هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۰۱ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
تصوير با افكت Fade In from White از سفيدي مطلق به سياهي ميره!
صداي باد و رعد و برق شنيده ميشه و در سياهي نوشته اي ظاهر ميشه...


عيادت
فيلمي از: آلبوس دامبلدور

بازيگران:
آلبوس دامبلدور
لرد ولدمورت
هري پاتر
كينگزلي شكلبوت
سرژ تانكيان
مينروا مك گونگال
هاگريد
فنگ
گيلدروي لاكهارت
و بيگانه

موسيقي و صداپردازي: استرجس پادمور!!
حمل و نقل: مرلين كبير!
تهيه كننده: وزير مردمي سابق!!


نوشته ها از بين ميرن و تصوير با افكت Fade In from Black از سياهي مطلق به فضايي بسته از يك اتاق وازد ميشه...


هووووو....هووووووو.....هووووو!

-هن!...اهن!...آي كمرم...آخ پام...آي دستم....هاااااي يكي تلفنو جواب بده!

هوووووو.....هووووو.....هووووووو!

-كسي نيست تلفنو جواب بده؟....هييييييي....يعني يه بـــــــــوقـــــي پيدا نميشه تلفنو جواب بده؟

فردي از داخل آشپزخانه فرياد ميزنه: چيزي گفتي آلبــــــــــــوس؟
آلبوس: نه عزيزم گفتم كه الان ميرم تلفنو جواب ميدم!

آلبوس كشان كشان همراه عصا خودش رو به سمت تلفن ميكشونه!

آلبوس: الو!...الوووو!...الـــــــو!....اللللو!...چرا حرف نميزني؟....چرا فوت ميكني؟...مگه مرض داري؟....تو كي هستي؟...الـــــو؟
-يك بيگانه!...تق!

آلبوس: اي بوق بر هر چي تفلونه!!...اصلا چرا ما تو خونمون تفلون داريم؟...كدوم بوقي اي از اين تفلون هاي ماگلي خريده؟
دوباره همان فرد از داخل آشپزخانه فرياد ميزنه: چيزي گفتي آلبــــــــــــــوس؟
آلبوس: نه عزيزم شما به كارت برس مزاحمت نميشم!

دوربين از زير فرش حركت ميكنه و به در ورودي آشپزخونه ميرسه!....مينروا مك گونگال در حالي كه يك عدد زنبيل قرمز رنگ به دست داره از آشپزخونه بيرون مياد.

مينروا: آلبوس هيچي تو خونه نداريم. من دارم ميرم پيش مادام رزمرتا يه سري نوشيدني ازش بگيرم!!...هم واسه مهمونا لازم داريم هم بدم تو بخوري يه كم قوت بگيري مرد!!

و نگاهي به چهره ي معصوم دامبلدور كه از شدت كسالت بر روي كاناپه لم جانانه اي داده است مي اندازد و در يك لحظه ي تاريخي دلش براش آلبوس ميسوزه!

مينروا: سوپتم تو مايكروويوه!...خواستي برو بردار بخور!(خداييش كي تا حالا يه جمله چهار كلمه اي گفته بود سه تاش فعل باشه؟!)


دوربين يك لحظه حرفه اي عمل ميكنه و دور تا دور مينروا مك گونگال ميچرخه و بعد به همراه مينروا از در خونه بيرون ميره. به همين طور كه داره همراه مينروا در پياده رو ميره ناگهان در حدود پنج شش نفر از روبرو به سمت دوربين ميان!
افراد به دوربين ميرسن و دوربين مينروا رو ول ميكنه و ميچرخه و ميچسبه به اون افراد!


يكي از افراد كه سر كچلي داره دست لاغرش رو از زير شنل كهنش بيرون مياره و با انگشتان باريكش به زنگ در فشار وارد ميكنه. لحظه اي بعد يك عدد كاغذ پوستي جادويي جلوي اون افراد ظاهر ميشه كه روش نوشته شده:

"زنگ خراب است لطفا نخ متصل به زنگوله را بكشيد!"

فرد كچل: اين آلبوس تو خونه ي ماگلي هم دست از اين ارزشي بازيا برنميداره!
و دستش رو به سمت نخ ميبره و اونو ميكشه!


دلنگ دلنگ ديلينگ ديلينگ دولونگ دولونگ!(با افكت زيبايي خوانده شود!...اين كار اثر استرجس پادمور است!!)(با تشكر از وزير مردمي سابق به خاطر تهيه ي زنگوله! و با تشكر از حمل زنگوله توسط مرلين كبير!)


دوربين در يك لحظه برقي-انتحاري از سوراخ كليد وارد خونه ميشه و آلبوس رو نشون ميده كه عصاش رو بر زمين ميكوبه و با فشار فراواني كه بر كمرش مياد از جا بلند ميشه و به سمت در ميره!
در لحظه ي انتحاري دوم يك حباب بالاي سر آلبوس ظاهر ميشه كه نشان دهنده ي تفكرات عميق و ژرف اوست!

"آيا به خاله بازي بپردازم و در را باز ننمايم؟!...آيا ممكن از گرگي در پشت در باشد و لازم باشد كه دستهايش را به من نشان دهد؟!....آيا....اوه!...اصلا چرا من دارم ميرم درو باز كنم؟...چرا نروم بخوابم و در را با چوب جادو باز ننمايم؟!"

و بدين صورت دامبلدور از يك قدمي در دور ميزند و هيكلش را بر روي كاناپه جاي ميدهد و با چوبدستي اشاره اي به در خانه مينمايد و در باز ميشود!
ناگهان دامبلدور شونصد نفر رو پشت در خانه ي خود ميبيند كه هر كدام چيزي به دست دارند.

آلبوس:

فرد كچل از ميان جمعيت سريعتر جلو مياد و شروع به حرف زدن مينمايد!

فرد كچل: آلبوس ميدونم كه سورپرايز شدي ولي بايد بهت بگم كه ما همه خبردار شديم كه تو داري ميميري و اومديم به عيادتت!...اين هوركراسس را از من به عنوان يادگاري بپزير!

و يك عدد كادوي بسته بندي شده به دست آلبوس ميدهد.

در اين لحظه صحنه متوقف ميشه و يك حباب بالاي سر فرد هوركراسس دار ظاهر ميشه!

" "

دوربين به سمت كادو ميره و داخل اون ميشه...در داخل كادو يك عدد شامپو براي موهاي چرب قرار داره كه محتويات آن نشان از قدمت تاريخي اين شامپو دارد!!...دوربين دوباره به حالت نرمال خود برميگرده...

آلبوس: دوستان!...منو واقعا شگفت زده كرديد!...احسنت...احسنت بر شما دوستان خوب! ....اوه هاگريد خيلي ممن.....!....هنننننن!

در اين لحظه دوربين هاگريد رو نشون ميده كه آلبوس رو چند سانتي متري از زمين به هوا بلند كردي و به شدت اونو ميفشاره!!


صحنه ناگهان تاريك و روشن ميشه....دامبلدور بر روي تخت خود در طبقه ي بالاي خونه خوابيده و همه ي افراد دورش نشستند.

هاگريد: چيزي نشده پروفسور چيزي نشده...نگران نباشين فقط دو سه تا از دنده هاتون شكسته...قول ميدم سريعا خوب ميشن!
دامبلدور: هگر برو اون سوپ منو همراه قرصام از تو آشپزخونه بيار لطفا...اشكالي نداره خودتو ناراحت نكن!

هاگريد در حالي كه داره دو سه تا اشك خيلي معصومانه ميريزه از اتاق خارج ميشه كه ناگهان يك عدد سوپرسگ بر روي تخت دامبلدور ميپره!!

فنگ: واق عوووو قرررررر!!!(زيرنويس فارسي!: سلام عمو دامبلدور!!)

و فنگ خودش رو به سمت بالاي تخت ميكشونه و لب دامبلدور رو براي ابراز احساسات ليس ميزنه!!
آلبوس در يك لحظه به اين صورت() در مياد!(با تشكر از بچه هاي گريم!)

آلبوس: توله سگ بي ناموس!

و با يك دست به پشت فنگ ميزنه و فنگ به بقل كينگزلي پرت ميشه!

ولدمورت: آلبوس حالا مريضيت چي هست؟...شنيدم ايدز گرفتي!
هري:‌ از تو بعيد بود پروفسور!
آلبوس: من؟...ايدز؟...نه منو اغفال كردن...من مريضي اي گرفتم كه از بردن اسمش هم ميترسم

در اين لحظه دوربين تبديل به دوربين مخفي ميشه و در حالي كه آلبوس و ولدمورت و هري در حال گپ زدن هستن به سمت فنگ ميچرخه كه در بقل كينگزلي قرار داره!
در يك لحظه كه كينگي حواسش نيست فنگ پوزش رو وارد جيب كينگي ميكنه و چيزي رو گاز ميگيره و قورت ميده!!


آلبوس: آره منو واقعا دوستان اغفال كردن!
سرژ: اغفال!...نه آلبوس اينو نگو من ياد خاطرات گذشته ي خودم ميفتم!


-فلش بك-

دوربين به سمت پسركي چهارده پانزده ساله ميره كه در يك كوچه ي تنگ و باريك در حال بازي كردنه!

سرژ نوجوان: برو جاروي من!...تو بهتريني...تو پوز هرچي پاك جاروئه رو ميزني!...برو حيوون!!

ناگهان دوربين به هوا ميره و دوباره به زمين مياد و اين دفعه سر كوچه رو به نمايش ميگذاره!
در سركوچه فردي در جلوي يك ساختمان نيمه ساخت در حال بيل زدن است كه بي شباهت به بيل ويزلي نيست!
اما فردي بسيار خوشتيپ و خوش هيكل با لباسي ليمويي رنگ در حال قدم زدن به سمت سرژ نوجوان است!

-هي پسر...بيا اينجا!
سرژ: بله آقا؟
-پسر خوب...ميخواي معروف بشي؟...ميخواي مشهور بشي؟
سرژ: نه آقا من يه جاروي پرنده ميخوام!
-اه!...اين جاروي رفتگري آشغالي رو بريز دور...تا كي ميخواي با اين بازي كني؟...اگر معروف بشي ميتوني هزارتا چوب جارو براي خودت بخري!

سرژ انگشت اشاره اش را در دهانش ميكند و شروع به فكر كردن مينمايد و بعد از تفكرات بسيار شروع به سخن گفتن مينمايد!

سرژ: آقا اجازه؟
-بگو پسرم!
سرژ: آقا چه جوري ميشه مشهور و معروف شد كه بشه جارو خريد؟!
-آفرين به تو پسر گلم كه اينقدر سوالاي تپل ميپرسي!...من صداي تورو واقعا ميپسندم پسرم...تو ميتوني خواننده ي خوبي باشي!
سرژ: آقا اجازه چه شكلي ميتونم خواننده بشم؟
-دستتو بده به عمو تا ببرمت خوانندت كنم!

و بدين ترتيب سرژ اغفال ميشه و به همراه آن فرد خوشتيپ كه بي شباهت به گيلدروي لاكهارت نبود از خانه و كاشانه و محله ي خود دور ميگردد!

-فلش فوروارد!-

سرژ: منو اون موقع گيليدي اغفال كرد دامبل...يادته يه بار اون موقع ها منو نصيحت كردي و گفتي كه به حرفش گوش نكنم؟
آلبوس: آره خوب يادمه...من اون موقع صد و ده سالم بود!!!
سرژ: ولي من به حرفت گوش نكردم...من واقعا....

و در يك لحظه از آسمون خون ميچكه و سرژ اشك ميريزه و فريادي بلندتر از فرياد سرژ آسمون هارو پر ميكنه!


-در لاي ريش هاي سرژ!-
يكي از قطره هاي اشك سرژ در بين تارهاي ريشش ميلغزد و در بين چند عدد ريش كت و كلفت گير ميكند!!
ناگهان چندين عدد شپش به سمت اين قطره آب هجوم ميبرند!

شپش اول: بچه ها بپريم شنا كنيم!..آب شور شوره!
شپش دوم: چه استخر نازي!
شپش سوم: بچه ها بپرين خودتونو بشوريد!...ديگه از اين موقعيت ها گير نميادها!

و چند لحظه بعد تمام شپش ها در حال شنا كردن و شوخي هاي شهرستاني با يكديگر در درون استخر به وجود آمده هستند!



سرژ در اين لحظه طاقت نمياره و غيب ميشه!
در اين لحظه دوربين ميچرخه و هاگريد رو نشون ميده كه يك سيني غذا و چند عدد قرص را به سمت دامبلدور ميبره...فنگ در گوشه اي از صحنه در حال فين فين كردن است!

دامبل: هاگريد بهتره به سگت ياد بدي چه شكلي خودشو راحت كنه!...از اولي كه اومدين داره فين فين ميكنه!
هاگريد: بلده پروفسور!...باس بهش دستمال بدم!!

و هاگريد از درون جيبش يك عدد پارچه سه و نيم متري بيرون مياره و بر روي سر فنگ ميندازه و سر فنگ رو مچاله ميكنه!!
فنگ بعد از اين حركت باز در حال فين فين كردنه و در يك لحظه برقي بر روي هري ميپره و بوهاي خفني ميكشه و پوزش رو ميخواد به زور درون جوراب هري بكنه!!!

هاگريد: اين سگ چش شده؟...باس يه چيزي تو جورابت باشه هري!
هري: من؟...با مني؟...نه به خدا من هيچي تويه جورابم ندارم...حتي يه بسته!!!


ناگهان صحنه كاملا سياه ميشه و بر روي صفحه اين جمله ظاهر ميشه:

"چند دقيقه بعد!"


دوربين درون شومينه اتاق قرار گرفته و در حال فيلمبرداريه...هري و كينگي در حال كشيدن يك بسته از مواد هستند!!

هري: جنشش مرغوبه ها كينجي!...از كج خريدي؟
كينگزلي: كاريت نباشه...برو ولدي رو راژي كن بياد يه كم حال كنه!

هري به سمت ولدمورت ميره و چند كلمه در گوشش نجوا ميكنه و لحظاتي بعد ولدمورت در كنار هري و كينگي در حال انجام عمليات است!

ولدمورت: چه ژيگره هري!...يادم باشه يه هوركراسسمو توش بزارم!...خيلي فاژ ميده!



دلنگ دلنگ ديلينگ ديلينگ دولونگ دولونگ!

آلبوس: ...مينــــــروا!!!...بدويين قايم شين!
بقيه: ولي كجا بريم؟
آلبوس:‌ من نميدونم بدويين قايم بشيم!

و آلبوس در ذهن خود فكر ميكنه كه چه كاري انجام بده و در بين ياد گيليدي رحمت الله عليه نيز مي افته!
ناگهان گيليدي از سوراخ كليد كمد بيرون مياد!

آلبوس: به موقع رسيديي گيليدي!...همه برين تو سوراخ!!..بدويين!
گيليدي: چي؟...يعني چي؟...اينجا كجاست؟....كي بود منو احضار كرد؟

در اين لحظه دوربين جنب و جوش داخل اتاق رو به بهترين وجه ممكن نشون ميده!

دامبلدور با تمام سرعت به سمت هاگريد ميره و اونو به داخل سوراخ كليد كمد فشار ميده!!
گيليدي: ولي اين كه اين تو نميره!!
دامبل: پس تو چه شكلي ميري اين تو؟!...اينم ببر تو!...بدو!

دامبلدور در يك حركت عصباني-انتحاريك بازوي گيليدي رو ميگيره و دست هاگريد رو در دستان گيليدي قرار ميده!
گيليدي به داخل سوراخ كليد وارد ميشه و هاگريد رو به دنبال خودش ميكشه و دامبلدور هم هاگريد رو از پشت هل ميده!(اينجا ميشه يه ژانر براش گيرآورد بيگي!...ژانر زورچپوني!!)

فنگ: عوووووووووووووووووووووووووووووو!
دامبل: چي شده عمو؟!
فنگ: واق عووووووي واق واق!!(زيرنويس فارسي: دست شويي دارم!)
دامبل: اي بميري!!...برو همون پشت تخت كارتو بكن فقط زود!!


و فنگ كه دمش سيخ شده بود به پشت تخت ميره!

دامبل: بدويين ديگه شما چرا هنوز نشستين پس؟...بدويين برين...جمش كن اون منقلو!

و ميره و دست ولدمورت رو ميگيره و بلند ميكنه!...در اين لحظه ولدمورت بازوي هري رو ميگيره و اونو زير شنل خودش قايم ميكنه و كينگي هم كه دست در دست هري داده بود به همراه اون كشيده ميشه!

دامبل: بدو تام!...چقدر چاق شدي...زياد ميخوري...بدو برو تو!

و سريعا به سمت ميز توالت مينروا(!) ميره و يك عدد كرم رو مياره و به سر ولدمورت ميماله و از طرف سر اونو به داخل سوراخ كيليد فشار ميده!



آلبوس: اوووووووووف!


دامبلدور چوبدستي خودشو تكون ميده و در خونه باز ميشه!(توجه كنيد كه اتفاقات فوق در عرض چند ثانيه انتحاري-برقي انجام گرفته بود!)

مينروا وارد خونه ميشه...

مينروا: آلبوس بيا برات نوشيدني مادام رزمرتا خريدم!!!...آلبــــــوس!....آلبوس!.... آلبوس اين بوي چيه از كنار شومينه مياد؟....مواد...منقل!
آلبوس: ب...ب...ب...باور...باور كن من بي تقصيرم ميني!...اومدن عيا....
مينروا: ........(سانسور!)



و دامبلدور اشك ميريزد!

-------------------------------------------------------------------------------
با تشكر از بيگي به خاطر اينكه منو ترغيب كرد كه بعد از مدت ها دوري از اين تاپيك(و كلا بعد از مدتي كم نمايشنامه ننوشتن) يك فيلم بنويسم و تنبلي رو كنار بگذارم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۳ ۲:۰۳:۵۰

شناسه ی جدید: اسکاور


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
فیلم بعدی:
بازگشت!
بازیگران: هری و رون و هرمیون و ...

حالا لذت ببرید و نظر یادتون نره

دو هفته بعد خانم پامفري بلاخره به هري اجازه داد به خوابگاه برگرده ، به اين شرط كه هر روز براي معاينه به دفترش بره ، هري كه در مدت بيماري اش نه به كار تيم كوييديچ و نه به درس اش رسيده بود حسابي عقب افتاد اما با كمك رون و هرميون خيلي سريعتر از عهده ي اين كارها برآمد ،

رون مسئوليت تيم كوييديچ را در غياب هري بر عهده گرفته بود و تيم را براي مسابقات مدرسه كه از هفته بعد شروع مي شد آماده مي كرد . هرميون هم درسهاي عقب افتاده را به هري آموزش ميداد تا عقب ماندگي اش جبران شود در اين بين آنها براي شاگرداني كه خبر مريضي هري را شنيده بودند . دروغ قابل قبولي سر هم كرده بودند . هري هنوز ضعف داشت اما خيلي بهتر از قبل بود . رون و هرميون بعد از شنيدن ماجراي از بين بردن جاودانه ساز با احترام عجيبي با او برخورد مي كردند رون سرش را از جزوي معجون سازي بلند كرد

ـ كاش منم ميومدم و ميديم حتما ديدني بوده .

هرميون با حرس گفت : ديدن هري تو اون وضع به نظرت ديدني مياد رون ؟

رون به تندي سر تكان داد : منظورم جاودانه سازه ، ولي هري نمي دوني وقتي ما ديديمت هاگريد بغلت كرده بود و مي دويد به درمانگاه ، چارلي مودي و لوپينم دنبالش ما كه تو رو ديديم غرق خون بودي ، داشتيم سكته مي كرديم .

هرميون با بغض سر تكان داد : قيافه هاي خودشونم دست كمي از تو نداشت طفلك جيني تمام مدت گريه مي كرد . آخرش معجون آرامش به خوردش داديم تا يكم آروم شد . هري لبخندي زد خيلي خسته بود . هنوز ضعف بيماري از بدنش خارج نشده بود .

رو به هرميون كرد و پرسيد : فكري براي اعضاي گروه كردي ؟

ـ آره بيا بگيرش . و آينه اي را در دست هري گذاشت . يك آينه ي دو طرفه درست مثل مال سيريوس هري نگاهي به آينه كرد و آه عميقي كشيد : اگر تو نبودي من از پسش بر نمي آمدم .

ـ چيزي گفتي هري ؟

ـ نه

ـ خب چطوره ؟

ـ خيلي خوبه .

ـ آره فقط موقعي كه ميخاي اعضاي گروه رو احضار كني توي آينه سه بار ارتش دامبلدور رو صدا ميزني ، با هر كدومشون جداگونه كار داشتي اسم اونو صدا مي زني خب حالا امتحانش كن .

ـ امتحان كنم ؟ ـ آره ، با اين آينه زمان جلسه ي بعدي رو به بقيه خبر بده .

هري آينه را گرفت:، باشه ولي هرميون هيچ فكر كردي اگه يكي از بچه ها آينه شو گم بشه چی میشه؟

_ وقتي تو الف دال رو احضار ميكني فقط اعضاي گروه پيغامتو ميشنون و هركسي ديگه اي بجز اونا هيچي نمي فهمه ضمنا چون حجمش كمه قابل حمله .

رون خنديد : تو نابغه اي هرميون . هري آينه را جلوي صورتش گرفت . و سه بار تكرار كرد . ارتش دامبلدور . بالافاصله چند صدا در آينه جواب دادند :

ـ سلام هري

ـ حالت چطوره هري

ـ كجا بودي هري ؟

ـ سلام . گوش كنيد . امشب ساعت 7 جلسه داريم .

ـ باشه .

ـ عاليه

ـ خوبه پس شب ميبينمتون

هري آينه را در جيبش گذاشت ، رو به رون كرد : خب از تيم كوييديچ چه خبر ؟

ـ خوبه ا هري فكر كنم با تو كار داره .

هري سرش را چرخواند . جغد قهوه اي رنگي لب پنجره ايستاده بود و به او نگاه مي كرد .

هرمیون جلو دويد و پنجره را باز كرد . جغد پرواز كرد ، جغد پرواز كنان چرخي زد و روي پاي هري فرود آمد ، پاكت قهوه اي رنگي به پايش بسته شده بود . پاكتي كه هيچ اسم و آدرسي نداشت . رون پرسيد : از طرف كيه ؟ هري در حاليكه نامه را از پاي جغد باز مي كرد زمزمه كرد : ناشناسه ؟!

ـ دوباره

ـ آره هري نامه را باز كرد ، كنجكاويش راجع به ناشناس دوباره شدت مي گرفت . دست خط نامه خوش خط و زيبا بود و فقط يك خط بود او با صداي بلند خواند !

قبل از طلوع سرخ 20 آگوست به برج ستاره شناسي برو ، يادت باشه ذهنت رو ببند

رون با حيرت پرسيد : اين يعني چي ؟

ـ طلوع سرخ ؟ منظورش چيه ؟ تو برج ستاره شناسي چه خبره ؟ هري از شب كشته شدن دامبلدور به آنجا نرفته بود .

هرميون نگاه مشكوكي به نامه كرد:. هري اين نامه ها مشكوك نيست . بجز تو هيچ كس نمي تونه بخونشون . نه اسم و آدرس داره نه هيچ مشخصاتي .

ـ ميخواي چي بگي هرميون ؟

ـ رون عقلتو بكار بنداز يه نفرما رو سر کار گذاشتهالان چند هفتس که در بدر تو کتابخونه دنبال اسم اون طاق میگردم. ظاهرا همچین چیزی وجود نداره.حالا هم که ميخواد هري رو به برج ستاره شناسي بكشونه ، اين ميتونه تله باشه . چرا هري بايد قبل از طلوع آفتاب بره اونجا ، اونم صبح روز مسابقه كوييديچ .

ـ هرميون هري قبلا هم اونجا رفته .

بعد با شک زمزمه کرد :شاید کار اسلیترینی ها باشه؟عوضی ها میخوان بلایی سرت بیارن

هري كه هيچ علاقه اي به شنيدن اسم برج ستاره شناسي نداشت و از طرفي تا حدودي به هرميون حق ميداد بعد از چند هفته گشتن هیچ نشانی از طاق دیکور پیدا نکرده بودند حتی هرمیون از استاد درس جادوهای باستانی هم پرسیده بود اما او هم اسم آن را نشنیده بود. بحث را عوض كرد : نگفتي رون اوضاع تيم چطوره .

ـ خوبه . حالا كه فرد و جرج اومدن واقعا خوب شده . دينم بجاي كتي بازي ميكنه . تازگيها با دملزا خيلي هماهنگ شده .

ـ خوبه امروزم تمرين داريم ؟

ـآره جرج مي گه حتما هافلپاپ رو ميبريم . همه ي اميدش اينه كه يه باز دارنده رو بكوبه به زاخارياس اسميت .

هري خنده اي كرد و در حاليكه سعي مي كرد ناراحتی هرميون را نديده بگيرد ادامه داد : آره ، خيلي خوبه ، راستي حالا كه زاخارياس بازي مي كنه كي بازي رو گزارش ميكنه ؟

رون زمزمه كرد : اميدوارم لونا نباشه .

هرميون به تندي گفت : رون ! لونا دختره خوبيه .

هري بجاي رون جواب داد : دختر خيلي خوبيه اما هرميون قبول كن كه گزارش گر افتضاحيه .

بعد رو به رون كرد : رون بيا قبل از تمرين امروز با هم يه دوري بزنيم فكر ميكنم پرواز يادم رفته .

هرميون خيلي جدي گفت : هري تو نبايد بازي كني .

ـ چرا ؟

ـ چون هنوزم مريضي ، يه نگاه به خودت بكن ، خانم پامفري بهت اجازه نمي ده .

هري خيلي جدي گفت : ولي من حاضر نيستم اين بازي رو از دست بدم ، حتي اگه به قيمت سقوط از رو جاروم باشه .

اين را گفت و آذرخش را برداشت ، رون هم جاروي خودش را برداشت و رو به هرمیون كرد : بالاخره با مياي يا نه ؟

ـ آره ولي

ـ ولي نداره هرمیون بيا بريم ديگه . آنجا با هم به زمين كوييديچ رفتند هرمیون يكي از جاروهاي مدرسه را برداشت اما پرواز نكرد .

هري كه بخوبي از علاقه ي هرمیون به پرواز باخبر بود او را بحال خود گذشت سوار آذرخش شد و به پرواز در آمد باد خنك بعد از ظهر در سرش مي پيچيد و لذتي وجودش را پر مي كرد . حس مي كرد بيماري اش را روي زمين جا گذاشته اوجي گرفت و با سرعت بالا رفت ، بعد با چنان شتابي شيرجه زد كه هرمیون جيغ كشيد ، دوباره اوج گرفت و مارپيچ پرواز كرد . درست در هيمن موقع صداي خشمگيني از پايين فرياد زد : هري پاتر ! فورا بيا پايين .

هري به پايين نگاهي كرد ، پروفسور مك گونگال با عصبانيت به او نگاه مي كرد .

شيرجه زد و درست مقابل او فرود آمد : سلام پروفسور . مك گونگال با عصبانيت گفت : پاتر كي به تو اجازه ي پرواز داده ؟

ـ من حالم خوبه پروفسور .

مك گونگال با ناباوري به هري نگاه كرد : از رنگ و روت معلومه شنيدم دو روزه نرفتي درمانگاه اگه پاپي تو رو ببينه مجبورت ميكنه برگردي درمانگاه .که البته منم بهش حق میدم.

ـ ولي من حالم خوبه پروفسور

ـ همين كه گفتم ، برگرد به خوابگاهت و استراحت كن .

هري به اعضاي تيمش كه به زمين نزديك مي شدند نگاهي كرد : ولي ما الان تمرين داريم

ـ پاتر اين يه دستوره حالا ميري بالا يا با مدير گروهت صحبت كنم ؟

ـ بله پروفسور .

ـ خوبه راه بيوفت مك گونگال برگشت كه به قلعه برود كه هري پرسيد : ببخشيد پروفسور ميتونم تمرين بقيه رو نگاه كنم كه ؟

مك گونگال نگاه خاصي به هري كرد: اگه از پايين باشه عيبي نداره .

بعد به سرعت برگشت و رفت . بازيكنان تيم كه از ديدن هري سر ذوق آمده بودند با اين حرف مك گونگال چهره درهم كشيدند

ـ حالا چيكار كنيم هري ؟

هري نگاهي به دين كرد : چاره اي نداريم . جيني تو جستجوگر باش. هرمیون هم به جاي مهاجم بازي مي كنه

ـ من ؟ ولي

ـ هرمیون مايه مهاجم كم داريم . ميخواي كمك كني يا نه ؟

ـ ولي من بازيم خوب نيست .

ـ خب خوب ميشه حالا راه بيوفت .

رون نگاهي به چهره ي مردد هرمیون انداخت: نترس ، يادميگيري ، بسه ديگه هرمیون ما يه بازيكن كم داريم .

هرمیون سري تكان داد : باشه . بعد آذرخش را از هري گرفت و در حاليكه سوارش مي شد غرولند كنان گفت : هيچ وقت از ارتفاع خوشم نيومده .

تمرين آن روز خيلي خوب بود ، حضور فرد و جرج در خط دفاعي تيم گریفندور را حسابي قوي كرده بود . از طرفي هرمیون آنطورها هم كه به نظر مي آمد بد بازي نمي كرد ، هر چند كه بازيش زياد هم خوب نبود .

رون كه حالا با اعتماد به نفس كامل بازي مي كرد دائم سعي مي كرد او را تشويق كند تا ترسش از پرواز را فراموش كند .جيني مثل هميشه خوب پرواز مي كرد . هري روي نيمكتي نشسته بود و با حسرت به آنها نگاه مي كرد . بالاخره حدود ساعت 6.30 تمرين كوييديچ تمام شد و بازيكنان خسته جاروها را روي شانه انداختند و به طرف رختكن حركت كردند .

هري با لبخند به هرمیون گفت : بازيت خيلي خوب بود هرميون .

هرميون اخمي كرد : شوخي ميكني چند بار داشتم از جاروم مي افتادم .

رون خنديد و تشويق كنان گفت : اون طبيعيه . حتي چارلي هم تا حالا چند بار از جارو افتاده.

فكري در سر هري جرقه زد : هرميون تو ميتوني جاي كتي رو پر كني .

ـ نه
ـ آره . ببين تو بايد اينكار رو بكني . ناسلامتي تو هم گريفندوري هستي .

ـ ولي هري

ـ ولي نداره با من چونه نزن حالا زودتر راه بيوفتيد تا يه ربع ديگه جلسه شروع ميشه . هري اين را گفت و به راه افتاد .

آنشب در اتاق ضروريات اعضاي الف دال با شادي از شروع دوباره ي كلاسها بعد از دو هفته استقبال كردند ،

هري پرسيد : امروز چه وردي رو تمرين كنيم ؟

سيموس پيشنهاد داد : چطوره امروز يك دوئل كنيم . تمرينه ديگه .

ـ نه سيموس دوئل آخر كلاس من يه پيشنهاد بهتر دارم .

ـ چه پيشنهادي فرد ؟

ـ خب راستش اون جادويي كه پروفسور مك گونگال بهمون ياد داد يادتونه ؟ همونيكه چند تا جادو رو با هم آزاد مي كرد .

ـ آره چطور مگه ؟

فرد لبخندي زد و گفت : خب راستش من و جرج يه تغيير كوچولو بهش داديم فكر ميكنم كارساز باشه ، احتمالا خيلي به درد مي خوره .

جرج خنديد و گفت قول ميدم پشيمون نشين . كاربرد دفاعيش حرف نداره .البته تو حمله بیشتر کاربرد داره.

رون با حيرت پرسيد : نگفته بودي جادو هم اختراع ميكني ؟ حالا اين طلسم جديد چه جوريه ؟

فرد صدايش را صاف كرد : اسمش پرنده ي مرگه . خب بايد بگم تا حالا نتونستيم بيشتر از 4 تا طلسم توش قرار بديم . طرز كارشم خيلي آسونه

ـ يه دقيقه صبر كن فرد .

ـ چيزي شده جرج ؟

جرج لبخند موزيانه اي زد و گفت : فكر نمي كني بهتر باشه اول عملكرد شو ببينن .

هري از برق چشمان آن دو فهميد كه برنامه ي جالبي پيش رو دارند و به راحتي فهميد كه اين برنامه در مورد چه كسي است .

ـ باشه . كي ميتونيم تاثير اين شاهكار شما رو ببينيم .

جرج كه متوجه منظور هري شده بود گفت: فردا صبح بعد از صبحانه تو راهروي منتهي به برج شمالي .

ـ باشه پس فردا همتون سر ساعت 8 اونجا باشين . ميخوام نظرتونو راجع بهش بدونم خب حالا بهتره ترمينو شروع كنيم .

درست در همين وقت چند ضربه به در اتاق خورد ، هري نگاهي به اعضاي گروهش كرد .

ـ همه هستن ؟ يعني كيه ؟ ببينم كسي آدرس اينجا رو به بقيه داده ؟

. هرميون آرام بلند شد و در را باز كرد پروفسور مك گونگال وارد شد .

ـ شب بخير پروفسور .

مك گونگال نگاه تندي به هري كرد : پاتر اينجا چيكار مي كني فكر كنم بهت گفتم بري استراحت كني

_ پروفسور گفتين كوييديچ بازي نكنم نگفتين جلسه الف دال نداشته باشيم .

مك گونگال لبخندي زد : باشه ، خیلی کله شقی بچه! ميتونم امشب منم همراهيتون كنم ؟

ـ البته ، بفرماييد تو .

مك گونگال وارد شد نگاهي به افراد حاضر در اتاق كرد : خوبه ، همه هستن . ببينم . برنامه ي تمرين امروزتون چيه ؟

ـ راستش هنوز نمي دونيم پروفسور .

مك گونگال سري تكان داد : چطوره يه جادوي جديد ياد بگيرين . طلسم موراسوكورا كسي كاربرد شو ميدونه ؟

هري به بقيه گروه نگاه كرد . همه ناخودآگاه به هرميون نگاه مي كردند .

هرميون اخمي كرد و گفت: چرا به من نگاه مي كنين . من تا حالا اسم اين طلسم روهم نشنيدم .

مك گونگال لبخندي زد درسته چون اين اسم اختراعه خودمه .

ـ شما ؟

ـ بله لانگ باتم . اين طلسم يكي از سه طلسم مهميه كه ميخوام همتون ياد بگيرين . با اين طلسم مي تونين دشمن رو گيج كنين . و اين بهتون فرصت حمله يا فرار ميده . كاربردش خيلي مشكله و بايد بگم كمي هم درد داره البته اين درد به مرور زمان از بين ميره . خب حالا به من نگاه كنين .

مك گونگال حركتي به چوبدستي اش داد : موراسوكورا . بلافاصله برقي پيچيد و مگ گونگال ناپدید شد ، هري با حيرت به اطرافش نگاه كرد 2تا مك گونگال ؟

يكي نزديك در و يكي پشت كمد هر دو با هم حركت سريعي به چوبدستي شان دادند و دو ورد متفاوت را به اطراف فرستادند

ـ عاليه

ـ فوق العادس

ـ خوب اين طلسم خيلي قويه ميتونين در مواقعي كه به كمك احتياج دارين ازش استفاده كنين اما نيروي زيادي مصرف مي كنه بنابراين زياد استفاده نكنين با اين طلسم ميتونين حتي در جاهايي كه طلسم ضد غيب شوندگي دارن غيب بشين فقط در همونجا ميتونين ظاهر بشين بعد حركت ديگري به چوبدستي اش داد : ماهولاكورا . بلافاصله به حالت عادي در آمد .

_خب حالا تمرين رو شروع كنين .

تمرين اين طلسم سخت تر از آن بود كه فكرش را مي كردند. هيچ كدام موفق به اجراي آن نمي شدند بعد از سه ساعت تمرين همه خسته و كلافه دست از كار كشيدند .

مك گونگال با ديدن چهره هاي خسته و شاكي آنها لبخندي زد : هي بچه ها زيادم بد نبود ، ياد گرفتن اين طلسم حالا حالا ها كار داره ، بهتره اصلا عجله نكنين . براي امشب كافيه .

هري به وسط اتاق رفت . خب حالا كي مي خواد دوئل غير لفظي كنه ؟

ارني جلو آمد : من هري

_خب دوئل اينبارمون جدي تره يه داوطلب ديگه هم ميخوام . فرد جلو آمد

ـ خوب شما دو تا به من حمله كنين اول ما با هم دوئل مي كنيم . بعد بقيه گروههاي دو نفري تقسيم ميشن و تمرين مي كنن .

پروفسور مك گونگال نگاه تهديد آميزي به هري كرد ، هري ميدانست كه او نمي خواهد در حضور بقيه به هري بگويد كه بايد استراحت كنه ، بنابراين نهايت سوء استفاده را كرد: شروع كنين .

فرد حركت كرد قبل از اينكه هري به او جواب بدهد ارني هم طلسم سرخ رنگي را به طرفش فرستاد هري جا خالي داد چرخي زد و با يك حركت سريع هر دو طلسم را دفع كرد . فرد جادوي ديگري فرستاد ، هري آنرا دفع كرد ، و به سرعت جادويي به طرف ارني فرستاد ، ارني جاخالي داد و جادوي ديگري فرستاد . هري آن را دفع كرد و جادوي ديگري فرستاد . مبارزه چند دقيقه اي به همين منوال ادامه داشت كه پروفسور مك گونگال فرياد زد:. بسه . هر سه ايستادند . دو طلسم با هم به فرد برخورد كرد و ارني نفس زنان روي زمين افتاد . آثار يكي دو طلسم بر بدنشان معلوم بود . هري با تعجب متوجه شد كه همه حتي مك گونگال با حيرت نگاهش مي كنند چند لحظه سكوت گذشت مك گونگال با تعجب گفت : كارت خوب بود پاتر حالا دوشيزه گرنجر هم اضافه ميشه . ميخوام ببينم چطور با سه تاشون مبارزه ميكني ،‌هري سر تكان داد

مك گونگال رو به فرد و ارني كرد : شما دو تا خسته شدين جاتونو با جرج و رونالد ويزلي عوض كنيد . رون و جرج جلو آمدند و كنار هرميون ايستادند

هري با خودش فكر كرد : مك گونگال توقع داره با هر سه شون بجنگم ؟ اين كه خيلي مسخره س اما وقتي به ياد آورد كه تا همين چند لحظه قبل داشته با دو نفر مي جنگيده خوش هم تعجب كرد .

ـ خوبه شروع كنيد . سه طلسم همزمان به طرفش آمدند هري غلتي زد و با يك ورد دو طلسم را منحرف كرد . سومي از كنارش رد شد . طلسمي به طرف جرج فرستاد كه به خوبي آن را دفع كرد اما در يك لحظه متوجه شد كه دو طلسم از دو طرف به سمتش مي آيند هري چرخي زد و طلسم رون را منحرف كرد. طلسم هرميون آستين ردايش را شكافت

. بسرعت عكس العمل نشان داد و دو طلسم را به سرعت به طرف هرميون و جرج فرستاد هر دو با طلسم هري را منحرف كردند و باز به او حمله كردند . در يك لحظه هري با يك حركت رون و هرميون را خلع سلاح كرد و جادويي به طرف جرج فرستاد كه محكم او را به ديوار كوبيد و پخش زمين شد .

هري با نگراني به طرف جرج دويد : حالت خوبه ؟

جرج خنده اي كرد : عاليه ، پسر شاهكار كردي.

هري دست او را گرفت و بلندش كرد چند نفر با دهان باز نگاهش مي كردند . وقتي سرانجام كلاس تعطيل شد . هري از رون پرسيد : اينا چشون بود ؟ رون با تعجب گفت : يعني نفهميدي ؟ تو معركه بودي هري .

هرميون پرسيد : اين مدل دوئل رو از كجا ياد گرفتي ؟ حتي مك گونگال هم حيرت كرده بود هري صادقانه جواب داد : نمي دونم !


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
5 و پانزده دقيقه- هالي ويزارد طبقه ي 61
پيغامگير با صداي بيگانه:
با سلام! شما در خارج از ساعت اداري با مجموعه ي بزرگ هالي ويزارد تماس گرفته ايد. لطفا پس از شنيدن صداي گرگ پيغام خود را بگذاريد. ااووووووووو!!!!!
الو ... بيگي! من غريبه ام!.. تو اونجايي؟

ارباب لرد ولدمورت مي پره و گوشي رو بر ميداره:
بيگي مرده!!!!ديگه اينجا زنگ نزن!

غريبه: نه! باورم نميشه!!! نه!!!!!

---- تلفن قطع ميشه---
بيگي: كي بود؟
لرد: اشتباه گرفته بود.
بيگي: در رو بستي؟
لرد: بستم! به خدا بستم! اين صدمين باره كه مي پرسي!
بيگي: كي بود؟
لرد: من بودم!!! من زنگ زدم! ولم كن!
بيگي: در رو بستي؟
لرد: نه!
بيگي: در رو ببند سوز مياد!

... اين داستان ادامه دارد!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۹:۰۰ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
آرشام با فيلم:
از خر تا جوانان
توصيف هاي عالي! من رو ياد دكتروف (يه نويسنده است) مي اندازي البته نه به اون خسته كنندگي. خوب بود. خصوصا من با قسمت: سوسولا دست نزنيد النگو...و اون پيكان مذكور حال كردم!

مالدبر با فيلم:
پاپ فيكشن 4
خيلي عاليه! بخاطر:
جمله هاي كوتاه. جلال (آل احمد) به خاطر همين جمله ي هاي كوتاه شده يكي از بهترين نويسنده ها. هرچي بتونيم با جمله هاي كوتاه تري حرف بزنيم. نشون مي ده كه قدرت مون بيشتره. (اين يكي از بزرگترين مشكلات منه)

مالدبر با فيلم:
چهار جنايت كار بزرگ
مي خواي تو رو به جرم ترويج ماده ي مخدره ي مادولين ممنوع التصوير كنم؟ داستان قشنگ بود. هر چند كه .... تموم شد. ولي صحنه ي شكنجه ي مادر هدويگ تاثير گذار بود.
در مورد جمله ي" اميدوارم از استفاده از شما ناراحت نشده باشين" رو بعدا با پيام شخصي توضيح بده.

ارباب لرد ولدمورت با فيلم:
خوش خوراك
هر چند مي دونم كه فيلم ارباب از حتي جزو فيلم هاي معمولي اش نبود. ولي تفاوت ها رو نگاه كنين. استفاده از شكلك ها. اسم روان و جذب كننده. داستان ساده و غير پيچيده. تصوير سازي ساده! با بعضي فيلم ها آدم گيج مي شه. ولي مال ارباب از اين نظر عالي بود. هرچند كه در مجموع نسبت به كار هاي سابق اش يه مزخرف كامل بود. البته من و تنها من به خودم اجازه مي دم كه با ارباب (دوست و استاد خودم) شوخي يا جدي حرفي بزنم.

سارا اوانز با فيلم:
تست سخت
از اون فيلم هايي بود كه اگه يه ربع ام فكر كني نمي توني ژانر خاصي رو براش پيدا كني. براي شروع خيلي خوب بود. منم بعضي وقت ها از اين جمله ها بكار مي برم:
"چي شد يه دفعه دوباره؟" البته جمله ي "در اينجا آرزو هاي شما به حقيقت خواهد پيوست." تاثيري كه مي خواستيد رو روي من نداشت. من خيلي دوست دارم كه نمايشنامه ات رو وردارم و هرجا كه بيگانه بود عوض كنم با لرد . اونوقت يه بار ديگه بخونمش!

مالدبر با فيلم:
چهار جنايت كار بزرگ 2
مالدبر! من رو ياد افتخاري مي اندازي! اين فيلمت گنگ بود(براي من). "من اصلا علاقه اي به ياد گرفتن نداشتم" رو با اين يكي مقايسه كن "هميشه اولين نفر در ميون همكلاسي هام بودم." مال يه نفره! جالبه كه توي يه ديالوگ يه نفر هم رسمي و هم عاميانه حرف بزنه!
------- دوستان و همرزمان من:
1) فيلم خودم چون فيلم نبود. چيزي در موردش نگفتم. و اينكه دقت كردين كه تعابير بيروني رو چه طوري با سايت جور كردم؟ بجز همين نكته فيلمم چرت بود.
2) داريم كولاك ميكنيم. من نمي دونم بايد با كي صحبت كنم. ولي درست مي شه و من سيستم امتياز دهي در هالي ويزارد راه مي اندازم. و شما به فيلم هاي بي نظيرتون ادامه بدين.هيچ چيزي سوخت نمي شه.
3) اون هايي كه جادويي مي نويسن پوئن خاصي رو مي گيرن. هرچند كه هيچ وقت من اين پوئن رو نتونستم بگيرم!
-- -- --
يه كوچولو در مورد شخصيت سازي بگم:
البت قبل از يه شخصيت بايد يه فضا باشه. ولي... حالا! يه شخصيت يه سري عادت ها داره. اصولا اين عادت ها هستن كه شخصيت رو مي سازن. در طنز عادت ها رو اغراق گونه نشون مي دن. مثلا شخصيت "گيلدروي لاكهارت" پشت هم ميگه: من خوشتيپم و يا از سوراخ كليد مي آد تو. يا يه مثال ديگه همين شخصيت بيگانه است كه همه عادت هاش رو مي دونين. البته شخصيت در عادت ها خلاصه نميشه. شخصيت ها يه گذشته دارن با يه رويا (كه آينده شونه) ولي با اين حال براي هفته ي آينده كساني كه شخصيت هاشون رو بهش عادت بدن امتياز ويژه اي دارن. تا بعد!


ویرایش شده توسط بیگانه در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۹:۰۵:۳۴


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
چهار جنایت کار بزرگ
بازیگران اضافه: بوق ممد، کریچر، ادی ماکای، استاد عزیز ایلیاالفلیتویک

قسمت دوم: آنی مونی
تاکسیی با سرعت در یک جاده ی جنگلی توقف میکند.
راننده(بوق ممد):
_ متاسفم. تا اینجاشم با این پول کمی که میدین لطف کردم و اوردم.
هدویگ حرفی نمیزند و تمام محتویات جیبش را جلوی او خالی میکند.
بوق ممد: هی! اون چی بود؟
هدویگ در حالی که سعی در مخفی کردن چوبش دارد: هیچی.
هدویگ راه می افتد و تاکسی دور میزند و از او دور میشود.
هوا ابری و گرفته است و صدای بق بقوی و غارغار کلاغها میرسد.
صدای خش خش برگها در زیر پای هدویگ...
صدای هدی: من در اون لحظه اونقدر نارحت بودم که بتونم گریه کنم...گریه...
اون جنگل با اینکه زیاد در هم نبود، منو یاد جنگل ممنوعه می انداخت. به یاد سالهای رنج آورم توی هاگوارتز افتادم... چه رنجایی که نکشیده بودم!
خاله ام به زور منو به اونجا فرستاد. من هرگز تمایلی نداشتم جادوگر بشم. من اصلا علاقه ای به یاد گرفتن این هنر منفور ناشتم ولی همیشه اولین نفر در میون همکلاسیام بودن.
در گریفیندور هیچ دوستی نداشتم. دو سه نفر از آدمهای خوبی که ظاهر غمناک مرا میدیدند، همیشه با من میگشتند، اما من همیشه وقتی با اونا بودم فکرم جای دیگه پرواز میکرد.
فلش بک--------
ملت هاگوارتز را آزاد کرده اند برای تفریح و گردش
ادی ماکای، فلیتویک و سرافینا با هی در حال قدم زدن هستند.
ادی: هه هه! از سر پل آزادی خودمو انداختم وسط میدون! ملت تو کف بودن ک...
هدویگ: میشه حرفای مسخرتو بس کنی؟
ادی: اگه خوشحال میشی خفه میشم.
فلیتویک سرش را تکان میدهد و سرافینا با تاسف به او نگاه میکند.
پایان فلش بک--
هدویگ به ساختمانی بلند میرسد که سر به فلک کشیده است.
صدای هدی: بالا رفتن ازون همه طبقه برای من که ایهمه پیاده رفته بودم، کاری بود غیر ممکن اما باید انجامش میدادم...
هدویگ یک کلت عتیقه از کاپشن خفنش در می اورد و انرا پر میکند.
هدویگ رو به نگهبان: بذار برم تو
نگهبان: چی؟ اسم؟ گذر نامه؟ فکر نکنم...
بنگ!
هدویگ وارد میشود.
هدویگ از طبقات بالا میرود و هرکس سرراهش میبیند میکشد.
تا اینکه به اتاق میرسد که روی تابلوی کنار ان اسم ادی ماکای نقش بسته است.
صدای هدی: به نظرم بهتر بود یک حالی از اون بپرسم... و بکشمش.
هدویگ وارد میشود.
ادی: هدویگ! جی جی جیگر! تو اینجا چیکار میکنی؟
هدویگ اسلحه را روی مغز او میگذارد.
هدی: علاقه ای به خوش و بش با تو ندارم. انی مونی کو؟
ادی: چی؟ آنی مونی؟
ناگهان صدای آنی مونی شنیده میشود:
- بهتره بریم پیش ققی...
ناگهان با صحنه روبرو میشود و پا به فرار میگذارد.
هدویگ ادی را میکشد و دنبال انی مونی میرود.
آنها تا پشت بام همدیگر را دنبال میکنند و آنی مونی پشت اتاقکی پناه میگیرد.
آنی مونی: بهتره جلوتر نیای، وگرنه یکی از وسایل خفن ماگلا رو منفجر میکنم.
صدای هدی: درون زمان تنها انتقام برام مهم بود...
هدویگ بیتوجه به حرف او پشت آنی مونی میرود و او را برزمین می اندازد.
طی یک درگیری، آنی مونی میمیرد و هدویگ زخمی میشود.
هدویگدرحالی که دستش را روی شکمش گذاشته، کشان کشان خود را به نرده ها می اندازد؛ اما ناگهان بمب منفجر میشود و هدی پایین می افتد.
صدای هدی: در همون هناگم یک فرشته ی نجات منو با جاروش از زمین و هوا نجات داد...
سرافینا او را میگیرد و پایین میبرد.
اندو به زمین میرسند.
سرافینا: خوب هدویگ...
اما هدویگ او را بیهوش میکند.
صدای هدی: من نباید با دختر ققی کیفسون یکپارچه میشدم. اون بعدا منو پیدا میکرد، اما بهتر بود فرار کنم و به سمت مالدبر برم....
هدویگ زیر بارانها میدود تا به جاده میرسد.
تاکسی ای در حال آمدن است.
هدویگ دستش را بلند میکند و تاکسی نگه میدارد.
هدی: گرین بورلز. میدونی کجا رو میگم؟
راننده(کریچر):
_ البته! بپر بالا!
هدی سوار میشود و ماشین در میان باران سیل آسا صحنه را ترک میکند...
ادامه در قسمت سه


I Was Runinig lose


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
نام فیلم: تست سخت!
کارگردان: سارا اوانز و رفقا!
بازیگران:
بیگانه
ارباب لرد ولدمورت کبیر!
سارا اوانز.

صحنه اتاق!
یک اتاق بهم ریخته... یک میز و یک کمد چوبی!
ولدی در حالی که پاهاشو روی میز گذاشته و روی صندلی پشت اون لم داده داره برای خودش از اون سوتای باحال با آهنگ هندی می زنه!
اون چشاشو بسته و انگار اصلا توی این دنیا نیست. ناگهان در با شتاب باز میشه و بیگانه خشمگینانه وارد اتاق میشه. ولی ولدی انگار نه انگار!
بیگانه:
بیگانه به طرف میز میره و در حالی که پاهای ولدی رو از روی میز پرت می کنه پایین می گه:
_این چه وضعه کار کردنه! یا همش تو رویایی یا اینکه می زنی در و دیوار اتاق و لت و پا می کنی! ببین تو رو خدا همین الان من اینجا رو تمیز کرده بودم چی شد یه دفعه دوباره؟
ولدی در حالی که سرش رو زیر انداخته می گه:
_آقا به جون خودم دست من نبود... حواسم نبود یه طلسم آواداکدورای دیگه از این چوب دستیم در رفت و ...آقا تو رو خدا! ما رو اخراج نکنید من یه مشت نوچه دارم که باید نونشونو تأمین کنم! مرگ خوارای بیچارم الان اون بیرون منتظرن که من یه چیزی براشون ببرم! آقا اگه دست خالی برم اونا خیلی ناراحت می شن... آقا قول می دم که از این به بعد خوب کار کنم!
ولدی تو دلش:
_حالا خوبه هیچ مشتری هم نداره!
بیگانه:
_بسه بسه که دلو سوزوندی! خب حالا پاشو اینجا رو جمع کن الان یه دفعه یکی می آد!
و در همین اثناء صدای کوبیده شدن در شنیده می شود.
تق تق تق تق
ولدی در حالی که به سمت در میره:
_کیه کیه در می زنه؟ در رو با لنگر می زنه؟
بیگانه از اتاق پشتی:
_منم منم بز بز قندی! باز کن بینم درو! برا من مسخره بازی در آورده!
و ولدی در رو باز میکنه! یعنی کی پشته دره؟ نه این باور کردنی نبود. ولدی می دوئه میاد تو اتاق و میره پشت میز سنگر میگیره!
بیگانه:
_تو دوباره چت شد! ببینم کی پشت در بود؟
ولدی:
_آقا اصلا ناراحت نباشید! تا اومد تو خودم دو سوته کارشو می سازم! اصلا نترسید ها! من اینجا هستم!
ولی بیگانه یه نگاهی به ولدی میندازه و میره طرف در!
_بفرمایید کاری داشتید؟
_سلام شما بیگانه هستید؟ از آشناییتون خوش وقتم! من سارا اوانزم. اومدم اگه بشه یه تست بازیگری بدم و برم تو نخ مدال گرفتن! آخه من خودم قبلا یه چند وقتی تو این کارا بودم ولی به دلیل بعضی مشکلات کشیدم بیرون تا اسم شما رو شنیدم!
بیگانه:
_خواهش می کنم! بفرمایید تو! درست اومدید اینجا همون جاییه که آرزوهای شما به حقیقت خواهد پیوست!
سارا میاد تو! یه نگاهی به اطراف میندازه و کسی و نمی بینه!
_ببخشید شاگردتون کجا رفت؟
ولدی از پشت میز:
_درس صحبت کن! شاگرد چیه؟ من خودم اینجا آقایی می کنم!
و با دیدن قیافه عصبانی بیگانه بقیه حرفشو می خوره! یواش از پشت میز میاد بیرون و میره روی یکی از صندلی ها میشینه!
بیگانه:
_ولدی همکار بنده هستن!
تو دلش:
_یه جور گفتم دلت نشکنه....پس فردا ملت میان اینجا اعتراض که ولدی رو خز کردید! برو خوش باش.
سارا:
_خیله خب...من حاضرم! کجا باید تست بدم؟
ولدی:
_بیشین جلوی من تا چند تا سوال ازت بکنم!
سارا با خود فکر کرد تا کنون چه گناهی در زندگی مرتکب شده بود که حالا باید جلوی این موجود می نشست و بد تر از همه با او رو در رو صحبت می کرد. یا مرلین! در همان زمان بیگانه صحنه رو ترک میکنه.
سارا هر جور شده می شینه در حالی که چوب دستیش آماده تو دستشه!
ولدی:
_اولین سوال! خودتو کامل معرفی کن!
سارا:.ام م م م ......................
ولدی: سوال بعدی! چقدر تجربه بازیگری دارید؟
سارا:ام م م م م ......................................
ولدی: سوال سوم! آیا علاقه شما را به سمت این شغل کشاند و یا از روی اجبار می خواهید این شغل را بپزیرید؟
سارا:ام م م م م م..............................
ولدی: سوال چهارم...........
_ولدی یه دفعه دیدی جزیی از دیوار شدی ها!
ولدی: (انگار نه انگار!) اگه روزی شما در یکی از فیلم ها مجبور شوید خود را از طبقه 136 یک ساختمان به پایین پرت کنید آیا شما این کار را می کنید؟
سارا این بار هیچ نگفت! ولدی:
_شما از قسمت تئوری هیچ نمره ایی نگرفتید! حالا قسمت عملی! از جای خود بلند شید و صحنه ایی رو بازی کنید که بالای سر من ایستادید و می خوایید بیگانه رو می خوایید بکشید ولی من خودم این کارو میکنم و تقصیر رو گردن شما میندازم و شما به 10 زندان آزکابان مجازات میشید!
هنوز سارا از جای خود برنخواسته! ولدی:
_شما از این قسمت هم نمره ایی نگرفتید پس شما در این تست رد شدید عصر بخیر!
و سارا رو میندازه بیرون! یه نفس راحتی می کشه و میره روی صندلی میشینه! در همان زمان بیگانه وارد صحنه شده و میگه:
_ببینم سارا اوانز کجا رفت؟
_هیچی رد شد و رفت!
بیگانه :
_تو بی خود کردی اونو رد کردی! تو بی جا کردی! من الان داشتم نمایشنامه رو آماده می کردم ولی تو همه چی رو ریختی بهم! آه خدایا من از دست این چی کار کنم! پاشو پاشو برو بیرون که اصلا شاگرد نخواستم!
و ولدی رو هل میده طرف در. ولدی با گریه و زاری می گه نه و من اونو برش می گردونم ولی دیگه فایده نداره و بیگانه داد می زنه:
_بیــــــــــــــــروووووووون!
و در را محکم پشت سر خود می بنده!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
مصاحبه ي مطبوعاتي ققنوس در هالي ويزارد!!!
....
لطفا سكوت رو رعايت كنين!
آقاي مك بون از طفره زن!
مك بون: سوال من اينه: با توجه به اينكه "ماگل نت" گفته كه پرونده ي ما رو به شوراي امنيت مي بره! آيا ما باز هم تصميم داريم كه به استفاده از "زوپس" در سايت ادامه بديم؟

ققنوس: بله! بله! بله! ماگل نت هيچ غلطي نمي تونه بكنه! زبان امروز ديگه زبان زور نيست! ما خودمون به زوپس دسترسي پيدا كرديم خودمون هم نگه اش مي داريم!
اون ها به ما ميگن: شما يك روز سايت رو متوقف كنيد! و ما چنان مي كنيم! ولي ما حتي يك ثانيه هم .. به كمك اين ملت. دست از حقوق خودمون نمي كشيم!

ريتا اسكيتر از پيام امروز!

ريتا اسكيتر: آيا شما مرگ يكي از بازيگران هالي ويزارد رو تاييد مي كنيد؟

ققنوس: ببنيد! من با ارباب ولدمورت رئيس هالي ويزارد صحبت كردم. همچين چيزي كه ميگيد نبوده

ريتا: شما اينكه اون بازيگر به دليل پخش فيلم غير اخلاقي از ايشون. خودكشي كردن رو تاييد مي كنيد؟

ققنوس: من نمي دونم. بايد با لرد صحبت كنيد!

مك بون: رئيس هاگوارتز. گفته كه ما ممكنه كه شهريه ي هاگوارتز رو بالا هم ببريم.

ققنوس: اگر بخوان اين كار رو بكنن! ما يه حركت انقلابي مي كنيم!

ريتا: چرا خبري از غريبه نيست! چرا همه ي اخباري كه از غريبه بدست مي رسه در بايكوت خبري قرار مي گيره!

ققنوس: در مورد اين موضوع من حرفي ندارم!

ريتا: غريبه كجاست!!!

ققنوس: متاسفم!

ريتا: مگه شما...(بيب)....

ققنوس: ميكروفن ايشون رو قطع كنين!

ريتا: من نمي ....بيب! كثا...بيب..... اين خلاف همه ي... بيب !


ویرایش شده توسط بیگانه در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۷ ۱۳:۳۷:۱۹


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
خب بعد از مدتها دارم یه فیلم میزنم ممکنه زیاد جالب نباشه....به بزرگی خودتون ببخشید
---------------------------------------------------------
فیلم کوتاه:خوش خوراک
فیلمی از ارباب لرد ولدمورت کبیر!!
با شرکت:
لردولدمورت
بیگانه
هدویگ

:root2:
-------------------

صحنه قبرستان تاریک رو در کتاب جام آتش در نظر بگیرید!!

دم باریک همه مواد معجون رو داخل پاتیل میریزه و لرد ولدمورت رو به داخل پاتیل میندازه تا به بدنش برگرده....هری فریا میزنه :خدا کنه که غرق بشه....خدا کنه که غرق بشه
اما لرد با جسم جدیدش ظاهر میشه....به دستها و بدنش نگاهی میندازه
لحظه ای بعد که لرد حواسش به بیرون از پاتیل جلب میشه!!!!!!.....

-نههههههههه....این اینجا چیکار میکنه؟

دم باریک:من نمیدونم ارباب!!!......گویا در لحظه آخر جاشو رو با سدریک عوض کرده!!.....با هری اومده بود!!

لرد ولدمورت: .....من میدونم این میخواد یه بلایی سرم بیاره!!میگی نه!!؟یه لحظه بذار بیاد جلو!!ببین

دم باریک بیگانه رو آزاد میذاره تا بره سمت ولدمورت که داخل پاتیل بوده.....
بیگانه از پشتش یه کادو در میاره تا به ارباب لرد ولدمورت بده!!!

-بیگی!!تو برای من کادو گرفتی؟ به مناسبت بازگشتم؟من چرا قدر تو رو نمیدونستم!!!دوست قدیمی خودم!!بیا بغلم...

بیگانه:

لرد ولدمورت دستشو دراز میکنه که کادو رو بگیره ولی کادو رمزتاز بود و لرد ولدمورت رو همراه پاتیل!! به جایی میبره که مشخص نیست!!!

---------------------------

ارباب لرد ولدمورت هنوز داخل پاتیله و قیافش به شکل بالاست...از اطرافش صدای ((آکومبا شاکومبا)) میاد

:root2::این اولین غذای آماده است!کافیست زیر پاتیل رو روشن کرد!
:ما باید از او سوپ درست کرد!!او یک سوپ آماده هست!
:root2: :سوپ خوب نیست!!او را خورشت کنید!!
:امر امر شماست!!خورشتش میکنیم!!

زیر پاتیل رو روشن میکنند
لرد ولدمورت بدون چوبدستی قادر به کاری نبوده و منتظره که پخته بشه:

ناگهان جغدی سفید رنگ از چادری خارج میشه!!همه قبیله با دیدن او به خاک می افتند و شروع به پرستش میکنند!!
روزنه امیدی برای ارباب باز میشه:هدویگ!!هدویگ!!!

هدویگ روشو به سمت ولدمورت میکنه و از چیزی که میبینه جا میخوره....اما مدتی بعد لبخندی بر روی نوکش نقش میبنده
هدویگ:سلام ولدی!!میبینم که به بیچارگی افتادی!!
ولدمورت: منوووووووووو نجات بده!!!
هدویگ مقداری از آب داخل پاتیل مینوشه و میگه:نمکش کمه!!!...نمکشو زیادتر کنید!
یکی یه کیسه نمک ید دار!! ر وباز میکنه میریزه توی پاتیل!
ولدمورت آب دهنشو قورت میده:منو نجات بده...هدویگ جان!!جغد خوشگلم!!
هدویگ: التماس کن!!
ولدمورت:به تو؟.....عمرا!! حاضرم پخته بشم ولی به تو یکی التماس نکنم
هدویگ نشون بده که میخواد بره:
ولدمورت: ای تف به تو بیگانه که هرچی میکشم از دست توئه!!سگ خور!!التماس میکنم منو آزاد کنی!!
هدویگ: زانو بزن!!
ولدمورت:به هم میرسیم یه روز!! .....

هدویگ با صدای بلندی فریاد میزنه:بیگااااااانه!!!!
ولدمورت که اینبار داره زجه میزنه به هدویگ کیگه:نامرد مگه قرار نشد منو نجات بدی؟
هدویگ:

بیگانه به سمت هدویگ میاد.....
ارباب ولدمورت رو به بیگانه----->
بیگانه دو باره اون هدیه رو به دست اربا ولدمورت میده و به قبرستان بر میگرده
------------------------------------


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۶:۲۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
چهار جنایت کار بزرگ
با استفاده ی ابزاری از: هدویگ
کوین ویتبای در نقش کودکی هدویگ

ققس کیفسون
بیگانه
انی مونی
مالدبر

آمیکوس

دراکو مالفوی در نقش: پدر هدویگ
چو چانگ در نقش مادر هدویگ
و با حضور افتخاری: سرافینا
و تمام ملت جادوگران

قسمت اول: بیگانه
صحنه یک خانه ی کاملا آمریکایی را نشان میدهد.
دوربین از حیاط وارد اتاقی میشود.
مادر هدویگ او را میبوسد و بلند میشود.
مادر: سریع بخوابی. حوصله ی کارای قبلیتو ندارم.
و از اتاق بیرون میرود.
هدویگ به آرامی کتابی به نام جواتان قرن را از زیر تختش بیرون میکشد و در نور ماه شروع به خواندن آن میکند، اما زود به خواب میرود، اما شب ناگهان با سر و صدایی از خواب میپرد.
_ دراکو، من بهت پیشنهاد میکنم که جاشونو لو بدی. خودتو تو بد بازیی انداختی که من توی اون جر میزنم.
هدویگ به آرامی از تخت پایین می آید و لای در اتاقش را باز میکند و از راهروی بالا شاهد ماجرای اتاق نشمین میشود.
_....حالا سریع جاشو میگی تا به زنت و خودت اسیبی نرسه...
دراکو: میتونین خونمو بگردین. من اصلا خبری از محموله ی اونها ندارم...
بنگ
هدی جلوی چشمانش را میگیرد
صدای جیغ مادر هدی طنین انداز میشود و دراکو داد میزند.
صدای مرد دوباره طنین انداز میشود:
_ مالدبر فکر کنم باید از راه مادولینی وارد شیم... چند تا خوبه؟
صدای مرد دیگر: فکر کنم 144.6 گرم برای سرتقایی مثل این کافی باشه...
صدای کلفت مرد: خوب، بیگانه، آنی مونی، اونجور اونجا وا نستین. بگیرینش...
هدویگ جلو می اید و صحنه را به طور کامل میبیند.
یک مرد خفن که کچل کرده با بارانی سبز و خفن روی مبلی نشسته است و یک برتا درون دست دارد. شخصی دیگر در حال پر کردن سرنگیست و دو نفر دیگر پدرش را گرفته اند.
شخصی که سرنگ در دست دارد به دراکو نزدیک میشود و سرنگ را ه او تزریق میکند.
صدای مرد خفن: ها ها... حالا میگی...
صدای دراکو:من هرگ... شما میتونین محموله رو توی هاگزمید پیدا کنین.
مرد خفن: همه ش همین بود؟
دراکو: آره... نگهبان نداره...
مرد دستش را به مردی که آنی مونی نام دارد تکان میدهد و آنی مونی گردن پدرش را میشکند و در آخر مردی بیگانه نام به پدر او شلیک میکند.
صدای مرد خفن: خیله خوب بچه ها... بریم...
هدی به اتاقش میدود و وسط راه بیهوش میشود...
روی پرده نقش میبندد:
15 سال بعد...
صحنه برجهای نیویورک و مردم را نشان میدهد
صدای مردی در بکگراند طنین انداز میشود: پدر و مادرم وقی هفت سالم بود مردن... همیشه به فکر این بودم که از اونا انتقام بگیرم... بیگانه، آنی مونی، مالدبر و در آخر رییسشان
ققی کیفسون. اونها خیلی جنایت میکردن و از همه لحاظ دنبالشون بودن. اما من، یک دانشجو، چطور میتونم به چاهر تا خلافکار پیروز شم؟ تا اینکه با امیکوس آشنا شدم...
صحنه مردی را نشان میدهد که دارد به هدویگ طرز کار مسلسل را آموزش میدهد.
آمیکوس به من یاد داد که چیکار کنم... باخره رد بیگانه رو پیدا کردم و برای نتتقام حاضر شدم...
آمیکوس که کشیش است دم در کلیسا ایتساده است:
_برو هدی جون، تو بر اونها پیروزی.
هدویگ که یکعالمه اسلحه ی خفن دارد، جلوی او تعظیمی میکند و راه می افتاد.
هدویگ در حال راه رفتن است و به دفترچه ای نگاه میکند که رویش نام چهر جنایتکار نقش بستخه است.
تا اینکه به یک ساختمان کهنه و نمور میرسد و داخل آن میشود.
یک نفر داد میزند: یکنفر...
هدویگ او. را میکشد و پیش میرود...
نزدیک دری توقف میکند.
دو نگهبان جلوی در ایستاده اند.
هدویگ انها را میکشد و راهش را باز میکدن و داخل میشود.
بیگانه پشت میزش نشسته است و در حال خواند چیزیست.
هدویگ اسلحه را طرف او میگیرد.
بیگانه: هرکار میخوای بکن... من قرار بود به خاطر سطان خون چن روز دیگه بمیرم...
هدویگ: منو میشناسی؟
بیگانه:آره.. چرا نشناسم؟ همیشه منتظرت بودم...
هدویگ: ققی کیفسون کجاست؟
بیگانه: نمیدونم... از من سول نکن... میتونی منو بکشی... گفتم که...
بنگ!
هدویگ خشابش را پر میکند.
ناگهان صدای شخصی میرسد.
_ افرین، هدویگ
هدی: سرافینا؟
بکگراند هدی: سرافینا دختر ققی کیفسون بود...
سرافینا به سمت میز بیگی میرود.
سرافینا: میدونم برای جمع مدرک اونجا نیستی...
دستش را توی کشو میکند و کاغذهایی را بر میدارد.
سرافینا دستی به صورت هدی میکشد.
سراف: خداحافظ... یمدونم بازم همدیگه رو میبینیم...
سرافینا از در بیرون میرود و هدویگ را بر جای خود باقی میگذارد.
صدای هدویگ: آنقدر سحر شده بودم که یادم رفت تعقیبش کنم... اون چرا اینجا بود؟ همون مدارک؟ ایا به پدرش میگفت؟
هدویگ سریع پایین میرود، اما دیگر سرافینا رفته است...
هدویگک تفنگش را قایم میکند و زیر اسمان ابری به سمت به بیرون شهر راه می افتد...
صدای هدی: فعلا انتقام برای من مهم بود... خوشبختانه جای آنی مونی رو میدونستم... باغی در بیرون شهر...
ادامه در قسمت دو
________________________
امیدوارم از استفاده از شما ناحت نشده باشید!


I Was Runinig lose


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
پالپ فیکشن 2_ قسمت چهارم
بازیگران مهمان: هدویگ، کریچر
دامبلددور: بله.. و پدرت با معصیتهایی که سر این نمونه ی ققنوس کشید، تونست این نمونه رو به تو برسونه.. بیا.. این نمونه از هینجا مال تویه...
پایان فلش بک______________
بنگ
هری از خواب میپرد و به سمت رینگ دویل میرود.
صدای ولدمورت در ذهنش طنین انداز میشود: قسمت پنجم خلع سلاح میشی...
صحنه هرماینی را نشان میدهد که علاف توی تاکسی اش نشسته و به رادیو گوش میدهد.
گوینده ی رادیو(بیگانه!): بله! من مطمینم که هری پاتر با اگاهی سوروس اسنیپو کشت! اون جنون آمیز طلسم میفرستاد و برای همین هم رینگو سریع ترک کرد.
یا به نظر شما این واقعه توی تاریخچه ی دویل تاثیر خودشو میذاره؟
شخص مجهول: البته! چه جورم!
هری از پنجره ی دویلگاه بیرون میپرد
هرمیون تاکسی را به خیابان میراند.
هرمیون از آینه به هری نگاه میکند که ردای دویلش را در می آورد و ردای تیشرت و شلوار جین میپوشد.
هرمیون: تو توی اون مسابقه که از رادیو پخش میشهد نبودی؟
هری:اهوم
هرمیون: میدونستی اون مرد؟
هری: اه!
هری موفق به عوض کردن لباسش میشود.
هری: حالا هرچی میخوای بپرس!
هرماینی: ادم کشی چه احساسی به آدم میده؟
هری: چی؟ من نفهمیدم! راستی اینجا نگهدار.
هری در حال حرف زدن با تلفن:
_ خیله خوب رابی جون... پس 1000 تا شرطو گرفتی؟ خوبه.. منم فردا عازمم. جمال تو.
تاکسی هری را دم یک متل پیاده میکند.
هرماینی: ضصد گالیون.
هری به او یک پانصدی میدهد:
_ بقیش مال خودت. راستی اگه کسی ازت پرسید کی رو سوار کردی چی میگی؟
هرماینی: چهارتا مکزیکی که مادولین میکشیدند و خیلی هم دست و دلباز بودند.
هری: ایول! بای
هرماینی: بای!
هری وارد اتاق خودش در متل میشود.
جینی به او سلام میکند.
هری: سلام!
جینی: کاریت که نشد...
پشت صحنه: آقا بیا سانسور کن!
سانسور.....
خورشید می طلوعد.
هری: راستی پر ققنوس کو؟
جینی: اوردمش!
هری: پس کو؟ مگه نگفتم بیارش؟ اون یادگار پدرمه!
جینی: خوب نشد!
هری: با عصبانیت لباس میپوشد و بیرون میرود.
با عصبانیت در خیابان با خود زمزمه میکند تا به اپارتمان قدیمیش میرسد.
از پشت آپارتمان وارد میشود تا به راهرو ها میرسد.
درین بین صداهایی نیز به گوش میرسد:
بلاتریکس لسترنج: مامان! من باید برم میتینگ!
مامانش(بیگانه): نمیذارم! از کجا معلوم اونا محل ادمای فاسد نباشه؟ مخصوصا اون یکی...
بلا: ولی من میرم!
بیگی: واستا به بابات بگم!
هری به خآپارتمان خودش میرسد.
در را باز میکند و با اضطراب وارد میشود...
با راحتی خیال پر را از روی میز در می اورد و روی میز میگذارد.
یکم به دور و برش نگاه میکند و میبیند گرسنه است.
داخل آشپزخانه میشود.
دوتا نان توی تستر می اندازد که ناگهان متوجه یک چوب مسلسل خفن روی میز میشود.
آن ر بر میدارد و از آشپزخانه بیرون میرود ناگاهن مالدبر از دستشویی بیرون می اید.
هری با نفرت مسلسل را طرف او میگیر و....
مالدبر توی دستشویی می افتد و میمیرد
هری با عجله از خانه بیرون میرود و سوار ماشین مشنگیش میشود و در میرود....
میان برنامه________________________
آیا میدانید نمیمی از جوانان مادولینی در بچگی سیگار میکشیدند؟
دینگ دینگ...
با تشکر
هم اکنون منتظر یاری سبزتان هستیم!
دیدی دید دید..._____________________
طبق معمول فیلم بعد پیام بازرگانی از اول شروع میشود...
هری با عجله از خانه بیرون میرود و سوار ماشینش میشود.
برای ارامش اعصاب یکی از اشعار جاستین تیمبر لیک را میگذارد.
cry me a river....
ناگهان هری با ولدمورت سر چاهرراه بر میخورد.
دست و پاچه میشود و ماشینش را به او میزند.
ولدمورت آنور خیابان پرت میشود و ماشین هری میخورد آنطرف خیابان....
ادامه در قسمت بعد


I Was Runinig lose







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.