17 سال پيش
27 / ژوييه
يك شب سرد باراني
اتاقي بالاي مسافر خانه ي هاگزهد
دامبلدور:سلام سيبل ازم خواسته بودي به ديدنت بيام كاري داشتي؟
تريلاني : .... وضعيت ستاره ها .... ورود ناجي....
- سيبل من مي خوام بدونم با من چي كار داري؟
- كسي از را......
- سيبل؟
- كسي....كسي از راه مي رسه كه قدرتمنده و ميتونه لرد سياه رو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 بار در برابرش ايستادگي كردند و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشهچون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...كسي كه مي تونه لرد سياه رو شكست بده با مرگ ماه هفتم به دنيا مياد
سيبل اين.....؟
در همان موقع در باز شد و جوان ريز نقشي با صورتي عقاب گونه و موهاي براق و و روغن زده اش پديدار شد او سيوروس اسنيپ بود:
اسنيپ:من......!
- من نمي......
و با عجله از اتاق بيرون رفت و در آنسوي جاده خود را غيب كرد تا آنچه شنيده بود به گوشه اربابش برساند.
دامبلدور به سرعت به دنبال او رفت ولي.......
- ارباب من امشب......
سيوروس بايد كار مهمي داشته باشي كه الآن مزاحمم شدي!
اين صداي لرد ولدمورت بود كه با خشونت تمام اين كلمات را بر زبان مي آورد
- ارباب ....تريلاني ....سيبل تريلاني....
- اوه سيوروس داري حوصلم رو سر مي بري داري عصبانيم مي كني
رنگ از رخسار اسنيپ پر گشود و آثار ترس بر چهره اش نمايان شد
- ارباب اون گفت....اون گفت....
- سيوروس!!!
ولدمورت چوب دستسش را بالا آورده بود و فرياد مي زد و چند قدم عقب تر سيوروس اسنيپ كه ديگر رنگ به چهره نداست روي زمين افتاده بود
او فرياد مي كشيد و دست و پا ميزد اما ولدمورت بي توجه به او زير لب مي خندبد و از زجر اسنسپ لذت مي برد
ناگهان فرياد او قطع شد....او مرده بود؟
ناگهان تكاني خورد و خود را به كنار ديوار رساند بعد با عجله ادامه داد :
اون گفت كسي از راه مي رسه كه مي تونه شمارو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 باردر برابر شما ايستادگي كردندو و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشه چون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...
سيوروس اگه يك كلمش دروغ ....
ولدمورت هراسان اين را گفت و غيب شد
از آن طرف دامبلدور به سرعت به سمت خانه اي مي دويد
- كيه؟
- منم دامبلدور
در باز شد و جواني قد بلند با صورتي خندان و موهاي ژوليده در آستانه ي در پديدار شد او جيمز پاتر بود
- اوه سلام قربان مي تونم كاري براتون انجام بدم؟
- جيمز با ليلي فرار كنيد ولدمورت دنبالتونه
وقتي بچه به دنيا اومد مخفيش كنيد من بايد به فرانك و آليس هم خبر بدم.
و با عجله چند قدمي دويد و غيب شد
جيمز همان لحظه فكر كرد دامبلدور به سرش زده است و بي خيال به خانه برگشت
..........................
..........................
..........................
سه روز بعد
- اسمشو مي زاريم هري هري جيمز پاتر خوبه ليلي؟
- آره واقعا عاليه
ليلي اين را گفت و كودكي را كه در پارچه اي ارغواني رنگ بود به جيمز داد
ناگهان صدايي به گوش رسيد
جيمز با عجله بچه را به ليلي داد و به سمت در رفت
در شكسته بود و مردي در چهارچوب آن ايستاده بود كه رداي مرگخواريش تا نوك پا هايش مي رسيد
و لا انگشتان كشيده اش چوب دستيش را گرفته بود او كسي نبود جز لرد ولدمورت
جيمز به سرعت چوب دستيش را بالا آورد اما.....
- آوداكداورا...
- پرتو سبز رنگي از نوك چوب دستي ولدمورت بيرون آمد و درست به سينه ي جيمز اصابت كرد
او به عقب پرتاب شد و بي جان روي زمين افتاد
ولدمورت پوزخندي زد و از روي پيكر بيجان جيمز رد شد و به سمت دري در آنسوي اتاق رفت
در باز شد و ليلي در آنسوي آن در حالي كه چوب دستيش را بالا آورده بود پديدار شد
ولدمورت با فاصله فرياد زد : اكسپلياموس
چوب دستي ليلي از دستش خارج شده و چند قدم آنطرفتر روي زمين افتاد
- بچه رو بده به من!
- نه......
- من بچه رو مي خوام با توكاري ندارم اونو بده به من
- نه........ ليلي اين را گفت و پشتش را به ولدمورت كرد
در همين آن ولدمورت پرتو سبزرنگي را به سوي او فرستاد طلسم به كمر او بر خورد كرد و به سوي ولدمورت بر گشت و به صورت او اصابت كرت ناگهان بدن ولدمورت شروع به تجزيه كرد و شبه سفيدي از آن خارج شد و به آسمان رفت
او مرده بود ولي براي هميشه؟
آيا اين پايان لرد ولدمورت بود؟
چند ساعت بعد دامبلدور و مينروا مك گونگال به آنجا رسيدند و با مشاهده ي علامت شوم به فاجعه پي بردند
دامبلدور داخل شد و با مشاهده ي پيكر هاي بيجان ليلي و جيمز اشك از چشمانش سرازير شد و با مشاهده ي نوزادي كه كنار جسد مادرش گريه ميكرد مك گونگال نيز شروع به گريه كرد
دامبلدور نوزاد را برداشت و با هم از آنجا خارج شدند
انگار او مي دانست چه اتفاقي رخ داده است
- ليلي با مرگش مصونيتي رو در هري ايجاد كرد تا زنده بمونه اون عشقش رو به هري منتقل كرد
او حتي اسم بچه را نيز مي دانست!!!
- آلبوس تكليف بچه چيه؟
- يه طلسم قديمي هست كه تا وقتي طرف پيش همخون باشه كسي نمي تونه بهش آسيبي بزنه و اين قدرتمند ترين طلسم باستانيه؟
- با اين حساب بايد پيش خالش بره نه آلبوس؟
- درسته مينروا آن دو با هم غيب شدند و چند لحظه بعد در پريوت درايو بودند
دامبلدور وسيله اي فندك مانند را از جيبش در آورد و به وسيله ي آن تمام نوري را كه در خيابان بود از بين برد
سپس در خانه اي را زد
بعد از مدتي زني خواب آلوده در را باز كرد
- سلام من آلبوس..........
و تمام ماجرا را براي آن زن تعريف كرد
- مواظبش باش پتونيا
ترس در چهره ي پتونيا موج مي زد
دامبلدور و مك گونگال ناپديد شدند و پتونيا با دستان لرزانش پچه را به داخل خانه برد
و اين آغاز نبردي دوباره بود......
-------------------------------------------------------------------------
آنيتا جان اميدوارم مورد قبول باشه
-------------------------------------------------------------------------
ارادتمند شما آمايكيوس
خب خب خب... اینجا چی داریم؟!... یه پست با سوژه ی یکی دیگه؟!... خب! جالب بود! تمام داستان هری رو سر جمع کرده بودی، البته با اینکه اشتباه هم توش داشتی! اما خب! مهم نوشتنته! اشکال عمده ی پستت، این بود که خیلی از شگرد مکالمه های ناتمام استفاده کرده بودی. و باید در نظر بگیری که هر چیزی کمش خوبه!! فضاسازی خوبی هم داشتی و پایانت هم خوب بود! اما بیشتر بر مبنای دیالوگ بود! ولی خب! در هر حال خوب بود! تو از حالا عضو ارتش دامبلدور هستی، و موظفی که در تاپیک ارتش دامبلدور در هاگوارتز، و خانه ی 13 پورتلند در محفل ققنوس پست بزنی. پستها دنباله دار هستند! با تشکر، اینم آرمت: http://i2.tinypic.com/205y4up.jpg
seems it never ends... the magic of the wizards :)