هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۵:۰۷ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلیس در حالی که داشت با موتورش گاز میداد و خودش رو به کافه می رسوند سر راه ملت در کف (هرمیون و رون) رو دید و اونا بهش قول مساعدت دادن.
هرمیون در حالی که داشت لبخندی شیطانی میزد گفت:
خوب شد. الان همچین پشمی از مالدبر بکنم که حالش جا بیاد.
رون که ترس ورش داشته بود گفت: بیا بی خیال شو.
پلیس هم همینطوری داشت به حرکت خودش ادامه میداد:
زرت زرت زرت.... ( آخرین دقایق حضور بنزین در موتور) و زپپپپپپپپپپپپرت.
موتور پخش زمین شد و پلیس اولین وسیله تعقیب جانی رو از دست داد. ملت همه دور کافه جمع شهد بودند و داشتن مثل قورباغه ابوعطا می خوندن که پلیس وارد میشود:
صحنه جذاب: پلیس در حالی که شنلی از چرم سیاه داره میاد جلو و بادی که توی موهاشه با دستش بیرون میکنه و به ملت میگه نترسین تا من هستم.
اما پلیس واقعی: ملت میان پلیس رو از رو زمین جمعش میکنن که بیاد و مثلا نجاتشون بده.


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
در همین حال هدی: برادر اروم تر
پلیس: بابا تاکسی که نیست! محکم بشین. ووووووووووووووووووووو
کراب با یک موتور دیگه: هه هه! تقتقتقتتقتقتقتقتققتتقتقتقتقتقت
پلیس: کراب به ما رسید! تقتقتقتقت
کراب: عمرا تقتقتقتق
پلیس: تتترررررررررررررررر
(صحنه های اکشن...)
در همین حال:
در کافه: غییییژژژژژ
مالدبر وارد میشود و روی اولین میز مینشیند، یک نخ مادولین چاق میکند و مشغول کشیدن میشودتصویر کوچک شده
مالدبر: خانم یه فنجون قهوه لطفا.
مادام پادبیفوت: یعنی چه آقا؟ اینجا محل پیوند خوردن دلهای جوان است آنوقت شما اینجا مادولین میکشید و قهوه میخواهید؟
مالدبر: بابا خانم سربه سر ما نذار. یه قهوه بده یا میرم هاگزهد!
بادراد: آقای عزیز بنده به عنوان معاون...
موبایل بادراد: my let.... S H
خود بادراد: الو... جووون؟ چی؟ نه وزیر جون.. الان نمیتونم بیام...
مالدبر موبایل پشمک را میگیرد و به گوشه ای می اندازد.
مالدبر: دداش تو معاون وزیری؟
بادراد: بله! خوب که....
مالدبر: آبااتتئنئابخنق تق!
در کافه: بق بق(قفل شد)
مالدبر: بگو وزیر کجا قایم شده بادراد!
بادراد: نه! خیانت نمیکنم!
مالدبر: همه ی شما گروگان منین تا مشخص شه!
ملت کافه: جیغ! ااااااااااااا! کمک!
در همین حال:
پلیس: کراب تو دستگیری! تقتتقتقتقتقتق
کراب: عمرا! دیش دیش دیش...
هدی: بکشش! هووهووو
کراب: نه من نمیمیرم
بیسیم پلیس: خشش پششش سرکار سرکاری... سرکار سر کاری...
پلیس: آقا استپ.
کرا و پلیس کنار خیابان می ایستند.
پلیس: بله؟
بیسیم: یک گروگان گیری در کافه ی مادام پادیفوت توسط یک مرگخوار... سریع رسیدگی شود... تمام...
هدی: نههه!
ادامه دارد...


I Was Runinig lose


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هدی وسط خیابون وایساده و لونا هم داره دوان دوان به سمتش میاد از اون ور هدی هم داره اروم اروم به سمت عیال قدم برمیداره غافل از اینکه کراب از راه دور داره هدی رو میپائه !
کراب : کوووهاهاها ... الان میرم لهش میکنم .
کراب اینو میگه و میپره وسط خیابون تا راه هدی رو سد بکنه که در همون لحظه یه تریلی هیجده چرخ میاد و از روی کراب رد میشه !
ملت : هییییییییییییییییییییییییییییییییی !!

بلافاصله همون آقا پلیسه دو پست قبلی با موتورش میاد میپره پایین .
پلیسه که بسیار مشکوک به برادر حمید بود :
- شما به جرم پرت کردن حواس ملت به مدت نامعلوم بازداشتید !
بلافاصله پلیسه یه دستبند به هدی میزنه .
هدی : اقا پلیس ... بخدا من بی تقصیر ... من فقط منتظر زنم بودم تا خودشو به من برسونه ... آقای پلیس ....
پلیسه : هر حرفی بزنید در دادگاه برعلیه تون استفاده میشه.
لونا : اقای پلیس ... اگر بدونید چه شوهر کاری دارم ... اگر شوهرم نباشه منو تنها بچم از گشنگی تلف میشیم ... آقا پلیس اگر به قیافه نحس هدی رحم نمیکنید حداقل به منو بچم رحم کنید !

هدنا از زیر شنل :
- مامانم راست میگه ... من بابامو میخوام !
پلیسه : فقط بخاطر روی ماه این دخترتون !
هدیا : من دختر نیستم من پسرم مرتیکه بوقی بوق بوق بوق
پلیسه : مااااااهااااااا چه بی ناموسی!
لونا : ببخشید آقای پلیس این بچم بعضی موقع ها یکم بی ادب میشه فکر میکنم به باباش رفته کلا منظور خاصی نداشت به دل نگیرید.
پلیسه : به هر حال من این جغد رو با خودم میبرم.....
هدنا : مثل اینکه تو زبون خوش سرت نمیشه !
هدنا یه چکش به پهنای گراوپی از ناکجا دراورده و آن را بر روی کله پلیسه فرود اورده و سپس دوباره اونو در همون ناکجا مخفی کرده .
هدی : الحق که دختر بابایی
لونا : ببینم .... تو این چکشه رو کجا مخفی کرده بودی ؟
هدنا : هووووم اینا اطلاعات حیطه بندی شدست نمیتونم بازگو کنم .
در همون لحظه کله پلیسه که در بدنش فرو رفته بود از بدنش میاد بیرون و بلافاصله در یک اقدام انتحاری دست هدی رو باز میکنه و به هدنا دستبند میزنه.
هدی و لونا !
هدی : اقا این دخترمون فقط دو ماهشه بهش رحم کنید همین کارا رو میکنید که بچه ها از راه بدر میرن !
پلیسه : من همین الان متوجه شدم این دخترتون از شما خیلی خطرناک تره !
هدنا : یه بار دیگه تکرار کن کیتون ؟
پلیسه : پسرتون
هدنا : دو تا دستشو با خوشحالی شروع به تکون دادن کرد.
پلیسه : من که الان به تو دستبند زدم !
لونا : الهی ... دستاش انقدر ظریف بود که خودش از توی دستبند درومد !
پلیسه دوباره دستبند رو به هدی زد.
هدی : دیگه من چی کار کردم ؟
پلیسه : هووووم بالاخره من باید یه نفر رو به عنوان متهم این حادثه معرفی کنم یا نه ؟
هدی : اها راست میگی خوب اونم هست !
جیییییییغ ویییییییغ بوووووووم ! بوق بوق !
شخصی ناشناس که بی شباهت از آنی مونی نبود از طبقه دوم کافه بدون چتر نجات به پایین پرید و شروع به فرار کرد. در همون لحظه بی سیم موتور :
- هشدار برای کبرا یازده ! یک فروند سرقت در کافه مادام پادیفوت انجام شده .... هر چی سریعتر رسیدگی کنید.
صدای مادام پادیفوت از داخل کافه :
- جیییییییییییییییییییییییییییییییغ ! کمک ... کمک .... اموالمو دزدیدن !
بلافاصله پلیسه میاد به سمت موتورش بره که متوجه میشه دستش با دست بند به دست هدی قفل شده حالا کلید کجاست . عمرا اگر بتونه پیداش کنه اصلا نمایشنامه خراب میشه !
پلیسه
هدی
بلافاصله پلیسه همراه با هدی میپره پشت موتورش به طوری که هدی جلو بر روی پای پلیسه نشسته بود تا پلیسه بتونه یارو رو تعقیب کنه ( نکته برای ایکیو های زیر صفر : چون به دست هدی و پلیسه دستبند بوده پلیس تنها با هدی میتونسته دزده رو تعقیب کنه )
پلیسه : خودتو محکم بگیر !
هدی
قققققققققرررررررر ققققققققققققرررررر
لونا : مواظب خودتون باشید .... تو کافه منتظرتون میمونم !
( با موسیقی کبرا یازده خوانده شود )




Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۶:۲۳ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
- نيم ساعت بعد -

- چرا نيومدن ؟!
- !
- مگه تو اون موقع بهشون زنگ نزدي ؟
- نه !!
بادراد و آني چشم غره اي به هدويگ مي رن .
هدويگ از خجالت سرخ مي شه و به سمت پيشخوان مي ره تا با تلفن سكه اي به لونا زنگ بزنه .


لونا با يه دست مشغول گردگيري گلدون عتيقه ايه كه مادربزرگش براش به ارث گذاشته و با دست ديگه هدنا رو تكون مي ده و سعي مي كنه بخوابونتش !
ناگهان تلفن زنگ مي زنه .
لونا مي خواد بچه رو بندازه زمين كه يك جرقه ي هوشمندانه ، باعث مي شه بچه رو بندازه تو گلدون و تلفن رو برداره ؛
- بله ؟ .. هدويگ ! عزيزم تويي ! نشناختمت ، چقدر تغيير كرده صدات !!
دو دقيقه و پنجاه ثانيه بعد
- آخي ! راست مي گي ؟ حالا كجايي ؟ .. بيام اونجا ؟ مياي اينجا ؟ الو .. الو ؟!


هدويگ با عصبانيت گوشي رو سر جاش كوبوند ؛
- لعنت به اين تلفن هاي سه دقيقه اي ! آدم نمي تونه يه كلمه حرف باهاش بزنه !
بعد نگاهي به بيرون انداخت و اضافه كرد :
- ممكنه اينجا رو گم كنه ، من مي رم بيرون منتظرش باشم !!


لونا هدنا رو بغل مي كنه و از درخت مياد پايين .
- كات ! چه وضعشه آبجي ؟! مگه من به شما نگفتم موقع فيلم برداري از در پشتي برين بيرون ؟
- پس اين همه پول شارژ مي گيرين كه چي آقا ؟ وايسين آقامون بياد ..
- آقاتون بياد ؟ خانم مگه اينجا ميوه فروشيه ؟؟ راستي به اين دختر خانمتونم بگين انقدر اينجا شيطنت نكنه ، حواس همه پرت مي شه !!
هدنا جيغ مي كشه ؛
- من دختر نيستم ، من پسرم !!
- ولي سر و وضعت چيزه ديگه اي مي گه ؟
- من پسرم ! ولي پدر مادرم چون دختر مي خواستن هميشه موهام رو دم موشي مي كنن و عروسك مي دن دستم !!
هدنا با بغض اين رو مي گه و مي زنه زير گريه .
لونا لبخندي به كارگردان مي زنه ؛
- اين بچه بدخواب شده ، داره هذيون مي گه .
بعد دماغ بچه رو مي كشه ، بچه ساكت مي شه و به خواب عميقي فرو مي ره .
لونا بچه رو زير باروني قرمزش مي گيره و براي اين كه زير بارون نمونه ، شروع به دويدن مي كنه .


همه دماغاشونو چسبوندن به شيشه و به هدويگ كه منتظر ايستاده خيره شدند ؛
هدويگ مدام به ساعتش نگاه مي كنه ( ) !!
" چرا نمياد ؟‌‌ "
در همين بين ، كراب بدون اين كه كسي متوجه شه از در پشتي خارج مي شه .


لونا با خوشحالي به تابلوي كافه كه حالا از دور معلوم بود نگاه مي كنه ! بي خبر از اين كه كراب در بين راه ، براي انتقام از هدويگ منتظرشه !!



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آنی و بادراد ، به سرعت خودشونو به در رسوندن و از کافه خارج شدن ... مادام پادیفوت هم بعد چند لحظه خودشو به بیرون رسوند تا شاهد منظره باشه .
کراب روی زمین افتاده بود و شکمشو گرفته بود و داشت به خودش می پیچید .
چند متر اونورتر هم ، هدویگ روی نرده های ایوان کافه نشسته بود و داشت با پرش نوکشو می مالید .
همه با تعجب به این فکر می کردن که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ! ... همه ساکت بودن و منتظر بودن کس دیگه ای شرح حادثه رو بپرسه !
بالاخره خود کراب به حرف اومد :
- واسه چی می زنی ؟ ... مگه مرض داری جغد خر(!) ؟!
همه به هدویگ نگاه کردن ... هوهوی ضعیفی ازش برخواست و دوباره مشغول مالیدن نوکش شد !
کراب از جاش بلند شد و اومد روبروی هدویگ ایستاد و گفت :
- دونه دونه پراتو بکنم جغد بوووقی ؟ ... جغد هری هم که هستی ! ... شام شبم جور شد !
هدویگ پرشو از روی نوکش برداشت .
- دِ بوقی هی من نمی خوام حرف بزنم هی این پرروتر می شه ها !
آنی مونی : این جغده حرف می زنه ؟!
بادراد : پس چی ! ... تازه به من هم می گه پشمک !
هدویگ ادامه داد :
- من داشتم دنبال اون موشه می کردم ... یهو تو اومدی سر راهم ... بابا خب من گشنمه باید غذا پیدا کنم دیگه ... زن و بچم رو گازن ! ... هیچی نداریم بخوریم ... لونمون روی یه درخت مصنوعی دکور صحنه است !! ... هر روز باید صبح تا شب بگردم یه دونه موش پیدا کنم ... اونم که تو نذاشتی ... حالا زن و بچم از گشنگی می میرن !
کراب :
ملت :
ناگهان صدایی شنیده شد :
- بیبو بیبو بیبو بیبو بیبو(تابلوئه دیگه صدای جاروی آقا پلیسه که شبا که ما می خوابیم بیداره !)
پلیسه اومد جلوی کراب جاروشو متوقف کرد ... بعد کلاه کاسکتشو(!) از سرش برداشت و رو به کراب کرد و گفت :
- شما به اتهام قتل بازداشتید !
و دستبندشو در آورد تا دستای کرابو ببنده .
کراب : آقا به جون مادرم من بی گناهم ! ... اصلا مگه کسی مرده ؟!
پلیس : ببینم مگه زن و بچه هدویگ نمردن ؟!
هدویگ : آقا مگه خودت خوار مادر نیستی ؟! ... اصلا به تو چه مرده باشن ! ... بساطتو جمع کن برو .. وگرنه به منکرات قزوین شکایت می کنما !
پلیس : ببخشید مثل اینکه سوءتفاهم پیش اومده ... من رفع زحمت می کنم !
پلیسه سوار جاروش شد و کلاه کاسکتشو گذاشت و رفت !
ناگهان چشم هدویگ به فرد معلوم الحالی افتاد که پشت دیوار ساختمون روبرویی کافه بود و داشت اونا رو دید می زد ، و با دیدن رفتن پلیس لبخند موزیانه ای زد و تلفن توی دستشو برای هدویگ تکون داد و رفت !!

مادام پادیفوت جلو اومد و گفت :
- اشکال نداره حالا تو بیا تو امشب شامو مهمون منی !
هدویگ به سمت بادراد رفت و گفت :
- بادراد این مادام پادیفوت واسه همه انقدر ناز می کنه ؟!
بادراد :
هدویگ دوباره به سمت مادام پادیفوت برگشت و در حالی که سرشو به زیر انداخته بود و داشت روی هوا بال بال می زد گفت :
- آبجی ... دستتون درد نکنه ... ولی من نمی تونم از نامحرما چیزی قبول کنم ! ... بزارید با کتلتم یه زنگ به عیال(لونا) بزنم تا خودش و هدنا(بچمون) رو برداره بیاره اینجا تا ببینیم چی می شه !(زدم تو خط جواتی های گذشته !)

و بدین شرح همه با هم وارد کافه شدن و به انتظار لونا و هدنا نشستن !
--------------
ورود ژانگولری ، اگه مفید باشه هیچ اشکالی نداره !
تلاش ملت برای فعالیت به من انرژی می ده .




Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
چند دقیقه ای می گذره تا این که کراب متوجه تهدید بی مبنای خود می شه. برای همین اون رو به کل فراموش می کنه و دوباره به سمت پیشخون می ره تا سفارش یه شکلات داغ رو بده. اما دریغ از این که بچه های گروه های دیگه اون رو با حالتی معنا دار نگاه می کنن. انگار که در پس نگاهشون هدفی شیطانی نهفته شده ست !
مادام پادیفوت لبخندی گشاد می زنه تا جایی که کل صورتش رو در برمی گیره بعد هم به پشت می ره و از نظرها پنهان می شه. کراب هم با دیدن این وضعیت با قدم هایی آهسته به جای اول خود برمی گرده... تو همون لحظه آلبوس در رو به آرامی باز می کنه اما برعکس با صدای محوشی می بنده. همه دو متر از جاشون می پرن اما در این بین کراب با آرامش سر جای خود نشسته بود !
ناگهان در با صدای غیژ غیژ مانندی باز می شه. دو نفر روبروی اون ظاهر می شن که رداهای متفاوتی رو به تن کرده بودن و این نشان می داد که آن دو نفر تو گروه هایی متفاوت از یکدیگر قرار گرفتن !
هر دوی اون ها به طرف کراب میان و در حالی که روی لبانشون پوزخندی عجیب به چشم می خوره، روبروی میز اون می شینن !
سرانجام یکیشون که آرم سبز رنگی در گوشه ی ردای اون دیده می شد، لب به سخن می گشاید: خب که گفتی ما رو حذف شناسه کنن !!!
کراب: ها؟! ... نه اون که آنی اسی بود !
فرد کناری اون می خنده و می گه: خب اینم آنی مونیه !
نفس کراب تو سینه حبس می شه؛ چون می دونه آنی مونی همون آنی اسی قبلیه با این تفاوت که شناسه ش عوض شده و توی گروه اسلی قرار گرفته... با این حال هنوز مطمئن نبود فرد کناریش چه کسی هست !
کراب رو به اون فرد می کنه و با حالتی بهت زده می پرسه: خب حالا این کیه؟!
پاسخ می ده: من هم بادراد ریشو هستم زاخی قبلی !
در همون لحظه کراب جیغ بلند می کشه. مادام پادیفوت هم در حالی که ابروهاش رو در هم کشیده با شکلات داغ جلو میاد و اون رو به آرامی روی میز قرار می ده. بعد هم چهره ش تغییر می کنه... برای چند ثانیه همون جا می ایسته و به دو غریبه نگاه می کنه !
مادام پادیفوت: چیزی میل دارین؟!
بادراد و آنی: نه !!!
مادام پادیفوت شونه هاش رو بالا میندازه و باری دیگه به طرف پیشخون حرکت می کنه... لحظه ای به همون منوال می گذره. هیچ حرفی هم بین اون ها رد و بدل نمی شه. تا این که بعد از گذشت چندین دقیقه چراغ های کافه خاموش می شه و صدای زنگی به گوش می رسه !
مادام پادیفوت: کافه تعطیله !
کراب با شنیدن این حرف نیشش رو تا بناگوش باز می کنه و رو به بادراد و آنی می گه: خب من فردا همین جا منتظرتونم... آخه من هم با شما کار دارم !
اون ها سرهاشون رو به علامت مثبت تکان می دن. بعد از اون هم کراب بدون خوردن شکلات داغ در کافه رو باز می کنه و قدم به بیرون می ذاره. بعد از رفتن اون به مدت یه ثانیه سکوت حکمفرما می شه. اما ناگهان صدای فریاد کراب سکوت اون جا رو در هم می شکنه... صدای اون در کل کافه پیچید و همه رو ساکت کرد !
ناگهان آنی و بادراد مانند برق از جا پریدن و به طرف بیرون خیز برداشتن... حتماً فرد و یا چیز مهمی عامل این فریاد بود، در غیر این صورت این فریاد چه معنای می تونست داشته باشه؟!
--------------------------------------------------------
اگه می بینین این پست خیلی ارزشیه یاد تعجب نکنین... فقط برای فعال کردن این تاپیک بود !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

وينسنت کراب old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 138
آفلاین
مادام پادیفوت به سمت پیشخوان رفت تا سفارشها رو بیاره..
در همون لحظه آنکین رو به زاخی کرد و گفت:این پادیفوت چقدر بی ناموس بازیدر میره..خجالت نمی کشه؟؟500 سالشه بازم ...(این تیکه باید سانسور میشد...
زاخی هم که اصلا به حرفای آنی گوش نمیداد و فقط داشت به یکی از دخترا نگاه میکرد و برای اینکه نشون بده داره گوش میکنه همش اینطوری میکرد:
آنی:هووی..زاخی!!کجایی با تو هستما!!!
زاخی:
آنی که میبینه زاخی به حرفاش اصلا توجه نداره یه چک میزنه تو گوشه آنی..:poser:
زاخی:بی شعور چرا میزنی؟؟
دوستای زاخی که این حرکتو از طرف آنی میبینن حمله میکنن به طرف آنی..
آنی:
***5 دقیقه بعد***
پادیفوت:ای بی ادبا..آبرو واسه کافه من نذاشتین..از این به بعد هیچ دختری به همراه پسر به این مکان ارزشی نمیاد..
ملت:باشه..
یکی از دخترا:نه..من نمی تونم دوری آنی رو تحمل کنم..
ملت:
آنی:..آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..بی وفا حالا که کافه شده تیریپ مجردی؟؟(عجب شعره باحالی سرودم)
ملت:
پادیفوت داشت یکی یکی بچه ها رو مینداخت بیرون که یه دفعه یکی درو باز میکنه..
پادیفوت:سلام کراب..
ملت:
کراب:اینجا چه خبره؟؟به به..آنی و زاخی عزیز..مشکوک میزنین..
پادیفوت:کراب جوونم..چی میخوری؟؟
کراب:به حق چیزای ندیده..زنیکه 500 سالشه داره واسه منه جوون لاو میترکونه..
پادیفوت:گم شو بیرون..
کراب:فحش نده..الان میرم..هیچ کی نمیاد بریم..
دخترا:
آنی و زاخی:..
زاخی و آنی میفتن سره کراب و تا اونحایی که میتونن کرابو میزنن..
کراب:..ایشالا شناستون پاک بشه..
در همون لحظه آلبوس میپه تو مغازه..
آلبوس:سلام بچز هافل و اسلی..
کراب:سلام آلبوس جوون..منو از دست اینا نجات بده..
آلبوس:واسه همین اومدم..
آنی و زاخی:
آلبوس:طبق ماده 744 کتاب آفتابه سازان
اینحانب آلبوس دامبلدور..مدیر مردمی سایت اعلام مینمایم که آنی استنبز بره جلو بوق بزنه..
به دستور لرد سیاه..
شناسه آناکین استنبز بسته شد..همین..تمام..
ملت:
آناکین:(بعد از اعلامیه آلبوس آناکین چهره اش اینطوری شد.از خنده به گریه..)
کراب:..زاخی آنی رفت..حالا من میدونم با تو


**
***
دیدم این تاپیک در حال کپک زدن بود اومدم که فعالش کنم..
افراد طنز نویس ماهر بیان..
تاپیکه جالبیااااا...


عزيز من. فكر كنم ديگه تو سايت زاخارياس اسميت نداريم. الان تبديل شده به بادراد ريشو
در ضمن ازت ممنونم كه اين تاپيك رو راه انداخت
ي


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۳:۴۵:۱۲

فقط بای(از جادوگران) وجود داره و کسانی که از دادنش عاجزند
هدی راست گفت..جادوگران مردنیست..


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
**** بعد از ظهر روز قبل از يك روز تعطيل ****

كافه ترياي مادام پادي فوت مثل هميشه شلوغ بود. خود مادام پادي فوت هم با حوصله در بين ميزها مي چرخيد و سفارش ها رو يادداشت مي كرد . تو همين موقع يه دفعه در كافه باز شد و دو نفر اومدن تو . همه ي نگاهها به سمت اون دو نفر برگشت . ناگهان مادام با صداي متجب و بلندي گفت :
آناكين استبنز؟ ... زاخارياس اسميت؟ .. شما كجا ؟ اين جا كجا ؟
بعد هم به سرعت به سمت اون دو نفر رفت و اونها رو كشون كشون به سمت يكي از ميزهاي چهار نفره برد و بدون اينكه چيزي بپرسه رفت و بعد از چند ثانيه با دو تا فنجون قهوه برگشت و دقيقا مقابل آني و زاخي كه قيافه شون به شدت خسته بود نشست . بعد حسابي و دقيق اونها رو نگاه كرد و آهسته پرسيد :
تنها اومدين ؟
زاخي با تعجب پرسيد : چطور مگه ؟
- مطمئنيد كه هيچ كس همراهتون نيست ؟
آني به زاخي كه دستش رو به سمت فنجون قهوه ش برد ، نگاهي كرد . بعد هم فنجون خودش رو برداشت و بعد از اينكه اولين جرعه رو سر كشيد با بي خيالي گفت :
آره تنهاييم .
اما هنوز اين حرف از دهنش بيرون نيومده بود كه يه دفعه مادام پادي فوت فنجون ها رو از دستشون كشيد و داد زد : بيرون . زود باشين برين بيرون .
بعد هم اونها رو محكم به سمت در هل داد .
زاخي با تعجب : آخه چرا ؟ مگه ما چي كار كرديم ؟
آني – مثلا ما دانش آموزان مدرسه ايم . ما عضو هافلپافيم . پس چرا بايد بريم ؟
- چون بدون دوست دخترهاتون اومدين .
زاخي فورا نگاهي به اطرافش كرد و با ديدن دو تا پسر بچه فورا با خجالت گفت :
يواش تر . حداقل ملاحظه ي اين كوچولوها رو بكنين. زشته . بچه ها از حالا منحرف مي شن .
مادام پادي فوت – همينكه گفتم . دفعه بعد هم تنهايي بيايين راهتون نمي دم .
زاخي و آني با تعجب راهشون رو كشيدن كه برن .
مادام – واستا ببينم . پول قهوه تون چي ؟
آني در حاليكه چشماش داشت از حدقه بيرون مي زد گفت :
ولي من كه فقط يه جرعه خوردم .
مادام – يه جرعه يا يه فنجون . فرقي نمي كنه . تازه چون تنها هم اومدين ميشه سه گاليون .
- سه گاليون ؟

**** فرداي اون روز . يه روز تعطيل ****

در كافه نيمه باز شد و كله ي يه نفر زودتر از دست و پاش اومد تو . بعد از چند ثانيه ديد زدن ، اون كله برگشت بيرون . و بعد در كاملا باز شد وهفت هشت تا پسر با هفت هشت تا دختر اومدن توي كافه .
مادام پادي فوت تا بين اون جمعيت ، آني و زاخي رو ديد، فورا اون جمع رو به سمت يه ميز بزرگ راهنمايي كرد .
بعد هم رو به آن دو نفر كرد و گفت :
مي بينم كه اين دفعه تنها نيومدين .
بعد رو به زاخي گفت : خب ، بگيد ببينم كدوم يك از اين دخترا دوست توئه ؟
زاخي نگاهي به تك تك دخترا كرد و گفت : همه شون .
مادام پادي فوت كه نزديك بود شاخ در بياره تكرار كرد : همه شون ؟!!
چه خوش اشتها !!! تو چي آني ؟
آني هم جواب زاخي رو تكرار كرد .
- شما دو تا بشر چرا انقدر خنگين ؟ يعني دوست دختراتون هم با هم مشتركه ؟
زاخي – خب ، شما گفتين با دوست دخترامون بياييم . اينا هم همه دوستاي دختر ما هستن .
بعد اشاره اي به پسرا كرد و گفت : اينم از پسرا .
اين بار ديگه مادام پادي فوت همه ي پسرا رو با عصبانيت شوت كرد بيرون و با فرياد بهشون يادآوري كرد :
ورود پسرا به صورت مجردي اينجا ممنوعه . حاليتون شد ؟
بعد هم به سمت دخترا برگشت و با خوشرويي پرسيد :
خب ، عزيزانم ، چي ميل داريد سفارش بديد ؟


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
-بیا بریم!!!
-نه....من هنوز جوونم....
اگه نیای میکشم ها!!
-چیو؟
-ریشت رو...
- باشه..باشه ..بیا بریم...
و اینجوری بود که بالاخره تانکیان قبول کرد با اسپراوات به کافه تریا پادیفوت بره....
-بفرمایین اول شما..
-نه خیر اول تو..نمیذارم در بری...جیگررررررررررررررر...
در این لحظه تانکیان اینجوری شد:
-
هر دو با کمال زیبایی و متانت وارد کافه شدند.مادام پادیفوت تا انها را دید اینجوری شد:
-
سپس گفت:
-به به !تانکیان عزیز از ین ورا!!!اسپراوات جان شما خوبین؟یه چند لحظه صبر کنین تا من میزی رو که مناسب شخصیت شما(منظورش همون هیکل اسپراوات و ریش تانکیان بود)آماده کنم...
سپس چهار میزرا برداشت و به جای آن یک میز بسیار بزرگ با چهار صندلی گذاشت...
-بسار خب..میزتون آماده است....
-مادام پادیفوت عزیز چرا چهار تا صندلی گذاشتی؟
-یکی واسه خودتون,یکی واسه ریشتون,یکی هم پروفسور اسپروات و اون یکی هم واسه شکمشون که بتونن راحت بشینن و شکمشون زیاد تکون نخوره...
-آخ...مرسی پادی عزیز...تو چقدر به فکر مایی...
-آره دیگه چی کار کنیم...(این اسپی چقدر خنگه واقعا...)
اسپراوات و تانکیان به سمت میزشان رفتند و بعد از اینکه مستقر شدند اسپراوات گفت:
-عزیزم چقدر ریش بهت میاد!!از کی گذاشتی؟؟؟
-نمنه!!!
در این هنگامه بزرگ که تانکیان داشت پس میافتاد مادام پادیفوت آمد و گفت:
-بسیار خب چی میل دارین؟
-من یه معجون تقویت کننده ریش میخورم..
-چشم و شما,اسپراوات عزیز؟
-من ده تا نوشیدنی کره‌ای میخورم...
تانکیان گفت:
- ولی آخه عزیزم..
-آره راست میگی..به نظر خودمم کمه,لطفا پانزده تا بدین... در ضمن مادام پادیفوت میشه یه لحظه بریم اونجا من کارتون دارم..
مادام پادیفوت در حالی که داشت زهره‌ترک میشد و از ترس اینکه کل دکوراسیون چپکی بشه گفت:
-عزیزم اصلا لازم نیست بلند شی...برات بده. ..من خودم میام پیشت...
پادیفوت باعجله به پیش اسپراوات رفت تا قبل از اینکه او بلند شود از فاجعه جلوگیری کند...
-بله عزیزم....
اسپراوات رو به تانکیان کرد و گفت:
-عزیزم میشه یه لحظه کر بشی؟
-جانممممممممممممممممممم!!!!
- یه کار خصوصی با مادام پادیفوت دارم...یه لحظه اگه میشه..
-باشه..چشم...
و برای اینکه از فاجعه جلوگیری کند خودش بر روی خود طلسم مافیالاتو را اجرا کرد.و اسپراوات رو به مادام پادیفوت کرد و گفت:
-ببین میخوام قویترین معجون عشقت رو توی معجون تقویت ریش تانکیان بریزی جوری که واسه همیشه به من دلبستگی داشته باشه.چون من دیوونه اون هستم و لی اون اصلا من رو دوست نداره...
-ولی آخه این خلاف قانونه...
-خواهش میکنم...به خاطر رفاقتمون...
-باشه.
-ممنونم.
-آی کمک!!!خفه شدم!!!
اسپراوات مادام پادیفوت را در آغوش گرم خود گرفته بود و لی متاسفنه تانکیان چیزی از تقاضای کمک وی نفهمید و در همون لحظه استثنایی که مادام پادیفوت در حال خفه شدن بود اسپراوات او را رها کرد...و پادیفوت در دلش گفت:
-ریش مرلین به داد تانکیان برسه. ..اگه قرار باشه اون رو هم اینجوری بغل کنه که...
ولی مادام پادیفوت چاره‌ای نداشت ...مجبور بود معجون عشق را به داخل آن اضافه کند..چون اگه اسپراوات تاثیر آنرا نمی‌دید مسلما ناراحت میشد و دوان داون از آنجا بیرون میرفت و همین امر باعث میشد که تمام دکوراسیون آنجا منهدم شود...
در همان حال تانکیان رو به اسپراوات زد و گفت:
-خب مثل اینکه میخواستی یه چیزی رو به من بگی...من آماده‌ام..
-الان که نمیشه..اول نوشیدنیت رو بخور...یه کم ریشت پرپشت بشه بعد بهت میگم...
در همان حال مادام پادیفوت با شانزده معجون درخواستی آنها به سراغشان آمد و همین امر باعث شد تا صحبت آنها در همانجا متوقف بشه....
-بفرما این معجون تو تانکیان عزیز و این هم پانزده نوشیدنی کره‌ای تو اسپراوات عزیز...
تانکیان نگاهی به پادی کرد و گفت:
-مادام پادیفوت مطمئنین که معجون رو درست آوردین؟
-چرا؟چطور مگه؟
-آخه رنگش با تمام معجونهای تقویت ریش فرق داره...
-آهان از اون لحاظ میگی....ما یه مورد ترکیبی مخصوص خودمون داریم که رشد ریش رو تا دوبرابر افزایش میده...
-ااااااااا!آخ جون ..اگه اثر کنه هر روز میام و از اینجا خرید میکنم...
-خوشحال میشم در خدمتتون باشم...
و مادام پادیفوت از آنها دور شد.اسپروات نگاهی بسیار ملیح(اینجوری ) به او انداخت و گفت:
-عزیزم چرا نوشیدنیتو نمیخوری ؟
-هان..چی میگه...الان میخورم...
سپس تانیکان نگاهی به نوشیدنیش انداخت و بعد با عجله آنرا سر کشید..در حالی که ریشش را پاک میکرد لبخندی با خجالت به اسپراوات زد.اسپراوات هم با لبخند زیبایی جواب او را داد.و در دل گفت(مرسی پادیفوت)سپس با آرامش مشغول نوشیدن نهمین نوشیدنی کره‌ایش شد.در هیمن لحظه تانکیان گفت:
-عزیزم,خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه...
اسپراوات در حالی که در دلش اینجوری( )میشد گفت:
-بگو,خجالت نکش...(آخ جون بالاخره خودش اومد منت کشی... )
-م...می...میخواستم بهت بگم که من عاشق تو و اون خیک باشکوهت شدم...
ناگهان همه افراد حاضر در کافه به سمت میز انها برگشتند و اینجوری به آندو نگاهی ادنختند:
-
اسپراوات گفت:
-عزیزم بهتر نبود که قبل از گفتن این حرف مافیالاتو رو اجرا میکردی؟
تانکیان از خجالت سرخ شد و گفت:
-چ..چرا!ببخشید...
-مهم نیست بالاخره همه دیر یا زود می‌فهمند...خب چی شد به این نتیجه رسیدی( )
-نمیدونم...حتی یه لحظه هم نمیتونم فکر شکمتو از ذهنم بیرون کنم!!!
اسپراوات اینجوری شد و سپس گفت:
-آه!تانکیان عزیز بیا در آغوشم...
مادام پادیفوت داد زد:
-نههههههههههههههههههههههههههه.. !
و بصورت حرکت اهسته بسوی آندو رفت..
اما قبل از اینکه بتواند جلوی آندو رابگیرد تانکیان در اغوش اسپراوات رفته بود...
-آه..تانکیان عزیزم..قربون او ریش nمتری تو برم...
-منم قربون اون خیک دایره‌ای تو برم...
مادام پادیفوت که به این نتیجه رسیده بود که کار از کار گذشته و کاملا از این نکته غافل بود که اثر این معجون عشق بر اثر فشار زیاد از بین می‌رود به همراه سایرین شاهد صحنه‌های سانسوری در آنجا شد...
که ناگهان تانکیان که در آستانه خفگی بود به سر عقل امد و گفت:
-ااااااااااا!چرا همه جا سبز شده!!من کجا هستم؟دارم خفه میشم کمک!
-عزیزم تو در آغوش من هستی آرام باش...!
-نمنه! الان نقش من اینجا چیه؟کمکککککککککککککک!کمکککککککککک!منو از دست این غول بیابونی نجات بدین!!!
ناگهان اسپراوات که بسیار رنجور بود اشک در چشمان معصومش حلقه زد و گفت:
-به من گفتی غول بیابونی!!!مامانننننننننننننن!
وتانکیان را رها کرد....
تانکیان در حالی که تمام ریشش در دهانش فرو رفته بود سراسیمه دنبال راه خروجی گشت و به سرعت از آنجا خارج شد...
اسپراوات بعد از اینکه نیم ساعت گریه کرد و در این مدت تمامی افراد حاضر در کافه به دلیل اینکه سیل ایجاد شده بود آنجا را ترک کرده بودند ,به سختی جلوی گریه‌اش را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و زمانی که متوجه شد تانکیان از انجا فرار کرده است خواست دوباره گریه کند که مادام پادیفوت با نهایت درماندگی گفت:
-نه...دوباره نه ....خواهش میکنم...
اسپراوات داد زد:
-تو..!تو!!!خیلی نامردی به اون معجون عشق تقلبی دادی که منو از سر خودت وا کنی...
-نه باور کن من همچین کاری نکردم....من اصلا همچین منظوری نداشتم...
-دروغگووووووووووووو...
و اسپراوات دوان دوان به سمت در رفت در همین حین مادام پادیفوت پناه گرفت و زمانی که اسپراوات از انجا بیرون رفت از زیر پیشخوان بیرون آمد و درحالی که به کافه خیس و درب و داغون ود نگاه می‌کرد اینجوری شد:
-


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۲:۵۶:۵۴

فریا


عشق پیر و جون نمی شناسه!
پیام زده شده در: ۲:۳۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
مادام در حال پذیرایی از عاشقان جوان بود که نظرشو یک میز ته کار جلب می کنه

-اهم اهم خدای من این سرفه منو ول نمی کنه عزیزم
-اوه عزیزم تو به زودی خوب می شی اونقدر شاداب و جوان هستی که در برابر یک سرما خوردگی کوچیک مقاومت کنی

مادام زیر چونه اش رو با تعجب می خوارونه!
مادام با خودش:خدای من وقتی این رو می بینم ذوق زده می شم!
و می ره جلو
-سلام آلبوس! از این طرفا! اوه مگی عزیزم سلام! من یک نوشیدنی جدید عاشقانه درست کردم با بوی عشق با طعم عشق!
آلبوس: اهم اهم تو همیشه ابتکارات جالبی داشتی!
مگی: من از نشستن و دیدن این مکان هیچوقت خسته نمی شم یاد دوران گذشته می یفتم امممممم پادی چند لحظه بریم اون کنار کارت دارم!
و مگانگال از جاش بلند می شه و به گوشه ای که اشاره کرده بود می ره!
مگی با کمی مکث: پادی یاد مودی افتادم .... های های های(در حال گریه!)

پادی شونه های مگی رو می گیره و اونو دلداری می ده!

آلبوس با خودش: اوووه می دونم که مگی در عشق من می سوزه و این اشکها برای بیماری منه!

مگی اشکهاشو پاک می کنه و به مادام می گه از اون نوشنیدی عاشقانه بیاره!پیش آلبوس بر می گرده و می شینه کافه همچنان شلوغه و هیچکس حواسش به اون دو پیر فرزانه نیست که عاشقانه در چشم های هم خیره شدن!


ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۳:۱۸:۲۶
ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۳:۳۳:۳۸

دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.