-بیا بریم!!!
-نه....من هنوز جوونم....
اگه نیای میکشم ها!!
-چیو؟
-ریشت رو...
-
باشه..باشه ..بیا بریم...
و اینجوری بود که بالاخره تانکیان قبول کرد با اسپراوات به کافه تریا پادیفوت بره....
-بفرمایین اول شما..
-نه خیر اول تو..نمیذارم در بری...جیگررررررررررررررر...
در این لحظه تانکیان اینجوری شد:
-
هر دو با کمال زیبایی و متانت وارد کافه شدند.مادام پادیفوت تا انها را دید اینجوری شد:
-
سپس گفت:
-به به !تانکیان عزیز از ین ورا!!!اسپراوات جان شما خوبین؟یه چند لحظه صبر کنین تا من میزی رو که مناسب شخصیت شما(منظورش همون هیکل اسپراوات و ریش تانکیان بود)آماده کنم...
سپس چهار میزرا برداشت و به جای آن یک میز بسیار بزرگ با چهار صندلی گذاشت...
-بسار خب..میزتون آماده است....
-مادام پادیفوت عزیز چرا چهار تا صندلی گذاشتی؟
-یکی واسه خودتون,یکی واسه ریشتون,یکی هم پروفسور اسپروات و اون یکی هم واسه شکمشون که بتونن راحت بشینن و شکمشون زیاد تکون نخوره...
-آخ...مرسی پادی عزیز...تو چقدر به فکر مایی...
-آره دیگه چی کار کنیم...(این اسپی چقدر خنگه واقعا...)
اسپراوات و تانکیان به سمت میزشان رفتند و بعد از اینکه مستقر شدند اسپراوات گفت:
-عزیزم چقدر ریش بهت میاد!!از کی گذاشتی؟؟؟
-نمنه!!!
در این هنگامه بزرگ که تانکیان داشت پس میافتاد مادام پادیفوت آمد و گفت:
-بسیار خب چی میل دارین؟
-من یه معجون تقویت کننده ریش میخورم..
-چشم و شما,اسپراوات عزیز؟
-من ده تا نوشیدنی کرهای میخورم...
تانکیان گفت:
-
ولی آخه عزیزم..
-آره راست میگی..به نظر خودمم کمه,لطفا پانزده تا بدین...
در ضمن مادام پادیفوت میشه یه لحظه بریم اونجا من کارتون دارم..
مادام پادیفوت در حالی که داشت زهرهترک میشد و از ترس اینکه کل دکوراسیون چپکی بشه گفت:
-عزیزم اصلا لازم نیست بلند شی...برات بده.
..من خودم میام پیشت...
پادیفوت باعجله به پیش اسپراوات رفت تا قبل از اینکه او بلند شود از فاجعه جلوگیری کند...
-بله عزیزم....
اسپراوات رو به تانکیان کرد و گفت:
-عزیزم میشه یه لحظه کر بشی؟
-جانممممممممممممممممممم!!!!
-
یه کار خصوصی با مادام پادیفوت دارم...یه لحظه اگه میشه..
-باشه..چشم...
و برای اینکه از فاجعه جلوگیری کند خودش بر روی خود طلسم مافیالاتو را اجرا کرد.و اسپراوات رو به مادام پادیفوت کرد و گفت:
-ببین میخوام قویترین معجون عشقت رو توی معجون تقویت ریش تانکیان بریزی جوری که واسه همیشه به من دلبستگی داشته باشه.چون من دیوونه اون هستم و لی اون اصلا من رو دوست نداره...
-ولی آخه این خلاف قانونه...
-خواهش میکنم...به خاطر رفاقتمون...
-باشه.
-ممنونم.
-آی کمک!!!خفه شدم!!!
اسپراوات مادام پادیفوت را در آغوش گرم خود گرفته بود و لی متاسفنه تانکیان چیزی از تقاضای کمک وی نفهمید و در همون لحظه استثنایی که مادام پادیفوت در حال خفه شدن بود اسپراوات او را رها کرد...و پادیفوت در دلش گفت:
-ریش مرلین به داد تانکیان برسه.
..اگه قرار باشه اون رو هم اینجوری بغل کنه که...
ولی مادام پادیفوت چارهای نداشت ...مجبور بود معجون عشق را به داخل آن اضافه کند..چون اگه اسپراوات تاثیر آنرا نمیدید مسلما ناراحت میشد و دوان داون از آنجا بیرون میرفت و همین امر باعث میشد که تمام دکوراسیون آنجا منهدم شود...
در همان حال تانکیان رو به اسپراوات زد و گفت:
-خب مثل اینکه میخواستی یه چیزی رو به من بگی...من آمادهام..
-الان که نمیشه..اول نوشیدنیت رو بخور...یه کم ریشت پرپشت بشه بعد بهت میگم...
در همان حال مادام پادیفوت با شانزده معجون درخواستی آنها به سراغشان آمد و همین امر باعث شد تا صحبت آنها در همانجا متوقف بشه....
-بفرما این معجون تو تانکیان عزیز و این هم پانزده نوشیدنی کرهای تو اسپراوات عزیز...
تانکیان نگاهی به پادی کرد و گفت:
-مادام پادیفوت مطمئنین که معجون رو درست آوردین؟
-چرا؟چطور مگه؟
-آخه رنگش با تمام معجونهای تقویت ریش فرق داره...
-آهان از اون لحاظ میگی....ما یه مورد ترکیبی مخصوص خودمون داریم که رشد ریش رو تا دوبرابر افزایش میده...
-ااااااااا!آخ جون
..اگه اثر کنه هر روز میام و از اینجا خرید میکنم...
-خوشحال میشم در خدمتتون باشم...
و مادام پادیفوت از آنها دور شد.اسپروات نگاهی بسیار ملیح(اینجوری
) به او انداخت و گفت:
-عزیزم چرا نوشیدنیتو نمیخوری ؟
-هان..چی میگه...الان میخورم...
سپس تانیکان نگاهی به نوشیدنیش انداخت و بعد با عجله آنرا سر کشید..در حالی که ریشش را پاک میکرد لبخندی با خجالت به اسپراوات زد.اسپراوات هم با لبخند زیبایی جواب او را داد.و در دل گفت(مرسی پادیفوت)سپس با آرامش مشغول نوشیدن نهمین نوشیدنی کرهایش شد.در هیمن لحظه تانکیان گفت:
-عزیزم,خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه...
اسپراوات در حالی که در دلش اینجوری(
)میشد گفت:
-بگو,خجالت نکش...(آخ جون بالاخره خودش اومد منت کشی...
)
-م...می...میخواستم بهت بگم که من عاشق تو و اون خیک باشکوهت شدم...
ناگهان همه افراد حاضر در کافه به سمت میز انها برگشتند و اینجوری به آندو نگاهی ادنختند:
-
اسپراوات گفت:
-عزیزم بهتر نبود که قبل از گفتن این حرف مافیالاتو رو اجرا میکردی؟
تانکیان از خجالت سرخ شد و گفت:
-چ..چرا!ببخشید...
-مهم نیست بالاخره همه دیر یا زود میفهمند...خب چی شد به این نتیجه رسیدی(
)
-نمیدونم...حتی یه لحظه هم نمیتونم فکر شکمتو از ذهنم بیرون کنم!!!
اسپراوات اینجوری
شد و سپس گفت:
-آه!تانکیان عزیز بیا در آغوشم...
مادام پادیفوت داد زد:
-نههههههههههههههههههههههههههه..
!
و بصورت حرکت اهسته بسوی آندو رفت..
اما قبل از اینکه بتواند جلوی آندو رابگیرد تانکیان در اغوش اسپراوات رفته بود...
-آه..تانکیان عزیزم..قربون او ریش nمتری تو برم...
-منم قربون اون خیک دایرهای تو برم...
مادام پادیفوت که به این نتیجه رسیده بود که کار از کار گذشته و کاملا از این نکته غافل بود که اثر این معجون عشق بر اثر فشار زیاد از بین میرود به همراه سایرین شاهد صحنههای سانسوری در آنجا شد...
که ناگهان تانکیان که در آستانه خفگی بود به سر عقل امد و گفت:
-ااااااااااا!چرا همه جا سبز شده!!من کجا هستم؟دارم خفه میشم کمک!
-عزیزم تو در آغوش من هستی آرام باش...!
-نمنه!
الان نقش من اینجا چیه؟کمکککککککککککککک!کمکککککککککک!منو از دست این غول بیابونی نجات بدین!!!
ناگهان اسپراوات که بسیار رنجور بود اشک در چشمان معصومش حلقه زد و گفت:
-به من گفتی غول بیابونی!!!مامانننننننننننننن!
وتانکیان را رها کرد....
تانکیان در حالی که تمام ریشش در دهانش فرو رفته بود سراسیمه دنبال راه خروجی گشت و به سرعت از آنجا خارج شد...
اسپراوات بعد از اینکه نیم ساعت گریه کرد و در این مدت تمامی افراد حاضر در کافه به دلیل اینکه سیل ایجاد شده بود آنجا را ترک کرده بودند ,به سختی جلوی گریهاش را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و زمانی که متوجه شد تانکیان از انجا فرار کرده است خواست دوباره گریه کند که مادام پادیفوت با نهایت درماندگی گفت:
-نه...دوباره نه ....خواهش میکنم...
اسپراوات داد زد:
-تو..!تو!!!خیلی نامردی به اون معجون عشق تقلبی دادی که منو از سر خودت وا کنی...
-نه باور کن من همچین کاری نکردم....من اصلا همچین منظوری نداشتم...
-دروغگووووووووووووو...
و اسپراوات دوان دوان به سمت در رفت در همین حین مادام پادیفوت پناه گرفت و زمانی که اسپراوات از انجا بیرون رفت از زیر پیشخوان بیرون آمد و درحالی که به کافه خیس و درب و داغون ود نگاه میکرد اینجوری شد:
-