریخت!
ولدی کچل این مرد مرغ عشق نمای ما جلوی آینه ایستاده بود و داشت با تی ه گندو و خرابش داشت ، موهای کمش رو مدل تیفوسی میکرد و در حالی که به شدت احساس خوشتیبی میکرد و تو خودش رو توی آینه (براد پیت )
میپنداشت زیر لب میخواند:
عاشقم من ، عاشقی بی قرارم ... کس ندارد خبر از دل زارم !
آرزویی جز
تودر دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم ... بر تو پایبندم
از تو وفا خواهم ... تا به تو پیوستم
و.......
هدی بی بی سی داستان جذاب ما که از درد گوش گرفته بود
سریع میاد پیشه عمو بلر و میگه:
باب این ولدی پاک زده تو سرش ، دیوونه است!
و دوباره صدای غیییییییژژژژژژ..غیژژژ
بچه ها:
کجا رفت؟؟؟
جسی که کم کم داشت دستش شل میشد گفت:
مثل اینکه رفته بیرون ما هم بریم دیگه مردم بابا اینجا بوی موش مرده میده تازه کلی زالو هم داره
هدی کوچولو سریع میره پشت پنجره و میگه:
هی بچه ها نگاه کنین ولدی کچل در حالی که شیشه ی زرد رنگی دستش رفت بیرون .
رومسا که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
هدویگ جان من برو ببین اگه دور شده ما گورمونو گم کنیم دارم فلج میشم
بچه ها حالا فکر کنین عمو بلر چقدر باید و وزن رومسا و جسی رو تحمل کنه تا زمانی که دوباره برن محفل .
هدی به سرعت جت رفت از در بیرون رفت و دوباره برگشت و با تک سوت بلبلی بچه ها اومدن دوباره توی اتاق و در حالی که آه و ناله میکشیدن از دالانه زیر تخت ولدی کچل رفتن بیرون .
هنوز چند دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که صدای فریاد های ولدی همه جا رو احاطه کرد !
بچه ها میدونین چی شده؟؟؟؟؟
بچه ها :
نــــــــه!!!
خاله:
خب ملوسک های من ولدی کچل داستان ما فهمیده که نامه های نیست دیگه داشت سر خدمتکاراش داد میزد و اونا رو شکنجه میداد.
در همین حال که خاله داشت آب میوه ی خودش رو میخورد صدای تق تق در اومد .
جسی : بفرما عزیزم !
در باز شد و اون پسر کوچولویی که رفته بود بیرون بعد از گذشت 37 دقیقه وارد اتاق شد.