هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#67

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
سلام. سلام. سلام
يك سوژه جديد و بسيار بسيار طولاني...( حالا حالاها به فكر سوژه جديد برا اين تاپيك نباشيد. )
نام سوژه: "مدرسه دورمشترانگ"

توضيحات:
مسابقاتي بين چهار گروه در هاگوارتز برگزار ميشه كه خيلي پر خطر و خنده دار است. برنده اين مسابقات يك جايزه ي خوب دارد. جايزه هم يك ماه اقامت در مدرسه ي جادوگري دورمشترانگ است. ( بعد از اينكه بيشتر از بيست پست در مورد مسابقات خورد كه خودش يك سوژه كامل است ) بالاخره با كارهاي عجيب و وحشيانه (!) هافلپاف با وجود شك و تعجب و ابهام فراوان برنده مسابقه مي شود. بچه ها براي اين سفر آماده ميشوند. ( اين خودش پنج تا پست رو پر ميكنه ) بعد هم بدون هيچ همراه و بزرگتري به آن مدرسه ي مرموز كه جادوي سياه در آن تدريس ميشود و مكانش هم مشخص نيست؛ ميروند. ( دو سه تا پست هم تو راه اند.) بعد كه به اونجا رسيدند خودش كلي ماجراي شيرين و عجيب و خارق العاده و ترسناك و مرموز دارد. چون هيچ كس نميداند مدرسه در كجا قرار دارد. همچنين مدرسه پسرانه است و وجود همين پنج دختر، توجه زيادي را بر مي انگيزد. پسرهاي آن مدرسه در درس و تحصيل و ادب و كلآ همه چيز با بچه هاي هاگوارتز فرق دارند. برخوردشان، كارهايشان، كلاسهايشانو همه ي خطرات و چيزهاي جديد، باعث ميشود تا هر لحظه نظر بچه ها نسبت به آمدنشان به آنجا عوض شود. وجود هر يك از بچه هاي هافل( مثلآ هلگاي كهنسال، پيوز روحه، ادي جنه، دانگ دزده، ماتيلدا با اون صداش:lol2:)، دردسرهايي به همراه دارد.
موضوع آنقدر جا براي كار دارد كه اگر بچه ها باحال و قشنگ ادامه بدن پست خورش بالاست. تا جايي كه به دليل وفور سوژه، ميتونيم يك ماه اقامت رو به دو ماه، يا سه ماه يا .... تغيير بديم و از هر روز در اين مدرسه، حداكثر استفاده رو ببريم.( يعني هر روزش را بنويسيم. )
فكر ميكنم كافي باشه. اين سوژه رو خيلي وقت پيش دادم اما وقت نشد كه بزنم. پستهايي كه تو اين تاپيك ميخوره طنز است اما اگركسي خواست جدي بزند، اگر تو پستش يكم طنز به كار ببرد اشكال ندارد. ( يكجوريش كردم كه همه بپستن )
خودم اين موضوع رو خيلي دوست دارم و هيجانزده ام ميكنه. اميدوارم شما هم خوشتون بياد.
نبينم كسي ارزشي بنويسه يا سوژه رو خز كنه و يا كلآ شهيد كنه و بخواد سريع ببندش.
-.-.-.-.-.-*
يك توضيحاتي هم برا مدرسه دورمشترانگ ميدم.تصویر کوچک شده
مدرسه علوم وفنون جادوگري كه اين مدرسه نيز مانند بوباتون مخفي است. ولي ظاهرآ در جايي است كه هوايي سرد دارد زيرا كلاه خز و شنل پشمي جز لباس رسمي مدرسه شان است. مدير مدرسه دورمشترانگ ايگور كاركاروف() است. اين مدرسه بدنام است و روي تدريس جادوي سياه تآكيد فراوان دارد. قلعه دورمشترانگ به بزرگي قلعه هاگوارتز و داراي چهار طبقه است. محوطه بيرون قلعه دورمشترانگ بسيار بزرگ است كه فقط براي امور جادويي در آن آتش روشن ميكنند.


-----------------------------------------------------------------------
**پست آغازين**

صداي چه چه پرنده ها از داخل پنجره مجازي قفل شده ي خوابگاه به گوش مي رسيد. بورگين لب پنجره نشسته و دستهاشو به ميله گرفته بود و با حسرت فراوان به بيرون پنجره سرك ميكشيد. هوا دم داشت و بچه ها با دهن هاي باز خواب بودند.
ساعت هفت صبح بود كه اريكا با يك حركت سريع از تخت پريد پايين و شروع كرد به تكون دادن دنيس و فرياد زد: بلند شيد. بلند شيد. داره ديرمون ميشه. به كلاسمون نمي رسيما!!!
بچه ها يكي يكي بلند ميشدند و ميگفتن: اي بوق بر هاگوارتز. نميبينن ما تو زير زمين هستيم. يك كولري، پنكه اي، هواكشي چيزي برامون نميزارن!تصویر کوچک شده
بالا خره همه حاضر شدن و رفتن بالا و ديدن تو سرسراي بزرگ غوغايي است. بچه ها پچ پچ ميكردند و انگار خوشحال بودند.
بعد از صبحونه پروفسور دامبلدور بلند شد و بچه ها رو به سكوت دعوت كرد: آرام باشيد بچه ها. ميدونم كه بعضي از شما ميدونيد كه من چي ميخوام بگم. بله درسته يك مسابقه بزرگ در پيش داريم. يك مسابقه براي آزمايش چهار گروه هاگوارتز تا ببينيم كه كدوم گروه بر گروههاي ديگر پيروز ميشود؟! بچه هاي شجاع و جسور گريفيندور، بچه هاي باهوش راونكلاو، بچه هاي اصيل اسليترين يا بچه هاي سخت كوش هافلپاف!!!!
بچه ها شروع به ابراز احساسات و خوشحالي كردند و هر كدوم يك چيزي ميگفتن.
گريفي ها:تصویر کوچک شده
اسلي ها:تصویر کوچک شده
راوني ها:تصویر کوچک شده
هافلي ها:تصویر کوچک شده
دامبلدور دوباره پا ميشه و ميگه: گوش كنيد بچه ها؛ اين مسابقه در چهار دوره برگزار ميشه و چهار گروه به صورت گروهي در اون شركت ميكنن. و اما جايزه ي گروه برنده. ما با مدرسه ي دورمشترانگ هماهنگ كرديم و قرار شده گروه برنده يك ماه به اون مدرسه بره. شانس بزرگي است نه؟؟؟!!؟؟ براي راضي كردن ايگور عزيز خيلي زحمت كشيدم. پس شما هم براي به دست آوردنش زحمت بكشيد. چهار مرحله مسابقه هم اكنون روي تابلو اعلانات تالار گروهها اعلام شده. اولين مرحله هم همين فرداست.
هننوز حزفهاي دامبل تموم نشده بود كه بچه ها به سمت تالار هاي خود هجوم بردند.





قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
#66

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
پایان سوژه

لودو چوبدستی اش را بالا آورد ، زانوهایش برای ایستادن او را یاری نمیدادند و از ترس و خشم تمام بدنش خیس در عرق بود .

مرد سیاه پوش خنده ای بی روح سر میدهد سپس لبانش به سرعت دیوانه واری شروع به حرکت میکنند ، در کمتر از چند ثانیه لودو خلع صلاح شده به دیوار میچسبد و از خشم و درد گریه میکند .

مرد شنل پوش نگاهش را به چوبدستی می انداز و آن را با نگاه به پرواز در می آورد تا اینکه در نزدیکی خود آن را در هوا میقاپد . رویش را به اما میکند و میگوید : خوبه ، جالبه ....

در همین لحظه پشت سرش صدای انفجار به گوش میرسد . در به شدت باز میشود و گرد و خاک به داخل می آید ، مرد سیاه پوش که از صدای انفجار به زمین افتاده است قافل گیر میشود سپس سرش را بر میگرداند تا عامل قضیه را ببیند .

همانطور که دهانش باز مانده است زمزه میکند : آلبوس دامبلدور . از جایش بلند میشود و با یک نگاه سریع متوجه میشود که چوبدستی چند قدم با او فاصله دارد . شروع میکند به صحبت کردن و آهسته آهسته و با گام های شمرده به عقب میرود : خب ، میدونی آلبوس اصلا انتظار نداشتم اینجا ببینمت ، یعنی فکر میکردم الان درگیر اون طلسم باستانی باشی ولی مثل اینکه .....

آلبوس با یک حرکت سریع دستش کلاه مرد شنل پوش را بر میدارد . در اوج حیرت اعضای هافلپاف ، دنیس میگوید : پرفسور اسنیپ ، نه این ....

آلبوس لبخندی دلنشین میزند و جمله دنیس را تکمیل میکند : این امکان نداره ، حق با شماست . آه عمیقی میکشد سپس ادامه میدهد : من هم فکر نمیکردم کار اسنیپ باشه و این جادوی باستانی ، خدای من .

سرش را به نشانه حماقت و افسوس تکان میدهد و دوبار شروع به صحبت کردن میکند : نمیدونم این طلسم سالازار چطوری به دست اینا رسیده ... من و حسابی گیج کرده بود و حتی افسانه نابودی چهارگروه .... ناگهان متوجه لودو میشود که بر روی دیوار دارد زجر میکشد و او را از بند آزاد میکند .

لودو نفس زنان به روی زمین می افتد و اِما برای کاهش خطر بیوگی به سمتش میرود تا از وضعیت او آگاه شود .

اسنیپ از موقعیت استفاده میکند و چوبدستی اش را برمیدارد و شق و رق رو به دامبول می ایستد ، چهره اش را در هم میکشد و با لهنی نفرت انگیز شروع به صحبت میکند : اصالت ، خون پاک ، نجیب زادگان ... این چیزایی که تو درکش نمیکنی ....

آلبوس خنده ای کوتاه میکند و میگوید : البته با وجود تو که خودت اصیل نیستی و ادعای اصالت میکنی ، درکش یکم سخته .

.... شترق ...

لودو که نقس هایش را با صدای بلندی از بینی اش خارج میسازد ، پشت سر اسنیپ ایستاده و در دستش یک چوب است . اسنیپ نگاهی به اطرف میکند سپس بیهوش میشود .

اما : یعنی این جنون تموم شد ؟

× چند روز بعد ×

- خوب بچه ها فکر کنم وقتش باشه یکم تالار و تمیز کنیم . لودو که دستش را بسته است و چند جای صورتش زخمی است این جمله را میگوید سپس در یکی از پنجره های تالار را باز میکند و روزنه های نور چون روزنه های امید وارد تالار میشوند و به محیط گرمای خاصی میبخشند .

---------------------------------------------------

آقا این همون پنجره مجازیه به من گیر ندید . صبر کنید تا دنیس سوژه جدید بده ....


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۷ ۲۲:۵۲:۴۷


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#65

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ماندی جون تو رو خدا نقد هاتو کوچیک تر بنویس !!!
<><><><><><><><><><><><><>

ادوارد چوبدستی اش را با عظمی راسخ به سمت سر مرد شنل پوش گرفته بود. در سرش غوغایی بر پا بود. ادوارد کاغذی طلسم شده امضا کرده بود و قول شرف داده بود که به آن مرد کمک کند و حالا اگر زیر قولش می زد کشته می شد. اما نیم توانست به دوستانش خیانت کند.
وقت سرش را برگرداند اول از همه چشمان پر اشک و غمگین اما به چشمش آمد. دلش برای او می سوخت. مشخص بود که اما خیلی وحشت کرده است. دوباره به مرد شنل پوش چشم دوخت و او گفت : « خودت می دوتی که اگر به من آسیب بزنی می میری !! »
ادوارد سر تکان داد. به لودو نگاه کرد. چشمان او خشن بود. لودو دیگر به او اطمینان نداشت. این فکر تمام وجود ادوارد را لرزاند و عظمش برای کشتن مرد شنل پوش راسخ تر شد !
وقتی به دنیسی نگاه کرد که تازه از شکنجه رها شده بود چشمانی پر التماس و صورتی پر درد را دید . دنیس ، دوستی که ادوارد هرگز فراموشش نمی کرد.
ادوارد لحظه ای مکس کرد. به مر شنل پوش نگاه کرد که نیمی از چهره اش ترس را داد می زد و نیم دیگر آن خشم را !
ادوارد اولین کاری که کرد این بود : « اکسپلیارموس »
چوبدستی مرد از دستش در آمد .. و ادوارد گفت : « من به تو قول دادم صدمه ای بهت نزنم و باهات همکاری کنم ... ولی قول ندادم که دوستانم به یک مرد بدون چوبدستی حمله نکنند ! » و اشاره ای به لودو کرد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۳:۴۴:۲۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#64

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
_فریب کجا بوده بابا؟ چرا پرت و پلا بهم می بافین؟بحثو عوض نکنین.
فعلا به فکر جونتون باشین بعدا بشینین راجع به فریب و هدف اصلی فکر کنین...البته اگه زنده موندین.
لودو این بار تا جایی که می توانست صدایش را بالا برد:زنده می مونیم .شک نکن.
_بسیار خب .بمونین ! فقط یه کوچولو باید تلاش کنین .
در همین حال ادوارد وارد شد ،گویی پیروزی را از نزدیک می دید.از این که دوستانش را به چنگ دشمن داده بود هیچ شرم و هراسی نداشت وبالعکس لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت .
دنیس که انگار وجودش از نور حیات گرم شده بود با صدایی ضعیف گفت:ادوارد ،کمک کن! ببین چه طوری می خوان هافل رو از هم بپاشن !
مرد سیاه پوش که از شادی و هیجان به وجد امده بود قهقه ای سر داد و با مظلومیت گفت:اه ای دوست عزیز! ای ادوارد جان! بیا و کمک کن به این یاران هافلی که این گونه به تو نیازمندند . و سپس صدایش به حالت اولیه برگشت و ادامه داد: شماها چه طور می خواین در این جنگ موفق بشید در حالی که حتی نمی دونین همین دوست دیرینتون زمینه ش رو از قبل بر علیه شما فراهم کرده.
اما جیغ بلندی کشید.لودو خشکش زد و دنیس از ناامیدی ناله ای سر داد . ...
_وبعد فریاد مرد سیاهپوش:کروچو! نه .... نه ...
دنیس نقش بر زمین شد در حالی که از درد به خود می پیچید .
ادوارد همچنان با نگاهی سوزنده به او خیره شده بود.در یک دوراهی گیر کرده بود .نمی داست باید شاد باشد یا خوشحال .بخندد یا گریه سر دهد.
_د بجنب پسر ! به این دوستات ثابت کن که توانایی مقابله با اونا رو داری .کجایی دیگه؟
اما ادوارد فقط نکاه می کرد .ذهنش مشغول بود.هر فکری او را به سویی فرا می خواند و حالا نوبت او بود که خود رانشان دهد اما مات و مبهوت ایستاده بود ،افکارش لحطه ای او را رها نمی کردند:اون دوست منه.هم گروه منه.نه نه نیست ! چرا هست .ببین چه طور مثه مار تو خودش فرو می ره!تو باید نجاتش بدی.یعنی چی ؟ این همه زحمت کشیدی همش الکی بود؟اره اره اره ... نه ... اره .بس کن دیگه منو رها کن..
و ناگهان چوبش را بلند کرد .صدای مرد سیاه پوش دوباره به گوش رسید:افرین پسر .حالا!...
اما بر خلاف تصور بقیه ادوارد با سرعت چوبش را به طرف مرد شنل پوش گرفت...



سلام نیمفا جون

خوشحالم که می بینم فعال هستی و سعی میکنی رول های قوی بزنی . فعلا برای شما چهار چوب کلی رو نقد میکنم و وارد جزئیات نمیشم .
در رول نویسی جدی تا جایی که ممکنه باید ادبیاتی بنویسی حتی این و تو طنز هم باید رعایت کرد ولی بخاطر اینکه اینجا معمولا کلمات عامیانه استفاده میشه رعایتش خیلی مهم نیست . ولی اگر پست های دیگران و بخونی متوجه میشی پست های جدی رو ادبیاتی مینویسن .

در مورد دیالوگ هات باید بگم بهتره دیالوگ یک شخص خونخوار با یک دلقک فرق کنه در واقعیت خودت و بزار جای اون شخص و صحبت کن اینطوری دیالوگ هات تاثیر گذار میشه . مثلا هیچ وقت لرد نمیاد بگه :" سلام چطوری دامبول جونم ." ( البته منظورم توی پست های جدیه )

فضا سازیت هم خوب بود و تیکه های قشنگی درش میشد دید .

موفق باشی امیدوارم با رعایت این مطالب در پست بعدی یک پست خیلی خوب ازت ببینم .



ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۲۱:۳۹:۰۲

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#63

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دنیس با جرئتی که خودش هم از خود انتظار نداشت گفت : « بله ، به جنگ دعوتت می کنم .. جنگی که ممکنه نابودیش از آن من بشه ... اما برد از آن تو نمی شه. ...
سپس نگاه به لودو و اما کرد. لودو سری تکان داد و جلو آمد و چوبدستی اش را کشید.
اما با چشمانی درشت شده از ترسو لبانی جمع شده از خشم و اشکانی جاری از غم با کمی تامل جلو آمد و او هم چوبدستی اش را کشید.
مرد شنل پوش گفت : « خوب خوب ... هافلپافی ها هم جدیدا زرنگ شدند ... »
سپس ادامه داد : « می خواستیم اول از همه گریفندور رو نابود کنیم ... اما تعدادشون زیاد بود ... پس یک عامل نفوذی توی هافلپاف پیدا کردیم و اول از همه به اون گروه هجوم بردیم ... هجومی بدون درگیری !! »
سپس کاغذی را بالا گرفت و گفت : « همین الآن خیلی از دوستانتون یک کاغذ طلسم شده رو امضا کردند و قول شرف دادند که با ما همکاری کنند. تعداد کمی مونده آقای بگمن ، شما ، خانم دابر ، دنیس ، درک و پیوز و دوشیزه زادینگ ...
بقیه همه با ما پیمان بستند. حالا شما چند نفر چطور می خواهین با یک سری جادوگر اصیل قدرتمند مبارزه کنید ؟ »
دنیس چوبدستی اش را بالا گرفت. آیا صلاح بود آنجا نبرد کنند ؟ آیا نبرد باعث نابودی آخرین هافلپافی های اصیل و پایبند نمی شد؟
اما در کمال تعجب دید که لودو و اما هم چوبدستی هایشان را بالا گرفتند. اما از چشمان لودو خواند که قصد جنگ ندارد .
لودو بلند گفت : «این یک فریبه ... مطمئنم هدف اصلی شما چیز دیگه ای بوده ! »
------------------------------------------------------
سعی کردم خوب بنویسم ... لطفا نقد بشه !


سلام پیوز عزیز

…. جنگی که ممکنه نابودیش از آن من بشه ... اما برد از آن تو نمی شه. ...

- ببین از کلمه " از آن " دو بار استفاده کردی بهتره تا جایی که میتونی برای جلوگیری از تکرار از کلمات جایگزین استفاده کنی مثلا میتونستی اینطوری بنویسی :

"جنگی که ممکنه نابودیش دامن گیر من شود... اما برد از آن تو نمی شود ."
"جنگی که ممکنه نابودیش از آن من شود... اما پیروزی نصیب تو نمی شود ."

در ادامه هم فضا سازی در پاراگراف دوم کمی مشکل داشت . باید طوری فضا سازی کنی که برای خواننده قابل قبول باشه . حالت ها به درستی بیان شود . اما در مجموع پست خوبی بود هر چند موضوع رو خیلی پیش نبرده بودی و دیالوگ هات کمی ضعیف بود .
جای پیشرفت داری و پست های خوبی هم از تو دیدم مسلما اگر برای پست هات وقت بیشتری بزاری بهتر از این میتونی بنویسی و معلومه که قدرت نویسندگی رو داری .

موفق باشی


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۲:۲۹:۰۸
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۲:۳۰:۵۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#62

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
.... و ادامه داد ما اینجا گیر افتادیم !!!

اما به سرعت از جایش بلند شد در چهره اش نگرانی موج میزد ، لودو و دنیس هم به وضعیت آشفته ای که پیش آماده بود پی برده بودند . لودو به سرعت مشقول گشتن به دور خوابگاه شد مثل اینکه به دنبال چیزی میگردد ولی خود نمیداند دنبال چیست . بالاخره دنیس قفل سکوت را شکست و با صدای لرزان گفت : " فکر کنم این یک توطئه است برای کشتن ما و حتما این کار ...." اشک از چشمانش جاری شد و او را از ادامه دادن بازداشت .

لودو سرش را به سمت دنیس برگرداند و جمله دنیس را تکمیل کرد : "به دست یک موجود وحشی و سیاه انجام میشه ". در صدایش هیچ لرزشی نبود اما در نگاهش ترس چنگ انداخته بود و اضطراب درونیش او را زجر میداد .

اما با لکنت زبان گفت : کی میخواد ما رو بکشه ، مگه ما چیکار کردیم که باید ...

ناگهان دستگیره در چرخید و صدایی گوشخراش از آن خارج شد که اما را ساکت کرد ، همه سرها به سمت در چرخید و نگاه ها به در خیره شد . در باز شد و در چهار چوب آن مردی که شنلی یک دست سیاه به تن داشت نمایان شد . بسیار آهسته در را پشت سرش بست و با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد : "جوابت پیشه منه خانم دابز ، جرم شماها همایت از گند زاده هاست و چون گروه کم تعدادی بودید تیر اجدادم اول به سمت شما ها نشانه رفت ، این مدرسه به یک گروه اصیل نیاز داره ."

هر کدام از هافلی ها چند قدم عقب رفتند تا اینکه به دیوار رسیدن . اما مرد سیاه پوش هیچ حرکتی نکرد . نگاه سنگین اش از زیر شنل قلب هر سه آنها را میلرزاند ، لودو با صدایی که بیشتر شبیه وز وز پشه ای بود که در دست کسی گرفتار باشد گفت : ما ... ما ... اصیل هستیم ... و خبر از همایت کسی نداریم ... ولی یک چیزی هست ....

دنیس یک قدم به جلو برداشت و همانطور که اشک هایش به رو گونه هایش جاری بود گفت : ما تا آخرین نفس متحد هستیم و برای مبارزه آماده ایم .... اشک هایش را پاک کرد و چوبدستی اش را در آورد .... برای هافلپاف ، برای آرمان هایمان و برای دوستانمان .

مرد شنل پوش خنده ای دیوانه وار سر داد و چوبدستی اش را در آورد و گفت : به جنگی من و دعوت میکنید که برنده اش خیلی واضحه .....

--------------
ببخشید که بد شد .. یک جوری نوشتم که زودتر این داستان جمع شه و نفر بعدی هم بفهمه چه خبره .



جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#61

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
صدای عجیبی از پشت در به گوش می رسید که مو را بر بدن سیخ می کرد؛ صدایی شبیه به زوزه ی باد و یا گرگ نمایی که در همان نزدیکی در حال تغییر ماهیت خود است و شاید هم... اما هر چه بود پیام جالبی را به همراه نمی آورد... همه ی مشکلات دست به دست هم داده بودند و از میان آن ها بوی مرگ و نیستی به مشام می رسید.
ناگهان صدایی موحش رشته ی افکار مغشوش اعضای هافلپاف را از هم گسیخت و باری دیگر آن ها را وارد فضای سرد و بی روح تالار کرد... در با صدای گوشخراش و با سرعتی که حتی چشم قادر به دیدن آن نبود بسته شد و دیگر صدایی به گوش نرسید... نه صدایی و نه هیچ حرکت دیگری از بیرون تالار...
لودو در حالی که نفس نفس می زد، از جایش برخاست و با حالتی شق و رق به طرف در به راه افتاد. در دل آرزو می کرد که احساسش درباره ی این موضوع و وقایعی که قرار بود در آینده ای نزدیک به وقوع بپیوندد، اشتباه باشد... اما آیا واقعاً اشتباه بود؟!
لودو به آرامی روبروی در گرفت، سپس دستش را شتابان بالا آورد و روی دستگیره ی عجیبی که به حالت یک گورگن بود، گذاشت. سریع آن را چرخاند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد... در باز نشد... حتی تکانی کوچک هم نخورد...
لودو رویش را به طرف بچه ها برگرداند. از نگاهش نگرانی و تشویش می بارید و از اعماق وجودش ترس احساس می شد.
در همان لحظه آیدن به دور و اطراف خود نگاهی انداخت و این واقعیت تلخ را با صدایی بلند اما لرزان اعلام کرد :
- ما گیر افتادیم...
- اما یکی پشت در بود... وقتی لودو به طرف در اشاره کرد من یکی رو پشت اون دیدم اما واقعاً نفهمیدم کی بود... یا بهتر بگم... چی بود؟!
دنیس این کلمات را بر زبان آورد، سپس دستش را روی صورتش قرار داد و سکوت کرد... فضای ناخوشایند تالار و احساس ناشی از آن بر وجود همه مستولی شده بود... سردی نقاط آن با همه بیگانه اما قریب بود... رازی در اطراف آن ها بود، اما هیچ کدام حتی متوجه آن نمی شدند... چه کسی می داند؟! شاید این هم یک نوع طلسم بود! ... یک طلسم مرگبار و چه بسا جبران ناپذیر !
در همان لحظه صدای جیغی از درون خوابگاه سرتاسر تالار را در برگرفت.
" اِما "
در میان جیغ ناگهانی اِما صدای یکی از تابلو ها به وضوح شنیده می شد :
- اوه... اون چیه که داره نزدیک می شه... سر هانتین... سر هانتین... س س ...
با حالت عجیبی در حالی که به سمت چپ خود نگاه می کرد، تته پته کنان کلمات را ادا کرد، سپس به سرعت تابلو را ترک کرد...
لودو آب دهانش را قورت داد و تکرار کرد :
- یه چیزی داره نزدیک می شه...





مثل همیشه عالی . سوژه ت خیلی قشنگ بود . منو مجذوب خودش کرد .

موفق باشی گلم !


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۲۲:۵۳:۰۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#60

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
سامانتا خودش را روی تخت پرت کرد و سرش را میان دستانش گرفت.این چه کار احمقانه ای بود؟او گذاشت که سه انسان...انسان به سدت ادوارد سلاخی شوند.اشک در چشمانش حلقه زد.هرگز چنین خواسته ای نداشت.در این لحظه اما وارد خوابگاه شد.
_:سامانتا؟حالت خوبه؟
سامانتا با حرکتی که حاکی از بیچارگی اش بود گفت:نمیخوام برام دل بسوزونی.من خیلی بدبختم.
اما سری تکان داد:ناراحت نباش!مطمئنم اونا خیلی زود حالشون خوب میشه.
سامانتا ناخواسته پوزخندی زد:هه!اونا دارن میمیرن!
اما لبش را گاز گرفت:نگو سامی!اونا زنده میمونن.من میدونم...
خشم و غضب در وجود سامانتا جوشید و بالا آمد:تو میدونی؟تو میدونی؟تو چی میدونی؟تو یه دختر ابلهی!هیشکی هیچی نمیدونه!همه چشماتون رو بستید...
اما به آرامی به او نزدیک شد:آروم باش سامانتا.ما از یک گروه.هافلپاف.نماد سخت کوشی و قدرت...
مقاومت سامانتا در یک لحظه در هم شکست و فرو ریخت.اشکها بی رحمانه بر گونه هایش هجوم آوردند و او خود را در آغوش اما رها کرد:اوه...اما من متاسفم.من موجود پست و بدبختیم.اما.کمکم کن...
اما با آرامش او را روی تخت نشاند:حالا آروم باش و به من بگو که چی شده...
===
در تالار عمومی.
دنیس سرش را کج کرد:از این زاویه که نگاه کنی به نظر میرسه که وقتی خوابیدن مورد حمله قرار گرفتند.
آیدن عصبانی شد و به او تشر زد:و از این زاویه هم که نگاه کنیم به نظر میرسه تو یه ابله بیش نیستی.
دنیس با عصبانیت چوبدستیش را کشید:ببین جغل.من اجازه نمیدوم که با من اینطوری صحبت کنی...
آیدن هم چوبدستیش را درآورد:برو بابا!کی اهمیت میده که تو اجازه میدی یا نه؟
قبل از اینکه دنیس جواب آیدن را بدهد لودو به زحمت چشمانش را گشود:من...دنیس..گوش کن...اون...
انگشت اشاره لودو به سمت در ورودی بود و همه مسیرش را دنبال کردند...




آیدن جان پستت با توجه به اینکه یه مدتی از تالار و رول نویسی دور بودی خوب بود .
فقط ایرادهای نگارشی داشت که اگه از روی پستت چند بار می خوندی مطمئنا رفعشون می کردی .

ولی انتهای پستت با عجله بود . یعنی یه جورایی انگار میخواستی سر و ته موضوع رو به هم برسونی .
در ضمن توی موضوعات جدی بهتره از طنز استفاده نکنی . ( منظورم مشاجره ی دنیس و آیدن هست )
اون قسمتی که لودو به هوش میاد که حسابی عجولانه بود . به خواننده شوک وارد می کنه .

و یه نکته هم اینکه وقتی می نویسی ( در تالار عمومی ) این رو حداقل یا بزرگتر بنویس و یا از همه مهمتر اینکه یه اینتر بین اون خط و خط بعدی بزن .

بازم می گم بد نبود . موفق باشی .

در تكميل صحبت هاي اريكا عزيز بگم كه:
اون قسمت كه كمي طنز وارد داستان كرده بودي به نظر من هيچ ايرادي نداشت و خيلي هم ميتونه استفاده ي درستش پست رو زيباتر كنه!
در مورد آخر پستت هم با اريكا موافقم، خيلي عجولانه بود، ميتونستي خيلي بهتر فضاسازي كني براي آخر و بهتر بود توصيفات بيشتري به كار ميبردي!


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۳ ۲۲:۴۸:۳۵
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۳ ۲۲:۵۵:۴۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۱۵:۲۴:۵۰

و اکنون باز گشته ام تا اینجا را برای ویولت بودلر جهنم کنم...
ویولت من هنوز نرفته ام...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶
#59

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
تق! تق! تق! ...
- كيه؟
- منم پروفسور.
- بيا تو پسر!

ادي درب رو خيلي محتاطانه، در حالي كه اطراف را ميپاييد كه كسي وي را نبيند باز كرد و داخل اتاق كم نور اسنيپ شد....
ادوارد بدون هيچ حرفي جلو رفت و مقابل ميز اسنيپ ايستاد.

- بشين.
ادوارد به نرمي برروي صندلي چوب بلوط نشست.
- خوب پسر... فكرهات رو كردي؟!
ادي خيلي محتاطانه و شمرده گفت: آره پروفسور. من... دوست دارم برم گريف.
اسنيپ دستي به چونش كشيد و گفت: گريف؟ فكر ميكردم به اسليترين علاقه داري...
ادي سرش رو پايين انداخته بود و چيزي نگفت... علاقه اي نداشت در اون لحظه در چشمان اسنيپ نگاه كنه!

- خوب، بقيه ي دوستات رو چيكار كردي؟
ادي كه منتظر همين لحظه بود كه اسنيپ موضوع رو عوض كنه، بلافاصله جواب داد: پروفسور اونا فكر ميكنن كه اين خواست جناب دامبلدوره!
اسنيپ نيش خندي زد و گفت: آلبوس؟
- بله پروفسور... اونا فكر ميكنن...
اسنيپ اجازه نداد كه ادي حرفش رو كامل كنه و با همان لحن خشك هميشگي، بدون هيچ حسي گفت: ميدونم... ميدونم...! تو چيكار كردي پسر؟
- پروفسور من... من... چجوري بگم! من همون كاري كه شما گفتيد رو انجام دادم...
- مطمئني؟!
ادي پس از اندكي سكوت گفت: م م م... بله... من همه ي اون كارها رو كردم... ولي... ولي مجبور شدم كه لودو و اريكا و ورونيكا رو بيهوش كنم!
- بگمن و زادينگ و ادونكور؟ ... اونا خيلي فوضولن! فعلآ به هوش نيارشون...
- چشم پروفسور.
- بايد همينطور پيش بري... فقط هيچ كس نبايد چيزي بفهمه! مخصوصآ آلبوس! اميدوارم اون موضوع ها رو قاطي كنه.

و سپس بعد از مكثي كوتاه، اسنيپ چشمان بي حالش را تنگ كرد و در چشمان ادي زل زد و با لحني مرموز ادامه داد:
- حواست خيلي جمع باشه پسر... ميفهمي كه چي ميگم؟
وقتي اسنيپ جمله ي آخر را با آن لحن گفت... مو بر بدن ادي راست شد و نتوانست جوابي بدهد... البته به نظر اسنيپ هم منتظر جواب نبود و ادامه داد:
- تو ميتوني يك عضو شجاع گريفيندور باشي... حالا پاشو برو تالار تا كسي متوجه نشده!

ادوارد آب دهانش را فرو داد و به سمت درب خروجي اتاق اسنيپ حركت كرد...
اسنيپ لبخند خشك هميشگي را بر لب آورد و نظاره گر خروج ادوارد بود... و ناگهان گفت:
- ادوارد جك! اون كارهايي كه گفته بودم رو هم به موقش انجام بده...
- چشم پروفسور.

ادوارد اين را گفت و از اتاق خارج شد و به سرعت از همان راه مخفي به تالار بازگشت...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#58

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
عرق سرد روي پيشاني لودو .اريكا و ورونيكا نشسته بود از خشم ميلرزيدند.

سريع خود را به ورودي رساندند قبل از اينكه چيزي بگويند متوجه غيبت ادوارد در گروه سه نفره انها شدند.

لودو با كمي تاخير پرسيد:ادوارد كو؟!ادوار....
_استيو پيفايو
حتي قبل از اينكه لودو و بقيه بتوانند دست به چوبدستي ببرند نوري قرمز انها احاطه و بد جسد بيجان انها روي زمين افتاد سامنتا كه داشت هق هق ميكرد فرياد زد:چيكار كردي..ادوارد
پيشاني ادوارد را قطرات ريز عرق شوانده بود باحالتي دست پاچه گفت:هيچي..فقط بيهوش شند..فقط بيهوشن..(جمله دوم را با تاكيد خاصي بيان كرد)..بايد يه كاريشون كنيم ..الان بقيه از سر امتحان ميان...
سامنتا با فرياد گفن:من ديگه نميخوام تو اين كار باشم..قرار نبود اينجوري بشه
ادوارد چشم غره وحشتناكي به سامنتا رفت:الان ديگه وقت كنار كشيدن نيست...
كوين هم كه از بدو شروع ماجرا ضربان قلبش به شدت تند شيده بود كمي ارام گرفته بود به كمك ادوارد رفت و جسد اريكا ورونيكا و لودو را به حالت نشسته روي مبل سه نفره كنار شومينه گذاشتند.
ادوارد توضيح داد:سامنتا نگران نباش اين ورد فقط حافظه ي كوتاه مدت اونها رو از بين ميبره...فقط نميدونم چهطوري اين كارمونو توجيح كنيم بايد يه علتي براش بسازيم.
به ميز روبروي مبل نگاه كرد چاقوي ميوه خوري رو برداشت و ان را به گردن لودو نزديك كرد
سامانتا:نه(كشيده)

نيم ساعت بعد

بچه هاي تالار بچ بچ كنان وارد ميشدند از امتحاني سخت برميكشتند درك كه از همه خسته تر بود تند به داخل تالار دويد تا خود را به خوابگاه برساند اما ناگهان از ترس خشكش زد و فريادي كشيد و همانجا به زمين افتاد بقيه خود را به سرعت به او رساندند درك با انگشت اشاره به روبرو اشاره ميكرد جماعت برگشتند و صحنه وحشتناك را ديدند

لودو اريكا و ورونيكا روي كاناپه سه نفره غرقه در خون نشسته بودند صورتشان ارام و چشمانشان بسته بالاي سر انها رو ي ديوار تالار با حروف قرمز و بزرگ مانند خون كلمه اي اسرار اميز نوشته شده بود
---------------------گوركن مرده---------
بچه ها خشكشان زده بود صداي هق هقي از درون ورودي تالار شنيده شد همه برگشتند ادوارد و كوين و سامنتا وارد شدند سامنتا سرش را روي شانه كوين گذاشته بود و گريه ميكرد.وقتيصحنه را ديد هق هقش شديد تر شد كوين و ادوارد هم خود را متعجب نشان دادند و بعد به بقيه پچها پيوستند.

تلاش بچه ها براي بهوش اوردن لودو و بقيه بينتيجه بود ولي همچنان كار ميكردند ادوارد مراقب اوضاع بود و وقتي متجوه شد بچه ها حتي كوين و سامنتا نيز حواسشان به او نيست به سمت خوابگاه رفت.

به زير تختش يورش برد چمدانش را پيش كشيد گودالي در زير ان نمان شد دوباره به بچه ها نگاه كرد و وقتي ديد كسي مراقبش نيست خنده اي مضحك كرد و خود را به گودال سپرد






ادوارد جان پستت از نظر سوژه واقعا عالی بود . مخصوصا قسمت آخرش .ولی روند داستانت سریع بود . می تونستی بیشتر به قسمتهای مختلف داستان بپردازی .

پاراگراف بندیت کمابیش مشکل داشت . ایرادهای نگارشیت هم فوق العاده بود . من به ایرادهای جزئی زیاد گیر نمیدم ولی وقتی این غلط ها زیاد بشه ، علاوه بر اینکه خواندن پست رو برای فرد مشکل می کنه ، در نهایت ممکنه باعث دلزدگی اون هم بشه .مطمئنا اگه چند بار از روی پستت می خوندی دیگه حتی یه ایراد نگارشی هم نمیشد توش پیدا کرد .

قوانین نگارشی هم که بحمدالله اصلا وجود نداشت که ازش ایرادی بگیرم !

به این قسمت توجه کن :
جماعت برگشتند و صحنه وحشتناك را ديدند

به کار بردن کلمه ی ( جماعت ) اون هم در پستی که کاملا لحن اون جدی هست ، نادرسته . به جای اون بهتر بود از ( همه ) استفاده می کردی .


بیشتر روی پستهات کار کن .
راستی از اینکه می بینم توی تالار می پستی واقعا خوشحال شدم .


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ ۱۳:۴۸:۰۰
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۲۲:۲۲:۴۰

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.